eitaa logo
خانهٔ مادری
1.7هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
161 فایل
«خانه مادری» - خانه ای به وسعت ایران زمین - بستر گردهمایی بانوان تبیین‌گر طرحی از نهضت پیشرفت بانوان ارتباط با ما @khanehmadari_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
"بودن یا نبودن مساله این است" آدم ممکن است در مختصات N 32° 36’ 50” E 44° 01’ 30” باشد یا شاید در مختصات N 35° 51’ و E 51° 06’ ولی در حقیقت و در هر دو حال، در یک مختصات قرار گرفته باشد حتی وقتی فاصله‌ای نزدیک به ۱۰۰۰ کیلومتر دارند. ولی باور کنید شدنی است حتی بدون قالیچه سلیمان... حتی می‌شود در سال ۱۴۰۲ زیست کنی ولی دقیقا در سال ۵۹ بوده باشی. این اتفاق درست از روزی افتاد که زمان متوقف شد و زمین در زیر پای بشر و از نقطه جغرافیایی‌ای با مختصات N 32° 36’ 50” E 44° 01’ 30” گسترده شد. آن روز شد تمام زمان و N 32° 36’ 50 E 44° 01’ 30” شد تمام زمین .... داشتن این اطلاعات اصلا نیازی به GPS ندارد. بیشتر معرفت می‌خواهد. درک این اطلاعات نیاز به PHD هم ندارد. بیشتر عشق می‌طلبد آغشته به عقل. لازم هم نیست یادآوری کنم: عشق + عقل = حماسه به گمانم بدیهی است. حالا هزینه می‌کنی می‌کَنی، می‌روی خستگی می‌کشی بی‌خوابی، گرما و ... اصلا به امیدی می‌روی حتی می‌روی خانه پدری و بی‌آنکه چشمت به یک نگاه سیر شود یا با توجه و آرامش باشی، باید دل بکَنی و بروی... و تصمیم می‌گیری که حتما برگردی و حین رفتن، دست کم یک خداحافظی درست حسابی کنی .... می‌روی به امیدِ رسیدن، بودن در هوای بارانی، در گذرگاه عشق و عقل .... می‌روی با کوله باری از توصیه‌ها و درخواست‌های دوست و فامیل و آشنا .... بماند که برخی هم خدا برایشان خواسته و لاکچری و لوکس می‌روند و برمی‌گردند با دلِ سیر و حالِ خوب.... من ولی هنوز فکر می‌کنم در انتخاب مساله شک دارم: "بودن یا نبودن" و "رفتن یا ماندن" ؟ و من اگر می‌روم یا می‌مانم، باید درست در مختصات N 32° 36’ 50 E 44° 01’ 30” باشم‌. و دیده‌ام برخی همین جا، همین دور و برها بی‌آن‌که بروند، درون دستگاهند و محیاشان، محیای اوست‌. و لابد ممات‌شان مانند ممات او.... آن پیرزنی که کاسه گل سرخش را پر از آش با پیاز داغِ فراوان کرده، هم در همین مختصات است، آنقدر که پسران شیطان محله وقتی تکیه زده اند و شربت می‌دهند و حتی سینی‌ها را هم سیراب می‌کنند. حتی آن دختری که دوربین به دست گرفته و دارد از هر کوله‌ای که رنگ اربعین دارد، عکس می‌گیرد و عطاری محل که خاک شیر را به زوار نصف قیمت می‌دهد. و حاج آقای امام جماعت مسجد که مداح مسجد را دعوت کرده به یک مجلس کوچک بعد از نماز ظهر روز اربعین در خانه پیرمرد همسایه که امسال زمین‌گیر شده و اشک می‌ریزد که اربعین نمی‌تواند مسجد باشد برای عزاداری. من باور دارم، کاسه‌های آش پیرزن؛ شربت های حتی ریخته پسرک‌های محل، تصویر دختر خانم از کوله زایران، آقای عطار محل، امام جماعت و آن‌ها که برای عیادت و زیارت خوانی به خانه پیرمرد می‌روند همه در مختصات N 32° 36’ 50 E 44° 01’ 30” حضور دارند و کسی سلام‌شان را پاسخ می‌دهد و اشک‌شان را در صدف مرواریدها جمع می‌کند برای صحرای محشر.... 🖊زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
این روزها جهان بر مدار حسین و قدم های زینب می چرخد... انگار جهان ایستاده و فقط جاده نجف _کربلا در حرکت است. اصلا تمام هویت این جاده به همین پیاده روی است... و هر انچه که به یاد حسین انجام می شود ... هر انکس که به نوعی تلاش می کند از این قافله جا نماند... عراقی ها تمام ابرویشان را در گرو همین پیاده روی می بینند... ببینید که چه عزتی پیدا کرده اند به واسطه حسین... و کمی پرده را کنار بزنیم... همه این برکت و عزت را مدیون لاله هایی هستیم که در سرتاسر مرز ایران و عراق از شمال غرب تا جنوب با خون خودشان ابیاری کردند و راه را باز کردند و خودشان در اغوش حسین زهرا ارام گرفتند... و این روزها همه تمام قد ایستاده اند به بدرقه و استقبال زوار حسین... انان موکب داران حقیقی زوار حسین اند... تمام خاک شلمچه... تمام دامنه ها و ارتفاعات سرپل ذهاب.. و حال مایی که جامانده ایم ... خودمان اینجا و دلمان پرکشیده مشایه؛ طریق العلما... خودمان را به هر در و دیوار می زنیم که با کارهای روزمره نیتی کرده و رنگ و بویی حسینی به کارهایمان بدیم تا مبادا از ته سفره اربعین هم جا نمانیم... وا حسرتا که سفره را کم کم جمع می کننپ😭😭😭 ان شاءالله از هدف حسین و قیام حسین جا نمانیم... و در تمام این لحظه ها به حضرت اقا فکر می کنم.... منی که چیزی از حسین را درک نکردم چنین بی تابم و له له می زنم . او که نایب امام عصر هست و این روزها همراه با مهدی زهرا عزادار حسین است او چه می کند با این دلتنگی... یادمان باشد در تمام دلتنگی ها و زیارت ها و دل شکستن ها او و مهدی زهرا را هم یاد کنیم.... صلی الله علیک یا ابا عبدالله... 🖊زهرا رستم پور 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
📌دعوت می‌گردد از تمامی نویسندگان، دانشجویان، حوزویان، جوانان غیور کشور و اهل قلم، جهت شرکت در این جایزه ادبی. موضوعات جایزه ادبی: 🔸شهادت در گلستان هفتم 🔸خرافات در اسلام 🔸فرقه‌های ضاله ✅جایزه ادبی شهید محمد حسین حدادیان یک نذر فرهنگی است که بنا بر نیاز جامعه وجوانان کشورتوسط خانواده شهید برگزار گردیده. 📌جهت عضویت در کانال کلیک کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/2122383386C93164d6ab3 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
به قلم: یک یک یک ما با عمویم خوش نبودیم. از وقتی ما قد و نیم‌قد، بچه بودیم و فقط می‌دیدیم و می‌شنیدیم پدرم مریض بود. عمویم برای‌مان عمویِ خوبی بود که هوای‌مان را داشت. اما این تا وقتی بود که هنوز ازدواج نکرده‌بود. تا وقتی آقایم مریض بود و می‌افتاد یک جای خانه، عمویم بود. کمک خرج‌مان بود. مادرم نذر می‌کرد پدرم را چهار تا چهارشنبه ببرند جمکران، عمویم هم می‌رفت. جانبازِ چند درصد بود نمی‌دانم. اما جانبازی سختی بود. نه از دست نه از پا که از بخش روان و مغزش بود. آدمی که مختل شده بود از جنگ. حالا به هر نحوی که بود عمویم کنارِ پدرم بود. مثلا گاهی پیش می‌آمد مثل یک انتحاری تشنج کند. یا یک‌هو توهم بزند و از دست کسی که نیست یا هست فرار کند. آن وقت‌ها عمویم بود، وقتی هیچ‌کس نبود. آقایم که سرپا شد ما هنوز با هم زندگی می‌کردیم. هنوز یکی بودیم. آقایم خوب شده‌بود. برای عمویم زن گرفتیم و تمام خرج عروسی با آقام بود. آن وقت‌ها عروسی یک شب که نبود. ما هفت شب عروسی گرفتیم. هفت شب برای عمویم سور دادیم. ازآن وقت کم‌کم عمویم برای‌مان خوراکی نیاورد، کم‌کم لُپِ برادرم را نکشید. کم‌کم عمویم بدخُلق شد. با ما ننشست، گرم نگرفت. کم‌کم زنش گوش ما را پیچاند و کسی نفهمید. کم‌کم دعوا شد. پدرم و عمویم. دو تا برادر. بعد جدا شدند. عمویم رفت و ما دیگر خرجی‌شان را ندادیم. شدیم دو دیگ جدا از هم. حالا یک چیزی وجود داشت که تفرقه می‌افکند. یک چیزی به عمویم گفته می‌شد، عمویم پُر می‌شد. سر پدرم خالی می‌کرد. پدرم مریض می‌شد. عصبی می‌شد. تمامِ آن وقت‌ها اگر کسی از ما، چیزی می‌گفتیم مادرم می‌گفت: "بزغاله از بز پیش نمی‌خزه." حالا این جمله‌اش چه معنی می‌داد، آن وقت‌ها ما از لحن مادرم می‌فهمیدیم اما بعدها متوجه شدیم یعنی تا وقتی بزرگ‌تر هست، کوچک‌تر نباید چیزی بگوید. خب ما چیزی هم نمی‌گفتیم. ناراحت اما، چرا می‌شدیم. ما از عمویم انتظار نداشتیم با ما بدی کند چون ندیده بودیم. اصلا به عمویم نمی‌آمد که بد شود. عمویم مهربان‌تر از این حرف‌ها بود. اما امان از نفاق، امان از تفرقه. بعد از آن پای عمویم از خانه‌ی ما قطع شد. نیامد که نیامد. زنش می‌آمد ها. زنش مردم‌دار بود، نه که بوده‌باشد، این‌طور می‌نمود. من یادم می‌آید که کنار ماشین نیسان چطور خفت‌ام کرد، چطوری گفت: "دیگر حق نداری با دخترم بازی کنی." چطور شد که من ترسیده بودم و لال ماندم. هنوز هم به مادرم چیزی نگفته‌ام. اما گریه کردم. حالا ما اگر از عموی‌مان گله کنیم مادرم می‌گوید بی‌انصافی نکنیم، عمویم روزهای بد باهامان بوده. راستش ما نمک‌خورِ نمک‌نشناس نیستیم. تمام این حرف‌ها را گفتم و گفتم که برسم به امروز. برسم به جریاناتی که تازگی به گوش می‌رسد. و روزی یکی بوده‌اند، به قول مادرم، سرِ یک سفره نان و آب خورده‌اند. بعدها انگلیسی آمد و نان‌ها را از هم جدا کرد. بعدترهایش کشور ما ، جنگ شد. یک‌هو کشور مریض شد و از پا افتاد. یک‌هو انتحاری شد، یک‌هو کشور تشنج کرد و مردم همه ترسیدند. باید به یک‌جا پناه می‌بردند، یکی که نان و آب مشترک خورده‌باشند، یکی که خودی باشد، یکی که از خونت باشد. مثلا یک عمو، یک هم‌زبان، یکی که آداب و فرهنگ‌شان بهت بخورد. یکی که به‌خاطر این پناه‌آوردن، دین و آیینت را نگیرد. مردم ، پناه آوردند به . مهاجران آمدند . خرجی‌خور از خاک شدند. ، روزِ بد مردم باهاشان ماند. ما ریاست جمهوری آقای خاتمی بود که آمدیم. به ما مردم، مدرک داد که بتوانیم توی این سرزمین زندگی کنیم. پدرهامان سرکار رفتند و ما توانستیم آب و نان داشته‌باشیم و تا این که پدرمان بهبود یابد، ما به وطن‌هامان برگردیم. اما راستش را بخواهید هنوز خوب نشده، راست‌ترش را اگر بخواهید "ما اگر روزی به اجبار آمده‌ایم ، حالا به اشتیاق مانده‌ایم." آداب و رسومِ این کشور درون ما حل شده. بندِ ناف ما کوچک‌ترها به دست ماماهای ایرانی بریده شده و ما فرق الف از ب را از زبان ایرانی ها فهمیده‌ایم. من همین نوشتن را از استادهای ایرانی‌ام یاد گرفته‌ام، استادهایی که واقعا تمام عمرم مدیون آن‌هایم و از خوبی‌شان هرچه بگویم کم است. ما پای روضه‌های همین ملت بزرگ شده‌ایم. ما در زندگی کرده‌ایم و صبح‌ها توی مدرسه سرود این کشور را خوانده‌ایم. ما هرصبح گفته‌ایم: "پاینده باد ." درست بعداز هرسرود. ممکن است خیلی از ماها حتی سرود کشور خودمان را از حفظ هم نباشیم. ما با ایرانی‌ها عقد اخوت خوانده‌ایم. ما توی کوچه‌های این سرزمین خاطره‌های خوبی داریم. ما از برکت این کشور کربلایی شده ایم. 🖋نرگس نوری 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
الیوت، تمام تلاش خود را کرد تا مرا، هم به دنیا بیاورد و هم بزرگ کند. من فکر می‌کنم الیوت خیلی آدم خیرخواهی بوده است، برای همین دکتر بیلی خیلی کمکش کرد. در منطقه ما تقریبا من بی‌نظیر بودم و برای همین خیلی خواهان و هوادار داشتم. شاید برای همین، در جنگ جهانی اول اذیت شدم و خیلی آسیب دیدم ولی باز هم سرپا بودم. استرلینگ در سال ۱۹۲۸، زندگی دوباره‌ای به من بخشید. بعد از استرلینگِ مهربان و دقیقا تا ۱۹۴۸، آلفرد با من بود و هوای من را داشت. از سال‌های ۱۹۴۸ به بعد خیلی تلاش شد فراموش شوم اما هر بار یکی مهربان‌تر از قبلی به دادم می‌رسید و من، دوباره به زندگی ادامه می‌دادم. در این سال‌ها، فقر و نداری و بالا پایین زندگی کم نبود ولی زندگی جریان داشت و نفسی می‌کشیدم. فکرش را بکنید وسط باغ‌های زیتون باشی و هزار چشم دنبالت باشد ولی تو سرپا بمانی، خیلی حرف است. انگار اصلا خدا با توست. چه‌ها ‌که در حافظه‌ام هست و نیست. از خاطرات خوش و ناخوش. از روز تولدم تا امروز، مرا زیر و رو کنی می‌بینی که با خوشی‌های هم‌وطنانم شریک بودم، دست به دست شدم ولی باز به آغوش وطنم برگشتم. فکرش را بکنید وقتی به دنیا آمدم خیلی شادی‌ها را دیدم تا درست وقتی که به دنیا آمد😥 دیگر آب خوش از گلویم پایین نرفت. یعنی از گلوی هیچ‌کس پایین نرفت. همیشه سرم شلوغ بود، نه به خوشی و تولد، که به ناخوشی‌هایِ هر ازگاهیِ تقریبا همیشه؛ و به درد و مرگ که البته اهالی اینجا به آن "شهادت" می‌گویند. و صد البته من هم در این سال‌ها دیده‌ام که چقدر این مرگ‌ها زیباست. من مسلمان نبودم ولی با مسلمانان دوستی دیرینه‌ای داشتم. دردشان، دردم بود و خوشی‌شان، خوشی من. درست ۲۹ ساله بودم که به دنیا آمد😖 و فلسطینی‌ها را بی‌خانمان کرد. نه فکر کنید منِ مسیحی از دست این قوم جهود در امان بودم، نه. همین روزِ ۱۵ اکتوبر بود که هواپیماهای مرا مورد هدف قرار دادند ولی من باز از پا نیفتادم. هرچه بود، خیلی‌ها به من امید بسته بودند، درست مثل مادری که در اوج خستگی و بیماری باز هم پشت و پناه بچه‌هایش می‌ماند. اما ۱۷ اکتوبر دیگر مرا نابود کرد. نفسم دیگر بالا نیامد. ۱۷ اکتوبر پایانِ من بود. پایانِ من و بالای ۸۰۰ نفر دیگر. فکرش را بکنید، منی که ۲۹ سال بزرگ‌تر از این قوم جهود بودم را در کسری از ثانیه نابود کردند. بچه‌ها و زن‌هایی که به من پناه آورده بودند، در یک لحظه‌ی سیاه همگی تکه تکه شدند. من و این بچه‌ها سال‌ها بود عادت داشتیم سرپا بمانیم. هنوز هم همین حس را داریم. حتی جنازه‌ی ما هم خواهد کرد. جنازه ما هم فریاد بر می‌آورد: "فداک یا فلسطین" منِ مسیحی حتی به عادت این کودکان و مردم مظلوم اصلا "فداک یا اقصی" می‌گویم. من بیمارستان المعمدانی هستم با قدمتی بیش از این رژیم جعلی!!! چرا باید در برابرش سر خم کنم؟! من پیروز این میدان خواهم ماند. این وعده خداست. باور دارم به اراده الهی که مظلومان و مستضعفان، روزی بر سراسر این عالم حکومت خواهند کرد. آن "روزِ بدون اسرائیل" را من بودم یا نبودم تبریک بگویید. به من هم تبریک بگویید. بر ویرانه‌های من بایستید و "روزِ بدون اسرائیل" را به روح تمام کودکان و زنان شهید ۱۷ اکتوبر تبریک بگویید. 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
یا شهید در بغلش گرفته و رهایش نمی‌کرد. نه رها می‌کرد مادر را، و نه مادر را. برای آخرین بار، پشت مادر را نوازش کرد. و بوسه آخرش را هم بر پیشانی مادر زد. انگار فهمیده بود بار آخری است که مادر را در آغوش می‌گیرد. و دوباره محکم‌تر مادر را در بغل فشرد. و کسی چه می‌دانست که می‌رود و برگشتی در کار نیست.... و رفت... خودش گفته بود: "ما که رفتیم! اگر برنگشتیم، حلال کنید. انصافه سنگ تموم بذارید، یاد و خاطره‌ی منو زنده نگه دارید." و چطور باید باور کرد که رفت؟! شاید حاضری در جمع شهدا را امسال مشایه زده بود و کسی خبر نداشت.. ! را در آسمان‌ها به‌زودی جشن می‌گیری.... باور کن.... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
آخرهای ۲۰۰۸ بود. تقریبا شب سال نوی ۲۰۰۹ و همه دنیا آماده برگزاری جشن‌های سال نوی میلادی. مسلمان و غیر مسلمان مشغول خرید لباس نو و نصب درخت‌های کریسمس بودند و تزیین قرمز و سبز و سفید. توپ‌های رنگی و کادوهای رنگی و آقای که داشت شهر به شهر می‌چرخید و محله به محله می‌رفت و لنگه‌کفش‌های بچه‌های ساده‌انگار را که پشت در خانه گذاشته بودند، پر می‌کرد از کادوهای عجیب و غریب و شکلات‌های عصایی قرمز و سبز و سفید.. دنیا خوش بود که یکباره نوار اش ناخوش شد. درست مثل همین روزهای . جنگی که ۲۲ روز طول کشید در فضایی که دنیا سرگرم گوزن و سورتمه‌های بود، آغاز شد و موشک‌های های اسرائیلی بود که بر سر بچه‌های می‌ریخت و البته مقاومت کرد و باز صدالبته با کودکان و زنان شهید و خانه‌های ویران و سربلندی و ذلت‌ناپذیری و ..... و دست آخر هم التماس کرد بیایید آتش‌بس کنیم.‌ رسیدن خبر درخواست آتش‌بس، آبی بود بر آتشِ دل‌هایی که در تمام آن ۲۲ روز تلاش می‌کرد، پژواک صدای مظلومیت و حماسه اهالی باشد. آن روزها، کارمان بود بنشینیم پای خبر درست از روی سجاده و دست به دعا شویم. ولی اهالی خبر، ننشسته بودند و تمام قد ایستاده‌‌بودند جای ظالم و مظلوم عوض نشود و متجاوز جای مردم بی‌پناه را نگیرد. هرچه بود جنس یهود، تحریف کلمات است و بازی در زمین رسانه. و قصه، قصه است که با چشم برهم‌زدنی علم می‌شود و در آن می‌دمند. این روزها بر سر اهالی موشک می‌بارد و بر سر ما تحریف و تزییف و دروغ. نوار بستر جنگ است و فضای رسانه نیز. واقعی است یا نه، شهید شده یا نه، متولیان امر تایید کرده باشند و بعد متوجه خطا شده باشند یا نه، مراقب گوساله‌های این روزهای سامری‌ها باشیم. 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab