eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
1هزار دنبال‌کننده
615 عکس
273 ویدیو
1 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
شهید والامقام موسی اسکندری فرمانده ستاد لشکر ولی عصر پیام دستور عقب نشینی را از فرمانده لشکر به همه
توضیح اینکه مکان این خاطره که توسط راوی محترم سید صادق فاضلی نقل شده است منطقه عملیات بدر می باشد
متاسفانه با خبر شدیم خواهر گرامی سردار شهید خطابخش دارفانی را امروز وداع گفتند
سلام وعرض ادب بعضی دوستان اصرار دارند که از خاطرات خودت هم بگو تا بدانیم با کی طرف هستیم 😂😂😂😂😂😂😂 آخه در روزمه من خاطرات خوبی وجود نداره حالا دوستان اصرار دارند خاطره رفتن برای اولین بار به جبهه را خدمتتون عرض میکنم: قبل از پرداختن به این خاطره یک کم با من بیشتر آشنا بشوید بد نیست جانم برایت بگو اولین روزی که مدرسه رفتم به خاطر اون روح عصیانگری که داشتم همان روز اول تو مدرسه بگو ومگو شروع شد وزنگ آخر هم بزن بزن با چهار نفر انجام دادم حاصل آن هم شکستگی دست راستم بود تا بعدازظهر هم چیزی بروز ندادم از بعدازظهر دیگه شدت درد عاصی کرد مجبور شدم به ننه ام بگم تو مدرسه خوردم زمین چون اگه بابام متوجه می‌شددعوا کردم یک کتک مفصل هم از بابا نوش جان می‌کردم القصه از کتف تا انتهای آرنج را گچ گرفتند با همان دست گچ گرفته میرفتم مدرسه که یک روز تو محل با دونفر درگیر شدم که با پاره آجر به من حمله ور شدند ومن هم با دست گچ گرفته پاسخ میدادم خلاصه در یک لحظه با آجر روی مچ دست راست من زدند که عربده من بلند شد اون دو نفر فرار کردند ومن با آه وناله خونه رسیدم دوباره دکتر وبیمارستان ومتوجه شدند مچ دست راست شکسته است از زیر آرنج تا نوک انگشتان دستم را گچ گرفتند حالا از کتف تا آرنج دست راست تو گچ بود اینها به کنار شب هم کتک مفصل از بابام خوردم واقعا می‌دانستم حقم بود آخه بنده خدا از نیمه شب تا عصر می رفت ذوب آهن اصفهان کار می‌کرد شب هم که خسته وکوفته می اومد خونه باید جوابگوی شرارتهای من باشه خلاصه برایتون بگم با هزار مصیبت دوره ابتدایی را تمام کردم و وارد راهنمایی شدم تو مقطع راهنمایی سه تا مدرسه اخراج شدم هم با معلمین ومحصلین درگیر شدم واین ننه ام بود که با هزار التماس ودرخواست از این مدرسه به اون مدرسه برای ثبت نام می دوید ونمی گذاشت بابام چیزی بفهمه چون می دونست متوجه بشه کتک نوش جون کردن رو شاخش هست تو این حال وهوا بودم که دیدم دشمن به کشور حمله کرده وداره پیشروی میکنه ناگهان ورق برگشت دیدم همه رفقا کم کم عزم جبهه وجنگ کردند ویک مرتبه مدرسه ومحله خلوت شد حالا نه دیگه حوصله مدرسه رفتن را داشتم ونه موندن تو محله را فکر رفتن به جبهه ذهنم را مشغول کرده بود دنبال راه بیرون رفتن از این وضعیت را داشتم راست وحسینی هم بگم در ابتدا نه برای رضای خدا واینها نبود فقط به خاطر اینکه با رفقا باشم میخواستم بروم جبهه حوصله هیچ چیز را نداشتم حالا چطوری این مسئله را برای خانواده بگم ورضایت اونها را جلب کنم حکایت عجیبی داره ادامه دارد راوی:علیرضا عنایتی(داش علی ) کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
سلام وعرض ادب بعضی دوستان اصرار دارند که از خاطرات خودت هم بگو تا بدانیم با کی طرف هستیم 😂😂😂😂😂😂😂 آخ
ادامه رفتن به جبهه : رفتم از بابام رضایت بگیرم برای جبهه زیر بار نرفت یک چند روز قهر کردم،اعتصاب غذا کردم 😂😂😂😂😂 فایده نداشت دیدم فایده نداره هی میگه برو درستت را بخوان تو هنوز بچه ای سن وسال تو به این حرفها نیومده دیدم فایده نداره بابام عمرا رضایت بده نیست بروم جبهه یه شبی یک رضایت نامه که از قبل آماده کرده بودم آوردم وتو خواب اثر انگشت اون را با چه مکافاتی زدم پای برگه رضایت وکارهایم را برای اعزام کردم واز بچه های محل پرسیدم چه وسایلی میخواد خلاصه ساک را آماده کردم ویک جا جاسازی کردم روزی که می‌خواستم بروم برای آموزش جهت اعزام به جبهه ساک را کله سحر پشت در خونه قایم کردم کتاب‌ها را برداشتم که مثلا بروم مدرسه وزدم رفتم آموزش حالا بماند که این پدر ومادر چند روز بی خبر بودند از بیمارستان وکلانتری وحتی پزشک قانونی ومدرسه هر جا سر زده بودند ببيند من کجا هستم القصه رفته بودند محل اعزام به جبهه واونها اعلام کرده بودند من رفتم آموزش بعد هم اعزام به جبهه خدا بیامرز بابام به مسئول اون جا گفته بود آخه نباید رضایت من باشه مسئول اون قسمت متن رضایت نامه را نشان بابام داده بود که خودتان رضایت دادید مادرم تعریف می‌کرد که اون روز بابام گفته بود من یک پدری ازاین بچه در بیاورم که نگو پدر ومادرم اومدند محل آموزش که در اصفهان بود وبا اصرار خواستار ملاقات شده بودند وقتی گفتند ملاقات داری جدی قالب تهی کردم آخه بابام کتک عادیش مصادف بود با آش ولاش شدن وای به روزی که عصبانی می‌شد کتک می زد در حد لالیگا یک کمر بندپهن مشکی داشت با یک سگک آهنی اینقدر می‌زد تا بیهوش بشی البته از حق هم نباید گذاشت واقعا تو محله از دست شیطان های من همه به عذاب بودند وقتی شنیدند رفتم جبهه همه گفته بودند" بری برنگردی" اومدم دم در یک قیافه مظلوم هم به خودم گرفتم ‌که کتک نخورم بابام خدا بیامرز من را با اون قیافه ولباسهای گشاد بسیجی که من را دید زد زیر خنده دلم قرص شد گفت یک سوال ازت میکنم درست جواب بده پدر سوخته شارلاتان بازی هم در نیار چه جوری از من پای برگه رضایت گرفتی وقتی گفتم باز هم زد زیر خنده من رفتم جبهه وواقعا آدم شدم یک پا مسجدی شدم ودیگه از اون بچه ای که هر روز تو کوچه دعوا ومرافه راه می انداخت خبری نبود پسر سر به زیر شدم اینها از برکت حضور در جبهه بود بابام هم دیگه خیلی خوشحال بود از دستم کلی لذت می برد . پایان راوی:علیرضا عنایتی(داش علی) کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست وهفتم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حاج منصور زبیدی پیرمردی بود که می‌خواست خود را از چنگ عراقی ها برهاند. خانواده او متشکل از چهار دختر و سه پسر بود. او به همراه فرزندانش سوار بر یک دستگاه اتومبیل لندکروز شده بودند و با سرعت هر چه تمام در حالی که تانکهای عراقی او را تعقیب می کردند، حرکت می کرد. یکی از فرماندهان واحد زرهی نگ فیصل عبدالله با دوربین اتومبیل حاج منصور زبیدی را زیر نظر داشت. با خنده گفت: بدبخت بیچاره این مرد فکر می‌کند می‌تواند از تانکها و توپهای ما در امان باشد. آنگاه دستور شلیک به سوی او را صادر کرد. گلوله به سوی وی باریدن گرفت و اتومبیل حاج منصور مورد اصابت قرار گرفت و به خاکستر تبدیل شد؛ به نحوی که دیگر هیچ اثری از آن خودرو قرمز رنگ و آن بندگان خدا باقی نماند. در آن هنگام هیچ کس با آن اعمال غیرانسانی مخالفتی نمی کرد و وجدان کسی بیدار نبود. بلکه همه دم از پیروزی دروغین می‌زدند و با صدای بلند فریاد می‌زدند زنده باد رهبر و جشن پیروزی قادسیه صدام را برپا کرده بودند. هنگامی که اتومبیل آتش گرفت شاهدان فریاد می زدند: خدا را شکر، خدایا ما ایرانی ها را نابود کردیم. ای کرکس‌ها برای خوردن جنازه های آنها به دنبال ما بیایید! در زمان اشغال خرمشهر جهانیان نسبت به جنایتهای ما به گریه افتادند و این در حالی بود که ما با سرودهای پیروزی، دنیا را پر کرده بودیم و حقایق را با پرده نفاق و دوگانگی پوشانده بودیم؛ اما تعدادی از خبرنگاران و عکاسان توانسته بودند فیلمها و عکس‌های غیر مجازی - از نظر ما - تهیه کنند که بیانگر تلفات مادی و انسانی بود. صدام تعدادی از افسران خود را احضار کرد تا طی یک مراسم سیاسی، نظامی و با دادن مدال شجاعت از آنها تکریم به عمل آورد. صدام در آن مراسم بیان داشت برادران عزیز من از ملاقات با شما خوشحالم. شما انسانهای قهرمان فاضل و با شرافتی هستید که با تلاشهای جسورانه و استثنایی خودتان موفق شدید مفاهیم عزت و اقتدار را رقم بزنید. برادران امروز روز فداکاری و آزادسازی است. پایان قسمت بیست و هفتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست و هشتم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 صدام ادامه داد، امروز اعراب به این سمبل‌های قدرت و توانایی نیاز دارند. آزادسازی خرمشهر در عصر قیام و آزادسازی صفحه نخستین این پرونده است. شما مردانی از نوع خاصی هستید. شما با این شجاعتها و فضیلتها عزت عربی را به ظهور رساندید. امروز همه عربها با دیده عزت و افتخار به شما می‌نگرند. ایران چه می‌خواهد؟ یا بهتر بگویم فارسها از ما چه می‌خواهند؟ آنها میخواهند پایه‌های نهضت معاصر عربی را از بین ببرند. برادران مطمئن باشید که اگر این ایستادگی شما نبود امت عربی در دریای شکست و خواری غرق می‌شد.... همچنان به سخنانش ادامه داد، ای برادران همه مردم عراق چشم به شما و آینده دوختهاند. سرمنشأ این نگرانی من از آنجاست که پیروان [امام] خمینی میخواهند تمدن شما را نابود کنند. می‌خواهند همه دست آوردهای شما را از بین ببرند. [امام] خمینی در صدد گرفتن انتقام خون پدرانشان در قادسیه اول هستند. آنها معتقدند که این کار نشانه و اعلام وفاداری به گذشتگان است. اما هیهات، نسل پرورش یافته حزب بعث امروز پرچم عزت را برافراشته و امت عرب و همه ملت ها دستشان را در دست گذاشته اند. هیچ راه بازگشتی به عقب وجود ندارد. امروز نوبت ایران است و فردا نوبت اسرائیل غاصب. در پایان اگر خاطراتی از محمره دارید بیان کنید. سرهنگ اسعد عبدالعزيز الحدیثی فرمانده تیپ ۵۳ بلند شد و گفت: سرورم خاطرات زیادی وجود دارد. اما به خاطر دارم بیشتر فرماندهان واحدهای تحت امر با من تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: هنوز در خرمشهر افرادی زندگی می‌کنند. ما چگونه آن را گلوله باران کنیم؟ در اینجا صدام حرفهای او را قطع کرد و گفت: "من به هیچ وجه نمی پذیرم که در مقابل دستورات مافوق کسی از خودش اجتهاد کند. مسائل اخلاقی و انسانی نباید باعث اعتراض ما بشود. دستور آزادسازی خرمشهر صادر شده حالا اگر شخصی بیاید و به بهانه دفاع از اخلاق با این فرمان نظامی مخالفت کند به هیچ وجه پذیرفته نیست و ما هر کس که باشد حتی برادر عزیزم عدنان خير الله – وزیر دفاع - زبانش را قطع خواهیم کرد." یکی از افراد حاضر از جا بلند شد و گفت: سرورم! تمام دشمنان شما خوار و ذلیل باشند. مرگ بر خائنان. سرورم همه مطیع اوامر شماییم. مرگ بر دشمنانت باد! پايان قسمت بیست وهشتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت ب
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست ونهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرهنگ اسعد عبدالعزیز سخنانش را در برابر صدام چنین تکمیل کرد: سرورم! به او گفتم این مسأله به تو ربطی ندارد دستورات صادره به تو می‌گویند گلوله باران کن و تو هم وظیفه داری اجرا کنی. صدام بار دیگر سخنان او را با ناراحتی قطع کرد و گفت: این شخص الان کجاست؟ سرهنگ اسعد جواب داد هنگام آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. صدام ادامه داد: لعنت بر پدرش. سگ! پدرسگ. بر قوم و قبیله اش لعنت. سرهنگ اسعد در ادامه گفت: سرورم. بعد از آن فرمانده گروهان دوم سرگرد عبدالله سلمان تکریتی مخالفت کرد؛ او می گفت: این شیوه درست نیست به او گفتم حضرت رئیس جمهور رهبر خودشان این طرح و شیوه را پسندیده‌اند. او در جواب گفت: ایشان با مسائل نظامی آشنا نیستند. صدام به خشم آمد و گفت من معتقدم که نقص در تو و در افسران زیر دست توست. آنگاه خطاب به محافظین گفت این گمراه را دستگیر کنید. محافظین، سرهنگ اسعد را در میان جمع چون سگ با خود کشیدند و بردند. اما او فریاد می‌زد سرورم! سرورم! من دوستدار شما هستم. من به شما علاقه مندم. صدام در جواب گفت: «برو بیرون پدرسگ. برو بیرون.» افسر دیگری برخاست و گفت: سرورم! سروان ماهر العبيدي فرمانده گروهان سوم از گردان اول تیپ دهم زرهی هستم. خاطراتم را درباره آزادسازی خرمشهر به عرض شما می‌رسانم. سرورم در واقع اگر حمایت حضرتعالی و طراحی شما نبود محمره همچنان در دست فارسها باقی می‌ماند. سرورم! در ابتدای پیشروی به سوی خرمشهر به یک خودروی غیر نظامی برخورد کردیم که حامل یک خانواده ایرانی عربی الاصل بود. این خودرو قصد داشت فرار کند و به نیروهای ایرانی پناهنده شود. به راننده گفتم: کجا میخواستید بروید؟ گفت: از ما چه می‌خواهید؟ آنگاه به التماس و گریه زاری افتاد. اما من سرنیزه را در شکم او فرو کردم و او فریادی کشید و افتاد. صدام گفت: آفرین بر تو. آنگاه آن افسر کمی آب نوشید و گفت: سپس به سوی بقیه افراد خانواده رفتم که متشکل از چهار خانم جوان بود. صدام لبخندی زد و گفت در واقع جنس مخالف گاهی انسان را در شرایط خاصی قرار می‌دهد. به هر حال شما جوان هستید و جوانان دارای شرایط خاصی هستند. بله... ادامه بده قهرمان. آن زنان را به طور مساوی سرورم من وسایل همراه آنها و میان بقیه تقسیم کردم. صدام حسین :گفت این خاطره در متن خود عناصر قدرت را نهفته دارد. افسران ما اگر بخواهند خود را با زندگی دوران معاصر وفق دهند و با گذشته پیوند داشته باشند باید زندگانی خالدبن ولید را مورد مطالعه قرار دهند که چگونه با اسرا و زنان رفتار کرد. ما عرب هستیم و به جنس مخالف علاقه داریم. از ذکر خاطرات احساسی خودداری نکنید. من که در واقع رئیس حکومت هستم، تا به امروز همچنان دارای زندگانی عاطفی و پر از احساس هستم. پایان قسمت بیست و نهم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سی ام: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سپس یکی دیگر از افسران در پشت میکرفون قرار گرفت و گفت: جناب رئیس جمهور! من سرگرد عزام محمد الحلفی از آتشبار توپخانه صحرایی به شماره ۴۴۳ هستم. آنگاه افزود: حضرت رئیس جمهور! در هر نبردی اگر فرماندهی بخواهد موفق شود باید به همه گروه ها و رسته ها به یک چشم نگاه کند و گروههای پیاده، زرهی، توپخانه و نیروی هوایی همه برای او به یک اندازه اهمیت داشته باشند. سرورم واقعیت امر این است که ما نیروهای توپخانه توانستیم محمره را غرق در آتش و گلوله کنیم. توپخانه های ما شبانه روز می کوبیدند. صدام در حالی که سرش را تکان می‌داد گفت: آفرین بر تو! سرگرد عزام افزود: سرورم ما سدی از آتش ایجاد کرده بودیم و منابع انسانی مانعی در مقابل اجرای طرح آتش نگردید. یک طرح آتش وجود داشت که ما به طور دقیق اقدام به اجرای آن کردیم؛ حتی یکی از افسران به این طرح اعتراض کرد و گفت چنین طرحی برخلاف اصول اخلاقی و انسانی است زیرا در خرمشهر زنان، کودکان و پیرمردانی به سر می برند. گناه آنها چیست؟ اینجا صدام صحبتهای او را قطع کرد و گفت: این ملعون چه خواست؟ سرگرد عزام پاسخ داد: سرورم او می خواست به این خانواده ها آسیب نرسد. صدام پرسید: او کیست و چه مسؤولیتی دارد و چه کسی به او این اجازه را داده بود که چنین مزخرفاتی به زبان آورد؟ آنگاه رو به سوی عدنان خیرالله کرد و گفت: ماشاء الله ما در ارتش دارای رجال دینی هستیم و خودمان خبر نداریم. سپس رو به سوی سرگرد کرد و گفت: با او چه کردی؟‌سرگرد عزام گفت سرورم فرار کرد و به ایران پناهنده شد. صدام حسین گفت: افسوس باید دهانه هفت تیر را روی سرش می گذاشتی و دست کم ده تیر بر سرش خالی می‌کردی. افسوس بر تو! سپس سرگرد عزام سخنانش را کامل کرد و گفت: سرورم! ما بر اساس طرح و برنامه کلی اقدام می‌کردیم و برای ما مهم نبود که کسانی از مسیر اصلی منحرف شده‌اند. سرورم گذشت زمان افراد ناپاک را از پیکره ارتش جدا می سازد؛ والسلام. سپس یکی دیگر از افسران برخاست و گفت: سرورم. من ستوان نورى فيصل القيسی فرمانده دسته اول از گروهان سوم گردان اول تیپ ۳۳ نیروهای ویژه هستم. سپس چنین ادامه داد: سرورم گروهان ما مأموریت داشت به بندر محمره حمله کند. در بندر تعدادی خودروهای غیرنظامی مواد و کالای صنعتی بود. دستور مصادره کالاها و خودروها و به آتش کشیدن بندر به ما داده شد. صدام حسین گفت این یک امر طبیعی است تا اینکه به دنیا ثابت کنیم ما پیروزیم و دارای رسالت مقدسی هستیم. آنگاه این افسر در ادامه چنین گفت سرورم! علاوه بر مصادره خودروها ما افرادی را که گفته می‌شد طرفدار [امام] خمینی هستند زنده به گور کردیم. صدام گفت: آنها را زنده به گور کنید تا برای کسانی که فریب می خورند و می خواهند به عراق تجاوز کنند درس سختی باشد. چنین اقدامی درس فراموش نشدنی به خائنان ستمگر است. ستوان نوری فیصل افزود: سرورم ما در بندر لنگرگاه کشتی‌ها را تخریب کردیم همچنین مواد و کالاهای با ارزش در آنجا را میان سربازان و افسران به طور مساوی تقسیم کردیم. صدام خندید و گفت این کالاها را به عنوان هدیه به آنها می‌دادید تا از نظر شرعی حلال باشد. پایان قسمت سی ام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
یک روز «ابوالقاسم» برای ما تعریف می کرد: «در جریان محاصره سوسنگرد با چهار نفر از برادران برای شناسایی مواضع نیروهای بعثی رفته بودیم. در مراجعت راه را گم کرده بودیم و در مسیر ناشناخته ای که نمی دانستیم و پر از مین بود وارد شدیم. همگی مردد بودیم که مسیر قبلی ما از کدام طرف است. ناگهان یکی از گاوهایی که در منطقه پراکنده بودند، درست در جهت راهی که انتخاب کرده بودیم به راه افتاد و بلافاصله روی مین رفت و تکه تکه شد و ما که نصرت خدا را در این حادثه احساس کردیم، مسیر خود را تغییر دادیم.» راوی: همسر بسیجی شهید «ابوالقاسم ناصری» کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
♦️سفر اربعین برای چه افرادی ممنوع است؟ 🔹طبق نظر وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی و مصوبه ستاد مرکزی اربعین و با توجه به شرایط خاص ایام اربعین برخی از بیماران از تشرف به عتبات عالیات منع شده‌اند. 🔹بیماران دیابتی با زخم یا عفونت اندام، بیماران دیابتی که مشکل کلیوی دارند، بیماران مبتلا به رتینوپاتی پیشرفته، بیماران دارای عوارض و علائم قلبی و عروقی، بیمارانی که کنترل نامطلوب قند دارند یا قند ناشتای ۲۵۰ و بالاتر دارند و بیماران مبتلا به سرطان که در حال درمان هستند باید از ثبت‌نام برای عزیمت به عراق صرف نظر کنند. 🔹همچنین زنان باردار، سالمندان بالای ۶۵ سال، افراد دارای بیماری‌های زمینه‌ای صعب العلاج، افراد دارای فشار خون بالای کنترل نشده، افراد مبتلا به دیابت کنترل نشده، افراد چاق با ضریب توده بدنی بیش از ۴۰، افراد دارای ضعف یا نقص سیستم ایمنی و افرادی که در حال طی دوران درمان شیمی درمانی هستند باید از ثبت‌نام برای تشرف به عتبات صرف نظر کنند. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید مهدی اسماعیلی یکی از شهدای نیروی انتظامی است که با فدا کردن جانش توانست جان سه گروگان را نجات دهد. شهید اسماعیلی در پنجم بهمن 73 در شهرستان فسا و در خانواده ای مذهبی متولد شد. پدرش جانباز جنگ تحمیلی و کشاورز بود.از همان دوران کودکی با آن که نمی توانست درست کلمات را تلفظ کند تکبیر می گفت و در دوران نوجوانی پای ثابت مراسمات مسجد و یادواره های شهدا بود.از سجایای اخلاقی وی می توان به ،احترام به والدین، نجابت و بی ریا بودن  اشاره کرد. روحیات پدرش آن‌چنان در مهدی نفوذ کرده بود که بعد از اخذ مدرکش در رشته علوم تجربی در سن 19 سالگی به استخدام ناجا در آمد و در بهمن 91 به پادگان شهید چمران جهت آموزش اعزام شد.مهدی در تیر ماه 93 با میل و علاقه و درخواست شخصی به منطقه عملیاتی سیستان و بلوچستان – ایرانشهر اعزام شد و پس از مدتی خدمت در آبان‌ماه همان سال  با دخترعمه خود ازدواج می کند. در دوران آموزشی رسته خدمتی اش فاوا(فناوری اطلاعات و ارتباطات) تعیین می شود و با توجه به آن می بایست در محلی متناسب با رسته اش خدمت کند ولی او روحیه  خدمت اداری را نداشت به همین خاطر در یگان تکاوری 112 ایرانشهر به عنوان راننده ی خودروی گشتی خدمت می کرد. همسر شهید میگوید: «هر زمان که به مرخصی می‌آمد مانند اینکه دینی به گردن داشته باشد آخر هر هفته به گلزار شهدا می‌رفت و برای شهدا فاتحه ای می‌خواند و همیشه می گفت:یعنی می شود یک جای خالی در بین قبور شهدا هم به من بدهند؟» او بارها مورد امتحان الهی قرار گرفت و از چندین مورد پیشنهاد رشوه ای که به وی شد ضمن رد رشوه، فرد رشوه دهنده را دستگیر و تحویل مقام قضایی داد. سرانجام در دوم بهمن 94 زمانی که همسرش در حال تدارک جشن تولد برای مهدی بود ، وی با شهادتش باعث نجات جان یک زن و دو کودک خردسال می شود. زمانی که از طریق بی سیم اعلام میکنند تعدادی افراد تحت تعقیب پلیس, وارد منزلی شده و ساکنین منزل را به گروگان گرفته اند. نزدکترین واحد یگان تکاوری سریعا به محل اعزام می شود و مهدی بی واهمه از طریق پشت بام وارد منزل شده و در همان لحظه تعداد 9 گلوله به قسمت های سر، گلو ، دست و پای اصابت و به درجه رفیع شهادت نائل می‌شود و موجب می شود که گروگانها به سلامتی از دست اشرار نجات پیدا کنند. شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
♦️روایت کم‌تر دیده‌شده از شهید صیاد شیرازی؛ فرمانده عملیات مرصاد از روز عملیات/ به‌مناسبت پنجم مرداد؛ سال‌روز عملیات مرصاد 🔹منافقین می‌خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام‌آباد تا کرمانشاه با هر وسیله‌ای که داشتند -از تراکتور و ماشین- آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی این‌ها را گرفت، خود مردم بودند. 🔹ساعت ۵ صبح رفتیم. همه‌ی خلبان‌ها در پناه‌گاه آماده بودند. توجیه‌شان کردم که اوضاع در چه مرحله‌ای هست. دو تا هلی‌کوپتر کبری و یک هلی‌کوپتر ۲۱۴ آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلی‌کوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همین‌جور سرپائین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین‌طور از روی جاده می‌رفتیم، نگاه می‌کردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه‌ی «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه‌ی مرصاد». 🔹یک‌دفعه نگاه کردم، مقابل آن‌ور خاک‌ریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین‌جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می‌آورند تا از این خاک‌ریز رد بشوند. به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را می‌زنند. به این‌ها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. می‌توانستم صحبت کنم: به خلبان گفتم: این‌ها را می‌بینید؟ این‌ها دشمن هستند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا کبری‌ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دوی‌شان برگشتند. من یک‌دفعه دادوبی‌دادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم این‌ها هم خودی‌اند. چی‌چی بزنیم این‌ها رو؟! 🔹خوب این‌ها ایرانی بودند، دیگر مشخص بود که ظاهراً مثل خودی‌ها بودند و من هرچه سعی داشتم به آن‌ها بفهمانم که بابا! این‌ها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً ۵۰۰ متری ستون زرهی نشسته‌ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به‌خاطر این‌که درجه‌هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلی‌کوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه‌جوری به این‌ها بفهمانم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه‌ام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من می‌ترسم؛ من اگر بزنم، این‌ها خودی‌اند، ما را می‌برند دادگاه انقلاب. 🔹حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل این‌که متوجه بودند که ما داریم بحث می‌کنیم راجع به این‌که می‌خواهیم بزنیم آن‌ها را، منافقین سر لوله‌ی توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. این‌ها مثل این‌که وارد هم نبودند، زدند. گلوله، ۵۰ متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که این‌ها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودی‌ها را؟ این‌ها بچه‌ی کرمانشاه بودند، با لهجه‌ی کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الان حسابش را می‌رسیم. سوار هلی‌کوپتر شدند و رفتند. 🔹اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهمات‌شان، خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلوله‌ها که داخل بود، مثل آتش‌فشان می‌رفت بالا. بعد هم این‌ها را هرچه می‌زدند، از این طرف، جای‌شان سبز می‌شدند، باز می‌آمدند. 🔹بعد از ۲۴ ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند. 🔹بعضی از آن‌ها فراری می‌شدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار می‌کشیدیم، نمی‌آمدند. می‌رفتیم دنبال آن‌ها، می‌دیدیم مرده‌اند. این‌ها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی این‌ها، دخترها مثلاً فرماندهی می‌کردند. از بی‌سیم‌ها شنیده می‌شد: زری، زری! من به‌گوشم. التماس، درخواست، چه بکنند؟ اوضاع برای آن‌ها خراب بود. 🔹به‌هرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه‌ی شریفه، عمل کرد که خداوند در آیه‌ی شریفه می‌فرماید: «با این‌ها بجنگید، من این‌ها را به دست شما عذاب می‌کنم و دل‌های مؤمن را شفا می‌دهم و به شما پیروزی می‌دهم.» و نقطه‌ی آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیف‌ترین و خبیث‌ترین دشمنان ما (منافقین) در این‌جا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یک پیروزی عظیمی بود.» برگرفته از کتاب:رمز عبور، جلد یک، صفحه‌ی ۱۱۳ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سی ویکم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ستوان نورى فيصل القيسی در ادامه رو به صدام گفت: سرورم! مسأله دیگری را که باید به عرض برسانم این است که به محض ورود به بندر و پیشروی به سوی انبارهای بزرگ با مقاومت شدیدی مواجه شدیم. آنها از انواع اسلحه در مقابل با ما استفاده میکردند. در پایان کار ما موفق شدیم مقاومت آنها را در هم شکنیم و به کمک هواپیماها تمام مواضع و سنگرهای آنها را منهدم کردیم. صدام گفت در واقع نیروهای هوایی نقش بارزی در این عملیات داشت؛ باید بگویم اگر مردان قهرمان ما در نیروی هوایی نبودند ما نمی توانستیم محمره را تصرف و آزاد کنیم. به هر حال شماها نقش بارزی داشته اید. اما در تمام مراحل آزادسازی محمره عقابان تیز پرواز ما نقش ویژه ای ایفا کردند. افسر دیگری برخاست و خود را چنین معرفی کرد: من سروان اسماعيل عبد القادر الدیوانی هستم. در واقع از اینکه امروز در محضر حضرت عالی هستم و میتوانم گوشه ای از عملیات آزادسازی محمره را به استحضار برسانم باعث سعادت و خوشبختی من است. در تاریخ ۱۹۸۰/۹/۲۹ در ساعت هشت شب، فرمانده با من تماس گرفت و دستور پیشروی به سوی پادگان حمید را صادر کرد. هنگامی که به آنجا رسیدم یک دستگاه از تانکهای ما به آتش کشیده شد و تمام افراد آن کشته شدند. صدام دمکراسی و قومیت عرب و عزت میهن باید درد و رنج ها را تحمل کرد و دست و پاهایی قطع شود. سروان اسماعیل افزود: بعد از تصرف پادگان حمید جناب فرمانده تیپ سرهنگ ستاد عبدالهادی العامری با ما تماس گرفت و گفت به سوی کارون حرکت کن. واحد تانک را به سوی کارون به حرکت در آوردم. در همان اثنا به ما حمله شد. هنگام شب به محل مأموریت رسیدیم. در درگیری ستوان فرحان علیوی العماری به شهادت رسید. در واقع علت به شهادت رسیدن او این بود که از تانکش بیرون آمده بود و با هفت تیرش با تعدادی از ایرانی ها مقابله می کرد. او گفت، آنها در راه آزادی وطن کشته شده اند. صدام گفت: بهشت گوارای او باد! سروان به سخنانش چنین ادامه داد ما به ساحل کارون رسیده بودیم، در این هنگام نیروهای ما برای فریب نیروهای اسلامی دست به مانورهایی زدند. بعد از آن لشکرهای ما به نزدیکی خرمشهر رسیدند و با برخورداری از پشتیبانی هواپیماها و آتش توپخانه اقدام به آزادسازی خرمشهر کردند. بعد از آن به ما دستور داده شد وارد خرمشهر شویم. سرورم، بعد از آن به سوی خرمشهر حرکت کردیم. تعداد زیادی از واحدهای ما در حال پیشروی و یا بازگشت به عقب بودند. یکی از سربازان دژبان در ایستگاه شماره یک به من گفت: جناب سروان کجا میروید؟ گفتم: جناب فرمانده به من دستور داده تا به خرمشهر بیایم. آن سرباز گوشی تلفن را برداشت و با فرمانده خودش صحبت کرد. او هم گفت بگذارید برود. سرورم! حدود یک کیلومتری خرمشهر رسیده بودیم که دو دستگاه از تانک های ما به آتش کشیده شد. صدام گفت ظاهراً همه تانکهای تو باید آتش گرفته باشند و تو و یک تانک باقی مانده باشد! سروان افزود: جناب رئیس جمهور! بعد از آن به خرمشهر رسیدیم. شرایط اهالی بسیار رقت انگیز بود. صدام گفت: به به جهنم نباید کسی دلش برای آنها بسوزد. سروان سخنانش را این گونه تکمیل کرد به سوی یکی از خانواده ها رفتم و به آنها گفتم کجا می خواهید بروید؟ گفتند: قصد داریم به مکان امنی برویم. سرورم آنها را به محلی که تحت کنترل نیروهای ما بود بردم و در آنجا استقرار یافتند. اما در این اثنا تعداد دیگری از تانکهای ما به آتش کشیده شد. صدام با حالت خشم و غضب گفت: معلوم است، اشخاص بزدل و ترسویی مانند تو تانکهایش سالم نمی‌ماند. من تعجب می‌کنم چه کسی تو را انتخاب کرد تا مدال شجاعت بگیری؟ سروان گفت جناب فرمانده لشکر! فرمانده لشکر نیز خودش در آن جلسه حاضر بود. صدام خطاب به محافظین گفت: این افسر را به اتاق ویژه ببرید؛ میخواهم خودم او را تکه پاره کنم تا رحم و شفقت از قلبش بیرون آید. او را ببرید تا از او درس حقوق بشر بیاموزیم. از جلوی چشمانم دور شو! محافظین به سوی او آمدند به دستانش دستبند زدند و او را با خود بردند. پایان قسمت سی ویکم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سی ودوم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ صدام یک عدد سیگار آمریکایی روشن کرد و گفت بس است دیگر. به افتخار افسرانمان جشنی تدارک دیده ایم. هیچگاه در طول عمرم آن صحنه های زشت روز اعطای مدال شجاعت و سخنان صدام را فراموش نمی‌کنم، به خصوص هنگامی که رقاصه ها آمدند و با بدنی نیمه عریان شروع به رقصیدن کردند. صدام هر از گاهی پیاله ای شراب می نوشید و خطاب به رقاصه ها و افراد حاضر می گفت: خوش باشید. محمره، نیز امشب همراه با شما می رقصد. مجلس به اتمام رسید و همه افراد سالن را ترک کردند. کسی نمی داند چه بسا وقتی صدام تنها ماند به این مسأله فکر می کرد که سرانجام اهالی خرمشهر روزی خواهند آمد تا آن را بازپس بگیرند. در حالی که از آن مراسم باز می‌گشتیم هنوز هم باورمان نمی شد که آیا آن صحنه ها واقعی بود یا اینکه خواب و خیال؛ اما به هر حال واقعی بودند. پایان قسمت سی ودوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
تولدش درسال ۱۳۳۳ تهران بود و با تحصیلات چهارم متوسطه در سال 1354 جهت خلبانی بالگرد در هوانیروز استخدام شد. دوره آموزش نظامی را در پادگان تهران دید و جهت یادگیری زبان انگلیسی و فن پرواز با بالگرد به پایگاه شهید وطن پور هوانیروز اصفهان اعزام گردید. با موفقیت در دوره زبان به کلاس‌های زمینی هوایی بالگرد رفت و تخصص پرواز با بالگرد را در 34 هفته با موفقیت پشت سر گذاشت. با گذراندن 17 هفته دوره تخصص پرواز با بالگرد کبری به درجه ستوانیار سومی رسید و در پایگاه هوانیروز رزمی پشتیبانی اصفهان به پرواز مشغول شد. خلبان نصیر رادفر از تیزپروازان جنگنده هوانیروز بود که پس از انقلاب و به‌خصوص در جنگ پروازهای بی‌شماری در مناطق غرب و جنوب داشت. او از خلبانان تیم‌های بکاو و بکش در اوایل جنگ در جنوب کشور بود که با به آتش کشیدن تانک‌های دشمن در پشت کرخه از هجوم دشمن به اهواز جلوگیری کرد. "با توجه به اینکه در مقاطعی نیروهای عمل کننده زمینی شامل نیروهای زرهی و پیاده از انسجام خوبی برخوردار نبودند و نمی‌توانستند خوب عمل کنند شهید شیرودی و همکارانش درهوانیروز تیم‌های آتش سبک و سنگین را بصورت خودجوش در مناطق عملیاتی تشکیل دادند که به عملیات «بکاو و بکش» نام گرفت." آخرین مأموریت او در منطقه جنوب و فتح خرمشهر می‌باشد که بالگرد او و هم‌پروازش نصراله تفضلی در تاریخ ۱۳۶۱/۰۲/۱۰ در جنوب خرمشهر هدف مستقیم گلوله توپ قرار گرفت و هردو به شهادت رسیدند شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
💫امروز مكالمه برای تمام مشتركين عزيز استان اصفهان رايگان شد... يك روز مكالمه رايگان داخل شبكه هديه همراه اول به شما ⭕فعالسازی👇 فقط امروز(۶ مرداد) از طريق شماره‌گيری كد دستوری *10*4*2#
سبک باران خرامیدند و رفتند.......... مرحوم مغفور خلد آشیان، سردار سفر کرده دفاع مقدس محمدرضا طالبی از بچه های محل و فرماندهان لشکر ۸ نجف اشرف خاطره ای را از پاتک ۷۲ ساعته در عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون برای من تعریف کردند.: " چند شبانه روز از جزایر مجنون با چنگ و دندان در مقابل پاتک های متعدد و وقت و بی وقت دشمن دفاع کردیم . با وجود جراحت های متعدد و زخم های زیاد جزو معدود رزمندگان سرپا در خط بودم. دیگر نه مهماتی برایمان مانده بود نه آبی و نه غذایی و نه نیروی رزمنده ای و دشمن بی امان با گلوله های خمپاره و توپ و گلوله های مستقیم تانک و دوشکا نفر به نفر ما را هدف قرار داده بود . خیل دوستان عزیز و نازنینم که ماه ها در لشکر باهم بودیم و در این عملیات تا همین چند روز و ساعت پیش در کنار هم و حالا همچون برگ خزان روی زمین افتاده بودند و از هم و غم دنیا راحت شده بودند. هوای شرجی طاقت فرسا، تشنگی فراوان، خونریزی ، گرسنگی و بی کسی امان از کف ما ربوده بود. و ما در آرزوی داشتن چند گلوله ساده کلاشینکف جهت دفاع و نگهداشتن خط.... .........اما مصیبت جانکاه آه و ناله و فریاد آب، آب .... مجروحان بود که تا صدای پای یکی از ما را میشنیدند با استغاثه به آسمان بلند بود و مانند تیری به قلب ما می نشست و طاقت از کف ما ربوده بود. لحظاتی بود که حملات دشمن از تاب افتاده بود و فرصتی تا آرام تر حرکت کنم و در خط مقدم قدم زنان راه بروم ، سنگر مهماتی بود تخریب شده و یک گونی خودنمایی می کرد با ناراحتی هرچه تمام تر با لگد محکم به گونی ضربه زدم جوری که گونی پرتاب شد و محتویات آن بیرون ریخت ...... وای خدای من باورکردنی نبود ...چند دانه لیمو شیرین، دو گلوله آرپی جی ۷ و چند خشاب پر کلاش و مقداری گلوله کلاش.....باور کردنی نبود.گلوله ها را بین چند رزمنده باقی مانده تقسیم کردم و حالا مانده بود لیمو شیرین ها....سریع با سرنیزه یکی از آنها را از وسط جدا کردم و به اولین مجروح رساندم....ازخوردن امنتاء کرد و با دست به مجروح دیگر اشاره کرد یعنی به او بدهید او از من تشنه تر است ، به سمت آن مجروح رفتم او نیز لیمو شیرین را نخورد و به برادر دیگری که آن نزدیک افتاده بود اشاره کرد و این مسئله چند بار تکرار شد و تا لیمو ها را به دهان آنها بچکانم چند نفر از آنها با لب تشنه شهید شدند در صورتی که آن لحظه آخر می توانستند لبی تر کنند........." با ذکر این خاطره یاد داستان واقعی تاریخی به نام ایثار چاپ شده در کتاب فارسی یکی از مقاطع تحصیلی در خصوص جنگ صفین افتادم.......تاریخ دوباره تکرار شده بود اینبار ۱۴۰۰ بعد از واقعه صفین ......... راوی:رزمنده دلاور حمید حق شناس آزاد کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سی وسوم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 قبل از آنکه توفان بوزد مرا تهدید به اعدام کردند. - سرگردهانی السامرائی‌ پس از تصرف خرمشهر ، من از طرف فرمانده گردان دوم تیپ ۶۰ لشکر دهم مأمور شدم تا فرماندهی یک گشت شبانه را در منطقه ای نزدیک خطوط تماس آبادان - خرمشهر به عهده بگیرم. در واقع مکان مورد نظر خیلی دور بود و احتمال درگیری تا ۹۰ درصد وجود داشت. پس از بررسی وضعیت از روی نقشه با فرمانده تیپ ملاقات کردم و سخنان زیر میان ما رد و بدل شد. جناب فرمانده من موضوع را از روی نقشه مورد بررسی قرار دادم، منطقه مورد نظر فاصله اش با ما خیلی زیاد است و رفتن به آنجا واقعاً خطرناک است آیا امکان تغییر مکان وجود ندارد؟ - نه به هیچ وجه امکان تغییر مکان گشتی وجود ندارد. اطلاعات به دست آمده توسط استخبارات تأکید می‌کند که ایرانی ها قصد دارند از این منطقه به خرمشهر رخنه کنند. - جناب فرمانده! اما احتمال وقوع درگیری در این مأموریت وجود دارد! - شما یک گشتی رزمی را فرماندهی می کنید و وقوع درگیری امری طبیعی است؛ این همه سؤال برای چیست؟! ساعت هشت شب گروهان به راه افتاد. واحد برای انجام مأموریت از همه نوع امکانات برخوردار بود. سربازان لباس مخصوص به تن داشتند. همچنین همه افراد به آنچه از نظر مواد غذایی و رزمی احتیاج داشتند مجهز شده بودند. در روشهای مرسوم نظامی معروف است که تعداد یک واحد گشتی باید حدود پانزده نفر باشد و مأموریت هر یک از آنها تکنیکی و ویژه است؛ یعنی هر کس در گروه دارای وظیفه خاصی است. در واقع دلایل چندی موجب شده است که تعداد افراد گشتی اندک باشند که یکی از مهمترین آن دلایل ، مسأله حفظ امنیت است؛ یعنی تعداد اندک موجب رعایت امنیت می‌شود و در نتیجه موفق می‌شوند تا دشمن را غافلگیر کنند. اما تعداد افراد گشتی مورد نظر در آن شب به ۱۸۰ نفر می رسید. بنابراین چگونه میتوان تصور کرد که این تعداد زیاد ملزم به رعایت مسائل امنیتی باشند و چگونه می‌توان تصور کرد که دستورات از بالاترین فرد تا آخرین نفر اجرا خواهد شد. با وجود این ما عازم منطقه مورد نظر شدیم. پایان قسمت سی وسوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سی وچهارم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خرمشهر شب‌های بسیار سنگینی داشت؛ از هر طرف منورهایی به فضا شلیک می شد. وقتی به دور دست نگاه می‌کردی گلوله های منوری را مشاهده می کردی که از سوی ایرانی‌ها شلیک می شد. با این همه ما به راه خودمان ادامه می‌دادیم و از ترس دست‌هایمان بر روی قلب هایمان بود. سازمان رزم هر دسته کاملاً مشخص بود و در مقر فرماندهی یک دستگاه بی سیم بود که ما هر لحظه با آن ارتباط داشتیم. ترس و وحشت مرا فرا گرفته بود. از مواضع خودمان دور بودیم. صحنه هایی از حوادث احتمالی برایم مجسم شد. اگر به اسارت در آمدیم چه عکس العمل مناسبی انجام دهیم؟ سرنوشت خانواده ام چه می شود؟ کودکانم چه خواهند شد؟ در مقابل این سؤالات و صحنه ها ناگهان فکری به خاطرم رسید و آن این بود خودم منطقه مأموریت را به منطقه ای که به مواضع خودمان نزدیک تر باشد تبدیل کنم. بدین ترتیب با فرماندهان دسته های اول تا سوم، ستوان جاسم عبدالله، ستوان یکم عبد الحي يعقوب و ستوان ستار عبد الناصر الحکیم تماس گرفتم و به آنها گفتم بنا به اوامری که همین الان به من ابلاغ شد ما باید میان درختان واقع در نزدیکی جاده عمومی اهواز - خرمشهر توقف کنیم. هیچ سؤال یا اعتراضی نسبت به این تصمیم وجود نداشت. درست ساعت یازده شب به آن نقطه رسیدیم و دسته ها در طول منطقه ای که برای آنها معین شده بود گسترش پیدا کردند. در آن نقطه به انتظار برخورد با دشمن شب را پشت سر گذاشتیم؛ اما حادثه ای رخ نداد. من هم وضعیت را تغییر ندادم. در ساعت چهار صبح تصمیم گرفتیم بازگردیم. بیشتر افراد گشتی از آن جهت که درگیری رخ نداده بود خیلی خوشحال بودند. واقعیت آن است که تنها هم و غم سربازان عراقی این بود که آن شب هیچ درگیری رخ نداده است. به واحد خودمان در داخل خرمشهر مراجعه کردیم؛ همه احساس خوشحالی می‌کردند؛ زیرا یک مأموریت خطرناک را به سلامت پشت گذاشته بودند. یکی از افسران به من گفت: تبریک می گویم. شب را سپری کردید بدون اینکه درگیری رخ دهد. به او گفتم نیت‌ها پاک و صادقانه بود. من تمایلی به درگیری ندارم. از خونریزی متنفرم. پایان قسمت سی و چهارم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
طلبه شهید ابوالفضل عباسی آران در سحرگاه عاشورای محرم الحرام در سال 1387 ق.م، مصادف با دوم اردیبهشت سال 1346، در خانواده­ای مستضعف و مذهبی، کودکی دیده به جهان گشود که نامش را به پیروی از علمدار کربلای حسین (علیه السلام) ابوالفضل نامیدند. ابوالفضل که از نوجوانی قوه تدبیر، اراده و ایمانش به خوبی نمایان بود، در کنار فعالیت­های مذهبی ­اش با حضور در زمین ورزش و یک ورزشکار خوب بودن، سعی می­ نمود تا از این طریق نیز جوانان را به سوی مجالس مذهبی جذب نماید. با شروع جنگ تحمیلی و شعله ور شدن آتش نبرد، آتش عشق به حضور در میدان­های نبرد در دلش زبانه کشید. اما بدلیل سن کمش جهت حضور در میدان­های نبرد پذیرفته نشد. روح زنده و قلب دلسوز ابوالفضل که وی را از سکون و رکود باز نمی­داشت، او را بر آن داشت تا با شرکت در کنابخانه محل و افزایش فعالیت­های مذهبی سعی در انجام وظیفه در پشت جبهه نماید. بالاخره با کوشش فراوان موفق شد در شهریور ماه سال 1362 از طریق بسیج مستضعفین به استان محروم سیستان و بلوچستان اعزام شود و بعد از مراجعت از آنجا به ادامه تحصیل در حوزه علمیه پرداخت. بعد از شهادت دوستش شهید نعمت اله حاج جمالی دوباره از طریق بسیج، به خطه مظلوم کردستان عزیمت نمود در آنجا در واحد اطلاعات سپاه پاسداران به انجام وظیفه مشغول شد. ابوالفضل وقتی آخرین بار در تاریخ 65/2/3 به سوی میدان­های نبرد می­شتافت، با خود عهد کرده بود تا پیروزی جنگ برنگردد و سرانجام در عملیات کربلای 4 در نیمه شب چهارشنبه 65/10/4 با اصابت تیری به ناحیه سر با قلبی آکنده از عشق و ایمان چون پرنده­ای سبکبال به معراج پر کشید. شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
    شب ۱۵ اسفند ۶۲ هیچ خبری نبود و اردوگاه آرام بود. صبح بعداز اینکه درها را باز و صبحانه را توزیع کردند اعلام کردند آماده شده و وسایل‌تان را جمع کنید که می‌خواهیم شما را هم به جای دیگری منتقل کنیم... حدود ۳۵ الی ۴۰ اتوبوس بود. یک حرکت نمایشی بزرگ راه انداختند طوری که همه صندلی‌های اتوبوس را پر نکرده بودند و در هر اتوبوس تعدادی صندلی خالی بود. بعد از چند دقیقه حرکت به شهر موصل رسیدیم کاروان اسرا خیابان‌های اصلی را دور زدند مردم شهر به تماشا ایستاده بودند سوت و کف می‌زدند، توهین می‌کردند و فحش می‌دادند، لنگه دمپایی پرت می‌کردند. البته مردم بیچاره نمی‌دانستند که ما اسرای قدیمی هستیم. فکر می‌کردند ما در عملیات خیبر اسیر شدیم. همانطور که استقبال کرده بودند بدرقه نمودند و از شهر خارج شدیم و قطار اتوبوس‌ها به سمت بغداد حرکت کرد. برای ما قطعی و مسجل شد که ما را به سمت اردوگاه‌های شهر رمادیه می‌برند. چند ساعتی که رفتیم تابلوهای کنار جاده فاصله تا بغداد را نشان می‌دادند. از سربازان داخل اتوبوس سوال کردیم که ما را به کجا می‌برند؟ آنها نیز اطلاع دقیقی نداشتند و گفتند: احتمالا به رمادیه می برند. حدود ۲۰۰ کیلومتر از موصل دور شده بودیم که ناگهان حرکت کاروان برعکس شد و اتوبوس‌ها به سمت موصل برگشتند و این مسیر طی شد دوباره وارد شهر موصل شدیم، همان برنامه تکرار شد ما را در شهر چرخاندند مراسم استقبال و بدرقه انجام شد و به سمت اردوگاه‌های اسرا بازگشتیم. اتوبوس‌ها جلوی اردوگاه موصل یک (اردوگاه بزرگه) توقف کردند. راوی:علی علیدوست قزوینی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ماجرای اسکیتی که یک شهید به پسرش هدیه داد شهید ابراهیم باقری، دلاورمرد روستای کُل‌کُل چرداول ایلام که توسط منافقین در ۵ شهریورماه ۱۳۸۸ در کردستان ترور شد. ماجرای تهیه اسکیت برای فرزندش بسیار جالب است که به آن می‌پردازیم همسر شهید می‌گوید: پسرم مجید خیلی دوست داشت که یک اسکیت برایش بخریم و به خاطر ملاحظاتی مخالفت می‌کردم. یک روز برادرم آمد و گفت : خواب ابراهیم را دیده که دستانش گل آلود بود و وقتی علت را پرسیدم، مرا به یک خانه برد و گفت: این خانه را خودم ساختم. وارد خانه شدیم که بسیار زیبا بود و در کمال تعجب دیدم یک اسکیت روی دیوار آویزان است و گفت: مجید اسکیت می‌خواهد و من هم برایش خریدم ولی نگرانم زمین بخورد. همسر شهید به برادرش می‌گوید: اتفاقاً مجید اسکیت می‌خواهد و من هم ملاحظاتی برای خرید دارم و نگرانم کسی در محل اسکیت بخواهد و نداشته باشد و شرمنده شویم. یک روز یک مسابقه در مدرسه و بعد در استان برگزار شد و یک کارتن را به عنوان جایزه از طریق پست برای مجید آوردند. شب قبل پدرش را در خواب دیدم که گفت: فردا یک هدیه به مجید خواهم داد . کارتن را که باز کردیم دیدیم یک جفت اسکیت درست به اندازه پای مجید می‌باشد. آن را هدیه ابراهیم دانستم و به مجید دادم که هر روز در خیابان مجید اسکیت را مشترک با همه بچه‌های محل استفاده می‌کرد و خوشحال از هدیه منتسب به پدرش بود. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
♦️حمل چه داروهایی در پیاده‌روی اربعین ممنوع است؟ 🔹داروهای فلورازپام، بوپرنورفین، دیازپام، متادون، هیدروکدون بی‌تارتارات، مپریدین هیدروکلراید، استامینوفن کدئین و ترامادول از جمله دارو‌های ممنوعه‌ در کشور عراق هستند که زائران اربعین حسینی باید به این موضوع توجه ویژه داشته باشند و هیچ یک از این داروها را همراه خود نداشته باشند. 🔹برای حمل داروهای اعصاب و روان، نسخه پزشک الزامی است. 🔹دارو‌های بیماری صرع، سرطان که به نوعی از مواد مخدر تشکیل شده بر اساس قوانین داخلی کشور عراق جرم محسوب می‌شود. 🔹ممکن است برخی دارو‌های تخصصی و مورد نیاز زائران در مراکز درمانی و دارویی هلال احمر موجود نباشد؛ بنابراین لازم است که زائران مصرف‌کننده دارو‌های خاص، ۲ برابر نیاز دارویی خود در مدت زمان سفر، دارو به همراه داشته باشند. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سی وپنجم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خورشید کم کم در دل آسمان نمایان شد. افسران به سوی غذاخوری مخصوص به راه افتادند اما من در دفترم ماندم و خودم را به خواب زدم و از سرباز امر بر خواستم که صبحانه مرا برایم بیاورد. ساعت ده صبح تلفن زنگ زد. سرهنگ دوم ستاد مدحت عبدالحق الصافی آن طرف خط بود. از من پرسید واقعاً شما دیشب به نقطه مورد نظر رفتید؟ جواب دادم: بله جناب سرهنگ ما به همان منطقه مورد نظر رفتیم. سرهنگ جواب داد: در این باره دروغ می‌گویی. من به گفته های رفیق حزبی، سرباز، صدام الناصری ایمان دارم. دنیا به دور سرم چرخید! در آن لحظات آرزو داشتم سقف دفتر روی سرم خراب شود. صحنه ها و چهره های افراد مختلف در ذهنم مجسم شد. ناگهان چهره صدام الناصری همان رفیق حزبی که همه گروهان از او متنفرند برایم مجسم شد. همراه من می آمد و سؤالات متعددی از من می کرد. دریافتم که واقعاً اهل دوزخ است؛ زیرا به روز قیامت معتقد نبود. به یاد آن سؤال مشکوک او افتادم که پرسید: جناب سروان! واقعاً این همان منطقه مورد نظر است؟! به او گفته بودم: بله، این همان نقطه است. حدود ساعت یازده روز به قرارگاه گردان رفتم؛ به فرمانده گردان گفتم: جناب سرهنگ به من اطمینان داشته باشید، من به منطقه مورد نظر رفتم اما آن تأسیساتی که روی نقشه مشخص شده بود، در آنجا وجود نداشت. با ناراحتی در جواب به من گفت برادر! چرا نسبت به دروغی که گفته ای اصرار می ورزی؟ تو به این نقطه رفته ای – نقشه را بیرون آورد و با دست به آن اشاره کرد - در حالی که باید به اینجا می‌رفتی! نگاه کن! ببین میان منطقه مورد نظر و نقطه ای که تو انتخاب کردی چقدر فاصله است. حدود پنج کیلومتر با هم فاصله دارند. لحظه ای ساکت شد و سپس افزود: من مسؤولیت این کار را نمی پذیرم. نامه ای به فرماندهی لشکر نوشته ام و جواب آن ظرف ۲۴ ساعت داده خواهد شد. فرمانده لشکر از من خواستند تو را تحویل زندان بدهم. اما به او گفتم که خودم ضامن او می شوم. روز بعد آقای صبری عبدالرشید اقدامگر گردان به من اطلاع داد که نامه مربوط به من، به فرماندهی سپاه فرستاده شده و آنها در انتظار پاسخ از سوی این فرماندهی هستند. از او پرسیدم به نظر شما از نظر قانونی چه حکمی درباره من صادر خواهد شد؟ لحظه ای ساکت شد و سپس جواب داد: اعدام. ناگهان به روی تخت افتادم و گفتم: اعدام! گفت: بله. ماده ۲۴ قانون ارتش مصوبه سال ۱۹۶۱ می‌گوید: هر افسری که در انجام مأموریت نظامی‌اش هنگام مقابله با دشمن کوتاهی کند مجازات زیر درباره او اعمال می‌شود. ۱ - اعدام. ۲- خانواده معدوم موظف است بهای گلوله های شلیک شده سوی شخص اعدامی را بپردازد. به اعدام در محلی به اجرا در می آید که نمایندگانی از دیگر واحدها در آنجا حضور داشته باشند. به او گفتم به نظر تو در قبال این وضعیت چه باید بکنم؟ گفت: من فقط می‌توانم به اموری پاسخ بدهم که به مکاتبات واحد مربوط می شود؛ اما هر کس خودش عقل دارد و شما هم باید پاسخ به این سؤالات را با کمک عقل خودت پیدا کنی؛ خودت فکر کن چه باید بکنی. پایان قسمت سی و پنجم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سی وششم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 صحبت صبری عبد الرشید جرقه ای در ذهنم ایجاد کرد به نحوی که این جرقه کم کم شعله ور شد و ذهنم را روشن تر کرد. یک شب به خاطرم افکار و خیالاتی خطور کرد که از خط قرمز عبور کرده بود. به خود گفتم چرا به ایران فرار نکنم به خصوص که این روزها برادران بسیجی پیام می‌فرستند و از ما می‌خواهند که فرار کنیم یا پناهنده شویم. آنها از طریق بلندگو خطاب به واحدهای مستقر عراقی در خرمشهر پیام می‌فرستادند. روز سوم پس از یک بررسی کلی در سطح گردان پی بردم که تعداد دیگری از افسران هم وجود دارند که با من هم عقیده هستند. آنها دست در دست من گذاشتند به تدریج و گام به گام به دور از چشم عناصر اطلاعاتی که در میان افراد گروهان حضور داشتند با تعدادی از سربازان صحبت کردم و سعی کردم آنان را تحت تأثیر افکار خودم قرار دهم. از میان افرادی که با من هم عقیده بودند می توانم از طیب الغومه و عزام العوادی نام ببرم. یک شب در تاریخ ۱۹۸۱/۱۰/۱۶ فرمانده گردان مجدداً به من مأموریت انجام یک گشت را محول کرد. رفتار آنها با من فریبکارانه بود. فرمانده گردان گفت: ببین سروان هانی! اگر با شجاعت این مأموریت را انجام بدهی و بتوانی دشمن را از بین ببری نامه ای به فرماندهی سپاه نوشته می شود و برای تو تقاضای تخفیف مجازات خواهد شد. در غیر این صورت مجازات تو اعدام است. به او گفتم جناب سرهنگ من به عنوان یک سرباز بعثی وفادار باقی خواهم ماند به شرطی که خانواده ام در امان باشند. ساعت هشت شب فرا رسید و واحد گشتی آماده حرکت به سوی منطقه قبلی شد. این بار دیگر آن سرباز خبیث همراهمان نبود. همراه با گروه بر اساس یک طرح محرمانه گام به گام حرکت کردیم. همه افراد گشتی می‌دانستند که قصد پناهنده شدن به ایران را داریم. به یک مکان کم ارتفاع که عبارت از یک سنگر بزرگ بود، رسیدیم. افراد از من خواستند برای استراحت و کشیدن سیگار کمی توقف کنم. به آنها گفتم: راحت باشید؛ اینجا برای مخفی شدن و استتار مکان مناسبی است. وقتی در آن سنگر توقف کردیم تعداد سه نفر را به سمت جاده عمومی فرستادم تا نگهبانی بدهند. بعد از یک ربع ساعت یکی از آنها دوان دوان آمد و گفت: جناب سروان آن طرف تعدادی عراقی هستند. می پرسند شما کی هستید و چه می خواهید؟ برخاستم و به نزدیک آنها رفتم و گفتم: شما کی هستید و اینجا چه می‌کنید؟ :گفتند ما از شما سؤال می‌کنیم که شماها کی هستید و چه می خواهید؟ پس از این مشاجره و تبادل سؤالات بی پاسخ، پیشنهاد داده شد که دو نفر از آنها و دو نفر از ما بیایند و به دور از آتش و در انظار با هم مذاکره کنند. به یکی از آنها نزدیک شدم و به او گفتم حقیقت را بگو آیا قصد پناهنده شدن به ایران را دارید؟ گفت: شما می خواهید چه بکنید؟ گفتم ما هم همین طور می‌خواهیم به ایران پناهنده شویم، ما در پشت سر خودمان پرونده های اعدام را به جا گذاشته ایم. گفت: در واقع ما تعداد ده افسر هستیم که تصمیم گرفته ایم قبل از آنکه توفان بوزد پناهنده ایران شویم. علت هم این است که این جنگ ادامه خواهد یافت و ارقام کشته شدگان زیاد خواهد شد. خطاب به یکی از نگهبانان گفتم: برو به افراد بگو که همه در امان هستند. این برادران هم طرح شان با ما یکی است باب گفت و گو میان ما آغاز شد؛ به ویژه که برادران افسر، اطلاعاتی از جبهه و اوضاع آن داشتند. یکی از آنها به نام سلام المقدادی گفت: واقعیت این است که ایرانی ها قصد حمله به خرمشهر را دارند و اگر این حمله انجام شود تمام آرزوها و رؤیاهای رهبری به باد خواهد رفت. یکی دیگر از آنها به نام سروان عبدالله فرج الله الکریم گفت: کسی که می خواهد نسبت به دنیا و آخرتش اطمینان داشته باشد باید پناهنده ایران بشود، ما در حاکمیت بعثی ها چه به دست آورده ایم، نه خانواده هایمان خیر و خوشی دیده اند و نه خودمان امنیت داریم. رئیس ما سرتاسر وجودش را غرور و ماجراجویی فرا گرفته و هر روز ما گرفتار ماجرایی هستیم، هر روز فرمان جدیدی صادر می‌شود. نمی‌دانیم چه سرنوشتی در انتظار ماست. پایان قسمت سی وششم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan