فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 بزودی گرفتار تله جمعیتی می شویم 😰
🍃🌹🍃
✅ تا آخر ببینید و تا آنجائیکه می توانید منتشر کنید.
#جهاد_تبیین #فرزندآوری
👏 برنامه #یاران_ولایت سال ۱۴۰۲
👈 افتتاحیه ویژه پسران یکشنبه ۴ تیر
👈 افتتاحیه ویژه دختران سهشنبه ۶ تیر
🙏 ساعت حرکت سرویسها
👈 شهرک نامجو: مقابل درب ورودی شهرک، ساعت ۷ صبح
👈 شهرک چمران: ضلع شمالی میدان نوبنیاد، ساعت ۸/۱۵
👈 شهرک رجایی: مقابل دبستان توحید، ساعت، ساعت ۸/۳۰
👈 سایر مسیرها: مثل سال گذشته پارکینگ سرویس گروه شهید سلیمانی
👇📣 توجه توجه 📣 👇
👈🚷⛔ از پذیرش وحضور افرادی که مدارک کامل ارائه نداده و کد عضویت کانال آینده سازان دریافت نکرده اند در اردوها ممانعت به عمل می آید حتی اگر به همراه سرپرست در محل حضور پیدا نمایند.🚷⛔👆👆👆👆👆👆👆👆👆
⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت چهل و پنجم
اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!» دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.» خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.» خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.» دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.» گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.» خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!» تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.» بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.» به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.» نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.» زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.» با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.» و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد.لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد. به این زندگی عادت کرده بودم
👏 برنامه #یاران_ولایت سال ۱۴۰۲
👈 افتتاحیه ویژه پسران یکشنبه ۴ تیر
👈 افتتاحیه ویژه دختران سهشنبه ۶ تیر
🙏 ساعت حرکت سرویسها
👈 شهرک نامجو: مقابل درب ورودی شهرک، ساعت ۷ صبح
👈 شهرک چمران: ضلع شمالی میدان نوبنیاد، ساعت ۸/۱۵
👈 شهرک رجایی: مقابل دبستان توحید، ساعت، ساعت ۸/۳۰
👈 سایر مسیرها: مثل سال گذشته پارکینگ سرویس گروه شهید سلیمانی
👇📣 توجه توجه 📣 👇
👈🚷⛔ از پذیرش وحضور افرادی که مدارک کامل ارائه نداده و کد عضویت کانال آینده سازان دریافت نکرده اند در اردوها ممانعت به عمل می آید حتی اگر به همراه سرپرست در محل حضور پیدا نمایند.🚷⛔👆👆👆👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پولپاشی منافقین در آمریکا؛ روایتی از فریب دادن یکی از ساکنین جداشده کمپ اشرف در آلبانی
عضو سابق کمپ اشرف در گفتگو با تلویزیون آلبانی:
🔹سازمان یک نامه ای از دست خط برادرم جعل کرد و مرا به آلبانی کشاند
🔹 ۲۱ سال در سازمان مجاهدین بودم و نتوانستم با مادرم تماس بگیرم. تنها آرزوم این است که بعد از بیست و دو سال خانواده ام را ببینم
🔹همه افراد قدیمی سازمان نظامی هستند و از اساتید اینترنت و کامپیوتر در آمریکا بودند.
#جهاد_تبیین
#آگاهی_سیاسی
۴ نکته برای تربیت فرزند آگاه
۱) وقتی والدین چیزی را به زور از کودک میگیرند، کودک "زورگویی" را یاد میگیرد...
۲) وقتی والدین برای آرامشِ کوتاه مدت خودشان به کودکان وعده هایی میدهند که به آن عمل نمیکنند، کودک "دروغگویی" را می آموزد...
۳) وقتی والدین خواسته یا ناخواسته بر کودکانی که چیزی را خراب میکنند جیغ میزنند، پس کودکان هم یاد میگیرند "جیغ بزنند"...
۴) وقتی والدین برای آرامش کودکِ آسیب دیده دیوار یا اسباب بازی را میزنند و میگویند زدمش دیگه گریه نکن کودک "انتقام گیری" را یاد میگیرد...
#فرزندپروری #تربیت #تربیت_فرزند
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۱۹
#امروز👇
🙏 #یکشنبه #چهارم_تیر ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرمؤمنان و #فاطمه_زهرا علیهماسلام
🔴 هردو بدانید
💠 از موفقیتهای یکدیگر احساس غرور کرده و همدیگر را از ته دل تحسین کنید!
💠 به کار یکدیگر علاقهمند بوده و به آن احترام بگذارید!
💠 سعی کنید کارهای خستهکننده و یکنواخت مثل کارهای خانه را با هم تقسیم کرده و آن را برای هم جذاب کنید.
#همسرداری #زناشویی #سبک_زندگی
👏 برنامه #یاران_ولایت سال ۱۴۰۲
👈 افتتاحیه ویژه پسران یکشنبه ۴ تیر
👈 افتتاحیه ویژه دختران سهشنبه ۶ تیر
🙏 ساعت حرکت سرویسها
👈 شهرک نامجو: مقابل درب ورودی شهرک، ساعت ۷ صبح
👈 شهرک چمران: ضلع شمالی میدان نوبنیاد، ساعت ۸/۱۵
👈 شهرک رجایی: مقابل دبستان توحید، ساعت، ساعت ۸/۳۰
👈 سایر مسیرها: مثل سال گذشته پارکینگ سرویس گروه شهید سلیمانی
👇📣 توجه توجه 📣 👇
👈🚷⛔ از پذیرش وحضور افرادی که مدارک کامل ارائه نداده و کد عضویت کانال آینده سازان دریافت نکرده اند در اردوها ممانعت به عمل می آید حتی اگر به همراه سرپرست در محل حضور پیدا نمایند.🚷⛔👆👆👆👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*پیره مرد افغان دختردوست داشته ولی دختر دار نمیشده چهارتا زن گرفته... از زن اولش ۱۸ تا پسر داره واز زن دومش ۱۶تا پسر داره واز زن سومش ۱۴ تا پسر داره واز زن چهارمش ۱۲ تا پسر داره جمعا ۶۰ تا پسر داره ولی هنوز خدا بهش دختر نداده😂* ماشاالله
#فرزندآوری
⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت چهل و ششم
تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود. حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود. سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.» اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند. وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.» همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.» گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!» رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند. قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد. یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.» شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم. فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند.
#شهدا #دفاع_مقدس #داستان #دفاع_مقدس
👏 برنامه #یاران_ولایت سال ۱۴۰۲
👈 افتتاحیه ویژه پسران یکشنبه ۴ تیر
👈 افتتاحیه ویژه دختران سهشنبه ۶ تیر
🙏 ساعت حرکت سرویسها
👈 شهرک نامجو: مقابل درب ورودی شهرک، ساعت ۷ صبح
👈 شهرک چمران: ضلع شمالی میدان نوبنیاد، ساعت ۸/۱۵
👈 شهرک رجایی: مقابل دبستان توحید، ساعت، ساعت ۸/۳۰
👈 سایر مسیرها: مثل سال گذشته پارکینگ سرویس گروه شهید سلیمانی
👇📣 توجه توجه 📣 👇
👈🚷⛔ از پذیرش وحضور افرادی که مدارک کامل ارائه نداده و کد عضویت کانال آینده سازان دریافت نکرده اند در اردوها ممانعت به عمل می آید حتی اگر به همراه سرپرست در محل حضور پیدا نمایند.🚷⛔👆👆👆👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 #کلیپ_انگیزشی
👏 #یکشنبههای_علوی
🙏 موضوع: #به_روز_رسانی
👌هر هفته یک نکته از جملات کاربردی #نهجالبلاغه
🙏#حجتالاسلام_حسنی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۲۰
#امروز👇
🙏 #دوشنبه #پنجم_تیر ۱۴۰۲
👈 در روز #شهادت_امام_باقر علیهالسلام
👏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امام_باقر و مادر بزرگوارشان علیهماسلام
#همسرداری
🔴 بیان مشکلات محل کار
💠 گاه برخی از مشکلاتِ قابلِ بیانِ محل کار خود را با خانمتان در میان بگذارید تا به شما مشورت دهد.
💠 مهم این است که همسرتان حس کند او را حساب کردهاید و این در افزایش مهر و علاقهی او به شما موثر است.
💠 گاهی این کار، بعضی از دلخوریهای همسر نسبت به شوهر را از بین میبرد.
💠 همیشه برای گفتگو، بهانهای پیدا کنید تا دلهایتان به یکدیگر نزدیکتر شود. فقط مواظب باشید در این گفتگو، صمیمیّت ایجادشده را با چیزهایی مثل پشتسر دیگران حرف زدن و بدگویی از اطرافیان آلوده نکنید چرا که اثر عکس میگیرید.