eitaa logo
خانه مهر
1.9هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
8.7هزار ویدیو
390 فایل
کانال اطلاع رسانی در موضوع مهارتهای زندگی و تربیت فرزند برای ارتباط با مدیر کانال و ارسال مطالب و پاسخ به مسابقات، به این آدرس پیام بفرستید @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕋 ! 🔸نسخه‌ای معنوی از یزدی(رحمه‌الله) که تاکنون نشنیده‌اید! 🎙 استاد سید احمد فقیهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دلم دوباره ببین شده پریشانت عزیز فاطمه ای جان من به قربانت... 🍂تو را قسم به صبوری قلب منتظران عزیز فاطمه برگرد سوی کنعانت... ♥ اللهم عجل لولیک فرج 🌸🌸🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖اسم رمان جدید 💖 نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی با ما همـــراه باشـــــید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خاطرات_یک_طلبه قسمت ۳۵ بعد از خوردن ناهار تو هوای آزاد خواب می‌چسبید. اما هروقت پلکامو رو هم میذاشتم یاد اون دخترخانم می‌افتادم. خیلی سعی کردم خوابم ببره اما نشد. دراز کشیدم و از گالری گوشیم زیارت آل‌یاسین رو پخش کردم. مناجات و درد دل با امام زمان انسان رو آروم میکنه. طبق سنت همیشگی به خواسته‌ی مامان رفتم برای دختر پسرای فامیل سبزه گره زدم. اون سال به نیت همه مجردای فامیل سبزه گره زدم الا خودم. یعنی خودمو یادم رفت. خودم رو کلا فراموش کرده بودم. دم دمای غروب بود که بساطمون رو جمع کردیم و به سمت خونه راه افتادیم. تو دلم آشوب بود. دوست داشتم هرچه زودتر فرداشب فرا بشه و ما بریم خونشون. از اینکه سیزده‌به‌در امسالمون هم به خیر و خوشی گذشت خداروشکر کردم. وقتی به خونه رسیدیم اولین کاری که مامان کرد گوشی تلفن رو برداشت و به آبجی بهاره تماس گرفت. و اتفاقات امروز رو برای بهاره شرح داد بهاره ابتدا گارد گرفت و کلی دعوام کرد که کیو دیدی تا حالا تو پارک عاشق بشه و بره خواستگاری. اما با هر بدبختی بود تونستم قانعش کنم که خواهر من هرکی یه مدل عاشق میشه و منم یه مدل راستشو بخاین همیشه دوست داشتم خودم عاشق بشم و از ازدواج های واسطه‌ای متنفر بودم. چه قد چندش اوره که دیگران برات تصمیم بگیرند. وقتی رسیدم خونه از فرط خوشحالی رفتم سمت کمد لباسام یه بلوز سفید تمیز و شلوار مشکی پیدا کردم و اتو زدمشون. و آویزونشون کردم که یه وقت چروک نشه. راستش اولین باری بود که از ته دلم داشتم به خودم میرسیدم و لباس رنگی می‌پوشم. بعد از اتمام کارهام و آماده کردن کتابهام رفتم دوش گرفتم. بعد از دوش گرفتن هم گرفتم خوابیدم. صبح روز بعد... بعد از خوندن نماز و صرف صبحانه به سمت حوزه راه افتادم. اولین روز درسی در سال ۸۸ اکثر طلبه‌ها حاضر شده بودند و کلاس‌ها طبق روال برقرار بود. سرکلاس فکر و ذهنم شده بود مهمونی امشب و اینکه قراره چی بشه. یادمه از اینکه قراره برم خواستگاری با احدی حرف نزدم حتی علیرضا که از جیک و پیکش خبر داشتم. بعد از اتمام کلاس‌های عصر رفتم خونه آقای شادمانی وقتی فهمید میخوام برم خونه با تعجب پرسید -سابقه نداشته تو اول هفته یا وسط هفته بری خونتون لبخندی زد و گفت -نکنه خبریه؟ منم خندیدم و گفتم -دعا کن خیر باشه این و گفتم و از درب حوزه اومدم بیرون و سریع یه تاکسی گرفتم و سمت خونه رفتم. همه اومده بودند و منتظر من بودند. بعد از اینکه نماز مغرب و عشامو خوندم رفتم داخل اتاقم و لباسایی که اتو کردم رو پوشیدم. با اینکه شب بود برای رفع چروکای کوچیکی رو پیشونیم بود از ضدآفتابی که پزشکم تجویز کرده بود استفاده کردم. یادمه خیلی به خودم می‌رسیدم البته الانم میرسم. و مثل بقیه کارهام به پوست و موم ارزش خاصی قائلم و چون موهای لختی داشتم همیشه‌ی خدا از اسپری مو استفاده میکردم. وقتی از اتاقم اومدم بیرون همه داشتند باهم صحبت میکردند. با دیدن من سکوت محضی فضای هال رو پر کرد. همه باتعجب نگام می‌کردند. که ناصر سکوت و شکست و گفت -اووووو چه عوض شدی نمیشه همیشه همین قدر خوشتیپ باشی؟ چشمکی زدمو و گفتم -من آماده‌م میتونیم بریم طفلی ناصر بلند شد صورتمو بوسید و گفت -راستی راستی میخوای از پیشمون بری؟ یه اخم ریزی کردمو گفتم -حالا کو تا برم. تازه امشب می‌خوایم همو ببینیم. لبخند مظلومانه‌ای زدمو گفتم -شاید اصلا پسند نشدم ناصرم یه کم جدی شد و گفت -خیلی هم دلشون بخواد. پسر به این خوبی اونم تو این قحطی شوهر. حالا اگه منم ازشون خوشم بیاد شاید باهات باجناق شدم خندیدم و گفتم -ان‌شاالله خدا از زبونت بشنوه سرگرم صحبت با ناصر بودم که مامان خطاب به داداش غلامرضا گفت -اگه صلاح میدونید بریم که دیر میشه نگاهی به ناصر انداختم و گفتم -تو نمیای؟؟ -نه بابا کجا بیام اصل کار تویی این و گفت و اومد بغلم و به آرومی گفت -ان‌شاالله خوشبخت شی منم با لبخند ازش تشکر کردم -راستی ناصر -جانم؟؟ -لباسام خوبه؟ -عاااالی سفید خیلی بهت میاد. ان شاالله مثل بلوزت سفیدبخت شی با بدرقه ناصر و رد شدن از زیر قرآن به سمت منزلگه معشوق حرکت کردیم. یادمه راننده زن داداش بود و غلامرضا تو مسیر اونها رو از اومدنمون باخبر کرد به در منزلشون که رسیدیم از شدت استرس قبلم داشت از جا کنده میشد. صدای ضربان قلبم به وضوح شنیده میشد. اینقدر استرس داشتم که دلم میخواست برگردیم و یه شب دیگه بیایم. ولی باید شجاع باشم. با این روحیه که نمیشه رفت تو. نفس عمیقی کشیدم و متوسل به امام زمان شدم. و ازشون خواستم کمکم کنند‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگوید: من یک سنی ام ، غزاوی ام ، درود می‌فرستم به شیعیان ، به انسانهایی که پشت ما ایستادند ، اینها خودشان را فدای ما کردند ، با اسراییل بخاطر ما درگیر شدند ، کشورهای امن خودشان را برای کاهش درد ما در معرض تجاوز اسرائیل قرار دادند ، آنوقت انتظار دارید به آنها ناسزا بگوییم؟؟ شما امت محمد ، ما رو با کمترین قیمت فروختید ، شیعیان با بالاترین قیمت ما رو خریدند! روز قیامت برای آنها جلو خدا شهادت خواهیم داد که آنها دین محمد و اسلام را ، رو سفید کردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا