#آشپزی👩🍳
کلوچه کنجدی😍😍
🌹مواد مورد نیاز:
آرد: 500 گرم(3 لیوان)
پودر قند(یا شکر): 230 گرم
تخم مرغ: 2 عدد
روغن مایع: 3/4 لیوان
ماست: 3 ق غ
بکینگ پودر 1 ق غ
نمک 1/4 ق چ
وانیل: 1/4 ق چ
پودر هل:1/4 ق چ
کنجد به مقدار لازم
🌹طرز تهیه:
ابتدا ماست و بکینگ پودر را مخلوط کرده و کنار میگذاریم که پف کند.تخم مرغ و وانیل و پودر قند را میزنیم تا پفکی شده و کرم رنگ شودسپس روغن مایع را اضافه کرده و هم میزنیم بعد از این ماست اماده شده را به مواد تخم مرغی اضافه کرده و مخلوط می کنیم.مواد خشک را الک کرده وبه مواد اضافه کرده و هم میزنیم این خمیر از مایع کیک غلیظ تر است.خمیر را در کیسه فریزر ریخته و به مدت نیم ساعت در یخچال استراحت میدهیم،بعد از استراحت از مواد به اندازه یک گردو کمی بزرگتر برداشته و کمی در کف دست پهن میکنیم و در کنجد میغلطانیم و در سینی فر با کمی فاصله می گذاریم.فر را از یک ربع قبل گرم میکنیم با دمای 180 درجه و زمان 25دقیقه پخت میکنیم
#کلوچه🍪
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🔴 معنای حقیقی #پروپاگاندای_رسانهای را در این دو تصویر به وضوح میتوان دید که حتی یک مورد از تصویر پائین در رسانههای جهان منعکس نشده و نخواهد شد!
📸تصویر: وضعیت دانشگاهها در حکومت طالبان و اسرائیل!
✍️مصطفی عاشوری
#خارج_بدون_فیلتر
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
-♥️⛓'
این روزها بوی دلتنگے غلیظتر میشود🔥!
پس تو کی میآیـے؟
#مهدویت #جمعه #اللهمعجللولیکالفرج 💚
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
کارای لذت بخش💫
جمعیش بیشتر حال میده!!😍
مثل
کتاب📖 خوندن!!
داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم،
تو و رفقات هم دعوتی...😋
نگی نگفتیم...😜
💥راستی،شما میتونید رمانهای چاپ نشده و جذاب این نویسنده ی خوش قلم رو درتنها کانال رمان ایشون " ساحل رمان" دنبال کنید😍
https://eitaa.com/saheleroman
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_سی و نهم:
علی همچنان در اتاقم است و اين بار دارد با گوشی اش ور می رود.
می خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می گويد:
- برام خيلی جالب بود که شک و ترديدها و حيرت های طول زندگی در دنيا رو به فضای مه آلود تشبيه کرده بودی.
شايد چون خودم قبلا تجربه
اش کردم و ضربه فنی هم شدم.
تکيه می دهد به ديوار و با هر دو دست، صورتش را ماساژ می دهد.
موهايش بهم ريخته است.
برای اينکه بتواند زودتر بخوابد می گويم:
- من سال ها به اين فضا فکر کردم. مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سؤال ها سراغم می اومد.
صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا اينطوری بودی يا نه؟
سرش را به تأييد حرفم تکان می دهد:
- سؤال هايی که آن قدر کلاف زندگيت رو به هم می پيچوند که می شدی عين کلاف سر درگم.
حس می کنم که سختی اين حالت برای من و علی مشترک نبوده است.
من تنها و دور از خانواده بوده ام.
با مشکلات اختلاف سنّي زيادم با
پدربزرگ و مادربزرگ مواجه بودم،
آينده ام مبهم بود،
مريضی و کارهای زياد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصيلی ام...
نه، علی مرا نمی فهمد...
انگار ذهنم را می خواند که می گويد:
- مخصوصاً که هيچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه.
اصلاً نمی فهمه که داری توی چه دريای پر سؤال و شکی دست و پا می زنی.
اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای اين بچه خراب شد. اگه نپرسی هم که...
دستش را بين موهايش می کشد.
- من ساعت ها با خودم فکر می کردم. يه سؤال رو سبک سنگين می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سؤال
ديگه هم از کنارش درمی اومد. پيچيده می شد. خراب می شدم. ولی يه خوبی هم داشت، اگر اون فضا رو درک نمی کرديم، اين مسير رو هم انتخاب نمی کرديم.
سرش را کج گرفته، انگار دارد گذشته را از زاويه ديگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهايش را شانه کنم. يقه لباسش را درست
کنم. وای چقدر دلم می خواهد برايش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش را ببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند:
- من گاهی از خونه می زدم بيرون و پياده چند ساعت راه می رفتم و اصلاً نمی فهميدم کجا ميرم و چرا دارم توی اين مسير می رم. گاهی هم سر
به کوه می گذاشتم. چند بار شد که شب هم نتونستم بيام پايين و همون بالا موندم. مخصوصاً اون وقتايی که دربه در جواب می موندم.
نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گويم:
- هوای مه آلود هنوز هم هست.
علی پاهايش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمين می گذارد.
- فضای مه آلود برای همه آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود، نمی دونم چی می شد.
ذهنم روی دور تند بازبينی گذشته می افتد. تصاوير لحظه هايی که هر چه قدر هم سعی می کردم بی خيالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار
مشغوليت مزخرف ديگر فراهم کنم، باز هم بود. آرام می گويم:
- وقتی هيچ اطلاعی از فردات و هيچ دسترسی به گذشته ات نداری،
وقتی هيچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری،
وقتی کسی را نداری تا هم دم و هم رازت بشه و درکت کنه...
شايد اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم، می تونستم به راحتی علی از پيچ و خم های سخت زندگی گذر کنم،
آن هم در نوجوانی که در حيرت داری دست و پا می زنی.
می دانم که دارم حاصل چند سال حيرانی ام را در چند جمله ناقص می گويم.
- ما آدما گاهی يه جوری می ريم
و می آييم، يه جوری حرف می زنيم،
انگار آينده تو مشتمونه و کاملاً مطمئنيم که فردا زنده ايم و همه کارها
طبق برنامه ای که چيديم جلو می ره، اينا همش بلوفه.#رمان
🍃
🌻
🌻🌻┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
#سلام_امام_زمانم✋ 💚
ســ✋ـلام بر تو ای مولایی که
در برابر کلام نافذت،🍃
همه دلیل ها رنگ می بازد؛ 🦋
کجایییی جانم به قربانت💖
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا میداند پس آرام باش . . .
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost