eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
150 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم ای عشق مرا دستِ نياز است دراز طلبِ خويش به نزدِ كه برم؟ گفت: حسين ‌.. صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله الحسین
بسم الله الرحمن الرحیم امیرالمؤمنین عليه السلام: مَن أعرَضَ عَن نَصيحَةِ النّاصِح اُحرِقَ بِمَكيدَةِ الكاشِحِ كسى كه از نصيحت نصيحتگر روى گرداند در آتش نيرنگ دشمنى كه به ظاهر دَم از دوستى مى زند بسوزد. غررالحكم حدیث8697
یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂° میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو..:)»📿° وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاۅقرآنش‌بود ..💔
زیر عبای خویش می گیرد عالم را پیامبر مهربان ما
‏شهید مطهری یه جمله قشنگی داره که میگه "زیبایی یک امر نسبیه؛ ممکنه یکی درکمال زیبایی باشه ولی برای دیگری زیبا نباشه" ممکنه چیزی که الان برات زیباست فردا زیبا نباشه ولی اخلاق مطلقه حالا فهمیدید چرا اخلاق بر زیبایی ارجعیت داره؟!
⠀ོ         ⠀ོ  _ موسی بن عمران با خداوند سخن گفت و از پروردگار خویش پرسید: خدایا! پاداش کسی که نمازش را اول وقت می خواند چیست؟ خداوند تبارک و تعالی فرمود: خواهش و خواسته او را برآورده می کنم و بهشت را بر او مباح می گردانم. [امام‌حسن‌عسکری‌علیه‌السلام✨] یاعلے🌱:)
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #قسمت17 📡 ابعاد فروپاشی خانواده در برنامه‌های ماهواره‌ای 2⃣1⃣ نا آگاهی ا
📡 ابعاد فروپاشی خانواده در برنامه‌های ماهواره‌ای 3⃣1⃣ نمایش مکرّر نیمه‌عریانی و ارتباط ‌های خارج از چارچوب شرع و در یک کلام، گناه😱 🔶شبکه‌های ماهواره‌ای 📡فارسی‌زبان با حسّاسیت‌های دینی و ملّی ایرانیان، آشنا هستند. از همین رو، به صراحت و به طور مستقیم، عریانی را تبلیغ نمی‌کنند؛ امّا نمایش مکرّر زنان نیمه‌عریان، قبح بی‌حجابی را در نزد مخاطب، فرو ریخته و او را در همان مسیری قرار می‌دهد که غرب😈 می‌خواهد. 🔷 نشانۀ موفّقیت این شیوه را می‌توان در خانواده‌هایی که اهل دیدن این شبکه‌ها📺 هستند، به وضوح مشاهده کرد. کافی است نوع پوشش این خانواده‌ها را قبل از ارتباط با ماهواره و پس از آن، مقایسه کنید. بسیاری از این شبکه‌ها به جهت آشنایی با همین حسّاسیت‌ها، در به نمایش گذاشتن صحنه‌های بسیار مستهجن🔞، احتیاط می‌کنند و حتّی یک بار هم چنین صحنه‌هایی را پخش نمی‌کنند؛ امّا ارتباط میان زنان و مردان و دختران و پسران👨👨👧👦 را در سطوح دیگری که از نظر آنان قابل پخش است، به نمایش می‌گذارند. 🔶در برخی از خانواده‌هایی که مشتری شبکه‌های ماهواره‌ای📡 هستند، در ابتدا دیدن صحنه‌های نیمه‌عریان یک زن یا ارتباط دو جنس مخالف در جمع خانواده، از قبح خاصّی برخوردار بوده؛ امّا پس از تکرار، این صحنه‌ها به ظاهر برای تمام اعضای خانواده، عادی می‌شود و دیگر کسی از دیگری به هنگام تماشای این صحنه‌ها خجالت نمی‌کشد😔. 🔷یکی از اصلی‌ترین شعارهای نوشته و نانوشتۀ غرب 😈برای تسلّط بر جوامع اسلامی، این است: «ما دو سلاح در دست داریم: شراب و زن». در فیلم‌ها 📽و سریال‌های 📺این شبکه‌ها، مِی‌خوارگی و مستی انسان❌، به وفور نمایش داده می‌شود تا این عمل، جزئی از زندگی انسان، معرّفی و قبح آن ریخته شود. 🔶زشت دانستن یک عمل در هر جامعه👱👩👦، سدّی محکم در برابر ارتکاب آن در سطح جامعه است. هیچ قانونی نمی‌تواند به این اندازه در برابر یک عمل زشت📛، مانع ایجاد کند. وقتی هم که زشتی یک عمل از میان رفت، به این راحتی با قانون و بخش‌نامه⚖ نمی‌شود در برابر آن، سدّی ایجاد نمود. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان، ص 90-91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📗رمان امنیتی رفیق #قسمت119 نشست روی یکی از صندلی‌هایی که در هال بود. ابراهیمی هم نشست.
🍀🍀🍀 🍀🍀 🍀 📗رمان امنیتی رفیق از وقتی نتیجه چهره‌نگاری را دیده بود، نمی‌توانست از تصویر بهزاد چشم بردارد. به چشمانش شک می‌کرد، به حسام شک می‌کرد، به کمیل شک می‌کرد؛ اما نمی‌توانست بپذیرد این پیرمرد، بهزاد است؛ مهره آموزش‌دیده و کارکشته منافقین. به خودش در آینه روشویی نگاه کرد. با جوانی‌هایش فرقی نکرده بود؛ فقط ریش‌هایش پرپشت‌تر و جوگندمی شده بودند و با شمردن چروک‌های پیشانی و دور چشمش، می‌توانست تعداد عملیات‌هایی که شرکت کرده را تخمین بزند. رنگ پوستش هم به روشنی روزهای نوجوانی‌اش نبود. زیر لب به خودش گفت: - پیر شدی حسین...پیر شدی بدبخت...چند روز دیگه هم باید بازنشست بشی، مریض می‌شی، می‌افتی گوشه خونه و می‌میری؛ میان حلوات رو می‌خورن و خلاص. بدبخت بیچاره! این همه بال‌بال زدی، تهشم بجای شهید شدن باید بمیری. خاک تو سر فلک‌زده‌ت. یه فکری به حال خودت بکن تا نمردی... . به عکس بهزاد نگاه کرد. می‌خورد همسن حسین باشد؛ فقط مدل ریش‌هایش پرفسوری بودند و کم‌موتر از حسین بود. حالت صورت و مخصوصاً چشمانش، حسین را پرتاب می‌کرد به بیست سال پیش؛ به روزهایی که با وحید شب می‌کرد و در کنار وحید به صبح می‌رساند. زیاد می‌رفتند خانه هم. وحید هر روز خانه حسین بود. خیلی وقت‌ها، شب هم خانه‌شان می‌ماند؛ اگر تابستان بود، روی پشت‌بام می‌خوابیدند و تا صبح، برای هم آیات جهاد را می‌خواندند. اسم مبارزه که می‌آمد، چشمان وحید برق می‌زد؛ برانگیخته می‌شد. مخصوصاً وقتی آیه نود و پنج سوره نساء را می‌خواند: - ...وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا. «و خداوند مجاهدان را بر بازنشستگان به اجر و ثوابی بزرگ برتری داده است.» وحید عاشق برتر بودن بود؛ دلش تاب نمی‌آورد جایی عقب بماند. همیشه دوست داشت بهترین باشد. حسین عکس را بیشتر به چشمانش نزدیک کرد. این همه شباهت نمی‌توانست اتفاقی باشد. قطعات پازل را در ذهنش کنار هم می‌چید و زود به هم می‌ریخت: جسد وحید همراه سپهر پیدا نشد؛ بیست سال است که خبری از وحید نشده و بین اسرا هم نبوده، وحید آن شب اضطراب داشت؛ و حالا...چهره بهزاد را اگر جوان می‌کردی و ریش‌هایش را می‌زدی، می‌شد خودِ وحید. حسین ناباورانه خندید: - امکان نداره. حتماً یا اسیر شده و توی عراق شهیدش کردن، یا جنازه‌ش یکم اون‌ورتر افتاده. آخه مگه می‌شه؟ وحید رو چه به مجاهدین خلق؟ دلش نمی‌خواست رفتار وحید را قضاوت کند؛ اما همان روزها هم، بعضی رفتارهای وحید در کتش نمی‌رفت. این اواخر، با چندتا جوان از محله‌های دیگر دوست شده بود که از خودش بزرگ‌تر بودند. وحید کلاً آدم توداری بود و حسین وقتی می‌دید وحید حرفی از دوستانش نمی‌زند، ترجیح می‌داد فضولی نکند. برگشت به اتاق و خودش را روی صندلی رها کرد. چشم دوخت به تصویر دوربین‌های شهری. خیابان داشت کم‌کم شلوغ می‌شد؛ اما شور و حرارت قبل را نداشت. به عباس بی‌سیم زد: - کجایی پسر؟ - قربان دارن می‌رن به سمت قرار تجمع. دنبالشونم. - عباس حواست باشه، اگه خواستن دست به اسلحه بشن حتماً اقدام کن. مهم نیست لو بری، فقط نذار کسی از مردم کشته بشه. درضمن، سوژه اصلی خیلی برام مهمه که زنده دستگیر بشه. اگه جنازه‌شو برام بیاری، جنازه خودتو هم کنارش دفن می‌کنم. فهمیدی؟
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🍀🍀🍀 🍀🍀 🍀 📗رمان امنیتی رفیق #قسمت120 از وقتی نتیجه چهره‌نگاری را دیده بود، نمی‌توانست از تصویر بهز
🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 📗رمان امنیتی رفیق عباس از این لحن قاطع حسین جا خورد؛ اما انقدر حسین را دوست داشت که ناراحت نشود: - چشم حاجی جان. هوای تیرماه از همیشه گرم‌تر بود و شلوغی خیابان‌های دروازه‌شیراز هم انگار این گرما را بیشتر می‌کرد. با این که چند نفر داشتند برای تظاهرات جمع می‌شدند؛ ولی بعد از سخنرانی رهبر انقلاب، خیلی‌ها متوجه دست‌های پشت پرده این آشوب‌ها شده بودند و ترجیح می‌دادند آب به آسیاب دشمن نریزند؛ اما هنوز کسانی هم بودند که تشنه ماجراجویی باشند یا مستقیم با دستور افرادی خارج از مرزها، دست به آشوب می‌زدند. بهزاد و سارا با هم بودند؛ اما عباس ناگاه متوجه شد که نمی‌بیندشان. نمی‌دانست چطور شد که غیب شدند. دلش می‌خواست بنشیند روی زمین و به حال خودش گریه کند؛ اما باید پیدایشان می‌کرد. میان جمعیت چشم گرداند. انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. با حرص نفسش را بیرون داد؛ نباید اجازه می‌داد وارد جمعیت بشوند؛ آن هم جمعیت عصبانی و نه چندان بزرگی که دیگر حرفشان رای نبود و مستقیماً حرف از براندازی نظام می‌زدند. عباس به وضوح تفاوت فتنه‌گرها را با مردم عادیِ معترض می‌فهمید. مردم عادی به اموال خودشان آسیب نمی‌زدند و رفتارهایشان تا حد زیادی آمیخته به احتیاط و کمی هم ترس بود؛ اما فتنه‌گرها، بی‌محابا به سمت نیروهای ضدشورش حمله می‌بردند، شیشه مغازه‌ها را می‌شکستند و سطل‌های زباله را آتش می‌زدند و پیدا بود که برای ایجاد آشوب آموزش دیده‌ اند. حالا عباس با قیافه و سر و شکل مذهبی‌اش، طعمه خوبی بود برای کتک خوردن از جماعت فتنه‌گر. گیر افتاده بود. سعی کرد خودش را بکشاند کنار خیابان؛ جایی که کمی مرتفع تر باشد تا راحت‌تر اطراف را از نظر بگذراند. ناگاه، صدای سوت مانندی از سمت چپش شنید و حرارت عبور گلوله را از کنار سرش حس کرد. تا به خودش بیاید، گلوله تنه درخت کنارش را خراشیده و در تنه درخت فرو رفته بود. حتی براده‌های خرده چوب را دید که به اطراف پاشید. نباید جلب توجه می‌کرد؛ پس وقت برای بیرون آوردن مرمی گلوله نداشت. طوری که کسی نفهمد، به خراش گلوله روی درخت دقت کرد. حدس زد گلوله را از بالا شلیک کرده‌اند. ساختمان‌های مقابلش را از نظر گذراند. درخشش چیزی از بالای ساختمان چشمش را زد. بیشتر دقت کرد. پشت پنجره یکی از ساختمان‌های تجاری، مردی را دید که سرش را کمی از پرده پنجره بیرون آورد. عباس توانست انعکاس نور آفتاب روی لوله اسلحه دوربین‌دار مرد را از همان پایین هم ببیند. فهمید مرد برای شلیک بعدی آماده می‌شود. عباس طوری که کسی شک نکند، چند قدم آن‌سوتر رفت. چند ثانیه بعد، گلوله دقیقا نشست بر همان دیواری که عباس به آن تکیه کرده بود. از دیدن اثر گلوله، چند لحظه هاج و واج ماند و نفسش را بلند بیرون داد. احتمالاً اگر چند ثانیه دیگر آن‌جا ایستاده بود، الان داشتند جنازه‌اش را می‌بردند سردخانه. نور امیدی در دلش درخشید. با این که از آن فاصله نتوانسته بود چهره مرد را تشخیص دهد، اما حدس زد خودش باشد. با همان حالت بی‌تفاوتش راه افتاد به سمت دیگر خیابان؛ اول از دیدرس مرد تک‌تیرانداز خارج شد و بعد در ساختمان تجاری را پیدا کرد. باید زودتر می‌رسید به مرد و دستگیرش می‌کرد؛ قبل از این که از آن بالا، یکی از مردم از همه جا بی‌خبر داخل خیابان را هدف بگیرد و خانواده‌ای را داغدار کند. با همین فکرها رسید به در ساختمان. خواست وارد شود که نگهبان صدایش زد: - آقا وایسا... . عباس برگشت سمت نگهبان. نگهبان پیرمردی ریزجثه بود که چشمانش از اضطراب دودو می‌زد. به سمت عباس آمد و با صدایی که از ترس شنیده شدن آرام بود به عباس گفت: - شما مامورین آقا؟ عباس از یک سو از بابت مرد تک‌تیرانداز نگران بود و از سویی فکر کرد شاید پیرمرد بتواند در پیدا کردن مرد کمکش کند. لبخند زد: - نه پدرجان. من بسیجی‌ام.
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 📗رمان امنیتی رفیق #قسمت121 عباس از این لحن قاطع حسین جا خورد؛ اما انقدر حسین را دوست داش
☘☘☘ ☘☘ ☘ 📗رمان امنیتی رفیق پیرمرد سرش را به عباس نزدیک‌تر کرد: - آقا! به خدا من زن و بچه دارم. باور کنین من تقصیری ندارم. عباس فهمید حتما پیرمرد چیزهایی می‌داند. گفت: - چی شده پدرجان؟ خواهش می‌کنم زودتر بگین، من عجله دارم. - برام بد نمی‌شه؟ - اگه راستشو بگین نه. پیرمرد دوباره نگاهی به اطرافش انداخت. پاساژ خالی بود؛ مثل تمام مغازه‌هایی که بخاطر جو ملتهب آن روزها نیمه تعطیل بودند. بعد آرام گفت: - یه زن و مرد همراه یکی از صاحب مغازه‌ها همین ده دقیقه پیش اومدن تو ساختمون؛ اول خواستم راهشون ندم ولی چون یکی از صاحب مغازه‌های همین پاساژ همراهشون بود و گفتن کار واجب دارن راهشون دادم. نه قیافه مرده مشخص بود نه زنه. ماسک زده بودن. مرده با صاحب مغازه رفتن بالا، ولی زنه دم در موند و چند دقیقه بعد از کیفش یه شال سبز درآورد و انداخت رو سرش رفت بیرون. چیکار کنم آقا؟ من می‌ترسم اومده باشن دزدی و خرابکاری. - هیکل مَرده چطوری بود؟ - بلند و چهارشونه بود، سرشم کم مو بود. پوستشم تیره بود. یه کیف بزرگ هم همراهش بود. عباس دیگر مطمئن شد زده به هدف؛ هرچند فهمید که سارا را گم کرده است. حالا یک گوشش به خیابان بود که ببیند هیاهو می‌شود یا نه؛ چون اگر کسی از مردم کشته می‌شد، سر و صدایش را می‌شنید. به پیرمرد گفت: - ممنون پدرجان. کجا هستن الان؟ - نمی‌دونم. اون صاحب مغازهه یه موبایل‌فروشی تو طبقه سوم داره، موبایل فروشی شاهین. شاید اونجا رفته باشن، شایدم نه. - این‌جا آسانسور نداره؟ - داره ولی خرابه. قرار بود تعمیرکارش بیاد که بخاطر این شلوغیا نیومده هنوز. عباس درحالی که به سمت پله‌های اضطراری می‌دوید گفت: - خدا خیرت بده پدرجان. و با تمام توان از پله‌ها بالا رفت. نمی‌دانست قرار است با چه چیزی مواجه شود. تا الان مطمئن بود دونفر هستند اما ممکن بود بیشتر هم باشند. دونفر که یک نفرشان آموزش‌دیده و مسلح است؛ یک چریک آموزش‌دیده و کارکشته از سازمان منافقین. وقتی به پله‌های طبقه سوم رسید، قدم‌هایش را آرام کرد و یک دستش را گذاشت پشت کمرش، روی اسلحه. هیچ صدایی نمی‌آمد و عباس هم سعی می‌کرد این سکوت را با صدای قدم‌هایش بر هم نزند. از پشت دیوار راه‌پله، به راهرو سرک کشید. کسی در راهرو نبود. چشمش خورد به تابلوی نئون کتابفروشی شاهین که چشمک می‌زد. آرام قدم به راهرو گذاشت و گوش تیز کرد؛ بلکه صدای بهزاد و مرد همراهش را بشنود؛ اما صدایی نمی‌آمد. هنوز نرسیده بود به مغازه که در آن باز شد و عباس، دید همان مردی که همراه بهزاد بود، از مغازه بیرون آمد. دقیقاً همان کسی بود که برای اطمینان از مرگ شیدا، بالای جنازه‌اش حاضر شده بود. چند ثانیه، هردو هاج و واج به هم نگاه کردند؛ اما این عباس بود که زودتر به خودش آمد و فریاد زد: - ایست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝وجودامام، وحدت‌آفرین‌است🏝 🎥حجت الاسلام والمسلمین عاملی ⚘ صلی الله علیه وآله و بر محضر مقدس (عج) و همه مسلمانان مبارک باد⚘ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
🔴 هر ۱۰۰ تا مشتری پنج تای بعدی نذر امام زمان 🔵 چند وقت پیش کیف مدرسه‌ای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیر. نو بودند ولی بند و یکی از زیپ‌های هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید‌ رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده. 🔹 دو روز بعد، حدود ساعت 11 شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: «شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!» 🔹 از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم! گفتم: «تسبیحِ صلوات رو حتما می‌خونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیده‌اید و کار کرده‌اید.» گفت: «این نذر چند ساله منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!» 🔹 بعد هم دسته‌ی قبض‌هاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی ته‌فیشِ قبض‌ها نوشته شده بود: «میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن! 🔹 از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیف‌ها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدت‌ها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر می‌کردم... 🌕 به این فکر کردم که اگر همه ما ها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم.
⭕️ ‏مهم‌ترین جمله سیدحسن فقط اونجاش که: "من متعلق به مکتبی هستم که را حتی در جنگ روانی جائز نمی‌داند." ♥️ سید حسن نصرالله: 🔻برای اولین بار ناچارم برای جلوگیری از جنگ داخلی از این عدد پرده‌برداری کنم و شما می‌دانید من عدد دروغ نمی‌گویم و متعلق به مکتبی هستم که دروغ را حتی در جنگ روانی هم مفید نمی‌داند. تعداد نیروهای نظامی سازمانی حزب الله فقط مردانشان و فقط لبنانی‌هایشان که مسلح و آموزش‌دیده‌اند و آماده‌اند فقط با اشاره و نه دستور بروند و کوه‌ها را از جا بکنند، صد هزار نفر است. اگر آن زنان خانه‌دار و شیعیان هوادار را که کشتید به شمار بیاورید تعدادشان خیلی بیش‌تر از این می‌شود. پس بنشینید سر جایتان و مؤدب باشید. 🔻پ.ن: یک حسن دیگه هم داشتیم که جز دروغ چیزی به زبان نمی‌آورد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | رهبر انقلاب: عبادت او (پیامبر (ص)) چنان عبادتی بود که پاهایش از ایستادن در محراب عبادت ورم می‌کرد. بخش عمده‌ای از شبها را به بیداری و عبادت و تضرّع و گریه و استغفار و دعا می‌گذرانید. با خدای متعال راز و نیاز و استغفار می‌کرد. 🔹 غیر از ماه رمضان، در ماه شعبان و ماه رجب و در بقیه اوقات سال هم - آن‌طور که شنیدم - در آن هوای گرم، یک روز در میان روزه می‌گرفت. اصحاب او به او عرض کردند: یا رسول الله! تو که گناهی نداری؛ «غفرالله لک ما تقدم من ذنبک و ما تأخّر» - که در سوره‌ی فتح هم آمده: «لیغفر لک الله ما تقدّم من ذنبک و ما تأخّر» - این همه دعا و عبادت و استغفار چرا؟! می‌فرمود: «افلا اکون عبداً شکورا»؛ آیا بنده سپاسگزار خدا نباشم که این همه به من نعمت داده است؟!
🔴 فضیلت سورۀ واقعه در شب جمعه 🔸امام صادق (عَلَیْه‌ِالسَّلاٰم) فرمودند: 🔹هر کس در هر شب جمعه، سورۀ واقعه را بخواند، خداوند، او را دوست می‌دارد و محبوب همۀ مردمانش می‌گرداند، و هرگز در دنیا گرفتار بدبختی، فقر، درماندگی و هیچ آفتی از آفات دنیا نخواهد شد و از همراهان امیرالمؤمنین (عَلَیْه‌ِالسَّلاٰم) خواهد بود. این سوره، ویژۀ امیرالمؤمنین (عَلَیْه‌ِالسَّلاٰم) است و کسی در آن شریکش نیست. 📚 ثواب الأعمال، ج۱، ص۱۱۷
⭕️شهدای مدافع حرم اهل سنت 🔻شهدای مدافع حرم اهل سنت، وحدت رو به بهترین شکل معنا کردن. ✅کسانی که وقتی حرف اسلام و دین به میدان اومد بدون لحظه ای درنگ لبیک به امام جامعه گفتند. ✍🏼ماسو
🏝 بشارت‌های آمنه بنت وهب در ایام بارداری 🕰 ماه چهارم، بشارت حضرت ابراهیم و سجده‌ی کودک: در چهارمین ماه، زاهدی به نام جبیب که صومعه‌ای در بیرون مکه داشت، روزی به شهر آمد و کودکی را دید که سر بر سجده گذاشته. تلاش او در جهت برداشتن سر کودک از سجده، ناموفق بود. ناگهان هاتفی ندا داد: “ای حبیب او را رها کن! آیا مخلوقات خدا را در خشکی و دریا و پستی و بلندی نمی‌بینی که برای تشکر از پروردگار سجده کرده‌اند؟ چرا که مادر محمد به او حامله است!؟” از سوی دیگر، حضرت ابراهیم علیه‌السلام نزد آمنه ظاهر شد و فرمود:” ولادت پیامبری بلند مرتبه بر تو بشارت باد.” 🕰 ماه پنجم: بشارت داود و محراب راهبان: در ادامه‌ی ماجرا وقتی حبیب به محل سکونت خود بازگشت، دید صومعه می‌لرزد و آرام نمی‌گیرد. ناگهان بر دیوار محراب نوشته‌ای را دید: “ای زاهدان و ای اهل صومعه‌ها، به پروردگار و محمد بن عبدالله ایمان بیاورید که قیام او نزدیک است. خوشا به حال کسی که به محمد ایمان بیاورد و وای بر کسی که با او مخالفت کند.” و همچنین حضرت داود، نزد آمنه ظاهر شد و فرمود:” ولادت صاحب صفات پسندیده، برتو بشارت باد.”
خدا میگه اینجوری حرف بزن! 💠 همیشه راستگو باش - آل عمران ۱۷ 💠با آرامش و نرمی حرف بزن-طه ۴۴ 💠از کلمات زشت استفاده نکن-مومنون۳ 💠حرف‌های بی‌فایده رو رها کن-بقره ۸۳ 💠 حرف‌های مثبت وقشنگ بزن -اسرا۵۳ 💠 مهربون باش - اسرا ۲۳ 👆🏼چقدر شبیه این آیه‌ها هستیم؟ اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮๛لا Ґ╰⊱╮╰⊱⊱╮