مفتی وهابی پاکستانی "طاهر اشرفی" خطاب به وهابیون ایران:
شده نان شب نخورید ولی در فرزندآوری همت کنید، آینده ایران مال شماست.
هشدارهای رهبرمان را جدی بگیریم
وقتی می فرمایند به خاطر بحران جمعیت گاهی شب ها خوابم نمی برد. ببینید چه برنامه ای برای ما دارند
#آگاهی_سیاسی #جهاد_تبیین #روشنگری #فرزندآوری
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣3⃣
✅ فصل دهم
💥 سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یکدفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم میخواست صمد خودش پیش مهمانهایش بود و از آنها پذیرایی میکرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
💥 وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشقها که به بشقابهای چینی میخورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: « خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید. » مهمانها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زنداداشهایم رفتند و ظرفها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمانها میوه و شیرینیشان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاجآقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
💥 هوا کمکم داشت تاریک میشد، مهمانها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آنها نبود. با نگرانی پرسیدم: « پس صمد کو؟! »
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: « ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چندتا آمپول و قرص، خونِ دماغِ گرچی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: « شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنجشنبهی هفتهی بعد برمیگردم. »
💥 پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم میترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان میخواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: « حاجآقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری. »
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.
💥 حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار میشدم، یا کارهای خانه بود یا شستوشو و رُفتوروب و آشپزی یا کارهای بچهها. زنداداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دستتنها نمیگذاشت. یا او خانهی ما بود، یا من خانهی آنها. خیلی روزها هم میرفتم خانهی حاجآقایم میماندم.
💥 اما پنجشنبهها حسابش با بقیهی روزها فرق میکرد. صبح زود که از خواب بیدار میشدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبهشبها زود میخوابیدم تا زودتر پنجشنبه شود. از صبح زود میرُفتم و میشستم و همه جا را برق میانداختم. بچهها را ترو تمیز میکردم. همه چیز را دستمال میکشیدم. هر کس میدید، فکر میکرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقهاش را بار میگذاشتم. آنقدر به آن غذا میرسیدم که خودم حوصلهام سر میرفت. گاهی عصر که میشد، زنداداشم میآمد و بچهها را با خودش میبرد و میگفت: « کمی به سر و وضع خودت برس. »
💥 اینطوری روزها و هفتهها را میگذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: « میخواهم امروز بروم. »
بهانه آوردم: « چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو. »
گفت: « نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم. »
گفتم: « من دستتنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چهکار کنم؟ »
گفت: « تو هم بیا برویم. »
جا خوردم. گفتم: « شب خانهی کی برویم؟ مگر جایی داری؟! »
گفت: « یک خانهی کوچک برای خودم اجاره کردهام. بد نیست. بیا ببین خوشت میآید. »
گفتم: « برای همیشه؟ »
خندید و با خونسردی گفت: « آره. اینطوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سختتر میشود و آمد و رفت هم مشکلتر. بیا جمع کنیم برویم همدان. »
🔰ادامه دارد...🔰
#داستان #شهدا #دفاع_مقدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐برنامه بصیرت افزایی خانواده ها
🌹به صورت برخط و آنلاین
🌷با سخنرانی:
دکتر محمودی
🌸موضوع:
تحکیم خانواده و تربیت فرزند
⏰زمان:
شنبه ۲۰ خرداد ساعت ۲۰
🎁همراه با مسابقه حضور و اهدای هدایا به قید قرعه به ۵ نفر
🛍اهدای هدایا از طرف ادارات مربوطه انجام می شود.
لطفا زمان کلاس روی لینک و ورود مهمان بزنید و شرکت کنید👇👇👇
https://online.bellmeet.com/w/1680893326932264/khanevadeh_basirat?lang=fa
☘معاونت فرهنگی سازمان عقیدتی سیاسی اداره کل امور فرهنگی خانواده
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۰۵
#امروز👇
🙏 #یکشنبه #بیستویکم_خرداد ۱۴۰۲
👌 ثواب قرائت امروز محضر همه #شهدای_انقلاب و مادر سادات #فاطمه_زهرا علیهاسلام
#دلبری
اگر حالتون بده و همسرتون دوس داره باهاش برین مهمونی مثلاً خونه مادر شوهرتون، جزء بدترین راه ها اینه که بگین:
نمیام و تو تنهایی برو!😒
این بدترین راه حل ممکنه، ولی یه راه حل خوب اینه که بعد از یکم ناز البته به اندازه کافی بگین:
من حالم اصلا خوب نیست، اما چون خیلی دوس داری به خاطر تو میام، ولی اونجا حواست بیشتر بهم باشه و اگر دیدی خوب نیستم زودتر بر گردیم.(یا برحسب موقعیتتون یه جمله ای تو همین مایه ها) 😉
اینجوری هم اینکه حواسش بیشتر بهتون هست و هم متوجه میشه که برای خاطر اون ارزش قائلین که به خاطرش با حال مریض حاضرین بیاین😍👌🏻
#سبک_زندگی #همسرداری #زناشویی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حیوان از کارگاه ارده(خرد کردن کنجد) فرار کرده است با اینکه به میله دوار بسته نیست و قید و بندی ندارد اما ذهنش در بند است !
حکایت خیلی از ما آدمها در زندگی !!!
#دیدنیها #سبک_زندگی #اخلاقی
✍️ آیت الله جوادی آملی :
🍃 #تسبيحات_حضرت_زهرا (س) جزء برترین و بهترین تعلیم های ملكوتی است.
🔻اين نکات را خوب عنايت کنيد
▫️مبادا بدون ذکر این تسبیحات از کنار سجاده برخيزيد يک :
▫️مبادا با سرعت و عجله اين کلمات را بگويد .دو :
▫️بدون اينکه پاها را حرکت بدهيد و از آن وضع نمازگزار بيرون بيايید، در کمال طمأنينه و آرامش اين صد ذکر را بر زبان شريفتان جاری کنيد.
#عترت_شناسی #سخن_بزرگان #اخلاقی