eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊🗣تجربیاتتون رو اینجا برامون بفرستین 🗣 لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان " بالاتر از آسمان " بقلم: شاهین بهرامی 💎 ساعت از ده شب هم گذشته بود که پدرام و کاوه در کتابفروشی پدرام، مشغول چای نوشیدن و صحبت کردن بودند. در همین حین در باز شد و دختری جوان، با کمی دستپاچگی و ناراحتی وارد شد. پدرام و کاوه هر دو به سمت دختر برگشتند و پدرام پرسید: - سلام، بفرمایید، چیزی میخواستین؟ دختر مردد پاسخ داد: سلام، راستش من ماشینم همین جلو در مغازه‌ی شما پنچر شده و منم که نمی تونم لاستیک رو عوض کنم و کسی هم پیدا نکردم این کار رو بکنه. میخواستم خواهش کنم اگه امکانش هست بهم کمک کنید. پدرام و کاوه نگاهی بهم انداختند و بعد کاوه گفت: - بله، چرا که نه، الان لاستیک رو براتون عوض میکنیم. دقایقی بعد پدرام و کاوه لاستیک پنچر را تعویض کردن و دختر در حالی که بسیار از آنها تشکر میکرد پشت ماشینش نشست و رفت‌. فردا عصر دختر جوان با دسته‌ی گل و یک جعبه کادو، وارد کتابفروشی پدرام شد و به او که در حال صحبت و توضیح به یک مشتری بود با سر سلام کرد و گفت: - سلام، من مارشیا هستم، همون که دیشب بابت پنجری ماشینم بهتون زحمت دادم. راستش دیشب شما و دوستتون خیلی به من لطف کردید و منم وظیفه‌ی خودم دونستم یه هدیه ناقابل برای این لطف شما بگیرم و تقدیمتون کنم‌. پدرام خیلی از قدرشناسی مارشیا خوشحال شد و دسته گل و کادو را گرفت و از مارشیا تشکر کرد. مارشیا در ادامه همانطور که چشم می چرخاند و مغازه را تماشا می کرد گفت: - چه کتابفروشی زیبایی دارید، من خودم به کتاب خیلی علاقه دارم، حتما یک روز سر فرصت میام و چند تا کتاب انتخاب می‌کنم. پدرام با خوشرویی پاسخ داد: - خواهش میکنم، باعث افتخار ماست، مغازه متعلق به خودتونه، حتما تشریف بیارید. چند ساعت بعد طبق معمول هر شب کاوه به مغازه‌ی پدرام آمد تا با هم چایی بخورند و گپی بزنند و تخته نرد بازی کنند. پدرام جریان آمدن مارشیا را برای او تعریف کرد، کاوه هم انگار موضوع برایش جالب شده باشد گفت: - عجب، خوبه هنوز آدمای قدرشناس تو دنیا هستن، میدونی پدرام، به نظرم وجودِ همچین آدمای خوبی باعث میشه که آدم به زندگی امیدوار بشه. پدرام سری به علامت تایید تکان داد و گفت: - آره کاملا باهات موافقم. از همون برخورد اولش میشد فهمید چقدر با شخصیت و فهمیده هست. در همین حین موبایل کاوه زنگ خورد و او بعد از صحبت کوتاهی به پدرام گفت: - مامان بود، میگه امشب زودتر بیا خونه، خواهرم اینا ظاهرا از شهرستان اومدن، من برم فعلا. بعد از رفتن کاوه، پدرام هم از جا برخاست تا مغازه را تعطیل کند و به خانه برود که ناگهان متوجه بسته‌ی کوچکی درست زیر همان صندلی کاوه شد. پدرام با تردید و تعجب بسته را برداشت و با نرمی و احتیاط آنرا باز کرد، ماده ی قهوه ای رنگی را میدید که بوی خاصی میداد. پدرام بسیار متعجب شد و سعی می‌کرد ذهنش به سمت چیزهای منفی نرود، آن هم در مورد بهترین دوستش کاوه که حتی سیگار هم نمی‌کشید. @delbrak🔅
داستان " بالاتر از آسمان " بقلم: شاهین بهرامی 💎 پدرام ۳۵ ساله است و تنها زندگی می‌کند. او تک فرزند است و بعد از فوت والدینش کاملا تنها شده. وقتی به روی تخت دراز می‌کشد تا بخوابد، تمام صحنه های چند روز گذشته مقابل چشمانش می‌آید. به اتفاقات دیشب و امشب فکر میکند، ورود مارشیا، بعد قدردانی او، و در آخر بسته ی مشکوکِ زیر صندلی. کاوه و پدرام تقریبا همسن و سال هستند، پدرام از خیلی وقت پیش او را می‌شناسد. از دوران دبیرستان و بعد دانشگاه کاوه با پدر و مادرش زندگی می کند و مثل پدرام مجرد است. کاوه همیشه رویای مهاجرت به خارج از کشور را در سر داشته، اما تا کنون موفق به عملی کردن این رویا نشده. کاوه در یک شرکت بیمه کار می کند و معمولا شبها سری به پدرام دوست قدیمی اش میزند. آنها گاهی با هم به کوه نوردی و شنا می‌روند و گاهی هم به مسافرت چند روزه. برای پدرام اصلا قابل قبول نیست که کاوه به مصرف مواد مخدر روی آورده باشد. پدرام به مارشیا هم فکر می‌کند. او بعد از چند رابطه‌ی ناموفق و کوتاه مدت، دیگر اشتیاقی برای شروع یک رابطه‌ی جدید در خود نمی‌بیند، اما انگار ملاقات با مارشیا تا حدی نظرش را تغییر داده. چیزی در مارشیا او را درگیر کرده و پدرام به همین مسئله فکر می‌کند، او سعی میکند فیلم حضور مارشیا در مغازه را دوباره در ذهنش مرور کند. به نظرش وقار و حجب حیای خاصی در مارشیا وجود دارد و این که او تقریبا اندام کشیده و قد بلندی دارد، چیزی که برای پدرام همیشه مهم بوده چون او خودش هم قد بلند است. پدرام بعد از کمی این دنده آن دنده شدن خوابش می برد. فردا شب طبق معمول کاوه به کتابفروشی می‌آید، به نظر می‌رسد کمی پریشان است و با نگاهش انگار دنبال چیزی می‌گردد، وقتی در فرصت مناسبی به پایین خم می‌شود تا زیر صندلی را جستجو کند، پدرام درست بالای سرش می‌ایستد و وقتی کاوه سرش را بلند می‌کند، پدرام در حالی که بسته‌ی مشکوک را در دست دارد می‌گوید: -دنبال این میگردی؟ کاوه که هم جا خورده و هم خجالت زده است به هر شکلی خودش را جمع و جور می‌کند و می‌گوید‌: - آره چیز، فکر میکردم اینجا افتاده باشه پدرام در حالی که بسته را به او می‌دهد با ناراحتی می گوید: - این چیه پسر؟ هیچ معلومه چکار میکنی؟ کاوه در حالی که سرش را پایین می‌اندازد اینطور پاسخ می‌دهد: - باور کن چیزه خاصی نیست، موضوع اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست من سر فرصت همه چی رو برات ... در همین حین در باز می شود و مارشیا در آستانه ی در پدیدار می‌گردد. @delbrak🔅
داستان " بالاتر از آسمان " بقلم: شاهین بهرامی 💎 مارشیا وارد مغازه می‌شود، کمی جلوتر می‌آید، زیر نور لامپ سقفی که از پشت قفسه های کتاب به او می‌تابد چهره اش سایه روشن می‌شود و همین امر، زیبایی او را دو چندان می‌کند. او آرام می گوید: -سلام، وقت بخیر. بد موقع که مزاحم نشدم؟ کاوه و پدرام همزمان می‌خواهند پاسخ بدهند که پدرام پیش دستی می کند و می‌‌گوید: -سلام، نه اصلا، خیلی خوش آمدید. مارشیا همانطور که در حال رصد کردن قفسه‌های مملو از کتاب هست، به سمت کاوه برمی‌گردد و با لبخند ملیحی می‌گوید: - خیلی خوشحالم شما رو هم اینجا می‌بینم. آخه اون روز که برای عرض تشکر اومدم شما تشریف نداشتید. کاوه که کمی هول شده در پاسخ می‌گوید: بله بله، کم سعادتی من بوده. راستش ما کاری نکردیم، شما واقعا به ما لطف داشتید و از هدیه ی قشنگتون هم خیلی ممنونم. ادکلن‌های فوق‌العاده زیبا و خوش عطری هستند. مارشیا با لبخند می‌گوید: - کار شرکت خودمونه، آخه من و پدرم یک شرکت واردات عطر و ادکلن و لوازم آرایشی داریم. پدرام که تا آن لحظه ساکت بود در حالی که چند قدم به سمت مارشیا میرفت تا در انتخاب و معرفی کتاب ها به او کمک کند می‌گوید: - چه عالی، پس همونه که این ادکلن ها انقدر اصل و خوبن. راستی شما بیشتر چه کتاب هایی میخونید، بفرمایید که من راهنمایی‌تون کنم. مارشیا انگار که بیشتر حواسش به کاوه هست در پاسخ می‌گوید - بله لطف می‌کنید، من بیشتر رُمان میخونم و البته کتاب های تاریخی، راستی ما برای شرکتمون به یک نیرو احتیاج داریم، یک آقا برای کارهای دفتری شرکت میخوایم. شما کسی رو سراغ نداريد؟ پدرام پاسخ می‌دهد: والا من کسی رو سراغ ندارم فکر نکنم کاوه هم کسی رو سراغ داشته باشه، حالا شما شماره تماس تون رو بدید اگر فرد مناسبی بود حتما خدمتتون معرفی می‌کنیم. مارشیا شماره تماس خود را به پدرام می‌دهد و بعد از خرید چند جلد کتاب مغازه را ترک می کند. بعد از رفتن مارشیا، آن دو دوست کمی در مورد او صحبت می‌کنند و بعد آن دو نیز به سمت منازلشان می‌روند. پدرام باز قبل از خواب به مارشیا فکر می‌کند، انگار هر بار که او را می‌بیند بیشتر به او علاقمند می شود و دلش می‌خواهد باز هم او را به هر بهانه‌ای ببیند. اما نمی‌داند به چه نحوی علاقمندی خود را به مارشیا ابراز کند و نشان دهد. فردا شب وقتی کاوه به مغازه می‌آید پدرام سفره‌ی دلش را برای او باز می‌کند و کاوه بعد از این که کمی به او می‌خندد و او را دست می‌انداز به او پیشنهاد می‌دهد که به بهانه‌ی پرسش این که آیا او کسی را برای شرکت پیدا کرده یا نه به او زنگ بزند. پدرام بعد از کمی فکر کردن پیشنهاد کاوه را قبول می‌کند. البته قبلش به یکی از دوستان جویای کارش خبر می‌دهد چنین پیشنهاد شغلی وجود دارد تا اگر مارشیا پرسید کسی را پیدا ‌کردید او را معرفی کند. فردا صبح حدود ساعت یازده وقتی مغازه خلوت است پدرام به هر نحوی شده خودش را راضی می کند تا به مارشیا زنگ بزند شماره را می‌گیرد و انگار نفسش گرفته باشد تک تک بوق ها را می‌شمارد، روی بوق پنجم مارشیا جواب می‌دهد - بله بفرمایید... @delbrak🔅