eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. 🗣تجربیاتتون رو اینجا برامون بفرستین👇🏻👇🏻 @saraa137600 🗣 لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان " بالاتر از آسمان " بقلم: شاهین بهرامی 💎 مارشیا وارد مغازه می‌شود، کمی جلوتر می‌آید، زیر نور لامپ سقفی که از پشت قفسه های کتاب به او می‌تابد چهره اش سایه روشن می‌شود و همین امر، زیبایی او را دو چندان می‌کند. او آرام می گوید: -سلام، وقت بخیر. بد موقع که مزاحم نشدم؟ کاوه و پدرام همزمان می‌خواهند پاسخ بدهند که پدرام پیش دستی می کند و می‌‌گوید: -سلام، نه اصلا، خیلی خوش آمدید. مارشیا همانطور که در حال رصد کردن قفسه‌های مملو از کتاب هست، به سمت کاوه برمی‌گردد و با لبخند ملیحی می‌گوید: - خیلی خوشحالم شما رو هم اینجا می‌بینم. آخه اون روز که برای عرض تشکر اومدم شما تشریف نداشتید. کاوه که کمی هول شده در پاسخ می‌گوید: بله بله، کم سعادتی من بوده. راستش ما کاری نکردیم، شما واقعا به ما لطف داشتید و از هدیه ی قشنگتون هم خیلی ممنونم. ادکلن‌های فوق‌العاده زیبا و خوش عطری هستند. مارشیا با لبخند می‌گوید: - کار شرکت خودمونه، آخه من و پدرم یک شرکت واردات عطر و ادکلن و لوازم آرایشی داریم. پدرام که تا آن لحظه ساکت بود در حالی که چند قدم به سمت مارشیا میرفت تا در انتخاب و معرفی کتاب ها به او کمک کند می‌گوید: - چه عالی، پس همونه که این ادکلن ها انقدر اصل و خوبن. راستی شما بیشتر چه کتاب هایی میخونید، بفرمایید که من راهنمایی‌تون کنم. مارشیا انگار که بیشتر حواسش به کاوه هست در پاسخ می‌گوید - بله لطف می‌کنید، من بیشتر رُمان میخونم و البته کتاب های تاریخی، راستی ما برای شرکتمون به یک نیرو احتیاج داریم، یک آقا برای کارهای دفتری شرکت میخوایم. شما کسی رو سراغ نداريد؟ پدرام پاسخ می‌دهد: والا من کسی رو سراغ ندارم فکر نکنم کاوه هم کسی رو سراغ داشته باشه، حالا شما شماره تماس تون رو بدید اگر فرد مناسبی بود حتما خدمتتون معرفی می‌کنیم. مارشیا شماره تماس خود را به پدرام می‌دهد و بعد از خرید چند جلد کتاب مغازه را ترک می کند. بعد از رفتن مارشیا، آن دو دوست کمی در مورد او صحبت می‌کنند و بعد آن دو نیز به سمت منازلشان می‌روند. پدرام باز قبل از خواب به مارشیا فکر می‌کند، انگار هر بار که او را می‌بیند بیشتر به او علاقمند می شود و دلش می‌خواهد باز هم او را به هر بهانه‌ای ببیند. اما نمی‌داند به چه نحوی علاقمندی خود را به مارشیا ابراز کند و نشان دهد. فردا شب وقتی کاوه به مغازه می‌آید پدرام سفره‌ی دلش را برای او باز می‌کند و کاوه بعد از این که کمی به او می‌خندد و او را دست می‌انداز به او پیشنهاد می‌دهد که به بهانه‌ی پرسش این که آیا او کسی را برای شرکت پیدا کرده یا نه به او زنگ بزند. پدرام بعد از کمی فکر کردن پیشنهاد کاوه را قبول می‌کند. البته قبلش به یکی از دوستان جویای کارش خبر می‌دهد چنین پیشنهاد شغلی وجود دارد تا اگر مارشیا پرسید کسی را پیدا ‌کردید او را معرفی کند. فردا صبح حدود ساعت یازده وقتی مغازه خلوت است پدرام به هر نحوی شده خودش را راضی می کند تا به مارشیا زنگ بزند شماره را می‌گیرد و انگار نفسش گرفته باشد تک تک بوق ها را می‌شمارد، روی بوق پنجم مارشیا جواب می‌دهد - بله بفرمایید... @delbrak🔅
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 #قسمت_دوم با کارهاش حسابی کلافم کرده بود که مامان خودشو به اتاق رسوند و گفت ماهچهره عاقد او
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 همونجا روی زمین نشستم و دوباره شروع به گریه کردم. طلعت که از همه چی باخبر بود جلو اومد و زیر بغلمو گرفت. اروم در گوشم گفت ابجی نکن توروخدا ببین عمه چطوری داره نگاهت میکنه. اگه چیزی به بابا بگه بابا دوتاتونو میکشه.به کمکش بلند شدم و دوباره به اتاقم رفتم. چند روزی بود که وضعیتم همین بود و حتی شام و ناهارو داخل اتاق میخوردم. کسی بهم فشار نمی اورد و اصرار به بیرون اومدنم نمیکرد.مدام با خودم فکر میکردم اگه جریانو میدونن پس چرا این کارو باهام کردن چرا منو به زور به عقد احسان در اوردن. اگه نمیدونن هم پس دلیل این همه مدارا چیه. دوباره تا ظهر چشم های پر از اشکم به در خونه بود. میدونستم که حبیب مثل هر روز برای گرفتن ناهار میاد. ولی اون روز ساعت از دو هم گذشته بود و خبری از حبیب نبود.صدای مامان از بیرون اتاق به گوشم میرسید که می گفت ای بابا این پسره کجاست پس حاجی از گشنگی کم کم قندش میوفته ها.چیزی از حرفهای مامان نگذشته بود که در خونه به صدا در اومد. سمیه دختر کوچیک طلعت دمپاییهای قرمز کوچولوشو پوشید و به سمت در دوید. اشک هامو پاک کرده بودم و اماده حرف زدن با حبیب بودم ولی همینکه در باز شد مصطفی وارد خونه شد. دیگه کامل ناامید شده بودم میدونستم که حبیب دیگه پاشو تو این خونه نمیذاره و ازین به بعد مصطفی که یکی از همشهری هاش بود و اونم پیش بابام کار میکرد رو میفرسته.مامان چادرشو سرش کرد و بقچه غذارو دستش گرفت و به سمت در رفت همینطور که چادرشو با دندون هاش گرفته بود حرفای نامفهومی میزد که مصطفی جواب داد شرمنده خاله جون داداش حبیب جایی کار داشت.. 🎀 @delbrak1 🎀