eitaa logo
"پشت خاکریز های عشق"
1هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
20 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی؟!با دعای شهادت برای ادمین های کانال حلال:) https://daigo.ir/secret/7274541813 سوالی دارید شنوا هستم آیدی مدیر: @moridi_8989 @R_m1720
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا اینو حتما ببینید:))
بسیج اینجا بسیج اونجا بسیج همه جا😎✌🏻
خواهشا همگی اینو ببینید هر چند یکم طولانی باشع جوابا خیلی از سوالاتون رو میدعع مخصوصا براندازا هم ببینن
ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌ ‹ رمان ِ عـِشق‌بـٰا‌طعمِ‌سـٰادگی! › بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق- از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی سرگیجه داشتم ...چشمهام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی باعمه و عمو سلام احوال پرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود! -چی شده محیا؟ با صدا امیر علی نیم خیز شدم- هیچی عطیه مشکو ک پرسید-چی شده امیرعلی ؟ خانومت که جواب پس نمی ده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی! امیر علی خندید ولی خوب میدونستم خنده اش مصنوعیه چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه – اذیتش نکن بی حوصله است عطیه- اونوقت چرا؟ امیرعلی کلافه پوفی کردکه من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمی کنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه هی بلندی گفت و چشمهاش گرد شد و داد زد-دیوونه شدی؟ دستم و گرفتم جلوی بینیم- هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی! عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمیداره تو چرا به حرفش گوش کردی ؟ -من ازش خواستم عطیه –تو غلط کردی امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه عطیه- خب راست می گم نمی بینی حال و روزش و؟! امیر علی خم شدو کمک کرد چادرم و در بیارم -خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟ نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید...نگاهش روی گردنم ثابت موند -چیکار کردی با خودت محیا؟ نگاهم روچرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم ...انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم! نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود ...من... ادامه حرفم با ب *و*س*ه* ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید ... با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟! از ب *و*س*ه* اش گرم شده بودم و آروم ...ل*ب زدم _خدا نکنه با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره ...دستم رو کشید تا بلند بشم -پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم ...نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود...حالم خیلی بهترشده بود با اولین ب *و*س*ه* ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم ... به سادگی جمله دوستت دارم بودو همون قدر هم پر از احساس..البته اگه فاکتور می گرفتیم از اون ب *و*س*ه* ای که توی خواب روی چشمم کاشته بود! -اونجا چرا بابا برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری لبخندزدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه – همینجا خوبه ..آب خنک بهتره عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد- هر جور راحتی دخترم ...التماس دعا -چشم شماهم من و دعا کنین حتما بابایی گفت و در هال رو بست ...انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم ..عطیه همیشه به این کار من می خندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو... یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد ...سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم ...ولی با دیدن صابون سبزو پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد ... معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم ...صدای هول کرده عمه رو شنیدم. -چیه عمه؟ چی شدی؟ نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم عمه شونه هام رو ماساژمی داد-بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی ؟ با خودم گفتم کاش مسمومیت بود! بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم-خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه -نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱 ؛ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌
ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌ ‹ رمان ِ عـِشق‌بـٰا‌طعمِ‌سـٰادگی! › - نه نه خوبم ... می خوام وضو بگیرم عمه- مسموم شدی؟ نگاه دزدیدم از عمه- نمی دونم از صبح زیاد حالم خوب نبود عمه- جوشونده می خوری؟ جوشونده ! حالم مگر با جوشونده های ضد تهوع عمه خوب میشد ! -اذیت نشین بهترم عمه رفت سمت آشپزخونه- چه تعارفی شدی تو الان برات درست میکنم کلافه نفس کشیدم چه بد بود نقش بازی کردن ! چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر ل*ب اذان و اقامه می گفتم امیرعلی نماز بسته بودو من با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم...دست هام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم... یاد کردم بزرگی خدا رو و نماز بستم....با بسم الله گفتنم انگار معجزه شدو همه وجودم آروم ! نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم و با بلند شدنم امیر علی جوشونده به دست رو به روم و نزدیک نشست... -قبول باشه لبخندی زدم – ممنون قبول حق اخم ظریفی کرد-حالت بد شد؟ -چیز مهمی نبود عمه شلوغش کرد دل نگران گفت: چرا صدام نزدی؟ خوشحال از دلنگرانی های امروزش گفتم: خوبم امیرعلی باورکن با انگشت اشاره تا شده اش شقیقه ام رو نوازش کرد – مطمئن باشم سرم و چرخوندم و انگشت تو هوا مونده اش رو بوسیدم –آره مطمئن مطمئن ...مرسی که هستی و دل نگران ! نگاهش رو به چشمهام دوخت موج میزد توی چشمهاش محبت! ...نیم خیز شدو پیشونیم و ب*و*س*-نمازت رو بخون ...جوشونده رو هم بخور امروز شده بود روز ب *و*س*ه* های امیرعلی که غافلگیرانه می نشست روی صورتم و آرامش پشت آرامش بود که منتقل می کرد به روحیه داغونم ! شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم ..نهار نتونسته بودم بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم ...ولی چشم غره های عطیه که به من و امیر علی می رفت نشون میداد که میدونه چرا نمی تونم نهار بخورم !... فکر می کردم توی معده ام یک گوله آتیشه ...معده ام خالی بودولی همش بالا می آوردم ...فشارم پایین بود و همه رو دل نگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همش زیرلب خودش و سرزنش می کرد امیر علی وارد اتاق شدو تلفن همراهش رو گرفت سمتم –بیا مامانته گوشی رو به گوشم چسبوندم صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم- سلام مامان صدای مامان نگران تر از همه- سلام مامان چی شده ؟ بیرون چیزی خوردی؟ -نه ولی حالم اصلا خوب نیست -صبحم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر چشمهام رو که از درد معده روی هم فشار میدادم و باز کردم ...امیرعلی تو اتاق نبود... بازم بغض کردم- مامان میاین دنبالم -نه مامان عمه ات زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته...دوست داره پیشش باشی خیالش راحت تره ...شب و بمون با اون حال خرابمم خجالت کشیدم ولی یک حس خوبی هم داشتم _آخه... -آخه نیار مامان بمون ...امیرعلی شوهرته دخترم این که دیگه خجالت نداره دلم ضعف رفت برای این صحبتهای مادر دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان درک کرد حالم رو ... بی هوا گفتم: دوستتون دارم مامان مامان خندید- منم دوستت دارم ...کاری نداری ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱 ؛ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ
ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌ ‹ رمان ِ عـِشق‌بـٰا‌طعمِ‌سـٰادگی! › -نه ممنون مامان- مواظب خودت باش سلامم برسون چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد...آهسته دستم رو پایین آوردم و نگاهم روی تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند با صدای باز شدن در اتاق سربلند کردم و امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست -چیزی می خوری برات بیارم؟ به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت زده گفتم: ببخشید دست خودم نیست نمی دونم چرا این جوری شدم ...همش توی ذهنم... نزاشت ادامه بدم و دستش حلقه شد دور شونه هام – چرا ببخشید؟ درک می کنم حالت رو عزیزمن خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر سرم و به شونه اش تکیه دادم- تو خواستی من شب اینجا بمونم دست کشید به موهاش-آره ...ناراحت شدی؟ -نه ...فقط خجالت می کشم! خنده کوتاهی کرد وروی موهام و نوازش کرد –قربون اون خجالتت ... روی پاش ضربه زد – سرت و بزار اینجا بی حرف سرم و روی پاش گذاشتم ...خوابم میومد ولی نمی تونستم بخوابم میترسیدم! شقیقه ام رو نوازش کردو موهام رو برد پشت گوشم – سعی کن بخوابی من اینجام ...از هیچی نترس دستش رو محکم گرفتم-قول میدی چادر نمازم رو روی پاهام کشید – قول می دم حالا بخواب چشمهام رو بستم و نفهمیدم کی زیر نوازش دستهای امیرعلی خوابم برد! خوابهای عجیب و غریب میدیدم ... با وحشت چشمهام و باز کردم .... همه جا تاریکی محض بود ... تصویر غسال خونه و جنازه کفن پیچ اومد جلو چشمهام ... دهن باز کردم جیغ بزنم که از پشت کسی بغلم کردو دستش جلو دهنم رو گرفت...از ترس میلرزیدم! -آروم محیا جان ...منم ...نترس عزیزم من اینجام باشنیدن صدای امیرعلی بی اختیار اشکهام ریخت ...سریع چرخیدم وخودم رو قایم کردم توی آغوشش و هق هقم روتوی سینه اش خفه کردم! -امیرعلی من خیلی ترسوام ببخشید... ببخشید ...حتما میگی خیلی لوسم اما... موهام رو نوازش می کردو سرم و ب*و*س*- من اصلا همچین چیزی نمی گم ...می دونستم امشب اینجوری میشی برای همین خواستم بمونی ... اولش همیشه اینجوریه تا با خودت کنار بیای ! -الان اون خانومه که خاله لیلا غسلش داد توی قبره نه ؟ فشار نرمی به بدنم داد-خانومی به این چیزها فکر نکن -نمی تونم ...نمیشه همش میترسم ...من قراره چطوری بمیرم امیرعلی؟خاله لیلا می گفت این خانومه خوب بوده چون لبخند رو لبهاش بود ...من خیلی بنده بدی هستم ... هق زدم- خدایا من و ببخش -هیس... آروم گلم... خدا بزرگه ...مهربونه ...آروم باش به بازوهای برهنه اش چنگ زدم- قول دادی وقتی من مرده ام تو غسلم بدی قول دادی مگه نه؟ دهنش رو به گوشم چسبوند- نباشم همچین روزی رو ببینم عزیز دلم! لحن گرم و مهربونش آرومم می کرد و کم کم گریه ام قطع شد! از امیر علی جدا شدم و تازه یاد موقعیتم افتادم و حس غریبی افتاد به جونم! -بهتر شدی؟ نمی تونستم به چشمهای امیرعلی نگاه کنم... سرم و بالا پایین کردم ...روی بالشت ضربه زد -حالا راحت بگیر بخواب من اینجام کمی مکث کردم وبعد خیلی آروم دراز کشیدم ..پتو رو روم مرتب کردو کنارم دراز کشید...قلبم روی هزار میزد ...ترس و دلهره و خجالتم باهم قاطی شده بودو سرم به سینه ام چسبیده بود -محیا معذبی؟ سربلند کردم وسریع گفتم:نه نه حالا چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب میدیدمش...چشمهاش و ریز کرد ...نمی خواستم اشتباه برداشت کنه... مثل بچه ها بغض کردم به این حال مسخره ام و فقط گفتم: امیر علی -جونم چیه؟ جوابی ندادم که اومد نزدیکترو بازوش رو گذاشت زیر سرم ...قلبم داشت از سینه ام بیرون میپرید - -چرا این قدر قلبت تند میزنه محیا ... بغلت کردم تا راحت بخوابی... اگه ناراحتی خب بگو عزیز من سرم و به قفسه سینه اش تکیه دادم-نه ...خب خجالت می کشم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱 ؛ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
خب رفقا از اونجایی کع دیروز نتونستم رمان رو آماده کنم امروز ۳ پارت تقریبا طولانی براتون فرستادم🌿
نظری حرفی انتقادی پیشنهادی چ راجبه کانال چ راجبع رمان ها دارید ناشناس بگید الان جواب میدم🌸 https://harfeto.timefriend.net/16964540838680
vip برا رمان بزارررررر نمیذاری؟ 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ن فک نکنم تازعع فکر نکنم کسی هم موافق باشع
آغا سلام این نماد چیه☯️ ؟! چون خیلی جاها هست نماد خوش اقبالی و اینه هد؟! 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 بزارید بعد ناشناس نماد ها رو میذارم
عه میشه خاطرات انر به معروف و نهی از منکر تعریف کرد؟ 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 بله! من چند وقت پیش گفتم فعالیت های نارنجی هم به کارامون اضافه میشع😂😐
هعب من خیلی ادم گناهکاریم نه مسلمونم نه نماز میخونم نه حجاب دارم هعببب جام وسطه جهنمه باید برم با شیطون یه قول دو قول بازی کنم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 هیچوقت دیر نیست هر موقع واقعاااا کسی پشیمون بشع راه برگشتی هس خدا خیلی مهربون ............. توبه حقيقى و واقعى آثار عجيبى داره! وقتی كه انسان توفيق همچین توبه‏اى رو پيدا کنع ، و با اعمال صالح، گذشته رو جبران کنه، خداوند گناهان گذشته‏اش رو مى‏بخشه، و اونها رو از پرونده اعمالش مى‏شويد، و اون رو به خاطر اون گناهان مجازات نمى‏كنه؛ بلكه اگر تعجّب نكنيد، طبق صريح آيات مورد بحث، تمام اون گناهان را تبديل به حسنات و ثواب مى‏کنه! يعنى عذر خطاكار را مى‏پذيره، و اون رو مورد عفو قرار میده، و از مجازاتش صرف نظر مى‏کنه، و هديه‏اى با ارزش هم به او عنايت مى‏كنه! بالاتر از اين نوع تكريم و بزرگوارى سراغ داريد! شما هيچ انسان كريم و بزرگوارى را مى‏شناسيد كه با خطاكاران اینجوری برخورد كنه! ابوذر غفارى مى‏گويد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: روز قيامت اشخاصى وارد صحنه محشر مى‏شوند، ملائكه نامه اعمال آنها را تحويلشان مى‏دهند، پرونده خويش را باز كرده مشغول مطالعه آن مى‏شوند، ناگهان با تعجّب و حيرت فرياد مى‏زنند. اشتباهى رخ داده! اين پرونده، نامه اعمال ما نيست! ما گناهانى مرتكب شده‏ايم كه در اين نامه ثبت نشده! و عباداتى در اين نامه مى‏بينيم كه آن را به جا نياورده‏ايم! حتماً اشتباهى شده، و نامه اعمال شخص ديگرى را به ما داده‏اند! خطاب مى‏رسد: نه، اشتباهى رخ نداده! اين، نامه اعمال خود شماست، و چون شما در دنيا موفّق به توبه شده‏ايد (و توبه شما ريشه‏دار و حقيقى بوده) و با اعمال نيك و صالح، گذشته سياه خود را جبران نموده‏ايد، ما گناهان و معاصى پرونده شما را تبديل به حسنات و عبادات كرده‏ايم! پيامبر اكرم سپس آيه شريفه «اوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ « سوره فرقان، آيه 70»» را تلاوت فرموده، و به اين آيه شريفه استدلال كردند. سپس آثار خوشحالى فوق‏العاده‏اى در چهره مباركشان آشكار شد و به گونه‏اى تبسّم فرمودند كه دندانهايشان نمايان گشت. «نورالثّقلين، جلد 4، صفحه 33( به نقل از تفسير نمونه، جلد 15، صفحه 161)» ولی به شرط اینکه توبه واقعی باشه:))
ببخشید قصد جسارت ندارم شما خانوم هستید یا آقا؟(ادمین) 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 دخترم
سلام تازه تاسیس ها رو هم حمایت می کنید؟! @hiaasaya 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رفقا حمایت؟🌚
همه ادمین ها خانوم هستن
https://eitaa.com/khakrizhaieshg/10699 چیه؟ 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 کسایی کع رمان می‌نويسن یا رمان میزارن یع کانال جداگانه میزنن بعد حالا اون رمانی کع در کانال اصلی در حال پارت گذاری همون رمان در vip هم مثلا میذارم ولی vip پارتاش خیلی جلوتر مثلا اگ این رمان در کانال اصلی پارت ۵۰ هستش در vip شاید رمان حتی تموم شدعع باشه ولی لینک کانال در اختیار هرکسی قرار نمی گیرعع پولی هستش حالا این بستگی به طرف دارعع چقدر بزارعع
سلام، من طرفدار کانالتون هستم. کانالتون رو دوس دارم اما لطفا یکم به اعتقادات ما اوتاکو ها هم احترام بزارید. ما هم افکار خودمون رو دارم. آرزو داریم روزی بریم ژاپن، با تموم کردن هر انیمه ی قشنگ احساس میکنیم یه چیزی تو زندگیمون کمه، با مرگ هر شخصیت گریه میکنیم، با هر پیروزیشون خوشحال میشیم. انیمه چیزیه که به ما امیدی برای زندگی کردن میده. واقعا چیزی از بد گفتن از انیمه گیرتون نمیاد. ما پای اعتقاداتمون وامیستیم. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 خداروشکر کع از کانال راضی هستید✨ فک کنم جوابتون اینجا هس👇🏻 https://eitaa.com/khakrizhaieshg/10323
https://eitaa.com/Najvaadel128/5 به عشق امام حسین حنایت 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رفقا حمایت؟🌚
خب من توی دبیرستان خیلی معروف بودم سر اینکه خیلی بی جنبه ام راستش این قضیه بی جنبه ای از وقتی شروع شدکه من توبه کردم و گناهان قبلیم رو کنار گذاشتم کلاس ما هم پر از بچه های بود که درگیر گناهای بودن که من بودم منم از خدا ساختهو البته با کمک سخنرانی های استاد رائفی رفتم با بچه ها دوست شدم و یه جورایی سعی کردم نظرشونو راجب دین جذب کنم اولایلش چون دیگه برا همه عادی بود صحبت های روزمره بچه ها شده بود غیبت از معلم ومدیر و حتی دوستاشون خلاصه وضع خیلی بد بود منم عزممو جزم کردم و نشستم پای صحبت های بچه ها اولش حرف از درس بود که یهو شروع کردن به غیبت منم لبخند زدم گفتم بیاید بحث رو عوض کنیم درست نیست پشت دوستاتون حرف بزنید اونا هم شروع کردن دلایل مذهبی اوردن وایه من مه غیبتشون غیبت نیست و فقط اظهار نظره منم گفتم اگه اظهار نظره پیش خودش بگو نه بقیه و بله اینجوری شدم بچه بی جنبه مدرسه چون من اینکارم رو ادامه دادم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 احسنت این یه نوع امربه معروف بوده👏🏻👏🏻🌿 مطمئنن پیش حضرت مهدی جایگاه خاصی دارید🧡
میشه انشا درباره کارهای روزانه به ***یسی زبان هشتم بگی 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 وای زبان🥴 کسی میتونه بگع؟ باید برم نگاه کنم اگ داشتم میفرستم
https://eitaa.com/khakrizhaieshg/10706 خب نظر بپرس شاید راضی بودن تو هم vip بزارررر 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 راضی هستید؟