eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
1هزار دنبال‌کننده
615 عکس
273 ویدیو
1 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
آغاز فروش ارز اربعین توسط ۷ بانک از هفتم مرداد ماه: 🔹بانک مرکزی دستورالعمل «ترتیبات تامین و عرضه ارز دینار به زائرین اربعین حسینی (ع) در سال ۱۴۰۳» را به هفت بانک عامل ملی ایران، تجارت، صادرات ایران، ملت، پست بانک، پارسیان و سپه ابلاغ کرد. 🔹فروش ارز به زائرین متقاضی اربعین حسینی، حداکثر به مبلغ ۲۰۰،۰۰۰ دینار عراق، به هر زائر به نرخ فروش اسکناس مرکز مبادله ارز و طلای ایران (ETS) خواهد بود. 🔹دریافت هرگونه کارمزد و یا هزینه از متقاضی به جزء معادل ریالی ارز مورد تقاضا (بر اساس نرخ مرکز مبادله)، ممنوع است. 🔹فروش ارز به زائرین بالای پنج سال از تاریخ هفتم مرداد ۱۴۰۳ تا پایان روز سوم شهریور ۱۴۰۳ با ارائه اصل کارت ملی و گذرنامه یا «برگه تردد اربعین» معتبر زائر، ثبت در سامانه «نظارت ارز (سنا)» در سرفصل «ارز زیارتی اربعین» و با الزام درج کد رهگیری در سامانه مربوطه امکان‌پذیر است. 🔹ضمناً کد رهگیری در سامانه مربوطه (کد ملی متقاضی) پس از طی فرآیند ثبت‌نام در سامانه سماح، فعال می‌گردد. 🔹در خصوص زائرین بین ۵ تا ۱۵ سال باید اصل شناسنامه به جای کارت ملی ارائه شود. 🔹سرپرستان خانوار می‌توانند به‌منظور خرید ارز اربعین اعضای خانواده خود (همسر و فرزندان) با در دست داشتن کلیه مدارک هویتی خود و اعضای خانواده به شعب آن بانک مراجعه نمایند. عدم حضور سایر اعضای خانواده در شعب فروش ارز بلامانع است. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
قیام مسجد گوهرشاد چرا و چگونه اتفاق افتاد؟ ۲۱ تیرماه؛ سالروز قیام گوهرشاد و روز عفاف و حجاب 🔹️واقعه مسجد گوهرشاد تجمع مردم مشهد در تیرماه سال ۱۳۱۴ در مسجد گوهرشاد در اعتراض به قانون تغییر لباس توسط رضاخان بود که توسط نیروهای دولتی سرکوب شد. 🔹علت اصلی این تحصن اعتراض به اجباری شدن کشف حجاب و کلاه شاپو و سیاست‌های تغییر لباس، و حصر آیت‌الله سیدحسین قمی(در پی اعتراض به قوانین تغییر لباس) بود. 🔹️در ۲۰ تیرماه، درگیری اولیه در مسجد گوهرشاد باعث شهادت ۲۰ نفر شد. پس از آن بر تعداد متحصنین افزوده شد و بین ۱۵ تا ۲۰ هزار نفر در مسجد گوهرشاد و اطراف آن گرد آمدند. 🔹️فردای آن روز در ۲۱ تیرماه و پس از آنکه تلاش نظامیان برای متفرق کردن جمعیت با مقاومت مردم رو به رو شد، راه‌های ورود و خروج به مسجد گوهرشاد بسته و دستور شلیک صادر شد. 🔹بدین ترتیب این تحصن به شدت سرکوب و بیش از ۱۶۰۰ نفر شهید شدند. پس از این واقعه روحانیان سرشناس مشهد دستگیر شدند و تبعید شدند و به دستور رضا شاه برخی از روسای ادارات مشهد تغییر کردند. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت نهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سرهنگ دوم ستاد ثامرا احمد الفلوجی نیروهای ما در خرمشهر جنایتهایی از نوع دیگری مرتکب شدند و به طور منظم شهر را ویران کردند. ساختمانهای بلند با مواد منفجره ویران می‌شد، حتی خیابانها مراکز و وسایل ارتباطی را نیز ویران کردند. به خاطر دارم که یک روز به ستوان یکم راضی محمد الهيئی برخورد کردم. او مأموریت تخریب را به عهده داشت. به او گفتم اینجا چه می‌کنی؟ جواب داد جناب سرهنگ جناب! فرمانده لشکر دستور تخریب همه ساختمانهای واقع در این خطه را صادر کرده اند. فرماندهی در نظر داشت یک حصار دفاعی در جبهه مقابل مواضع ایرانی ها ایجاد کند و بدین ترتیب کلیه ساختمانها را تخریب کرد و از مصالح آنها برای ساختن این دیواره دفاعی استفاده کرد. یکی دیگر از جنایاتی که رخ داد شست و شوی مغزی مردم بود. بر‌اساس نامه های محرمانه ای که به واحدهای ما در خرمشهر ابلاغ گردید، باید مردم را در این شهر با اصول و مبانی حزب بعث عرب اشتراکی آشنا می‌کردیم. ما برای وادار کردن مردم به پذیرش اصول و ارزشهای حزبی مان از وسایل زور بهره می‌بردیم. به خاطر دارم پیرمردی از اهالی خرمشهر از من پرسید: شما که می‌گویید اصول و مبانی ما همان اصول انسانی است پس چرا فرزندان ما را شکنجه می‌دهید و در منطقه ما هرزگی می‌کنید؟ جواب روشنی برای این پرسش وجود نداشت. این پیرمرد به خاطر همین مشاجرات و بحث‌ها جان باخت. او توسط افراد دژبان لشکر دستگیر و اعدام شد. پایان‌ قسمت نهم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمد نبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی نیروهای ما وارد خرمشهر شدند. دستورات صادره خیلی روشن و واضح نبود. مهمترین هم و غم افسران و سربازان ما پیشروی به سوی خرمشهر بود. وسایل تبلیغاتی و شعارهای دروغین، عواطف و احساساتی را برانگیخته بود. یکی از سربازان به من گفت، جناب سروان وقتی وارد خرمشهر شدیم چه کنیم؟ گفتم: هر کاری می‌خواهید انجام دهید. فرماندهی به شما اجازه داده هر کاری به نظرتان مناسب آمد، انجام دهید. گفت: جناب سروان من عاشق طلا و جنس مخالفم. این سرباز به کمک دیگر سربازان دست به سرقت و دزدی و تجاوز می‌زد. لحظه ها و ساعتها در خرمشهر به سختی می گذشت. در واقع آنچه در روزنامه ها و مجلات درباره خرمشهر نوشته شده کافی نبود. یک روز برای بازرسی مواضع تیپ ۲۳ در خرمشهر، به آنجا رفتم. واحد مهندسی شبانه روز کار می‌کرد و ساختمانها را به منظور ایجاد یک دیواره دفاعی و ساختن مواضع خراب می‌کرد. راننده بلدوزر شخصی به نام احمد رسول الفرطوسی مشغول کار بود. او مست بود، ترانه میخواند و میرقصید و میگفت امروز قادسیه است. صدام قهرمان رهبر ماست! او با بلدوزر خانه ها و کارگاهها را تخریب می‌کرد و هیچ توجهی به مردم و وسایل آنها نداشت. مردم جمع شده بودند و با چشمان خود می دیدند که چگونه بلدوزرها خانه ها را خراب می‌کنند و هیچ کس هم نمی تواند با این اقدامات مخالفت کند. سربازان مردم را برای تقرب به رهبری مورد انواع شکنجه ها و آزارها قرار می دادند. معیار واقعی محبت به رهبری، در این گونه اقدامات نمود می یافت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
شب چهلم نوشته:گروه نویسندگان انتشارات شهید ابراهیم هادی شرح زندگینامه شهید غلامرضا عالی قسمت چهار
شب چهلم نوشته:گروه نویسندگان انتشارات شهید ابراهیم هادی شرح زندگینامه شهید غلامرضا عالی قسمت پنجم: در قسمت قبل بیان شد که از بسیج مسجد «لیلة‌القدر» (مسجد دوره نوجوانی و جوانی محله پدری حاج آقا غلامرضا عالی) تماس گرفتند که می‌خواهند برای دیدار با حاجی به خانه‌ شان بیایند. نوجوانان بسیج در اثر یک اتفاق، تازه با داستان شهادت حاج آقا آشنا شده‌بودند و مشتاق بودند او را از نزدیک ببینند. ماجرا این بود که آن‌ها اعلامیه شهادت شهید غلامرضا عالی در ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ را در کتابخانه بسیج مسجد لیلة‌القدر پیدا کرده‌بودند، اما هرچه در مسجد جست‌وجو می‌کردند، نشانه‌ای از این شهید نمی‌دیدند؛ نه عکسی، نه وصیت‌نامه‌ای، نه یادمانی! برای آن‌ها سئوال پیش آمده‌بود چرا مثل باقی شهدای مسجد، از این شهید یاد نمی‌شود؟! پرس‌وجو‌های آن‌ها به نتیجه‌ای عجیب و باورنکردنی رسیده‌بود؛ از شهید غلامرضا عالی، عکس و نشانی نیست، چون او اصلاً شهید نشده و زنده است! خلاصه بزرگ‌تر‌های بسیج که آن‌ها هم جوانان فعالی بودند، تصمیم گرفتند از این ماجرا و دیدار بچه‌ها با حاجی، یک مستند بسازند. اما از وقتی پیگیری‌های آن‌ها برای آمدن به خانه حاجی شروع شد، حاجی مدام در بیمارستان بود. قرار دیدار از قبل از عید، یکی دو بار به تعویق افتاد و آخر هم به بعد از عید موکول شد تا اردیبهشت‌ماه از راه رسید. بالاخره قرار شد پنجشنبه به خانه‌ حاجی بروند. همسر شهید غلامرضا عالی:نمی‌دانید حاجی چقدر برای پذیرایی ویژه از آن‌ها سفارش می‌کرد. مدام می‌گفت: بچه‌های کوچک در جمع این مهمونا هستند ها. براشون میوه‌های خوب بخر. یادت نره از نوبرانه های بهار براشون بخری.... اما.... «همان روز‌ها رفتیم خرید. در فروشگاه که بودیم، یکدفعه حاجی رفت ۱۵ کیسه برنج خرید. گفتم: این همه برنج می‌خواهیم چه کار؟! گفت: لازم میشه. همان‌جا بودیم که دخترم تماس گرفت و آمد پیشمان. در محوطه فضای سبز آنجا، دخترم به دو پسرش گفت کنار حاجی بایستند و گفت: بابا! وایسید اینجا از شما و بچه‌ها عکس بگیرم. حاج آقا هم بی‌مقدمه گفت: یک عکس خوب از من بگیر که بذارید سر مزارم!... کار‌های عجیبش تمامی نداشت. تا رسیدیم خانه، رفت سر وقت یخچال و گفت: «حاج خانم! فریزر خالیه‌ها...»گفتم: چیه حاجی؟ چه خبر شده؟! خلاصه فردایش رفت مرغ و گوشت خرید و فریزر را پر کرد. به دو روز نکشید که معلوم شد حاجی داشت برای مراسم شهادتش تدارک می‌دید. سه‌شنبه شب بود که حالش بد شد. تا به بیمارستان رسید، آنقدر فشارش بالا رفته‌بود و عفونت در بدنش پخش شده‌بود که همزمان سکته قلبی و مغزی کرد. تلاش‌های پزشکان برای احیای حاج آقا به نتیجه نرسید و از دستمان رفت... وحاج غلامرضا عالی چهل سال بعد از شهادتش دوباره شهید شد پنج‌شنبه شده‌بود و بچه های بسیج منتظر قرار ...اما دیگر حاجی نبود.... پایان قسمت پنجم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
شب چهلم نوشته:گروه نویسندگان انتشارات شهید ابراهیم هادی شرح زندگینامه شهید غلامرضا عالی قسمت پنجم
شب چهلم نوشته:گروه نویسندگان انتشارات شهید ابراهیم هادی شرح زندگینامه شهید غلامرضا عالی قسمت ششم: پنج‌شنبه شده‌بود و من به‌کلی قرارمان با بچه‌های مسجد لیلة‌القدر را فراموش کرده‌بودم. در همان حال و هوای غم و عزاداری بودیم که از بسیج تماس گرفتند برای یادآوری. تا گفتند: "ان‌شاءالله امروز خدمت شما و حاج آقا عالی می‌رسیم"، بغضم ترکید و گفتم: حاجی شهید شد... آن‌ها، اما روی قولشان ماندند و همان شب به خانه‌مان آمدند. هم‌مسجدی‌های قدیمی حاجی و نوجوانان و جوانان بسیجی مسجد همه با هم آمدند و به یادش زیارت عاشورا و دعای توسل خواندند. در آن میان، دوستان قدیمی حاجی اجازه گرفتند پیکر او را به مسجد لیلة‌القدر ببرند، برایش مراسم وداع برگزار کنند. من هم که دیده‌بودم حاجی چقدر مشتاق دیدار آن‌ها بود، موافقت کردم. گرچه نوجوانان آن مسجد هیچ ‌وقت نتوانستند با حاجی دیدار کنند، اما بالاخره آن مستند با محوریت جست‌وجوی آن‌ها برای گره‌گشایی از داستان شهادت حاجی ساخته‌شد . «حالا دو سال است من به‌جای حاجی، در برنامه‌ها شرکت می‌کنم و از او و زندگی‌اش و از شیرینی‌ها و سختی‌های ۳۰ سال زندگی خودم با یک شهید زنده برای مردم می‌گویم. برایشان می‌گویم حاجی ۲۵ بار تحت عمل جراحی از ناحیه سر قرار گرفت و هر بار ۱۲، ۱۳ ساعت در اتاق عمل بود. اما با تمام دردی که می‌کشید، همیشه می‌خندید. حاجی البته گریه هم زیاد می‌کرد؛ وقتی بعد از حالت‌های عصبی که دچارش می‌شد، به خودش می‌آمد و می‌دید در آن شرایط غیرارادی چه آسیب‌هایی به من و بچه‌هایش زده...نمی‌دانید چقدر اشک می‌ریخت، سر من و بچه‌ها را می‌بوسید و عذرخواهی می‌کرد. من هم هیچ‌وقت از او به دل نگرفتم، چون می‌دانستم در آن حالات، اصلاً نمی‌داند چه می‌کند.خدا را شاهد می‌گیرم در آن ۳۱ سال، هیچ‌وقت حتی برای ۱۰ دقیقه هم با او قهر نکردم. پایان قسمت ششم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سرلشگرشهید هادی فرخ‌نیا، ۲۱ فروردین ماه سال ۱۳۲۶ در شهرستان لنگرود دیده به جهان گشود. پس از سپری کردن تحصیلات اولیه و اخذ مدرک دیپلم از طریق شرکت در کنکور ورودی دانشکده افسری در تاریخ ۱۸ مرداد سال ۱۳۴۵ به استخدام ارتش در آمد. او از جسور مردان دانشکده افسری بود و همواره در بین استعدادهای درخشان، نمونه بود. در شنا، کوهنوردی، جودو، کاراته و عبور از موانع سخت جزء بهترین ها به شمار می‌رفت و صداقت و پاکی از ویژگی‌های بارز او بود. شهید فرخ‌نیا پس از طی دوره سه ساله دانشکده و دوره‌های لازم در تاریخ ۱۸ مرداد سال ۱۳۴۸ در رسته مهندسی به درجه ستواندومی نائل آمد. پس از طی دوره مقدماتی رسته مهندسی در مرکز آموزش مهندسی بروجرد به لشکر ۹۲ زرهی اهواز منتقل و در گردان آماد و ترابری مشغول خدمت شد و در تاریخ ۱۸ مهرماه سال ۱۳۵۵ ازدواج کرد و از وی ۲ فرزند به یادگار مانده است. پس از پیروزی انقلاب به لنگرود رفت و بعد از سر و سامان دادن به شهربانی این شهر و آموزش افراد انقلابی به لشکر زرهی اهواز (آخرین یگان او قبل از انقلاب) مراجعت کرد و به عنوان افسر رابط لشکر و ستاد مشترک ارتش مشغول انجام وظیفه شد. وی در عملیات های رزمی علیه ضد انقلابیون شرکت کرد و همیشه از خود رشادت و فداکاری نشان می‌داد و مورد تمجید فرماندهان قرار می گرفت.   سرانجام در تاریخ پنجم شهریورماه سال ۱۳۵۸ در درگیری مستقیم با ضدانقلاب، پس از ساعت‌ها مبارزه زخمی شد و درحالی‌که خونریزی شدیدی داشت، توسط آمبولانس به بیمارستان منتقل شد؛ اما آمبولانس حامل ایشان توسط ضدانقلاب ربوده شد و ایشان را که حاضر به همکاری نشده بود، به طرز فجیعی به شهادت رساندند. نشان فداکاری که اعطایی مقام معظم رهبری(مدظله‌العالی) به ارتش جمهوری اسلامی ایران است، نماد ایثار و از خودگذشتگی دانشجویان و دانش آموختگان دانشگاه افسری امام علی(علیه السلام) ارتش است که در راه پاسداری از استقلال و تمامیت ارضی کشور و نظام جمهوری اسلامی ایران مردانه ایستاده و دفاع کرده‌اند.  شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شب ششم محرم در آیین عزاداری ایرانیان مخصوص گرامیداشت نوجوان عاشق، قاسم بن الحسن معرفی شده است 🔹قاسم بن الحسن دفاع مقدس که بود؟ در بین نیروهای گردان از میان ۴۰۰ نفر رتبه پنجم تیراندازی را کسب کرد اما چون فقط ۱۲سال داشت از رفتن به جبهه منع شد! به هر دری‌ که زد او را نبردند! با آن سن کم خود را از چای گرمیِ اردبیل به تهران رساند و ده روز در مقابل دفتر رئیس جمهور ماند تا او را ببیند اما موفق نشد! روز یازدهم ماجرا را به رئیس جمهور آیت‌الله خامنه‌ای گفتند. ایشان دستور می‌دهد که وی را به نزد او بیاورند! خواسته‌اش را مطرح اما ایشان نیز به دلیل سن کمش مخالفت خود را با اعزامش اعلام کرد. در آن لحظه گریه کرد و گفت: حالا که نمی‌گذارید به جبهه بروم، به روضه خوان‌ها بگویید از این پس روضه حضرت قاسم را نخوانند، چون او هم در هنگام شهادت فقط ۱۳سال داشت. آیت‌الله خامنه‌ای همان لحظه در کاغذ مهر شده‌ای که به وی تحویل داد نوشت «او بدون هیچ محدودیتی می‌تواند به جبهه اعزام شود.» 🔹️پایش به جبهه باز شد. شهید حمید باکری در سخنرانی‌های خود جهت بالا بردن روحیه نیروها از رشادت‌های او می‌گفت. هرگاه که در مرخصی بود و به اردبیل می‌آمد، با دعوت امام جمعه در خطبه‌ها حاضر و مردم را به رفتن به جبهه و دفاع از اسلام دعوت می‌کرد. او نه در پشت جبهه، بلکه در مقدم‌ترین خط مقدم، یعنی گردان تخریب حضور پیدا کرد و در شبهای عملیات مین‌ها را خنثی و به شهیدان حمید و مهدی باکری می‌گفت که سریع گردان را به جلو بیاورید. او کسی نبود جز ″شهید مرحمت بالازاده″. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمد نبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت یازدهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی احمد رسول الفرطوسی در آن روز گرم به کارهای عجیب و غریب خود ادامه می داد و هیچ توجهی به عکس العمل ها نداشت. یکبار وقتی من از او سؤال کردم چه می‌کنی؟ این خانه ها مسکونی است. جواب داد جناب سروان، فرمانده لشکر به من دستور داده است و من نمی توانم دستور دیگری اجرا کنم. گفتم: نادان من مسؤول این منطقه هستم. گفت: جناب سروان اگر از ترس زندان نبود، جوابت را می‌دادم و با تو غیر مؤدبانه سخن می‌گفتم. نزد فرمانده لشکر رفتم و جزئیات را برایش بازگو کردم. بلدوزر را خاموش و در گوشه ای آن را متوقف کرد و با یکی از خودروها عازم قرارگاه لشکر شد. نیم ساعت بعد مکالمه زیر با من انجام شد - سروان سعدی - بله، سرورم - چرا با دستورات نظامی مخالفت می‌کنی؟ - جناب فرمانده! او طوری رفتار می‌کند که گویی فرمانده همه است. - بله او مختار است، بگذار هر طور می‌خواهد رفتار کند. راننده بلدوزر در حالی که احساس قدرت و حمایت بیشتری می‌کرد بازگشت و شعار می‌داد "ارتش صدام حسین بر دشمنان می تازد، در سرزمین ما خائنان جایی ندارند" و به سراغ ساختمانها رفت. فریاد خانواده ها بلند بود. من از پنجره می‌دیدم که چگونه عده ای فرار می‌کنند. در همین حال نگاهش به خانم زیبایی افتاد. نزدیک او شد و گفت: به خانه شما کاری ندارم اما به یک شرط! آن خانم گفت من یک دختر مسلمانم و هنوز ازدواج نکرده ام راننده در جواب گفت مهم نیست من خودم با تو ازدواج خواهم کرد. آن رذل با احساس قدرتی که می‌کرد مصمم بود که به خواسته های نفسانی ناپاک خود برسد؛ اما خداوند چنین نمی خواست و ناگهان معلوم نشد چه گونه و چه کسی از پشت با کارد ضربه ای بر او وارد کرد و او را کشت و آن زن معصوم بعد از این اقدام توانست با پاکدامنی خود را از آن ورطه نجات دهد و به دفتر من آورده شود. وقتی او را نزد من آوردند به من گفت، او می خواست دامن مرا آلوده کند. آخر مگر شما مسلمان نیستید؟ به او گفتم: حزب این گونه اقدامات را محکوم می‌کند و تو آزاد خواهی شد!. ( که خودم هم باور نمی‌کردم.) در همان روز خانم جوان دیگری را که الهام نام داشت به قرارگاه لشکر آوردند. فرمانده لشکر سرتیپ صلاح العلي او را دید. دستور داد او را به حضورش ببرند. از او پرسید: اینجا چه می کنی؟ گفت، خانم گفت: می خواستند به من تجاوز کنند. اما من مقاومت کردم. به همين خاطره مرا به اینجا آورده اند. فرمانده با صدای بلند خندید، در آن هنگام کاملاً مست بود. به سوی آن خانم آمد و گفت:"شما زیبا هستید" او قصد تعدی به این خانم را داشت، اما به فرمانده اطلاع دادند که نزدیکان این خانم پشت در قرارگاه جمع شده اند. فرمانده گفت: لعنت بر آنها! و آن خانم را رها کرد. آن خانم سراسیمه از قرارگاه خارج شد و خود را به دامن پدرش انداخت و گفت: پدر! آنها می خواستند به ناموس تو تجاوز کنند. چشمان پدر از حدقه بيرون آمد و با صدای بلند به فرمانده ناسزا گفت. در این هنگام افراد محافظ او را دستگیر کردند و دست بسته تحویل استخبارات لشكر دادند، اما خانم الهام به خانه اش بازگشت. در حالی که مغرورانه خاطر جمع شده بود که مقاومتش در قبال دشمنان موفقیت آمیز بوده است. واقعیت امر هم این گونه بود؛ مبارزه و مقاومت او، دشمنانش را تحت تأثير قرار داد و آنها را وادار کرد که از وی دست بکشند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دوازدهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی در تاریخ ۱۹۸۰/۱۰/۱ و طی حضور ما در خرمشهر از جانب فرماندهی نامه ای محرمانه به ما ابلاغ شدا هر یک از اهالی خرمشهر که مورد سوء ظن هستند دستگیر و اعدام شوند. بالطبع تعدادی از خانواده ها در خرمشهر نسبت به رهبری ما به دروغ اظهار وفاداری می‌کردند و برخی از آنها اعمالشان با آنچه در دل و قلبشان می‌گذشت متفاوت بود. یک روز شخصی به نام ابراهیم سلمان الاسدی را آوردند. او عرب بود و علیه نیروهای ما اعلامیه پخش می‌کرد و بر روی دیوارها شعار می‌نوشت. سرهنگ دوم عزیز ثامر العلی مدیر استخبارات سپاه سوم با ضرب و‌شتم از این مرد بازجویی کرد. او آب دهان به صورت این مرد انداخت و با چوب به وی حمله کرد و گفت چرا واقعیت را نمی‌گویی‌؟ چرا اعتراف نمی کنی؟ ابراهیم الاسدی در جواب گفت: جناب سرهنگ من شعاری ننوشتم اینها همه اش دروغ است. سرهنگ مجدداً با لگد و چوب به وی حمله ور شد و گفت: احمق به ما دروغ می‌گویی؟ دو تن از همشهریهایت به نام علی و خزعلی نسبت به کارهای خود اعتراف کرده اند. آنها می گویند، تو به نفع [امام ] خمینی و انقلاب ایران تبلیغ می‌کنی. آیا این حرفها حقیقت ندارد؟ ابراهيم الاسدی در جواب گفت اگر من درباره انقلاب حرفی زده باشم این بدان معناست که شعارها را من نوشته ام؟ علاقه من به انقلاب گویای این نیست که من شعارها را نوشته باشم و آنها به من تهمت زده اند. سرهنگ گفت میخواهی درباره فلسفه عشق و علاقه به انقلاب به ما درس بدهی؟ الاسدی پاسخ داد پناه بر خدا! جناب سرهنگ اما من هم در این کشور یک شهروند هستم مانند سایر شهروندان در کشورهای دیگر؛ شما رییس جمهورتان را دوست دارید ما هم رهبر و رئیس جمهورمان را. سرهنگ در جواب گفت: خفه شو بزدل، خفه شو احمق! تو خوزستانی هستی و عرب و حضرت رئیس جمهور رهبر، صدام حسین رئیس و رهبر شما و رهبر ماست. ما اینجا به خاطر آزاد ساختن شما آمده ایم؛ به خاطر هدایت شما به سوی آزادی و کمال انسانی؛ آیا سالهای متمادی که بنده و برده شاه بودید برایتان کافی نیست. آیا آن همه ظلم و محرومیت برای شما بس نبود که حالا همچنان می خواهید تحت سلطه این انقلاب خوار و ذلیل باقی بمانید؟ ما خواستار استقلال شما هستیم. ما خواهان عزت و سربلندی شماییم. ابراهيم الاسدی گفت: جناب سرهنگ آیا در اینجا تنها یک شهروند زندگی می‌کند، آیا مردم این شهر برای شما نامه فرستادند و شما را دعوت کردند که بیایید؟ سرهنگ جواب داد: بله نامه‌هایی به ما نوشته شد، هر چند که ما نیازی به نوشتن نامه نداشتیم تا اقدام کنیم. اهداف ما، اهدافی انسانی و جهانی است. ما آمده ایم تا شما را آزاد کنیم. ما قصدمان اشغالگری نیست. سرهنگ عزیز ثامر مرتب عبارتهای غیر مؤدبانه ای بر زبان می آورد که به هیچ وجه در شأن یک گفت و گو و مکالمه نبود و به همین خاطر، من آنها را حذف کردم. سرانجام ابراهیم الاسدی همراه با تعداد دیگری که علیه نیروهای ما شعار نویسی کرده بودند اعدام شد. او یک انسان نمونه انقلابی بود. در آخرین لحظات عمر نیز شعار داد؛ زنده باد انقلاب و امام خمینی (ره).سرهنگ عزیز ثامر با اعدام این شخص خود را از تنگنایی که حتی فرماندهی و رهبری هم گرفتارش شده بودند نجات داد؛ زیرا این رزمنده انقلابی دلایل محکم و قانع کننده ای را مطرح می‌کرد در حالی که سرهنگ عزیز ثامر هیچ جوابی برای آنها نداشت. افسران گفت و گوی آنها را دنبال می‌کردند؛ تا جایی که بین سربازان شایع شد که رهبری ما را بدجوری گرفتار کرده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🚨🦟 انیمیشن مقابله با پشه آئدس دوستان وهمراهان گرامی حتما به نکات در این انیمیشن توجه کنند. در ضمن که اخیراً شایعاتی در خصوص فوت خانم دکتر خاکپور در فضای مجازی منتشر شده است که بایستی گفت مرحومه خاکپور از حدود یک ماه پیش دچار بیماری التهاب معده ای روده ای (گاستروآنتریت) بوده‌اند و با توجه به بیماری زمینه‌ای MS که داشتند ضعف ناشی از گاستروانتریت نیز گاها باعث تشدید بیماری می‌شده که طبق پروتکل درمانی اقدام به تزریق کورتون کرده اند. وی با توجه به بیماری و علی رغم توصیه مسوولان مبنی بر استفاده از مرخصی استعلاجی، از باب وظیفه شناسی اصرار داشته‌اند که در شیفتهای مقرر شخصاً حضور داشته باشند، ولی نهایتا به دلیل ضعف در اواخر خرداد ماه به اصرار سرپرستار بخش NICU و همچنین تماس شخص ایشان با سایر پزشکان اطفال، ادامه شیفتهای ایشان به دیگر پزشکان محول می شود به طوری که آخرین شیفت ایشان در خرداد ماه و قبل از تشدید بیماری بوده است. مرحومه دکتر خاکپور در اول تیر ماه برای استراحت به مشهد عزیمت کردند اما به دلیل تشدید بیماری در تاریخ ۱۲ تیر ماه در یکی از بیمارستان های خصوصی مشهد به دلیل التهاب در "می‌کارد همراه با نکروز میوسلولار (میوکاردیت) و افت سطح هوشیاری" بستری شدند و متاسفانه علی رغم تمام پیگیریهای انجام شده پس از چند روز به دلیل "گند خونی (سپسیس) " که نوعی التهاب است که سراسر بدن را فرا میگیرد، جان به جان آفرین تسلیم کردند. روحش شاد کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
شب چهلم نوشته:گروه نویسندگان انتشارات شهید ابراهیم هادی شرح زندگینامه شهید غلامرضا عالی قسمت ششم
شب چهلم نوشته:گروه نویسندگان انتشارات شهید ابراهیم هادی شرح زندگینامه شهید غلامرضا عالی قسمت هفتم: همسر شهید غلامرضاعالی: «یک‌بار اوایل جنگ سوریه با داعش، حاجی را از طرف سپاه دعوت کرده‌بودند. سردار سلیمانی هم آنجا بود. وقتی از ماجرای شهادت و بازگشت به زندگی اش تعریف می کند، سردار سلیمانی به طرف او می آید و می خواهد دست حاجی را ببوسد ولی حاجی نمی گذارد . سردار در مقابل، صورت اش را می بوسید و می گوید: خدا به شما توفیق بدهد... " حاجی می‌رفت و می‌آمد و می‌گفت: "حاج خانم نمی‌دانی سردار سلیمانی چقدر خوب و مهربان است. خدا کمکش کند ان‌شاءالله... " « شب جمعه در دی ماه ، وضو گرفتم و خوابیدم. خواب دیدم در خانه قدیمی مادر شوهرم هستم و مراسم تشییع حاجی است. نمی‌دانید چه جمعیتی آمده‌بود. با اینکه تشییع حاجی هم پارسال خیلی باشکوه برگزار شد، اما در خواب هم متوجه شده‌بودم که جمعیت خیلی بیشتر شده. با خودم گفتم: این دفعه چقدر جمعیت آمده! دویدم پایین به استقبال تابوت حاجی که پرچم رویش بود. اما تا رسیدم، دیدم چند تابوت کنار هم قرار دارد! گفتم: تابوت حاجی کدام است؟ یک نفر گفت: حاج غلامرضا را می‌گویی؟ اینکه تابوت حاجی نیست. این تابوت "سلیمانی" است! تا این را گفت، از خواب پریدم. موقع نماز صبح روز جمعه بود. بلند شدم برای وضو و مدام با خودم فکر می‌کردم: خدایا! سلیمانی کیه؟ من سلیمانی نمی‌شناسم... بعد از نماز دوباره چشم‌هایم سنگین شد. بیدار که شدم، رفتم سراغ بار گذاشتن آبگوشت، چون مثل جمعه هر هفته قرار بود بچه‌ها در خانه ما جمع شوند. در آن بین، توجهم به گوشی تلفن همراهم جلب شد که پشت سر هم برایش پیام می‌آمد. تعجب کردم چه خبر شده که این همه برای من پیام ارسال می‌شود؟! خلاصه رفتم سر وقت گوشی و دیدم یک عالمه پیام آمده با این مضمون که "سردار سلیمانی به شهادت رسید"... باورم نمی‌شد. تلویزیون را روشن کردم. دیدم واقعیت دارد. یک‌دفعه یاد خوابی که سحر دیده‌بودم افتادم. از آن موقع، تمام وجودم شروع کرد به لرزیدن. اشک مجال نمی‌داد. مدام با خودم می‌گفتم: خدایا خواب من چه معنی داشت؟ خدایا چرا اینطور شد...؟ در تمام آن ساعات بعد از خواب، حتی یک لحظه هم ذهنم سمت سردار سلیمانی نرفته‌بود. من هم مثل همه مردم ایران هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که سردار سلیمانی شهید شود.» همسر شهید بیان میکنه: که :تلفن همراه حاجی را همان‌طور حفظ کرده‌ام. بعضی از دوستان و آشنایان هر وقت گره به کارشان می‌افتد، شماره حاجی را می‌گیرند، گوشی را کنار عکسش می‌برم و خودشان با او صحبت می‌کنند و می‌گویند برایشان دعا کند و حاجتشان را از خدا بخواهد. حاجی هم هیچ‌وقت رویشان را زمین نینداخته. اصلاً به شماره تلفن هم نیاز نیست. یکی از حاج خانم‌های هم‌مسجدی آمده‌بود خانه‌مان. می‌گفت: دفعه قبل که آمده‌بودم اینجا، یک مشکل داشتم. یک دعای توسل نذر حاجی کردم. باور کن به دو روز نکشید که مشکلم رفع شد.  و از این موارد، زیاد است. حاجی آنقدر پاک و بی‌غل‌وغش بود که پیش خدا آبرو دارد؛ مثل همه شهدا. حاجی واقعاً زنده است و همیشه و همه‌جا با من است. خیرش هم مثل همان موقع که بود، به مردم می‌رسد. حالا هم هر کس از او کمک بخواهد، پیش خدا برایش دعا می‌کند.» کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید منصور وطن‏‌پور در سال ۱۳۱۷ در شهر اراک به ‏دنیا آمد. در سال ۱۳۳۸ وارد نیروی زمینی ارتش شد و در دبیرستان نظام تهران در میدان پاستور مشغول به ‏تحصیل شد. دوران دبیرستان را با موفقیت طی نمود و پس از آن وارد دانشگاه افسری شد. در دانشگاه هم از دانشجویان فعال و موفق بود. پس از اتمام تحصیلات دانشگاه افسری، دوره‏ی مقدماتی را در شیراز گذراند و به ‏نیروی مخصوص منتقل شد. در سال ۱۳۴۳ به آمریکا اعزام شد و دوره‏ تکاوری و آموزش‏‌های ویژه در شرایط سخت را در آن کشور گذراند. یک سال بعد به‏ ایران بازگشت و ازدواج کرد. سال بعد دوباره به انگلستان اعزام شد تا دوره تکاوری دیگری را بگذراند. منصور وطن پور بعد از مدتی دورۀ عالی رسته‌ای را به مدت ۱۴ ماه در آمریکا گذراند و پس از بازگشت به ایران در مرکز پیاد‏ه‏ شیراز به مدت دو سال به عنوان استاد تکاور مشغول به خدمت شد. شهید وطن‌‏پور برای گذراندن دوره خلبانی بالگرد کبرا، یک بار دیگر به آمریکا اعزام شد. در واقع او جزء اولین خلبانان کبرا بود. بعد از گذشت دو سال و راه‌اندازی مرکز آموزشی اصفهان، مقرر شد که وطن‌‏پور، پایگاه هوانیروز کرمانشاه را نیز سازماندهی و فعال کند. او پایگاه هوانیروز کرمانشاه را سر و سامان داد و گروه رزمی سازماندهی شده و منظمی را تشکیل داد و پس از آن قرار شد پایگاه مسجد سلیمان را نیز سازماندهی کند که انقلاب پیروز شد. در ۳۱ شهریورماه ۱۳۵۹که حمله‏ ناجوانمردانه‏ دشمن بعثی علیه ایران اسلامی شروع شد، منصور به اتفاق خانواده‌‏اش در مرخصی بود و به منزل برادرش واقع در بندر انزلی رفته بود. برادرش( ناخدا وطن‌‏پور) از آن روز چنین می‌گوید:« با شنیدن این خبر(حمله‏ عراق به ایران) برادرم درنگ را جایز ندانست و ساعت چهار بعدازظهر همان روز ۵۹/۶/۳۱، به اتفاق خانواده، انزلی را به مقصد تهران ترک کرد.» همسر شهید می‌گوید:« بعد از برگشت از انزلی، فقط یک روز بعد از حمله‏ هواپیماهای عراقی به فرودگاه مهرآباد، شب که به منزل آمد، به من گفت: باید برای دفاع از کشور به منطقه مرزی خوزستان بروم. من گفتم: هنوز که کسی از تو نخواسته که بروی! در جواب گفت: من برای چنین روزهایی وارد ارتش شدم و منتظر نمی‌­مانم به من دستور بدهند. آن شب تا صبح نخوابید و در اتاق قدم می‌زد. صبح روز بعد پس از اقامه نماز، خداحافظی کرد و ابتدا به اصفهان و بعد هم به عنوان فرمانده‏ گروه رزمی، به اهواز رفت و هوانیروز را در جبهه‏ مقدم فعال کرد.» هشتم مهرماه ۱۳۵۹، تعدادی از دانشجویان دانشگاه افسری که به ابتکار شهید موسی نامجوی فرمانده وقت دانشگاه افسری امام علی(علیه السلام) نیروی زمینی ارتش که با میل و اراده خود به منطقه‏ دهلاویه و سوسنگرد اعزام شده بودند، پس از چند کیلومتر راهپیمائی به سمت مواضع دشمن و هم زمان با تاریکی شب، ارتباط آنها با قرارگاه فرماندهی قطع شد. صبح روز بعد، شهید وطن‌‏پور به همراه سرگرد سید تراب ذاکری، افسر اطلاعات لشکر ۹۲ زرهی اهواز، یک مأموریت شناسائی برای بررسی وضعیت دانشجویان اعزامی به سوسنگرد انجام می‌دهد.درحین انجام همین مأموریت بود که بالگرد این دلاور ارتشی مورد هدف اصابت گلوله‏ دشمن قرار گرفت. شهید وطن‌پور به دلیل مجروح شدن و قفل شدن درب بالگرد موفق به خروج از بالگرد نشد و روح بی‌قرارش در جوار قرب الهی آرام گرفت و در بهشت زهرا(سلام الله) تهران به خاک سپرده شد. شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
بعد از انقلاب هر گوشه کناری ضدانقلاب و منافقی مانند قارچ سر درمی‌آورد. از خلق مسلمان حمیدیه و شادگان بگیر تا قشقایی‌های شیراز و کوموله و‌ دموکرات در کردستان. هرجا هم منافقی بود، صفرعلی را آن‌جا پیدا می‌کردی. با بلندشدن حزب کومله و دموکرات در کردستان در اهواز نماند با وجود مخالفت شدید خانواده با اولین گروه اعزامی از اهواز به فرماندهی جانباز محمدرضا بلالی که اسم گروه اعزامی نیز به اسم ایشان شناخته شد خود را به کردستان رساند. همان روزها، تازه برایش به خواستگاری رفته بودم. اتاقی را برایش رنگ‌آمیزی کردم و درحال جاروکشیدن بودم که در چارچوب در اتاق دیدمش گفتم: صفرعلی قبل این‌که دیوارها دوباره باد کنن و خراب بشن دست زنت رو بگیر و بیار که این دیوارها عکسات رو خراب نکنن. خندید و گفت: تا این انقلاب سروسامان نگیره سروسامان نمی‌خوام. این را گفت و رفت. صدام شروع به بمباران بیست و چهار متری کرده بود. از پاوه تماس گرفت و گفت مراقب خودمان باشیم خبر عملیات همان شب را نیز داد، خداحافظی کردیم. فردا در عملیات بچه‌های بلالی محاصره شدند با استراتژی خاصی سه نفر از بچه‌ها یعنی صفرعلی و ابراهیم جمالی و چهارمحالی راه را برای عقب‌نشینی بچه‌ها باز کردند اما خودشان نتوانستند برگردند. بعد از مدتی به دلیل خستگی و ضعف زیاد به خانه‌ای در یکی از روستاها پناه می‌برند اما آن‌ها شهید صفرعلی لاری زاده و شهید جمالی را به ازای ۲۰۰۰ تومان پول به حزب دموکرات تحویل دادند. صفرعلی ۱۱ ماه اسیر بود. تمام این مدت را شکنجه شد و از او برای ساخت زندانشان بیگاری کشیدند. آخر سر دموکرات‌ها ۴ بار به او امان‌نامه دادند، اما صفرعلی همه‌شان را رد کرد، حتی وقتی به او گفتند از امام برائت بجو و فحاشی کن قبول نکرد و زجر بریدن زبان را به جان خرید و سپس به طرز وحشیانه‌ای بینی و سرش را بریدند و سوزاندند. ۸ تیرماه ۱۳۶۰ جسدش را در جاده‌ای پیدا کردند. بعد از دیدن جنازه‌اش دچار فراموشی شدم. تا مدت‌ها فراموشی داشتم و به مرور حافظه‌ام را بدست آوردم هنوز هم لباس سبز پاسداران حالم را دگرگون می‌کند. راوی: خواهر گرامی شهید لاری زاده کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام‌ وعرض ادب این روزهاکمتر در حضور عزیزان هستم سعی می کنم قدر ایام سوگواری شهید دشت نینوا را بدانم کی میدونه آخرش کارش به کجا میرسه؟ دنیا دار ابتلاست گویند "حر بن ریاحی" اولین کسی بود که آب را به روی امام بست واولین کسی بود که در راه حسین جان داد از آن طرف هم "عمر بن سعد"اولین شخصی بود که به امام نامه نوشت ودعوتش کرد برای آنکه رهبرشان شود واولین شخصی بود که تیر را به سمت امام زمانه خودش پرتاب کرد چطور میشه در این دنیا بر کسی خرده گرفت وخودمان را نادیده بگیریم؟ همیشه گفتم ومی گویم یک سال انتظار می‌کشم تا محرم ارباب بیاید وباز هم منتظر شب‌ تاسوعا وروز تاسوعا هستم تا همه درد دلها را به سقای دشت کربلا بگویم در روزی که ارمنی ها حاجت می‌گیرند برای همه حال خوب طلب دارم اگر حال خوبی دست داد برای شما بزرگواران"عافیت" و"عاقبت به خیری" طلب میکنم شما هم این بنده عاصی را دعا کنید ملتمس دعا عنایتی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
امیر سرلشکر خلبان شهید منصور محمدی آزاد یکی از خلبانان شهید نیروی هوایی ارتش است که هشتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۱ در محله بهارستان و در یک خانواده مذهبی و متدین چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی و دبیرستان را در زادگاهش گذراند و پس از پایان دوران متوسطه با اخذ دیپلم در سن ۱۹ سالگی در آزمون ورودی دانشکده افسری نیروی هوایی ارتش شرکت و در آن پذیرفته شد. منصور پس از ورود به نیروی هوایی ارتش دوره مقدماتی پرواز را در دانشکده خلبانی گذراند و برای طی دوره تکمیلی به ایالت تگزاس در آمریکا اعزام شد.   او در طول تحصیل در ایالت تگزاس آمریکا علاوه بر تیزهوشی و علاقه به درس‌های خلبانی از انجام فرائض دینی نیز غافل نمی‌شد و در آن جا نیز یک فرد متدین و با ایمان بود. تحصیلاتش که به پایان رسید و پس از بازگشت به ایران خلبان جنگنده اف ۵ شد. منصور دوره‌های خلبانی با جنگنده یا خلبان شکاری را نیز در ایران طی کرد تا نامش به عنوان خلبان یک جنگنده در تاریخ ارتش ثبت شود. منصور با پیروزی انقلاب اسلامی با تلاش‌های بسیار به درجه استاد خلبانی رسید و در گردان آموزش مشغول به کار شد. او به عنوان یکی از اساتید با تجربه در پرواز  ۲۷۷ ساعت پرواز را در کارنامه خود ثبت کرده بود. او شاگردان بسیاری را آموزش و راهی پرواز با جنگنده‌های نیروی هوایی ارتش کرد تا هر کدام با تلاش و پشتکار بالای خود از کیان ایران اسلامی حراست کنند. او همانند سایر همرزمانش با یک دختر اصیل ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزند است. او با روحیه سلحشوری و تعهد فراوان همواره آماده رزم با دشمنان بعثی بود و تا روز شهادت بیش از ۲۸ مأموریت برون مرزی انجام داد. شهید محمدی آزاد چه مشاغلی برعهده داشت؟ امیر شهید منصور محمدی‌آزاد تا پیش از شهادت خود مسئولیت‌هایی همچون  افسر خلبان شکاری گردان ۲۱ شکاری و تاکتیکی پایگاه دوم شکاری، رئیس دایره و یکنواختی عملیات پایگاه دوم شکاری، رئیس شعبه طرح عملیاتی پایگاه چهارم شکاری را برعهده داشت.  امیر سرلشکر خلبان شهید منصور محمدی‌آزاد یکی دیگر از تیزپروازان نیروی هوایی ارتش بود که چهارم اسفندماه سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو در یک عملیات برون مرزی با شجاعت کم نظیر اهداف نظامی در عمق خاک عراق را بمباران و خسارت زیادی به دشمن وارد کرد. اما هنگامی که در حال بازگشت به پایگاه خود بود توسط ضد هوایی دشمن مورد اصابت قرار گرفت و پس از خروج اضطراری به شدت مجروح شده و به اسارت بعثی ها درآمد. این اسارت زیاد طول نکشید و پس از چند ساعت شهد شیرین شهادت را نوشید. به پاس رشادت های این شهید بزرگوار به خانواده او نشان درجه ۲ فتح اهدا شد. پیکر این شهید بزرگوار پس از گـذشت ۱۷ سال، در مرداد ماه ۱۳۸۱ به همراه ۵۷۰ شهید دفاع مقدس به وطن بازگشت و در قـطعه شهدای نیروی هـوایی بهشت زهرا به خاک سپرده شد. شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سیزدهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی هنگامی که رهبری (بعث) احساس کرد که اهالی خرمشهر در میان ما ایجاد خطر می کنند، دستورات محرمانه ای به فرمانده لشکرها و تیپ‌ها صادر کرد و اعلام کرد از طریق ترورهای محرمانه این گونه افراد را از میان بردارند. از این رو هر شب سرهنگ دوم ستاد عزیز العلی با تعدادی سرباز برای دستگیری هر فرد خرمشهری مشکوک عازم می‌شد. آنگاه این شخص یا اشخاصی دیگر به دور از چشم اهالی شهر اعدام می شدند. هر شب چنین صحنه ای به طور محرمانه تکرار می‌گردید تا جایی که شهر دچار بهت گردید و تعدادی از اهالی برای نجات از این وضعیت به سوی واحدهای ایرانی فرار کردند یا داخل به ایران بازگشتند. به خاطر دارم در یکی از شبها که سرهنگ عزیز العلی مست بود، به او گفته شد جناب سرهنگ آیا امشب هم برای شکار می رویم؟ جواب داد امشب دنبال شکار ویژه ای هستم منظور او از شکار مخصوص تجاوز به ناموس مردم در خرمشهر بود. او گفت: درست است که من امشب در پی ترور کسی نیستم؛ اما از شما میخواهم که کارتان را درباره اسامی باقی مانده دنبال کنید. شیوه کار آنها به این ترتیب بود که ابتدا از طرف خبرچین ها فهرستی از اسامی افراد مشکوک تهیه می‌شد؛ سپس شبانه به سراغشان می رفتند و بدون اطلاع خانواده هایشان دستگیرشان می کردند. در این زمینه تعدادی از شهروندان خرمشهری همکاری داشتند و در قبال خلاص شدن از افراد مشکوک مبالغ هنگفتی به آنها داده می شد. اما هنگامی که همه افراد مشکوک تصفیه شدند، نوبت به ترور کسانی رسید که با ما همکاری می‌کردند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت س
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهاردهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی در شب هفتم مارس ۱۹۸۱ زنگ تلفن به صدا درآمد، سرهنگ خلیل شوقی، که آن طرف خط بود. درباره مسائل مختلفی صحبت کردیم. بیشتر صحبت ها درباره خرمشهر و حوادثی بود که در این شهر اتفاق افتاده بود. او از من پرسید: آیا چیزی هم برای منزل برداشته ای؟ گفتم: در واقع چیزی به دست نیاوردم، اما خیلی علاقه دارم. گفت: بازی در نیاور. گفتم: شوخی نمی‌کنم. حقیقت را می گویم. گفت: من همین دیروز یک کامیون پر از تلویزیون و یخچال و دستگاه های تهویه برای منزل فرستادم. گفتم: به نظر می‌رسد بخت و اقبال، این مرتبه به شما روی آورده است. با خنده گفت شانس به همه روی آورده، اما ظاهراً شما روی خوشی به آن نشان نداده اید. گفتم: باید امتحان کنم. شما یک کامیون وسیله برای ما بفرست تا آخر سر نتیجه آن را ببینم. فردا صبح سرباز وظیفه یوشع ذالنون که فردی مسیحی بود، آمد و گفت: جناب سروان یک کامیون پر از اثاث آمده است. ناگهان از جا پریدم و بدون اینکه لباسهای نظامیام را بر تن کنم خارج شدم و به راننده گفتم بیا اینجا. اینجا را نگاه کن. محل مناسبی است، حرکت کن. کامیون به سوی یک انبار مانند که برای مخفی شدن در نظر گرفته شده بود حرکت کرد و سربازان کالاهای مسروقه را از آن پایین آوردند. یکی از آنها فریاد زد جناب سروان اگر قصد فروش آنها را داری من اولین خریدارم. گفتم نه خیر؛ آنها را به بغداد می‌برم و در آنجا می فروشم. زندگی نظامی ما در داخل خرمشهر آلوده به انواع ناپاکی‌ها و پلیدی ها شده بود. همه ما در مسیر جریانی حرکت کردیم که از بالا هدایت می‌شد. این رهبری بود که به ما اجازه غارت شهر را داده بود. این رهبری بود که دستور داد شالوده خرمشهر را نابود کنیم. کامیون ایفا به شماره ۳۳۶۵۳۳ به سوی بغداد حرکت کرد. ایستگاه های بازرسی و کنترل در طول راه به ظاهر مخالفت می کردند؛ اما من می گفتم که جناب فرمانده لشکر این اجازه را به من داده است. یکی از مسؤولان کنترل به من گفت: جناب سروان این کار نوعی شوخی است، هر چه دوست دارید ببرید، شهر مال خودمان است و این کالاها به مردم عراق تعلق دارد. با لبخند به او گفتم حالا شدی یک هموطن مخلص. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
گفتند شش کلاس سواد داره سراغ ناهار خوردن کارگران را گرفت چقدر مسخره کردند گفت:مردم طوری نشوند،اگر اینجوری باشه خودم پشت فرمون می نشیم مسخره کردند رفت به سیل زدگان کمک کنه گفتند شوآف است به محافظان تو سیل گفت:بروید من هوای شما را دارم مسخره اش کردند مغازه دار سنندجی شکلات تعارفش کرد کاری کردند که اصلا معلوم نشد کجا رفت نماز می‌خواند گفتند ریا کار خلاصه هر قدمی برداشت ،تهمت زدند ،مسخره کردندو...... حالا یکی شده رئیس جمهور ده روزه هیات گردی داره(به به) شکلات وآبنبات برای نوه اش میخره(به به) یک بار بعد از رئیس جمهور شدن نیومده با رسانه ها حرف بزنه(به به) با مردم که از روی کاغذ حرف میزنه وسطش میگه ولش کن تو سایتم می‌گذارم خودتان بروید بخوانید(به به) این روزها واقعا راستی امشب ظریف چی گفت؟ سندی که نخوانده امضاء نکرد؟ راستی روز رای گیری یادتون دو انگشت ظریف را روی سر دکتر پزشکیان یک ضرب المثل قدیمها می‌گفتند:چی بود؟ یادم رفت ،کارشناسان کمک می‌کنند آهان یادم اومد تشکر از کارشناسان "سالی که نکوست از بهارش پیداست کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
تا الآن آقای پزشکیان در تبلیغات قبل از انتخابات برنامه و هدفی را اعلام نکرده و در حاضر در کنفرانس خبری و مصاحبه مجبوره برای پاسخ به سوالات قول و وعده کاری بدهد از آنجا که هیچ مسئولیتی را نمی‌خواهد بپذیرد از مواجه با خبرنگاران طفره میره و کسانی مثل ظریف که از نظر قانونی هیچ وظیفه ای را برعهده ندارند صحبت می‌کنند که اگر احیانا قول و وعده کاری دادند و نتونستند انجام دهند آقای پزشکیان خواهد گفت من قول ندادم ظریف قول داده و خودش باید پاسخگو باشد و ظریف هم خواهد گفت من کاره ای نبودم و اختیاراتی نداشتم و نظر شخصی ام را بعنوان یک شهروند گفتم و در نتیجه کسی را نخواهند توانست پاسخگو کنند و بازی کی بود، کی بود، من نبودم را راه می‌اندازند و این وسط زمان کشور و بیت المال هدر خواهد رفت و مردم باید با تحریم‌ها و گرانی سرو کله بزنند و دست و پنجه نرم کنند، این شورای راهبردی شان هم شعبده بازی است برای اینکه مجلس را برای رای اعتماد وزرا در مقابل عمل انجام شده قرار دهند و این شورای راهبردی را آنقدر ارزش‌گذاری کاذب می‌کنند و اهرمهای فشار در پشت پرده ایجاد می‌کنند که کسی حتی مجلس هم نتواند بر خلاف نظر این شورای نظر دهند. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سرلشکرشهید حسین سامی مقام پس از ۴۴سال از مأموریت پر افتخار برگشت. سرلشکر شهید حسین سامی مقام متولد ۹ خرداد ۱۳۱۵ در سمیرم اصفهان بود. او در سال ۱۳۳۷ به استخدام ارتش ایران در آمد و در سال ۱۳۵۹ به دست گروهک ضد انقلاب در منطقه سردشت به شهادت رسیده بود. پس از اتمام دیپلم وارد دانشکده افسری شد، او به دلیل شغل نظامی که داشت مدتی در شیراز، خارک، تبریز و مقصد آخر نیز در سنندج زندگی می‌کند پدر حسین به همراه برادر راهی آبادان و در شرکت نفت مشغول کار می‌شوند، اما از بد روزگار پدر از بالای تانک نفت می‌افتد و بخاطر مشکلات جسمی قادر به ادامه کار نیست و راهی دیار خود سمیرم می‌شود تا زمین‌های کشاورزی خود و برادر را احیا کند و برادر به تنهایی در آبادان می‌ماند. بعد از مدت‌ها پدر مریض می‌شود و از دنیا می‌رود. حسین سامی‌مقام از ۵ سالگی در کنار عمو و زن عمو یزرگ میشود. مادر حسین ازدواج می‌کند و فرزندان در خانه عمو بزرگ می‌شوند حالا نه دست نوازش پدر است که نوازشگر شانه‌های پسر باشد و نه سایه پر مهر مادر که لحظه‌های کودکی را قربان صدقه فرزند شود. در سال ۱۳۴۲ و در سن ۲۷ سالگی در آبادان ازدواج کرد و صاحب سه فرزند یک دختر و دو پسر می باشد. و دخترشان نیز متخصص بیهوشی هستند . دو پسر آن شهید عزیز و گرانقدر یکی فوق تخصص کلیه ودیگری دندانپزشک هستند شهید سامی مقام دوره های تفنگداری دریایی و رزم آبی ‏ـ خاکی در کشور انگلیس گذرانده بود و در نیروی دریایی خدمت می کرد به نیروی ‏زمینی منتقل شد او در نبرد‌های داخلی با منافقان همیشه پیش قدم بود و به علت ابراز فداکاری و لیاقت در نبرد با منافقان پلید، به ‌‏۶ ماه ارشدیت مفتخر شد. ‏ سرانجام در تاریخ ‌‏۱۳۵۹/۰۵/۱۵ همزمان با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان برابر ‏ابلاغ تیپ مهاباد پادگان سردشت، از لشکر ۶۴، به همراه ۱۰ نفر دیگر از ‏جان بر ‏کفان ارتش به شهادت رسید و دموکرات موقع ‏فرار پیکر پاک شهدا را از کوه پرت ‏می‌کند و جنازه‌ای به دست خانواده نمی‌رسد.. تفحص پیکر شهید حسین سامی مقام پس از ۴۴ سال وبرگشت از مأموریت پرافتخار در منطقه شمال غرب کشور تفحص و هویتش با کارت شناسایی مشخص شد. شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چ
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پانزدهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی کامیون به سوی بغداد حرکت کرد. من در شهر النشوه از کامیون پیاده شدم و با اتومبیل سواری خود عازم شدم. به راننده گفتم در میدان پرواز بغداد منتظرت هستم. گفت: چشم جناب سروان به میدان پرواز بغداد رسیدم. در آنجا منتظر کامیون شدم. چند بار داخل کافه ای شدم و شراب نوشیدم اما کامیون نیامد. سرانجام به خانه ای در خیابان اندلس رفتم. در آنجا هنگام شب زنگ تلفن به صدا درآمد گوشی تلفن را برداشتم. سرباز راننده بود. گفت: جناب سروان من در بیمارستان العماره بستری هستم. از جا پریدم، خدایا برای چه؟ چه شده است؟! با گریه گفت جناب سروان هواپیماهای ایرانی یک ستون نظامی را که از شمال به سمت جنوب در حرکت بود بمباران کردند. جناب سروان تمام وسایل با کامیون سوختند. گفتم: برای چه احمق، بی‌شعور چرا به جای وسایل خودت نسوختی؟ من وسایل را میخواهم، فهمیدی؟ من وسایل را میخواهم این سرباز که عارف البصری نام داشت و از اهالی الحانیه بصره بود، از بیمارستان فرار کرد؛ چون به شدت زخمی شده بود، دکتر اجازه ترک بیمارستان را به او نداده بود. نامبرده برای اینکه سرهنگ خلیل شوقی و مرا راضی کند دوباره برای سرقت کالا به خرمشهر باز گشته و در آنجا مستقیماً نزد سرهنگ خلیل رفته بود. این مرتبه آنچه را سربازان دزدیده بودند گرفته و یک کامیون پر از وسایل و کالاهای با ارزش برای من فرستادند و به خودم تحویل دادند که ببرم. در منطقه النشوه و در ایستگاه بازرسی و کنترل، مسؤول ایستگاه خواستار بازرسی از کالاها و ارزش آنها شد و سؤالاتی را مطرح کرد. در همین هنگام فرمانده لشکر که با تعدادی از محافظانش از آنجا رد می‌شدند به مسؤول بازرسی گفت: به این کامیون اجازه بدهید برود. با صدای بلند گفتم جناب فرمانده خیلی ممنونم؛ جناب سرهنگ عزیز العلى رئيس استخبارات سپاه سوم شخصاً به من اجازه خارج کردن این وسایل را داده اند. او گفت پسرم اشکالی ندارد هر چه میل دارید بردارید. راز پیروزی ما در این است که روحیه شما همچنان بالا باقی بماند. دشمن را تا آنجا که ممکن است باید تحقیر و غارت کرد. این سخنان فرمانده لشکر و دیدگاه او بود. سربازان و زیردستان هم که به آنها این گونه چراغ سبز نشان داده می شد، دست به هر کاری می زدند. هنگامی که همان سرباز راننده قبلی به منطقه القرنه رسيد، تلفنی با من تماس گرفت و گفت جناب سروان کامیون پر از انواع وسایل است، امیدوارم مرا به خاطر مرحله گذشته ببخشید. گفتم: تو را می بخشم به شرط اینکه امشب خودت را به بغداد برسانی گفت: ان شاء الله جناب سروان سعی می.کنم امشب خودم را به بغداد برسانم و کالاها را در میدان علاوی الحله بفروشم. با خود می گفتم با مبلغ زیادی که از راه فروش این وسایل به دست می آورم، یک دستگاه خانه زیبا در مرکز بغداد می‌خرم. سعادت بزرگی بود، من در ذهنم یک خانه زیبا را در منطقه کرخ بغداد تصور می‌کردم که فتح و غارت خرمشهر علت اصلی خرید آن شده بود. با خود می گفتم: شانس به تو هم روی آورد، خانه جدید، ماشین نو، خانم جدید؛ دیگر از خرمشهر چه میخواهی؟ اما مثل اینکه یکی به من گفت: مصیبتهای عده ای مغلوب ممکن است برای عده دیگر فایده هایی داشته باشد. اما ما باید مراحل بعدی را هم مدنظر می‌داشتیم... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شانزدهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی با خود می گفتم ایرانی ها شهرشان را مطالبه می کنند و به زودی مواضع ما را به آتش خواهند کشید و از روی‌ جنازه های ما خواهند گذشت. در این باره به خود جواب دادم از ما خواسته اند که خوش باشیم. نباید به فکر دوران سخت بود و ناامید شد. رهبر ما دشمنانش را با سلاح های سرّی شیمیایی و میکروبی و موشکهای زمین به زمین که تا تهران هم برد دارند نابود خواهد کرد. سه ماه از خرید خانه ای که من آن را با فروش اموال مسروقه از خرمشهر صاحب شده بودم گذشته بود که یک حادثه بزرگ مرا به خود آورد. خانه ام دچار یک آتش سوزی بزرگ شد و تمام وسایل زندگی همسر و فرزندانم در آن سوختند. وقتی به منزل آمدم تنها مشتی خاکستر دیدم. تمام وسایل شخصی ام سوخته و باد آنها را با خود برده بود. یکی از خانمها گفت: پسرم بقای عمر خودت باشد. همسر و فرزندانت به محض اینکه به بیمارستان انتقال یافتند از دنیا رفتند. ما خیلی تلاش کردیم اما از سرنوشت نمی‌توان فرار کرد. پس از ده روز به خرمشهر بازگشتم. به دوستانم گفتم ما در وهم و خیال باطل به سر می‌بریم. برادران! برای من این یقین حاصل شده است که هر کس میخواهد خودش و خانواده اش سالم بماند باید وسایلی را که از خرمشهر به غارت برده برگرداند و گرنه دست تقدیر به شدت از او انتقام خواهد گرفت. یکی از آنها در جواب گفت: این حرفها اوهام است. همه در غارت خرمشهر دست داشته‌اند. من خودم به افراد ناشناسی برخورد کردم که می‌گفتند این وسایل پیشرفته برای مقامات بالاست. گفتم: این غیر ممکن است. آنها به این وسایل احتیاجی ندارند. اگر چیزی بخواهند با هواپیما از خارج برایشان می آورند. گفت: آنها می‌گویند این وسایل یادگاری پیروزی است، به همین خاطر، افرادی را اعزام کردند تا وسایلی را برای آنها ببرند. این گونه صحبت‌ها وقت ما را تا پاسی از شب گرفت. خرمشهر در آن روزها به خاطر زخمهای خونینی که بر پیکر داشت ناله می‌زد و سربازان ما آن را به بازیچه گرفته بودند و چون سگ‌های وحشی و گرسنه رها شده بودند و خوش‌ می‌گذراندند. هیچ قانونی برای ممانعت از سرقت در این شهر وجود نداشت؛ بلکه هر فرد نظامی در هر درجه و مقامی برای تقرب بیشتر به رهبری و‌اظهار نهایت وفاداری به او، دست به سرقت و غارت می‌زد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
حاج اسکندر خیلی شجاع بود و سر نترسی داشت. با اینکه نیروی تدارکات بود و کار و وظایفش به خط اول ارتباطی پیدا نمی کرد، اما عملیات که می شد همیشه قدم به قدم در خط اول نبرد می رفت و کارهای تدارکاتی اش را در همان خط اول انجام می داد. قبل از کربلای پنج بود، آمد پیش من، گفت: حاج قاسم من دیگه نمی خواهم در تدارکات باشم، من را بفرستید در گردان. گفتم: یعنی چه؟! کسی نمی تواند کار تو را انجام بدهد! دیدم حالش بهم ریخت. حال غریبی داشت. ناآرام بود، بی تابی می کرد. اشک می ریخت و می گفت: من می خواهم برم گردان! کار حاج اسکندر در تدارکات منحصر به فرد بود. کسی جز خودش از عهده آن بر نمی آمد. همچنین قبل از عملیات تعدادی از فرمانده گردان ها درخواست داده بودند تا حاج اسکندر رابط گردان ها با تدارکات باشد و آنها دیگر مستقیماً با تدارکات ارتباطی نداشته باشند. ....از طرف دیگر حاج اسکندر چهل سال سن داشت و چشم هایش کم سو شده و دیگر چابکی یک جوان عملیاتی را نداشت. همه اینها باعث می شد که اجازه ندهم اسلحه دست بگیرد و با گردان ها پیش برود. هرجور بود آرامش کردم و گفتم: حاجی من اجازه نمی دهم شما با گردان بروید. وقتی دید حرف من یکی است و راضی نمی شوم، گفت: پس اجازه بدهید کاری بکنم. گفتم چه کار؟ گفت:.... ....گفت: چون در این عملیات بین ما و دشمن کانال ماهی است و یکی، دو روز اول عملیات امکان انتقال ماشین هاى تدارکات نیست، من چند نفر از طایفه بندی هندل را با خودم ببرم ماشین های جا مانده عراقی ها را راه بیاندازیم، تدارکات عراقی ها را هم جمع کنیم و بلافاصله کار تدارک رزمنده [ها] را از همان جا شروع کنیم! دیدم این جور راضی می شود. گفتم: سخته ولی شدنی هست. اما با من هماهنگ باش. خلاصه رفت تا طرحش را عملیاتی کند. تا قبل از عملیات چند باری آمد و گزارش داد که چه کار کرده است. ده نفر راننده آماده کرده بود. کسانی که می توانستند هر ماشینی را بدون کلید روشن کنند. شب عملیات شد. حاج اسکندر یک بی سیم چی خواست تا در ارتباط باشد. رمز عملیات که گفته شد، پشت بی سیم گفت: با خط شکن ها برم؟ گفتم: نه! رفت تا نقطه رهایی. گفت: برم. گفتم: نه، شما برو سمت اسکله، جایی که بچه ها از قایق پیاده می شن، کمک کن بچه ها از قایق ها پیاده بشن. چک کن، کسی اسلحه اش در آب نیافته و بی مشکل پیاده بشن. دوباره بی سیم زد من کنار اسکله هستم، همه نیروها پیاده شدند، همه رفتند. گفتم: خیلی خوب، حالا برو! با یه حالت خاصی گفت: من دیگه رفتم، خداحافظ. این آخرین جمله ای بود که پشت بی سیم گفت، یکی دو دقیقه بعد بود که آن گلوله ى توپ آمد.... راوی: رزمنده دلاور سردار قاسم سلطان آبادى کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
دوازدهم مهر ۵۹ بود که امیر به خرمشهر برگشت. گاهی اوقات آموزش‌هایی از رادیو در مورد نکات ایمنی پخش می‌شد. مثلاً اعلام می‌کردند زمانی‌که صدای هواپیما یا سوت خمپاره را شنیدید، در سه حالت می‌توانید روی زمین خیز بروید تا حداقل از برخورد مستقیم گلوله در امان باشید. ‌من، عبدالحسین و امیر بیکار بودیم. همه‌ی دوستان ما شهر رفته بودند. چند نفر پیرمرد در شهر مانده بودند. آموزش‌ها را که از طریق رادیو پخش می‌شد به پیرمردها می‌دادیم تا در مواقع خطر آن‌ها را اجرا کنند. چند روز قبل عبدالحسین برای پیرمردی که سر کوچه ما بود توضیح داده بود که موقع حمله عراقی‌ها چه کاری انجام دهد. پیرمرد از نظر جسمی ضعیف بود. از قضا همان روز دوازدهم، هواپیماها شهر را با راکت و موشک بمباران کردند و بعضی از راکت‌ها به مناطق حساس خوردند. پیرمرد همسایه رفته بود مسجد جامع تا آذوقه تهیه کند. در راه برگشت هواپیماها به شهر حمله کردند و یکی از راکت‌ها نزدیک او اصابت کرده بود. او هم سعی می‌کند سینه‌خیز برود و روی زمین بخوابد. پاهایش را از هم باز می‌کند و دست‌هایش را روی سرش می‌گذارد اما قبل از این‌که خم شود ترکشی به باسن او می‌خورد. البته شانس آورده بود که ترکش کمانه کرده و به پشتش خورده بود. عرب‌ها به باسن می‌گویند «عزّ». پیرمرد بعد از خوردن ترکش درحالی‌که دستش به پشتش بود داد می‌زد «آی عزّی»، «آی عزّی» این شد تکیه کلام ما و بعد از آن هر وقت راکت به زمین می‌خورد، بچه‌ها به شوخی این عبارت را به کار می‌بردند و پیرمرد همسایه را نیز به خاطر این ترکش حسابی اذیت می‌کردیم. آن روز بعد از این‌که هواپیماها شهر را بمباران کردند و رفتند، سراغ پیرمرد رفتیم. صاف ایستاده بود و نمی‌توانست کاری بکند و فقط داد می‌زد. یک جیپ ژاندارمری را با خواهش و تمنا نگه داشتیم و سوارش کردیم تا پیرمرد را به بهداری ببرند. راوی: آزاده سرافراز غلامرضا رضازاده (کوچکترین اسیر جنگ ایران و عراق از ماه اول جنگ در خرمشهر) برگرفته ازکتاب: "اسیر کوچک" کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan