eitaa logo
خانه مهر
1.9هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
374 فایل
کانال اطلاع رسانی در موضوع مهارتهای زندگی و تربیت فرزند برای ارتباط با مدیر کانال و ارسال مطالب و پاسخ به مسابقات، به این آدرس پیام بفرستید @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
👏 برنامه سال ۱۴۰۲ 👈 جلسه دوم پسران یکشنبه11 تیر 👈 جلسه دوم دختران سه‌شنبه 13 تیر 🕰 ساعت حرکت سرویس‌ها 🚌 👈 شهرک نامجو: مقابل درب ورودی شهرک، ساعت ۷ صبح؛ برگشت حدود ساعت۱۵ 👈 شهرک چمران: ضلع شمالی میدان نوبنیاد، ساعت ۸/۱۵صبح؛ برگشت حدود ساعت۱۴ 👈 شهرک رجایی: مقابل دبستان توحید، ساعت، ساعت ۸/۳۰صبح؛ برگشت حدود ساعت۱۴ 👈 سایر مسیرها: مثل سال گذشته: حضور در محل نمازخانه پارکینگ سرویس اتوبوس های گروه شهید سلیمانی 👇📣 توجه توجه 📣 👇 👈🚷⛔ 1_ از پذیرش وحضور افرادی که اسامی آنها در لیست حضور و غیاب نباشد و کد عضویت کانال آینده سازان دریافت نکرده باشند در اردوها؛ ممانعت به عمل می آید حتی اگر به همراه سرپرست در محل حضور پیدا نمایند. ۲_ والدین محترم ساعت برگشت فرزندان به صورت تقریبی اعلام می شود؛لذا ۳۰ دقیقه قبل در محل های اعلام شده (محل اعزام)جهت تحویل فرزند خود حضور داشته باشید. 🚷⛔👆👆👆👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مقام وجایگاه مبلغ غدیر پیش خداوند 🔹 دغدغه مند غدیر طبق روایت پیامبراکرم مستجاب الدعوه است 🔹‏تبلیغ غدیر و خرج اموال برای علیه السلام واجب است./استاد کاشانی
⤴️⤴️ قسمت پنجاه دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.» این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم. خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود. گفتم: «ترکش نارنجک است.» گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.» گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.» گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.» سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.» با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.» دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.» رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.» خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.» گفت: «خودش است. لعنتی!» دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!» بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.» کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌عاقبت زن سوپر استار در موسیقی و برهنگی. 👏 روزگاری همه مردم سوسن را در ایران با انگشت نشان می دادند اما...
🌹 🌹 👏 زمان بارگزاری سوالات چهارشنبه ۱۴ تیر
123410 (1).pdf
536.6K
👆👆👆👆👆👆👆👆👆 👌متن همراه با ترجمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش‌های جالب حجاج در سنگ‌زدن به شیطان 😁😳😳😳😳😳😳
🔴🔴 📣مرکز مشاوره خانه سبز برگزار می‌کند: 🔆گروه‌درمانی اضطراب🔆 با رویکرد شفقت خود 🔹ویژه دختران نوجوان (خانواده‌‌های محترم کارکنان)، به صورت رایگان 🔹به صورت حضوری، در ۵ جلسه ۳ ساعته 👤تسهیلگر: سرکار خانم طاهری، کارشناس ارشد روانشناسی بالینی از دانشگاه تهران 📆زمان: پنج‌شنبه‌ها (از ۲۲ تیر) 🕗ساعت ۹ الی ۱۲ ظهر 📍مکان: تهران، میدان نوبنیاد، روبه‌روی بیمارستان شهید چمران، تربیت بدنی سازمان صنایع دفاع، مرکز مشاوره خانه سبز 🔴ظرفیت محدود🔴 در پایان دوره به تمامی شرکت کنندگان هدیه نقدی اهدا شده و شرکت کنندگان به اردوی زیارتی-سیاحتی اعزام خواهند شد. 📌جهت ثبت نام به آی‌دی @mds3thr در پیام‌رسان ایتا پیام ارسال نموده، و یا با شماره ۰۹۰۲۸۶۳۸۷۷۰ تماس بگیرید. 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 https://eitaa.com/khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
👈 ۵۲۷ 👇 🙏 ۱۴۰۲ 👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک و علیهماسلام
🔺 دستورالعمل مهم شهید مدرس (ره) | وصیت دستنویس به دخترش فاطمه سادات: 1⃣ مراقبت نماز و تلاوت قرآن 2⃣ دعا برای پدر و مادر 3⃣ قناعت
زمانی که همسرتان با شما صحبت می کند به دقت به حرفهای او گوش فرا دهید. زیرا عدم توجه شما به گفته های او عدم علاقه ی شما را نشان می دهد. 🌸🍃
💐برنامه بصیرت افزایی خانواده ها 🌹به‌ صورت‌ برخط و آنلاین 🌷با سخنرانی: دکتر مجید همتی 🌸موضوع: سلسله مباحث تربیت فرزند- کودک و نوجوان (12 جلسه) ⏰زمان: دوشنبه های هر هفته از تاریخ 12 تا 26 تیرماه از ساعت 20:30 تا 21:30 🎁همراه با مسابقه حضور و اهدای هدایا به قید قرعه به ۵ نفر 🛍اهدای هدایا از طرف ادارات مربوطه انجام می شود. لطفا زمان کلاس روی لینک و ورود مهمان بزنید و شرکت کنید👇👇👇 https://online.bellmeet.com/w/1680893326932264/khanevadeh_basirat?lang=fa ☘معاونت فرهنگی سازمان عقیدتی سیاسی اداره کل امور فرهنگی خانواده
⤴️⤴️ قسمت پنجاه و یکم بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!» خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.» گفتم: «تو که حالت خوب نشده.» لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند. با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.» از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!» گفت: «جانم.» گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.» تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.» گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.» گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.» گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.» خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!» زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.» جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.» گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.» ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.» گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.» گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!» یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.» این اولین باری بود که این حرف را می زدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.» کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.» گفت:«اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.» قول دادم و گفتم:«چشم.»
👏 برنامه سال ۱۴۰۲ 👈 جلسه دوم پسران یکشنبه11 تیر 👈 جلسه دوم دختران سه‌شنبه 13 تیر 🕰 ساعت حرکت سرویس‌ها 🚌 👈 شهرک نامجو: مقابل درب ورودی شهرک، ساعت ۷ صبح؛ برگشت حدود ساعت۱۵ 👈 شهرک چمران: ضلع شمالی میدان نوبنیاد، ساعت ۸/۱۵صبح؛ برگشت حدود ساعت۱۴ 👈 شهرک رجایی: مقابل دبستان توحید، ساعت، ساعت ۸/۳۰صبح؛ برگشت حدود ساعت۱۴ 👈 سایر مسیرها: مثل سال گذشته: حضور در محل نمازخانه پارکینگ سرویس اتوبوس های گروه شهید سلیمانی 👇📣 توجه توجه 📣 👇 👈🚷⛔ 1_ از پذیرش وحضور افرادی که اسامی آنها در لیست حضور و غیاب نباشد و کد عضویت کانال آینده سازان دریافت نکرده باشند در اردوها؛ ممانعت به عمل می آید حتی اگر به همراه سرپرست در محل حضور پیدا نمایند. ۲_ والدین محترم ساعت برگشت فرزندان به صورت تقریبی اعلام می شود؛لذا ۳۰ دقیقه قبل در محل های اعلام شده (محل اعزام)جهت تحویل فرزند خود حضور داشته باشید. 🚷⛔👆👆👆👆👆👆👆👆👆
اللهم صل علی محمد و آل محمد با سعادت علیه‌السلام بر همه عزیزان مبارک باد
👈 ۵۲۸ 👇 🙏 ۱۴۰۲ 👈در روز علیه‌السلام 🌹ثواب قرائت امروز محضر مبارک و مادر بزرگوارشان علیهماسلام