داستان " بالاتر از آسمان "
بقلم: شاهین بهرامی
#قسمت_سوم
💎 مارشیا وارد مغازه میشود، کمی جلوتر میآید، زیر نور لامپ سقفی که از پشت قفسه های کتاب به او میتابد چهره اش سایه روشن میشود و همین امر، زیبایی او را دو چندان میکند. او آرام می گوید:
-سلام، وقت بخیر. بد موقع که مزاحم نشدم؟
کاوه و پدرام همزمان میخواهند پاسخ بدهند که پدرام پیش دستی می کند و میگوید:
-سلام، نه اصلا، خیلی خوش آمدید.
مارشیا همانطور که در حال رصد کردن قفسههای مملو از کتاب هست، به سمت کاوه برمیگردد و با لبخند ملیحی میگوید:
- خیلی خوشحالم شما رو هم اینجا میبینم. آخه اون روز که برای عرض تشکر اومدم شما تشریف نداشتید.
کاوه که کمی هول شده در پاسخ میگوید:
بله بله، کم سعادتی من بوده. راستش ما کاری نکردیم، شما واقعا به ما لطف داشتید و از هدیه ی قشنگتون هم خیلی ممنونم. ادکلنهای فوقالعاده زیبا و خوش عطری هستند.
مارشیا با لبخند میگوید:
- کار شرکت خودمونه، آخه من و پدرم یک شرکت واردات عطر و ادکلن و لوازم آرایشی داریم.
پدرام که تا آن لحظه ساکت بود در حالی که چند قدم به سمت مارشیا میرفت تا در انتخاب و معرفی کتاب ها به او کمک کند میگوید:
- چه عالی، پس همونه که این ادکلن ها انقدر اصل و خوبن. راستی شما بیشتر چه کتاب هایی میخونید، بفرمایید که من راهنماییتون کنم.
مارشیا انگار که بیشتر حواسش به کاوه هست در پاسخ میگوید
- بله لطف میکنید، من بیشتر رُمان میخونم و البته کتاب های تاریخی، راستی ما برای شرکتمون به یک نیرو احتیاج داریم، یک آقا برای کارهای دفتری شرکت میخوایم. شما کسی رو سراغ نداريد؟
پدرام پاسخ میدهد:
والا من کسی رو سراغ ندارم فکر نکنم کاوه هم کسی رو سراغ داشته باشه، حالا شما شماره تماس تون رو بدید اگر فرد مناسبی بود حتما خدمتتون معرفی میکنیم.
مارشیا شماره تماس خود را به پدرام میدهد و بعد از خرید چند جلد کتاب مغازه را ترک می کند.
بعد از رفتن مارشیا، آن دو دوست کمی در مورد او صحبت میکنند و بعد آن دو نیز به سمت منازلشان میروند.
پدرام باز قبل از خواب به مارشیا فکر میکند، انگار هر بار که او را میبیند بیشتر به او علاقمند می شود و دلش میخواهد باز هم او را به هر بهانهای ببیند. اما نمیداند به چه نحوی علاقمندی خود را به مارشیا ابراز کند و نشان دهد.
فردا شب وقتی کاوه به مغازه میآید پدرام سفرهی دلش را برای او باز میکند و کاوه بعد از این که کمی به او میخندد و او را دست میانداز به او پیشنهاد میدهد که به بهانهی پرسش این که آیا او کسی را برای شرکت پیدا کرده یا نه به او زنگ بزند.
پدرام بعد از کمی فکر کردن پیشنهاد کاوه را قبول میکند.
البته قبلش به یکی از دوستان جویای کارش خبر میدهد چنین پیشنهاد شغلی وجود دارد تا اگر مارشیا پرسید کسی را پیدا کردید او را معرفی کند.
فردا صبح حدود ساعت یازده وقتی مغازه خلوت است پدرام به هر نحوی شده خودش را راضی می کند تا به مارشیا زنگ بزند
شماره را میگیرد و انگار نفسش گرفته باشد تک تک بوق ها را میشمارد، روی بوق پنجم مارشیا جواب میدهد
- بله بفرمایید...
#پایان_قسمت_سوم
#بالاتر_از_آسمان
@delbrak🔅