5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🏴السلام علیک #یا_امیرالمؤمنین یا علی ابن ابیطالب علیه السلام
سه دقیقه تامل کنید در دیدن این #کلیپ👆
تعجیل در فرج صلوات🤲*
#عترت_شناسی #سبک_زندگی
♻️به جای اینکه برای فرزندتون چیزهایی بخرید که خودتون در گذشته نداشتید،در
عوض چیزهایی رو بهش یاد بدید که هیچکس در گذشته بهتون یاد نداده!
#تربیت #تربیت_فرزند #فرزندپروری #تربیت_کودک #فرزند #کودک
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.🔴 دانش آموزم پرسیده است؟ |
🔺 چرا جمهوری اسلامی و امام راحل بعد از فتح خرمشهر آتشبس را قبول نکردند؟‼️
#ایران_قوی
#جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی #روشنگری
⭕️ آسیبهای اتاق گفتگو برای کودکان
حضور کودکان در اتاقهای گفتگو فضای مجازی باعث میشود تا آنها در معرض مطالب نامناسبی قرار گیرند که فعالیتهای خطرناک، غیرقانونی و یا مسائل جنسی را تشویق میکند.
🔰 #روانشناسی #تربیت #فرزندپروری #سوادرسانهای #سوادرسانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | آیه لا اکراه فی الدین یعنی چی؟ آیا به این معنیست که #حجاب در اسلام آزاده؟
🍃🌹🍃
🎙حجت الاسلام #قرائتی
#شبهات
#حجاب_عفاف #حجاب_اجباری
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣2⃣
✅ فصل پنجم
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. میدانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زنبرادرها و فامیل به خانهی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک میگفتند و دیدهبوسی میکردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بستهام. دوست داشتم بود و کنارم میماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانهی ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت میکشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس میکردم فاصلهای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانهاش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم میکرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. »
نفهمیدم چطور پلهها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خندهاش گرفت.
گفت: « خوبی؟! »
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم میروم پایگاه. مرخصیهایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. »
گریهام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانههای اشکی شدم که بیاختیار سُر میخورد روی گونههایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ میزد. دلم نمیخواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رختبران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیهام را آماده کرده بود. بندهخدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفرهی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراکپزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیهام را بار وانت کردند و به خانهی پدرشوهرم بردند. جهیزیهام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمههای شب چندبار به بهانههای مختلف به خانهی ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زنبرادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، میتوانستم بیرون را ببینم.
بچههای روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین میدویدند. عدهای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچهها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکانتکان میخورد. انگار تمام بچههای روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازهاش میسوخت. میگفت: « الان کف ماشین پایین میآید. » خانهی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شدهام، سراسیمه دنبالم آمد. همانطور که قربان صدقهام میرفت، از ماشین پیادهام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم میخواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زنبرادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یکریز گریه میکردیم و نمیخواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریههای من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانهی صمد من گریه میکردم و خدیجه گریه میکرد.
وقتی رسیدیم، فامیلهای داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات میفرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیفهای قشنگی دربارهی حضرت محمد(ص) میخواند و همه صلوات میفرستادند.
صمد رفته بود روی پشتبام و به همراه ساقدوشهایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت میکرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
🔰ادامه دارد.....🔰
#داستان #رمان #شهدا #دفاع_مقدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قتل
🎬 بخاطر نشان دادن این #کلیپ از عزیزان پوزش میطلبیم😔 ولی چاره ای جز #روشنگری نمیبینیم
#فرزندآوری
#بحران_جمعیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📞 اولین بیسیم پس از #فتح_خرمشهر
#شهید_احمد_کاظمی
🔹در سالروز حماسه تاریخی ملت ایران بر حنجر سرخ شهیدان #صلوات
#شهدا
#دفاع_مقدس
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۸۸
#امروز👇
👈 #پنجشنبه #چهارم_خرداد ۱۴۰۲
👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک همه #شهدای_انقلاب و مادر سادات #فاطمه_زهرا علیهاسلام
5.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیت الله العظمی جوادی آملی:
گاهی انسان يک اشتباهی ميکند اما فوراً پشيمان ميشود، نگران است استغفار ميکند، درصدد جبران است.
گاهی يک کار خير ميکند، خوشحال است خيلی خندان است خيلی اعجاب ميکند مدام دلش ميخواهد که بگويند، مرتّب اسمش را ببرند.
فرمود: آن گناهی که پيامد خير دارد، بالاخره ترميم ميشود، به خير ختم ميشود. اين کار خيری که به دنبال بنِرگذاری و مدح و ثناست، اين يک کار خيری است که به شر ختم شده است.
#اخلاقی #سخن_بزرگان #امر_به_معروف