فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیتالله مکارم شیرازی:
✔️ بیحجابی، جرم است.
✔️ حکومت باید جلوی بیحجابی را بگیرد.
✔️ تعبیر #حجاباجباری مغالطه است.
✔️ بیحجابی، مثل شرابخواری است
✍🏻 انتظار این است که دیگر علما نیز مجددا بر لزوم برخورد حکومت با #بیحجابی تأکید کنند و جلوی مغالطه و سوءاستفادهی خنّاسان را بگیرند
#جهاد_تبیین #حجاب #حجاب_عفاف
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۶۲
#امروز👇
🙏 #سهشنبه #چهارم_دی ماه ۱۴۰۳
🤏 ثواب قرائت، هدیه محضر مبارک #حضرت_زهرا و پدر و مادر و همسر و فرزندان بزرگوارشان علیهمالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت:
در آخرالزمان انقدر به بلا دچار میشوید که بفهمید تنها نداشتهتان
مهدی (عج) است.
#اللّٰھمعجِّللولیِّڪالفرج
#مهدویت #امام_زمان
#قطعا_پیروزیم
#تربیت
* اگر #كودك خجالتی دارید با او "میکروفون بازی" کنید
یک میکروفن خیالی جلوی فرزندتان بگیرید و با او مصاحبه کنید.
نظر او را درباره رنگ لباسش، آب و هوا، غذای مورد علاقهاش و… بپرسید و تا میتوانید این مصاحبه را طولانی کنید.
با این کار فرزندتان هم ابراز نظر و عقیدهاش را تمرین میکند و هم صحبت کردن مقابل جمعیت را یاد می گیرد
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی #فرزندپروری
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 آقای خامنهای ماه بود...
#رهبر_انقلاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق تاپاییز
قسمت ۱۶
داشتم با ناصر و مومنی درمورد سعید صحبت میکردم
که سر و صدای آقای صالحی با هیئت همراه به گوش رسید قلبم شروع به تپیدن کرد استرس عجیبی تمام وجودمو فرا گرفته
من خوب حاجآقا صالحی رو میشناسم
اگه اون بفهمه چکار کردم بدجور ناراحت میشه وجود یه غریبه تو محیط طلبگی خیلی خطرناکه
استرس و نگرانی به وضوح از چهرهم فهمیده میشد
ناصر که خوب میدونست وقتی استرس بهم دست میده حالم بد میشه اومد کنارم نشست و دستمو گرفت وجودش بهم دلگرمی میداد
دلداری های ناصر و مومنی
اینکه حاجآقا متوجه نمیشه و نگران نباش اتفاقی نمیافته یکم حالم رو خوب میکرد
تو دلم خدا خدا میکردم که حاجآقا تو اتاقم نره و سرک نکشه که یکدفعه علیرضا باعجله اومد تو اتاق مومنی
با دیدن من و رنگ و روی پریدم پرسید
-تو چرا این ریختی شدی
ناصر جواب داد
-میترسه حاجآقا از ماجرا بو ببره
-مگه شما هم میدونید
ناصر با اشاره حرف علی رو تایید کرد
-علیرضا تو چرا نخوابیدی
-خوابم نبرد فکرم مشغول تو و اون پسره بود
-مرده شورشو ببرن صدای خرناسش هفت خونه بالاتر میره اون وقت ما از ترس خوابمون نمیبره
-از خودت بپرس چقدر گفتم این پسره رو نیار تو حوزه گوش نمیدی دیگه
-بس کن توروخدا علی اومدی سرزنشم کنی؟
-نه لجباز اومدم بگم حاجآقا اومدن حواست باشه
-باشه میدونم خودم صداشونو شنیدم. بازم ممنون
حرفم تموم نشده بود
که صدایی نگاهمونو به سمت در روانه کرد
-بهبه طلبه های نمونه، ممتاز و بااخلاق
با دیدن حاجآقا مثل برق گرفته ها از جامون پاشدیم
مات و مبهوت مونده بودم بدجور ترسیده بودم اون قدر که نزدیک بود بزنم زیر گریه و همه چی و به حاجآقا بگم
علی و ناصر و مومنی به حاجآقا سلام احوالپرسی کردند و من همونطور خیره به حاجآقا سکوت کرده بودم
-چته تو آدم ندیدی سلامت کو؟
-سلام حاجآقا خوبید زیارت قبول
-ممنون. شماها چرا نیومدین؟
مونده بودم چی بگم
علیرضا بدادم رسید و گفت
-زیارت مستحبه حاجآقا ولی درس خوندن واجبه
حاجآقا هم از همه جا بیخبر حرف علی رو تایید کرد و گفت
-احسنت. کار خوبی کردین. درس خوندن واجبه. زیارت و بعداً هم میشه رفت
یه لحظه خندم گرفت
با انگشتام جلو دهنمو گرفتم که حاجآقا متوجه لبخندم نشه تو دلم گفتم چه قَدَم درس خوندیم
حاجآقا با تذکر اینکه دیر وقته بگیرید بخوابید از اتاق بیرون رفت. و من با رفتنش نفس حبس شدمو آزاد کردم
بعدش چهار نفری زدیم زیر خنده.
علیرضا گفت
-حال کردین چطور حاجآقا رو قانع کردم
منم که هنوز تو شُک بودم فقط لبخندی زدم
و گفتم
-خیلی دیونهای
علی که همیشه جواب تو آستینش داشت گفت
-نفرمایین.... استاد ما شمایی در ضمن کمال همنشین در من اثر کرد
خندم گرفت گفتم
-میخوام برم مسواک بزنم کی باهام میاد
ناصر باحالت کنایه گفت
-نکنه میترسی
-مگه تو نمیترسی تو این جنگل؟ من نمیدونم با کدوم عقلشون سرویسهای بهداشتی رو بردن وسط جنگل ساختن خب میآوردن همین بغل کنار حوزه میساختن چه کاریه این همه راه بریم برا یه مسواک زدن
ناصر گفت
-همینه دیگه وقتی با تو هماهنگ نمیکنند گند میزنند به همه چی. حتی به دستشویی ساختن
علیرضا خندید و گفت
-ناصر با زبون بیزبونی داره مسخرهت میکنه اسماعیل
-مسخره چیه راست میگم خب
-بگذریم بریم مسواک بزنیم ساعت یک شب شد فردا هم کلاس داریم خداوکیلی عجب شبی شد
این و گفتم و چهار نفری سمت سرویسهای بهداشتی رفتیم. از پله ها پایین رفتیم. نگاهی به اتاق ساکت و بی سر و صدای خودم انداختم و تو دلم دعا کردم هرچه زودتر صبح شه این کابوس لعنتی تموم شه
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #رمان #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتابخوانی #کتاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸