فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍انسان دو نوع معلم دارد :
🔹آموزگار
🔹روزگار
🔻هر چه با شیرینی از اولی نیاموزی،
🔻دومی با تلخی به تو می آموزد.
🔻اولی به قیمت جانش،
🔻دومی به قیمت جانت.
#سبک_زندگی #مهارت_زندگی #موفقیت
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 #کلیپ_انگیزشی
👏 #هفتههای_علوی
🙏 موضوع: #حمایت_بیرونی
👌هر هفته یک نکته از جملات کاربردی #نهجالبلاغه
🙏#حجتالاسلام_حسنی
#مشاوره #روانشناسی #مهارت_زندگی #سبک_زندگی #موفقیت #خوشبختی #مدیریت_حل_مسأله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۲۰
بابام خواست سر صحبت و باز کنه که عمه پرید وسط حرفش و گفت
-بابات میگه این تویی که مخالف ازدواج با فاطمهای. میگه خودش و مادرت هیچ مخالفتی ندارن و مخالفت فقط از ناحیه توئه
دنیا رو سرم خراب شد
یه لحظه احساس ضعف شدیدی بهم دست داد. آخه بابا چطور میتونه اینقدر بیانصاف باشه که همه کاسه کوزه ها رو سر من خراب کنه. خودش... مامان....
همه میدونند که من دختر عممو دوست دارم اما..... تو دلم گفتم خیلی نامردی بابا...تو فکر بودم
که صدای عمه بلند شد
-چرا ساکتی؟
-چی بگم عمه جون
-بگو این حرفا چهقدر صحت داره؟
نگاهی به بابام انداختم
برای اولین بار نگاه اخمالودی بهش انداختم کمی مکث کردم یه حسی بهم میگفت
الان بهترین فرصته فقط کافیه به عمه بگم بابا دروغ میگه اون وقت بابا مجبور میشه با ازدواج من و فاطمه موافقت کنه.
اما من خوب پدرمو میشناسم اون و مامان یهدنده و لجبازن مرغشون هم یه پا داره
شاید من تبرئه بشم
اما رابطهی خواهرو برادر بدجور شکرآب میشه و بهم میخوره اما اگه خودم رو فدا کنم فوقش عمه بامن قهر میکنه اما با برادرش نه
ولی چطور میتونستم دروغ بگم
من که خوب میدونم بابام مخالفه همه میدونند که من و فاطمه همو دوست داریم. خدای من بدجور سر دوراهی قرار گرفتم کاش همه اینا خواب باشه. یه طرف پدرمادرم یه طرف عمه و دخترش
-اسماعیل؟؟؟
-جانم عمه
-به چی فکر میکنی چرا جوابمو نمیدی؟؟ نکنه؟؟
حرف عمه رو بریدم با اینکه باب میلم نبود
اما مجبور شدم دروغ بگم دروغی که سالها تاوانشو تنهایی پس دادم. یه نگاه به بابام انداختم
و گفتم
-آره عمه حق با بابامه من فعلا میخوام درس بخونم یعنی هنوز آمادگی تشکیل زندگی رو ندارم امیدوارم درکم کنید
دیگه نمیتونستم حرف بزنم
یک کلمه دیگه، منجر به شکستن بغضم میشد. از جام پاشدم و رفتم اتاقم سرمو گذاشتم رو بالشت و زار زار زدم زیر گریه. تمام سعیمو میکردم که صدای گریههام تو اتاقم حبس بشه.
صدای عمه که داشت بهم بد و بیراه میگفت
راحت شنیده میشد. عمه داشت پشت در کلی حرف بارم میکرد. که تو لیاقت دخترمو نداری و من تو اتاق زار زار گریه میکردم
حالم از خودم بهم میخوره
وقتی تو حساسترین مسئلهی زندگیم حق انتخاب ندارم
از یه طرف هم صدای بابا که داشت به عمه میگفت
آبجی من شرمندهم اسماعیل جوونه، عقلش قد نمیده، خوب و بد تشخیص نمیده
بیشتر اعصابمو بهم میریخت. بالاخره عمه خانم تشریفشونو بردند.
با رفتن عمه بابا اومد داخل اتاقم
-میخام باهات حرف بزنم
پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم
-حوصله ندارم میخوام بخوابم
-ولی من باید باهات حرف بزنم
خواستم جواب بابا رو بدم
که ناصر اومد تو اتاقم
-چی کارش داری بابا تو که به خواستت رسیدی این وسط اسماعیل خراب شد نه تو
بابا نگاهی به ناصر انداخت و گفت
-تو دخالت نکن
-اتفاقا الان جای دخالته. شما حق ندارین طبق سنتهای قدیمی فکر کنید و هرچی شما بگید بچهها بگن چشم. الان فرق میکنه دو نفر باید خودشون همو بخوان نه اینکه شما انتخابش کنید
حوصله جر و بحث نداشتم به ناصر گفتم
-تمومش کن حوصله ندارم نمیخوام چیزی در این مورد بشنوم الانم همتون برید بیرون میخوام تنها باشم
ناصر نگاهی به مامان که تا الان ساکت بود انداخت و گفت
-ببین مامان من مثل اسماعیل نیستم هرچی شما بگید بگم چشم. من با هرکی دلم بخواد ازدواج میکنم مثل علیرضا
علیرضا داداش بزرگمه
که برخلاف میل مامان با دخترداییم ازدواج کرد و الانم کلی خوشبخته
ناصر و بقیه از اتاقم بیرون رفتند
و من موندم و فکر اینکه خدا برام چی مقدر کرده و سرنوشت من قراره با کی رقم بخوره
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#رمان #داستان #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب #کتاب_خوانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸