eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
63.7هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
23.1هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
‏یه بار یه جا رفتم برای کار، طرف گفت ما طبق تعرفه حقوق میدیم، تعرفه هفت تومنه، گفتم من با این قیمتا کار نمیکنم، باید حقوقو ببری بالا، گفت پیشنهاد خودت چیه؟ گفتم هفت و دویست اونجا فهمیدن این همون نیروی اسکلیه که بهش نیاز دارن، دیگه ولم نمیکردن، میگفتن فقط باید با خودمون کار کنی😐😂 😁 ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄               @sotikodak
پریروز میخاستم برم بانک و چون ۵شنبه بود بابام گفت با ماشین برو ک ب کارت برسی😙.جای پارک نبود ماشینو همینطوری جلو در بانک کج گذاشتم ک سریع برگردم.رفتم بانک کارامو ک انجام دادم برگشتم نزدیکای خونه ی لحظه دستمو نگا کردم دیدم سوییچ دستمه کُپ کردم 😟یادم افتاد ک من خنگ ماشین دَم بانک جا گذاشتم 🤯🤯ینی باور نمیکنین اگه بگم از کنار ماشین رد شدم ولی پیاده تو اون گرمای ظهر برگشتم🥵😫😫اگه ماشین آقای شوهر بود برنمیگشتم؛ امابابام رو ماشینش حساسه.....ب چهار تیکه مساوی تقسیمم میکرد 😁 ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄               @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرای تجربه گر مرگی که زنده شدن عزیر پیامبر را دید ▪️این قسمت: مسافررزمان ▫️تجربه‌گر : آقای مجتبی اسلامی فر .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ❤️... کربلا میخوام اباالفضل ...❤️ ┏⊰✾✿✾⊱━─━━┓ ❖@story_pluss❖ ┗━━─━⊰✾✿✾⊱┛
مداحی آنلاین - سلام یار و یاور حسین - میرداماد.mp3
6.46M
🌸 (ع) 💐سلام یار و یاور حسین 💐سلام مرد واله خدا 🎤 👏 👌 🌷مرجع رسمی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
يبار یه خواستگار داشتم از اون سمجا بابام قبول كرد ك بيان خلاصه اونام اومدن و رفتن ك واسه مرحله بعد بیان جواب مثبت نهایی رو بگیرن🙄 منو مامانم يكي شديم نظر بابامو عوض كرديم... خلاصه شب موعود فرارسيد و اونا زنگ زدن ك بيان بابام هم نميدونس چجوري بپيچونتشون بدبخت برگشت گفت بهشون ببخشيد دخترم نامزد داشته من خبر نداشتم😧 قيافه منو مامانم دقيق اين بود😱😳😳😳😳😳😳 ای خدا😂😂😂🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ 😁 ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄               @sotikodak
سلام من دیشب داشتم از سرکار برمیگشتم خونه رفتم دوش گرفتم ی لیوان چایی خوردم بعد یادم افتادم افتاد که گوشیم داخل ماشینمه و ماشینمو نزدیک اداره جاگذاشتم و با اسنپ برگشتم خونه🤦🏻‍♀ خلاصه لباسامو پوشیدم و یه اسنپ گرفتم رفتم محلی که ماشینمو پارک کرده بودم ، درشو بازکردم گوشیمو برداشتم درشو بستم دوباره اسنپ گرفتم با اسنپ برگشتم خونه و دوباره ماشینمو اونجا جاگذاشتم😐😂😂🤦🏻‍♀ 😁 ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄               @sotikodak
🌹 *باشهدا شهید مهدی قاضی خانی* ✍️ *کمک کردن* ▫️همیشه می‌گفت با کمک کردن به تو از گناهام کم می‌شه. گاهی که جر و بحثی بینمون می‌شد، سکوت می‌کردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه... بعدش از خونه می‌زد بیرون و واسم پیام عاشقونه می‌فرستاد یا اینکه از شیرینی فروشی محل شیرینی می‌خرید و یه شاخه گل هم می‌گذاشت روش و می‌آورد برام... خیلی اهل شوخی بود. گاهی وقت‌ها جلو عمه‌اش منو می‌بوسید. مادرش می‌گفت: این کارا چیه! خجالت بکش. عمه‌ات نشسته! می‌گفت: مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم. همه اون چه که تو زندگیم اهمیت پیدا می‌کرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف می‎شد. مهدی مثل یه دریا بود. 📚 راوی: همسر شهید مدافع حرم ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت https://eitaa.com/seratmostaghimm ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از جنگ نیست تگرگه به اندازه توپ گلف / آمریکا .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
من و مامان و خواهرم یه شب رفتیم خونه داییم شب نشینی که یه کوچه باهامون فاصله داشتن.. خلاصه یک ساعتی نشستیم و جاتون خالی با میوه و چایی و تخمه پذیرایی شدیم وقت رفتن که شد بلند شدیم برا خداحافظی ک مامانم گفت کلید خونه رو یادتون نره مجبور بشیم برگردیم دوباره..🚶‍♀🚶‍♀ منم نگاه کردم دیدم پایین پام افتاده چشمتون روز بد نبینه الهی تا دولا شدم کلید رو بردارم از تو جیب پیرهنم دو مشت تخمه ریخت بیرون مگه تمومی داشت این تخمه ها بخدا نمیدونید با چه ترفندی و هزار ترس و لرز چندتا چندتا ریخته بودم تو جیبم.. با چشم خویشتن دیدم که جانم 🚶‍♀و صد البته ابروم🏃‍♀ میرود..🤦‍♀🤦‍♀😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄ @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که هر شب من برای کارام برنامه ریزی میکنم😁 .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌😍خاطرات جالب و طنز ماشاالله شاهمرادی، بازیگر و رزمنده دفاع مقدس در محضر رهبر انقلاب😍😁 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد" .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
پسرداییم که بچه بود یه بار زنداییم ازش پرسید جیش نداری گفت آره زنداییم گفت یعنی داری گفت نه زنداییم گفت پس چرا اول گفتی اره😠 بچه بیچاره تازه فارسی یاد گرفته بود گیج شده بود میگفت خوب خودت گفتی نداری😁😂😂 ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄ @sotikodak
🥁ضرب در مجلس ختم🥁 تابستان 1363؛ اردوگاه بستان 💡یکی از روزها نیرویی از گردان 3 به دسته ما آمد که از همان اول، حرکاتش برایم سوال برانگیز شده بود.🤨 🔌با هرچه دم دستش می رسید، مخصوصا قابلمه غذا، ضرب می گرفت.😳😁 💡خیلی هم راحت و روان می نواخت.😌 🔌خیلی که حوصله اش سر می رفت، روی زانویش ضرب می گرفت.😅 💡آنطور که متوجه شدم، نامش عباس دائم الحضور بود، اما برخلاف نامش، همیشه در صبح گاه غایب بود.😳😂 🔌همین را برای اینکه زودتر باهم آشنا شویم، بهانه کردم و باب شوخی را باز کردم.😜 💡گفتم: میگن کچله اسمش رو میذاره زُلفعلی. خوبه توهم اسمتو عوض کنی و بزاری عباس دائم الغیوب.😝🤣 🔌با تبسمی شیرین جوابم رو داد: مثل اینکه خیلی حال داری که همش میری صبحگاه و رزم..😇 💡همین کافی بود تا سر صحبت و رفاقت باز شود. 😎 🔌تا فهمیدم این جوان، همانی ست که بعدازظهرها روی پشت بام ساختمان گردان ضرب می گیرد، با چهره ام ادایی درآوردم؛ انگار دوایی تلخ خورده باشم.😟🤪 💡و گفتم: اَه اَه، برو بیرون بینم بابا.... اصلا کی گفته تو بیایی تو این چادر؟😕 🔌باورم نمیشد او همان باشد.😮 💡چهره و جثه اش به باستانی کارها نمی خورد.😑 🔌سیبیلش تاب نداشت، شکمش هم گنده نبود.😐 💡برعکس، لاغر بود، ریش هم داشت و چهره اش روشن بود؛ به روشنی سیمای بسیجی ها.😶 💡هرچه ادا و اطوار درآوردم، فقط خنده تحویلم داد.😊 🔌دست آخر تیرنهایی اش را از کمان رها کرد که: میگم اگه یکم ورزش کنی، اون پی های شکمت آب میشه، اونوقت میتونی توی صبحگاه خوب بدوی.😆😂 💡عباس خاطره ای از همین عادتش تعریف کرد: یکبار که یکی از فامیلامون مرده بود، همراه بابام رفتم مجلس ختمش توی مسجد.🥲 🔌همینطور که نشسته بودم و به قرآن گوش میدادم، چشمم افتاد به پدرم که آن طرف تر نشسته بود و سعی می کرد با ایما و اشاره، به من چیزی بفهمونه.🧐😟 💡هرکاری کردم نتونستم منظورشو بفهمم.🤔 🔌با عصبانیت انگشتاش رو روی زانو زد.😡 💡تازه فهمیدم چی میگه.🤭😁 🔌ناخودآگاه داشتم روی پام ضرب میگرفتم و همه میخ من شده بودند.😅😂🤣🤣 📚تبسم های جبهه/ حمید داود آبادی 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از "بیداری مــردم "
CQACAgQAAx0CUyYOlAACK4piBl4EYkZVD_cRiLtYLIu07fBpAgACmQoAAuUEMFDzckQSTknb4CME.mp3
3.4M
🎧 محفل خوبان ... 🎤آخرین صحبت های قبل از عملیات والفجر مقدماتی (شب هفدهم بهمن ماه ۱۳۶۱) ‌ "شهــ گمنام ــیـد" 🍃🌸✨🍃🌸✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد امام سجاد علیه السلام🥀 ┏⊰✾✿✾⊱━─━━┓ ❖@story_pluss ❖ ┗━━─━⊰✾✿✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد رائفی پور 🍃لیست جهیزیه های پردردسر با یه سرچ تو اینترنت...😳 ✍پ.ن: آخه گشنگی این چیزا حالیش نیس که کافیه گشنت بشه، با کفگیر و ملاقه هم از تو قابلمه غذا میخوری....😐😅👍 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم. خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم. 🌷خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد. می خواستیم چند روزی تهران بمانیم. اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم... 🌷با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواهد چیزی بگوید،امّا! 🌷....امّا! لحظاتی بعد سکوتش را شکست، آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. 🌷چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم. هر شب مادر سادات حضرت زهراء (س) به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری نیست... می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند! 🌷پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. گمشده اش را پیدا کرده... گمنامی! 🌹خاطره ای به ياد شهید گمنام ابراهیم هادی شهــ گمنام ــیـد"
🌹باشهدا شهید حمید باکری ✍️ دفتر اشکالات ▫️دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر می‌شد. حمید می‌گفت: تو به من بی‌توجهی! چرا اشکالات مرا نمی‌نویسی؟ گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دست‌هایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت می‌دوزم، آستین‌هایش کوتاه می‌آید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت می‌کرد. 📚 کتاب نیمه پنهان ماه ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت https://eitaa.com/seratmostaghimm ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅