#تدبیر
#همسرداری
🌷با احترام گذاشتن به مرد، میتوان او را برای همیشه عاشق خود کرد!
💠 تحقیقات نشان داده است که مردها اگر مجبور باشند بین عشق و احترام یکی را انتخاب کنند، بیشترشان ترجیح میدهند تنها بمانند ولی به آنها بیاحترامی نشود!
👌و از سوی دیگر اکثر خانمها به عشق و محبت بیشتر علاقه نشان دادهاند.
💠اگر مردها و زنها بتوانند یکدیگر را بهدرستی درک کنند، میتوانند کنار هم زندگی آرام و بیدغدغه و پر از عشق داشته باشند.
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جیمز وودز (James Woods) پس از، ازدستدادن خانه چند میلیون دلاری خود در آتشسوزی لسآنجلس، گریه میکند.
جیمز وودز به حمایت از اقدامات اسرائیل در غزه معروف است.
او اخیراً گفت: "نه آتشبس، نه سازش، نه بخشش. همه آنها را بکش"
#جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی
#دستنوشته✍
نگو بلد نیست، آدما برای کسی که دوستش
دارن اگه بلد نباشن میرن یاد میگیرن،
بحث خواستنه
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۲۹
سال جدید رو با توکل بر خدا شروع کردم
یک روز قبل از افتتاحیهی حوزه رفتم مزار شهدا، دلهرهی عجیبی تو وجودم بود نیاز به صدقهی روحی داشتم. بهترین جا مزار شهدا بود و بهترین شخص مرتضی.
پارچهای که روی عکس مرتضی بود
رو کنار زدم. دلم میخواست وقتی باهاش صحبت میکنم به صورتش نگاه کنم. مرتضی اولین و آخرین کسی بود که میتونستم راحت تو چشماش نگاه کنم.
کنار مزارش نشستم
کلی حرف زدم. از اتفاقاتی که افتاده بود. از آیندهای که در پیش رو داشتم. التماسش کردم کمکم کنه. ازش خواستم مثل همیشه حواسش به من باشه.
چند تا گل نیلوفر تو کیفم بود
که یکیش و گذاشتم رو مزار مرتضی و گفتم گلی برای گل. دو تا از گلها رو هم گذاشتم رو مزار پسرای آقای عبادی، محسن و محمدعلی و یکی هم گذاشتم رو مزار داییم.
داییرضا تو جبهه شهید شده
زمانی که شهید شده من خیلی کوچیک بودم به همین خاطر من هیچ خاطرهای ازش تو ذهن ندارم.
بعدشم کنار مزار شهدا قدم زدم
و زیارت آلیاسین میخوندم. زیارت آلیاسین زیارتی بود که آرامش خاصی بهم میداد. و وقتی میخوندمش وجود امام زمان و کنارم حس میکردم
فردای اون روز سال تحصیلی جدید
رسماً اغاز شد. من و علیرضا اتاق شماره ۳ رو تمیز و مرتب کردیم و اونجا رو برای خودمون انتخاب کردیم.
پنجرههاش معمولی بود
که از بیرون داخل دیده میشد. به همین خاطر موقع درس خوندن تمرکز نداشتم و مجبور شدم کل پنجره رو با پرده بپوشونم.
من و علی مدام در حال درس خوندن بودیم.
و فقط موقع کلاسها و نماز از اتاقمون بیرون میرفتیم. ژطوری که بقیه فکر میکردند ما ارتقایی برداشتیم به همین خاطر مدام در حال درس خوندنیم.
میز مطالعه من کنار پنجره بود.
هر از گاهی پرده رو کنار میزدمو به بیرون نگاه میکردم. یه روز غروب داشتم درس سیوطی مطالعه میکردم. که ناخودآگاه یاد ناصر افتادم. پرده رو کنار زدم و به بیرون نگاه میکردم.
علیرضا عادت داشت رو زمین بشینه
برعکس من که رابطه مناسبی با زمین نداشتم.
علی سرشو از رو کتاب برداشت
_اسماعیل
-جانم؟
_به چی نگاه میکنی؟
-بیرون، حوض، باغچه
علی خندید و گفت
_به چی فکر میکنی
آهی کشیدمو گفتم
-به ناصر، جاش خیلی خالیه
علی بلند شد اومد پیش من کنار پنجره
_آره یادش بخیر چه زود گذشت انگار همین دیروز بود
-دلم براش تنگ شده
_حق میدم بهت منم دلم براش تنگ شده. اکثر بچهها ناصر و دوست داشتند بس که مهربون و اجتماعی بود و برعکس تو که قُد بودی و جدی
#داستان #کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #رمان