حزب الله: سایت هایی که به یاری خداوند متعال هدف قرار گرفتند و آسیب دیدند:
1- پایگاه میرون
2- آرامگاه نیفی زیو
3- پایگاه ذاتون
4- اصطبل زائورا
5- پایه دشت
6- پادگان کیلا در جولان اشغالی
7- پادگان UF در جولان اشغالی
8- پایگاه نفاح در جولان اشغالی
9- پایگاه یاردن در جولان اشغالی
10 - پایگاه عین زی تیم
11- پادگان راموت نفتالی
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#کربلا_طریق_الاقصی
#شهید_فواد_شکر
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🔹الجزیره از منابع اسرائیلی:
تخمینها در اسرائیل حاکی از این است که حزبالله آماده شلیک حدود 1000 موشک به عمق اسرائیل شده است.
🔹کانال 12 اسرائیل: با توجه به وضعیت امنیتی، تمامی سواحل حیفا به روی اسرائیلی ها بسته شد.
🔹با اعلام شبکه ۱۲ رژیم صهیونیستی دانشگاه حیفا کلیه فعالیت های آموزشی و امتحانات امروز دانشجویان خود را لغو کرد.
🔹خبرنگار المیادین در جنوب لبنان: اسرائیل در جلوگیری از برخورد موشک و پهپاد های حزب الله موفق نبود.
🔹کان عبری: حمله حزب الله به تاسیسات استراتژیک در مرکز کشور انجام شده است.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#کربلا_طریق_الاقصی
#شهید_فواد_شکر
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
حزبالله: مرحله اول عملیات به پایان رسید، 320 کاتیوشا شلیک کردیم
حزبالله از پایان موفقیتآمیز مرحله اول عملیات علیه مواضع رژیم صهیونیستی خبر داد و گفت که تاکنون 320 موشک کاتیوشا به سمت مواضع رژیم صهیونیستی شلیک کردند
🔴رسانه های اسرائیلی: اعلام وضعیت فوق العاده به مدت 48 ساعت در سراسر اسرائیل از ساعت شش صبح امروز
انتظار میره به زودی طی روزهای آتی ایران هم حمله گسترده خودش رو شروع کنه
فعلا هم بروید به عزاداری اربعین حسینی بپردازیم ببخشید اول صبحی بیدارتان کردم
الان پوشک در سرزمین های اسقاطیلی نایاب شده است
ای جونم حمله ایران آغاز بشه چه شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#کربلا_طریق_الاقصی
#شهید_فواد_شکر
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
راستی یادم رفت المیادین به نقل از رسانه های اسقاطیلی گفته:انتظار حمله حزب الله به تل آویو در ساعات آینده متصور است
آقای حزب الله یکی دو جا هم بزار ایران بزنه همه را خودت داری میزنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#کربلا_طریق_الاقصی
#شهید_فواد_شکر
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
یکی از شب هایی که در حوالی حلبچه مستقر بودیم،خوابی دیدم.
صبح که بیدار شدم حال دیگری داشتم که با روزهای قبل فرق داشت .از حال خود متعجب شدم.چیزهای غریبی می دیدم که تا آن روز متوجه آنها نشده بودم.
دقایقی قدم زدم اما تغییری نکردم .کمی که خودکاوی کردم ناگهان راز تغییر حالتم را کشف نمودم .با خود گفتم: «کاظم!خودش است.این علائم رفتن است!رفتن از این جهان.»
برایم یقین شد که شهید خواهم شد . خودم را«شهید» حس می کردم . تجربه منحصر به فرد و جالبی بود.
در حال هوای خودم بودم که به من خبردادند،در ناحیه خرمال تانک های دشمن ظاهر شده و شروع به تحرکاتی کرده اند.با خودم گفتم:
ها...این هم وسیله شهادت....بالآخره موعدش رسید...اما چقدر دیر...؟
دست به کار شدم و عده ای را برای رفتن به خرمال انتخاب کردم که عبارت بودند از :
{نوروز عباسیان،منصور عرب پور و سیدسعید حسینی}.
در میان بچه ها ارتباطم با سید سعید فرق داشت . من فرمانده او بودم . رفتارش چنان بود که پس از مدتی معنویت او مرا به سویش جلب کرد.
هرگاه خلوتی گیر می آورد به نماز یا دعا می پرداخت و با خدا راز و نیاز می کرد.
در خود دوستی و حتی عشق غریبی به سید احساس می کردم. اما هرگز این حس را ابراز نکردم. او بسیار تودار بود و تا زنده بود معنویت بالای سید خیلی به من نیرو میداد.
سیدسعید در عملیات بدر ، والفجر هشت ، کربلای پنج و سرانجام والفجر10 با من بود و در کنار هم می جنگیدیم . پنج سال متناوب به جبهه می آمد و بر میگشت.
او خیلی باهوش و نخبه بود. طوری که در مسابقات حفظ حدیث یگان اول شد و بعنوان جایزه به دیدار حضرت امام(ره) رفت. جایزه بزرگی که نصیب کمتر کسی از نیروهای بسیج و سپاه می شد .
عجیب که هرگز حاضر نشد جزئیات این دیدار را شرح دهد و هرگاه در این باره از او می پرسیدم، به نحوی طفره می رفت.
برایم یقین حاصل شده بود که به زودی شهید خواهد شد . بوی شهادت میداد . از این رو لحظه لحظه با او بودن را غنیمت می شمردم.
به اتفاق عرب پور، به طرف بچه ها حرکت کردم . نمی دانم با چه سرعت و حالتی فاصله را طی کردم . سراسیمه خودم را به محل استقرار قبضه رساندم . دیدم سیدسعید روی زمین افتاده و جوی کوچکی از خون در کنار او روان است و دونفر از بچه بالای سرسید گریه می کردند.
در آن بی اختیاری و سرگشتگی نمی دانم چه شد که دوربین را درآوردم و از پیکر بی جان و غرق خون سیدسعید عکس انداختم.
وقتی دقت کردم دیدم ترکش به سرش خورده و هنوز خون تازه از سرش روان است. کنار سعید نشستم و بغضم ترکید. چه حالی بر من گذشت، هرگز قابل شرح و توصیف نیست.
آمبولانس آمد و پیکر سعید را به مقرمان ، در فاصله 20کیلومتری انتقال دادیم . بچه ها دور آمبولانس جمع شدند و شروع به عزاداری کردند .
پس از چند دقیقه پیکر سعید را برای حمل به سردخانه بردند . من ماندم و داغ هجران سید سعید....حالم بسیار بد بود به طوری که فرماندهان گردان هم متوجه وخامت حالم شدند و دستور دادند به عقب بازگردم.
راوی:کاظم فرامرزی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#شهید_سید_سعید_حسینی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
✅شاید برای شما هم سوال شده باشد که جابر و عطیه کیستند؟
✳️از بچگی در مراسمات اربعین می شنیدیم که عطیه دست جابر که نابینا بوده رو گرفته بود و اولین زائران چهلمین روز شهادت امام حسین علیهالسلام و یاران باوفایش بودند.
✳️عطیه امروز چون اسم خانم هست ما هم فکر می کردیم خانم بوده و در ذهنمان این سوال بود که آخه درسته جابر نابینا بود اما اگر عطیه محرمش نبود چرا دست این پیرمرد رو می گرفته و القصه؛
خلاصه گفتم یه توضیح مختصر بدم برای جوون ترها که این دو شخصیت بزرگ اسلام رو بهتر بشناسند.
جابر بن عبدالله انصاری از قبیله خزرج است که حدود پانزده سال قبل از هجرت پیامبر اسلام در مدینه بهدنیا آمد.
پدرش عبدالله از بزرگان قبیله بود و از اولین مسلمانانی است که قبل از هجرت پیامبر به مدینه مسلمان شد و جابر جوان ترین شاهد بیعت دو قبیله بزرگ اوس و خزرج در مدینه بود.
✳️جابر بن عبدالله انصاری جوانی تنومند و شجاع بود که در جنگ های پیامبر شرکت می کرد و پس از رحلت پیامبر گرامی اسلام از شیعیان امیرالمومنین علیه السلام بود و خلافت را حق ایشان می دانست و از اولین کسانی بود که با حضرت بیعت کرد و در جنگ صفین دوشادوش ایشان با معاویه جنگید.
✳️جالب است که جابر بن عبدالله انصاری از معدود صحابه پیامبر اسلام است که شیعه و سنی هر دو احادیث او را قبول دارند و به احادیث وی استناد می کنند.
✳️ «کَشّی» در حدیثی نقل کردهاست پیامبر اسلام طول عمر جابر را پیشبینی کردهاست و از او خواسته تا سلام او را به امام محمد باقر (ع) برساند!
(طول عمر او ۹۴ سال تا زمان امامت امام پنجم شیعیان است)
✳️اهمیت بسیار ویژه ی جابر ابن عبدالله انصاری نه فقط در نقل حدیث زیارت اربعین، که در نقل حدیثی از پیامبر گرامی اسلام است که وقتی آیه ی اطاعت از اولی الامر نازل شد از پیامبر گرامی اسلام پرسید اولی الامر چه کسانی هستند و حضرت ائمه ی دوازده گانه شیعه را یک به یک نام بردند و به جابر بشارت دادند که تو امامت فرزندم محمدباقر را درک خواهی کرد و سلام مرا به او برسان.(و در زمان حیات امام محمدباقر, امام صادق علیه السلام علیهماالسلام را هم درک کرده بود)
و اما عطیه که بود؟
✳️عطیه فرزند سعد بن جناده از یاران حضرت علی علیه السلام است . او در زمان ولادت عطیه خدمت امیرالمؤمنین(علیه السلام) رسید و به آن حضرت عرض کرد: ای امیرمؤمنان! فرزند پسری برای من به دنیا آمده؛ شما نامی برای او انتخاب کنید. امام فرمود: این فرزند هدیه و عطای الهی است؛ پس او عطیه نامیده شد. عطا شده و هدیه الهی و مادر او از اهل روم بود.
✳️عطیه از تابعان (مسلمانانی که پس از رحلت پیامبر به دنیا آمدند) و شیعیان برجسته امیرمؤمنان(علیه السلام) و یکی از رجال علم حدیث و تفسیر قرآن شد که جابر ابن عبدالله انصاری یکی از مهمترین اساتید او بود.
حدیث شریف زیارت اربعین یکی از معتبرترین احادیثی است که توسط جناب عطیه رضوان الله تعالی علیه روایت شده است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
اندکی تامل:
سعودی: اگر بیش از دو میلیون حاجی وارد خاکش شود اعلام نارضایتی میکند؟
عراق: اگر کمتر از 20 ملیون زائر داشته باشد ناراحت است!
سعودی: برای اداره دو میلیون حاجی وزارت تشکیل داده است!
عراق: کوچکترین موکب چای (چای ابوعلی یا همان چای امام حسین) امور هشت میلیون زائر رو میچرخونه!
سعودی: در مقابل خدماتی که ارائه میده دلار میگيره!
عراق: تمام خدماتش کاملا رایگان است!
سعودی: حج برایش موسم بهره وری اقتصادی است!
عراق: زیارت را موسم بخشش و عطا میدونه!
سعودی: دو ميليون حاجی باعث ترافیك و مسدود شدن راهها ميشه!
عراق: دو ملیون رقمی طبیعی در یک خیابان کربلاست!
سعودی: افزون بر هزینه هنگفتی که میگيرد، بر سر حجاج منت هم میگذارد!
عراق: از زائران بابت هر گونه کوتاهی عذرخواهی میکند!
سعودی: ورود ده هزار حاجی به یک خیابان باعث خفگی و مرگ مردم شد!
عراق: اگر سه ملیون زائر در خیابان باشه مسؤول موکب يه نگاه ميندازه به خیابان و میگه: خيابون خلوته پس کو زوار؟!
سعودی: شاهزاده ها با تشریفات طواف میکنند!
عراق: شاه و گدا پابرهنه به سوی معشوق رواناند!
باری، این اگر اعجاز نیست، پس چیست ؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
در سفری که به لطف خدا و با وسیله شدن بعثی ها ، برای اسرا فراهم شد ، توفیق زیارت کربلا و نجف میسر گشت . روزهای پر خاطره ای بود چرا که بسیاری از آن لحظات برای بچه ها شبیه خواب و رویا بود و باور نکردنی .
مگر می شود ، صدام ملعون و بعثیان ملحد با آن همه اعمال غیر انسانی خود ، اسرا را به زیارت کربلا و نجف ببرند؟
این سفر روحانی خود خاطرات متعددی در دل خود دارد که ذکر یکی از آن همه خاطرات ، خالی از لطف نخواهد بود .
به عنوان نمونه ، خاطره ای که ذکر خواهم کرد نشان دهنده شدت حساسیت اسرا به رعایت احکام شرعی و رعایت وقف و اموال موقوفه بود . بدین گونه که در زیارت کربلا ، تعداد زیادی مهر با تربت کربلا در گوشه و کنار حرم وجود داشت و اسرا که آرزوی داشتن مهر کربلا را داشتند ، در آغاز سفر ، هر کدام مهری را برداشته و با خود به اردوگاه آورده بودند ، اما پس از اینکه برخی از بزرگان و عزیزان مطلع تر در امور شرعی ، اظهار داشتند که آوردن این مهرها به دلیل اینکه وقف حرم مطهر امام حسین(علیه السلام) بوده و مردم آن را وقف حرم کرده اند دارای اشکال شرعی است ، بچه ها همه آن مهرها را جمع کردند تا در سفر بعدی که عراقی ها گروهی دیگر از اسرا را به کربلا می بردند ، به حرم مطهر بازگردانند .
این ، علی رغم علاقه و عشقی بود که بچه ها به داشتن مهر کربلا داشتند ، اما رعایت حقوق شرعی و توجه به اموال وقف ، مانع از آن شد که مهر را نگهدارند و با آن نماز بخوانند . هر چند که در روایات در فضیلت اقامه نماز با تربت ، بسیار تاکید شده و آن نماز را قبول شده نزد خداوند دانسته اند ، اما رعایت احکام شرعی لازم تر بود .
راوی:مهماندوست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید نبی الله کریمی متولد ۱۳۳۷ در روستای قشلاق نوروز از توابع شهرستان بیجار بود
نبی الله از نیروهای بسیج سپاه بود که در گیری ضدانقلاب به شهادت رسید.
شهید نبیالله کریمی، در وصیتنامهاش نوشته بود: طلبکاریهایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید.
شهید نبیالله کریمی سواد خواندن و نوشتن نداشت اما وقتی دید که ضدانقلاب در حال آسیب زدن به کشور هستند، به نیروهای انقلابی پیوست. او علاوه بر دفاع از انقلاب اسلامی و ایستادگی در مقابل دشمنان، در جبهه شمالغرب کشور، از همرزمانش خواندن و نوشتن را یاد گرفت و اینطور شد که توانست چند خطی برای خود وصیتنامه بنویسد.
آنگونه که روایت کردند، یکی از رزمندگان همراه شهید در خصوص روزهای قبل از شهادت او میگوید: با نبی الله ۳ ماه در مهاباد مستقر بودیم که به دلیل اوضاع نابسامانی که آنجا داشت ما در مقری در میدان گوزنها ماندگار شدیم. در مکانی که مأموریتمان بود، اوقات فراغت زیادی داشتیم.
این شهر ایران دو بار از دست دشمن آزاد شد!
یک شب نبیالله گفت: «چون امام خمینی (ره) تکلیف کردهاند که درس بخوانیم من میخواهم همراه با جنگ و حضورم در جبهه از فرصتها استفاده کرده و درس هم بخوانم». این را که گفت من هم استقبال کرده و شروع کردم به آموزش او.
نبیالله دفتری تهیه کرده بود و من هم هر شب سرمشقی داده و درسش را پیگیری میکردم. ۳ ـ ۲ روزی به شهادتش مانده بود که گفت میخواهم وصیت نامهای بنویسم. لذا دفترچه وصیت نامهای که تهیه کرده بود به من داد و گفت: «هرچه که میگویم بنویس».
دفترچه را گرفتم و سؤالهای دفترچه را میخواندم و پاسخهای او را مینوشتم.
به صفحه ۱۱ وصیتنامه که رسیدیم بالای صفحه نوشته شده بود و مطالبات من به این شرح است. به اینجا که رسیدیم، نبیالله دفترچه را از من گرفت و گفت: «این قسمت را خودم میخواهم بنویسم» هنوز املای بعضی از کلمات را به درستی نمیدانست. لذا از من میپرسید و من برایش روی کاغذ دیگری نوشته و او از روی نوشته من مینوشت. نبیالله اینگونه نوشت: «طلبکاریهایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید.»
من خندهام گرفته بود. گفتم: «آخه یک ماله چه ارزشی دارد که میخواهی در وصیت نامهات آن را به جهاد بدهی؟» و او در کمال صداقت و سادگی گفت: «اتفاقاً مالهاش خیلی خوب است. از این مالههای معمولی نیست.»
هشتم آبان ماه سال ۱۳۶۰ درگیری بین نیروهای بسیج و سپاه با ضدانقلاب به شهادت رسید وروح پاکش به آسمان پر کشید
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#شهید_نبی_الله_کریمی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
پایگاه خبری نور در پیامی اعلام کرد:
شالومو یوناتان هازوت یکی از کلیدی ترین اشخاص در ساخت و مهندسی گنبد آهنین و مسئول برنامه نویسی و توسعه گنبد آهنین در طی عملیات مشترک اطلاعاتی و انفجار اتوبوس حامل وی در نزدیکی بیت لحم دراراضی اشغالی توسط بمب نصب شده ترور شد.
این شخص در شب عملیات وعده صادق نقش مهمی در رهگیری پهپاد های ایرانی داشت که با طراحی سیستم ارتباطی بین رهگیر های جنگنده و گنبد آهنین اطلاعات حرکتی پهپاد را از فاصله زیاد کنترل می کرد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
✳️ شهید احمد بگلو یکی از دانشجوهای اعزامی دانشکده فنی در گردان ما بود كه در منطقه
به شهادت رسيد. سال شصت و شش با یك تیم شش نفره راهی شهرشان در مرند شدیم .
✳️ زمستان بود. به خانواده شان اطلاع داده بودیم. از وضعیت خانوادگی انها اطلاع دقیقی نداشتیم. قبل از ظهر رسیدیم و مورد استقبال خانواده قرار گرفتیم. سفره ناهار را پهن کردند؛
در سفره آش محلی گذاشتند و نان بربری.
✳️ آدم ملاحظه نگری بوده و هستم. بچه ها با نگاه به هم یه سوال تو چشماشون موج میزد! آیا این ناهار است ؟ پاسخ را با اشاره به آنان دادم . بله ! این ناهاره ! خانواده استطاعت ندارند ؛ اصلا به رو نیارید ! سیر بخورید! یکی دو تا از دوستان گفتند شاید ناهار نباشه ! فقط مقدمات ناهار باشه!
✳️ یه چشم غره برای آنها از ناحیه من کافی بود که بنا را بر ناهار بگذارند. سیر سیر خوردیم تا خانواده خوشحال بشوند . سفره را جمع کردند. نیم ساعت بعد یه سفره دیگه پهن کردند . انواع و اقسام غذاهای محلی از انواع کباب گرفته تا خورشت
جلویمان ردیف شد.
✳️ همگی با شکم سیر فقط به من نگاه می کردند😂😂 حالا چه کنیم؟؟؟ بنا به سفارش تو تا خرخره آش خوردیم من هم با یه جمله گفتم : من که با آداب و رسوم آنان آشنا نبودم. حالا یه مزمزه کنید😂😂😂😂😂
راوی:حاج کاظم فرامرزی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#شهید_احمد_بگلو
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید اصغر اعتمادی بر اثر يك ماجراي قدري شيطنت آميز كه بين بسيجي ها رايج بود؛ با ما جفت و جور و آشنا شد..
ماجرا چه بود!؟
فکر کنم پدر حاج اسماعیل "شاید هم شخص دیگری از پدران شهدا " چند گوسفند را به گردان آورده بود كه بچه ها قربانی کنند و بخورند... فرض کنید نذری یا به دلیل عهدی چیزی.
خوب! هر کس که جبهه رفته باشد از بدی غذا و بی کیفیت بودنش داستانها دارد و لذا گوسفند و گوشت تازه؛ برای خودش یک تحول و یک ماجرایی به یاد ماندنی داشت !
چند نفر از قدیمی تر ها؛ از آنجا که مدتها بود بچه ها مرخصی درست و حسابی نرفته بودند؛ با یک شیطنت، اعلام مرخصی کردند تا هم بچه ها به خانواده ها سری بزنند و هم به تبع آن؛ جمعیت کمتر بشود و لاجرم گوشت بیشتری سهم مرخصی نرفته ها بشود " و قطعا مثل روز روشن است که هم دستور مرخصی برای رضای خدا بوده و هم ماندن و نرفتن مرخصی از سر ایثار و ازخودگذشتگی"
گردان خلوت شده بود و گوسفندان هم به مسلخ رفتند و بساط آبگوشت و خوردن شام و ناهار با کیفیت برپا شد.
از قضای روزگار چون هم خيمه ای های شهید اعتمادی مرخصی رفته بودند؛ آن چند روز او؛ هم خیمه ای ما شده بود و با هم؛ هم خوراک و همراه شده بودیم. وقتی او از این ماجرا با خبر شده بود که راز مرخصی و گوسفندان در چیست؛ در هر وعده ی غذایی، با هر زور و اصرار و کوششی که به خرج می دادم؛ لب به آن غذا نمی زد و از غذاهای لشکر که واقعا نخوردنی بود، می خورد.
راوی:حمیددوبری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#شهید_اصغر_اعتمادی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ـ هشت سال دفاع مقدس، عرصه جانفشانی و رشادتهای آحاد مردم غیور ایران است. پزشکان از جمله اقشار حاضر در جبهههای حق علیه باطل بودند که علاوه بر حضور در عملیاتهای نظامی به فعالیتها و وظایف پزشکی و درمانی خود توجه داشتند. شهید دکتر مهدی فقیهی، از پزشکانی است که علاوه بر جهاد در عرصه علم وارد میدان شد.
شهید فقیهی یکم اردیبهشتماه سال 1332 در خانواده متدین و کاسب اصفهانی به دنیا آمد و بزرگ شد فعالیتهای مذهبی را در سن نوجوانی در مسجد آغاز کرد و محور کارهای فرهنگی محله و مسجد بود. کارهای مذهبی و فرهنگی را بهصورت تشکیلاتی انجام میداد. کارگروه سیاسی تشکیل داد و در جریانهای سیاسی انقلاب وارد شد تا جایی که چهره وی برای عمده گروههای سیاسی آشنا بود. بعد از ورود به دانشگاه، تشکیلات منظم اما مخفیانهای ایجاد و نخستین کتابخانه دانشگاه و نمایشگاه های متعدد کتاب همچنین نشریه دانشجویی، نخستین کارگروههای فرهنگی و انجمن اسلامی را تاسیس کرد.
بعد از اخذ مدرک دکترای، داروسازی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، بهعنوان یکی از نخستین پذیرفتهشدگان این رشته، آزمایشگاه و مقدمات ساخت دارو در کشور را در حالیکه در تحریم بودیم مهیا کرد. برای پیدا کردن مواد اولیه داروها سفرهای متعددی به خارج از کشور داشت که تا حدودی موفق بود. فرمول علمی بسیاری از داروهایی که موفق به تهیه آنها نشد را خود به دست آورد
دکتر فقیهی، در دوران سخت تحریمهای زمان جنگ، نذر میکند اگر موفق شود تا تحریمهای دارویی را بشکند به مناطق جنگی برود. وی بعد از مدتی تلاش علمی به تولید داروها موفق و گمنام و با عنوان پزشک در جبهه آماده شد و برای رفع مسائل بهداشت و درمان رزمندگان نقش کلیدی ایفا کرد.
دکتر مهدی فقیهی سرانجام در تاریخ 16 مرداد 1362 در تپه های دربند در عملیات معروف به حاج عُمران عراق به شهادت رسید. وروح پاکش به آسمان پرکشید
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#شهید_دکتر_مهدی_فقیهی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
در یکی از پاسگاه های جزیره مجنون مستقر بودیم. هر روز حوالی ساعت یازده قایق تدارکات می آمد و سه وعده روزانه "ناهار،شام، صبحانه" فردا را میداد و میرفت.
یک رمضان صادقی اهل اصفهان این مسئولیت خطیر را بعهده گرفته بود.
چانه زنی ها برای افزایش سهم غذا بیفایده بود. تا اینکه فکرها رو روی هم ریختیم و طرحی در انداختیم. اجرای این طرح مهارت میخواست.
فردی با اعتماد بنفس بالا و گویش شمرده کلامی و مطلع به احکام شرعی حجت پارسا نامی اهل بروجرد را مستعد ترین فرد دیدیم. جثه بزرگ و چاق و لهجه شیرین بروجردی
سریع تا قبل از ظهر یکی از ملحفه های تر و تمیز را انتخاب کردیم و تبدیل به یه عمامه درشت کرده و بر سر حجت گذاشتیم. یه پتو را لوله کردیم که حکم متکا پیدا کرد و حجت تکیه به آن دادحوالی ساعت یازده طبق روال معمول قایق غذا آمد.
در همان ابتدا ابهت حاج آقا پارسا چشم رمضان صادقی را گرفت. اقتضای اصفهانی بودنش را در معاشرت و مصاحبت با این عالم جلیل القدر دیده بود. حاج آقا حجت ما هم کم نیاورد و در منزلت رزمندگان اسلام چند حدیث گفت و در ثواب رسیدگی به امور تغذیه آنان نهایت هنر خود را به نمایش گذاشت.
آن روز دیگ ها کاملا پر شده بود. همه ما آماده انفجار خنده ها بودیم. به هر طریق خود را گرفته بودیم.
یک مرتبه رمضان صادقی راجع احکام غسل ارتماسی سوالی مطرح کرد. همه ما مات شده بودیم و نگران که توان و عقل کلامی حجت یارای پاسخگویی دارد؟؟!!! و آیا رها شدن از مخمصه این سناریو به خیر خوشی تمام میشود.؟
سوال این بود:
آیا بهنگام انجام غسل ارتماسی کش تنبان مانع محسوب میشود یا خیر😂😂😂😂😂
حجت درنگ عالمانه ای کرد و دستی به ریش خود کشید. همه ما میخ این صحنه شده بودیم.
یک مرتبه با تمام مهارت پاسخ داد:
بستگی به کش تنبان دارد
اگر ایرانی باشد بلامانع است و غسل صحیح😂😂😂آن روز رمضان صادقی قانع از پاسخ رفت و ما تا شام فقط می خندیدیم😂😂
چشمتان روز بعد نبیند ,فرداي آنروز قایق که آمد حجت عمامه ای بر سر نداشت و پشت قبضه نشسته بود. همین صحنه کافی بود که رمضان صادقی، رو دست خوردنش را متوجه شود. هیچی، یک هفته ای ریاضت و گرسنگی می کشیدیم😂😂😂😂😂😂
راوی:حاج کاظم فرامرزی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
تلنگر
روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند
به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت :
تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم
بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد.
باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت.
زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد.
وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد.
فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد.
بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند.
فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟
ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم!
ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم :
کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند
آتش اختلافی برافروزد، و...
بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم!
مواظب باشیم طنابی راتکان ندهیم
خیلی مواقع با سکوت مقابل غیبت کنند
خیلی مواقع با یک تکان دادن سر
بعضی مواقع هم با یک آه کشیدن
فقط طناب میکشیم
و یک آشوبی بر پا میشه
فقط همین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت
قسمت اول:
✳️ تازه یادمان افتاده بود که بعد از یک ماه حبس درون سوله، اجازه دادهاند در فضای باز بنشینیم. در حقیقت، ذهنها مشغول جستجو بود تا نحوهی ذوق کردن را یادمان بیاورد که صدای خشن نگهبان، گروه ما را سرِ جایش میخکوب کرد. ـ فکر کنم میگه جلوتر نریم. ـ مگه چقدر از سوله فاصله گرفتیم؟ همش دو متر نمیشه. رضا دستم را گرفت و لنگان لنگان به طرف دیوار کشاند. بدن لختش، خراشهای زیادی برداشت بود. البته، کمتر کسی پیدا میشد که بالاتنهی سالمی داشته باشد. خوابیدن روی زمین سفت و خشن و ناهموار و جابجا شدنهای زیاد، بدنها را زخم کرده بود.
✳️ تعدادی کاملاً لخت بودند و آن روز، ته سوله، با تکهای از لباسهای پاره و کثیفی که معلوم نبود مال کدام شهید است، عورتهایشان را پوشانده بودند. شرمشان پیش ما ریخته بود و از عراقیها خجالت میکشیدند. دیدن محیط بیرون، کاملاً برایمان تازگی داشت. آن روز بود که فهمیدیم کنار سولهی ما، دو سولهی دیگر هم هست که یک اندازهاند. در فاصلهای بسیار کم، سه سولهی کوچکتر هم قرار داشت که آنها هم مملو از اسرا بود. خارج از سولهها، تعدادی تانک و نفربر دیده میشد که نشان میداد محل اسارت ما، باید پادگان و یا تعمیرگاه تانک باشد. رضا دستش را زیر بغلم فرو کرده بود و شانه به شانه، همراهم میآمد. «پات چطوره؟»
✳️ دو، سه روزی بود نگاهش نکرده بودم. میترسیدم دست به شلوارم بزنم. در اثر عرق زیاد و گرد و خاک، شوره زده و مثل چوب خشک شده بود. با خونابه و چرکی هم که از زخم بیرون میزد، به پایم چسبیده بود و اگر آن را میکندم، از محل زخم، خون جاری میشد. یاد روز اول خدمت و تابلوی «کارخانهی آدمسازی» افتادم. آن روزها دوست داشتم بعد از تغییراتی که در پادگان میپذیرم، مثل آدمهای آهنی، عروسکی راه بروم و با قدرت، مشت به دیوار بکوبم. شاید تا آن روز تغییری در ما رخ داده بود، اما با به اسارت درآمدن، قرار بود بخش دیگری از تواناییهای ما در بوتهی آزمایش قرار گیرد. «خیلی میخاره. جرأت نمیکنم دست بهش بزنم.»
✳️ مجبورم کرد کنار دیوار بنشینم. آرام پارگی شلوارم را از هم باز کرد. از ترس درد، سرم را عقب بردم و به دیوار چسباندم. منتظر سوزش زخم، بوی گند تندی توی دماغ خورد. وقتی رضا چشمهای گشادش را به صورتم دوخت و به زخم پایم اشاره کرد، ترسیدم. ـ زخمت کرم گذاشته. ـ کرم؟! چی چی میگی؟ باورم نمیشد. طی آن مدت، اجساد شهدا را دیده بودم که بعد از چند روز، کرمها اطرافش میلولیدند. اما فکر نمیکردم زخم بدن آدم زنده هم کرم بگذارد. شاید علت خارش بیش از حد و قلقلکهای زیادش، مال همین کرمها بود. به سختی از جا بلند شدم و با سرعت به طرف سوله رفتم. نگهبان که از حرکت غیرمنتظرهام جا خورد، روبرویم گلنگدن کشید! ترسیدم و....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
راوی:آزاده سرافراز سورن هاکوپیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!
قسمت دوم:
✳️ ....ترسیدم و ایستادم. چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم میآیند، صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود، چیزهایی را بلغور کرد: «چی میگه؟» رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دستپاچه ما را تماشا میکرد انداخت و گفت: ـ هیچی. واسه خودش زرزر میکنه. فکر کنم ترسیده و میخواد بدونه تو واسه چی یه دفعه بلند شدی و میخوای بری تو سوله. ـ خب یه جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر میخوام. همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمریاش را رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد.
✳️ با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر، از من فاصله گرفتند. قلبم به شدت میتپید و داشتم قالب تهی میکردم، اما وقتی با اشاره به زخم پایم فرمانده اردوگاه را متوجه موضوع کردم، با خشم اسلحهاش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. من که چیزی متوجه نشدم اما یکی از میان اسرا، با لهجهی خوزستانی گفت: «میگه دکتر نداریم.» با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضدعفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند. سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و با سگرمههای به هم کشیده، قبل از اینکه حرفی زده شود، جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.»
✳️ برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سرِ جایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم، زخم را نگاه کرد: «رضا، ببین میتونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.» خندهام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و میخواهند از آب گل آلود، ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره، راضیاش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهند. سیگارها را که گرفت، دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟» کسی حاضر نبود بعد از یک ماه، آن هم با شکم خالی، لب به سیگار بزند. رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت. امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعلهی کبریت را روی کرمها گرفت. سوزش پا....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
راوی:آزاده سرافراز سورن هاکوپیان
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!
قسمت سوم:
✳️ ....سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرمها یکی یکی روی زمین افتادند. چندتایی هم با کمک چوب کبریت بیرون کشید و حفرهی دهانباز روی رانم را نشان داد: «مواظب باش خاک به زخمت نرسه، وگرنه....» تکان دادن سرش این معنا را میداد که یا میمیرم، یا در اثر گندیدگی، پایم را از دست میدهم. پوزخندی تحویلش دادم که: «بابا بیخیال، ما را نترسون.» هنوز جای شعلههای کبریت میسوخت که پایم را کمی پیچاند و با فشار به محل زخم، خونابهی بدبویی بیرون ریخت. شدت درد زیاد بود، اما وقتی چرک و خونابه بیرون ریخت، پایم سبکتر شد و احساس راحتی کردم. ـ تحملش را داری؟ ـ میخوای چه کار کنی؟
✳️ جوابی نداد و به رضا که تند تند به سیگار پک میزد و خاکسترش را میان دست یکی از اسرا خالی میکرد، اشاره کرد تا دستهایم را از عقب بگیرد. دو نفر هم روی زانوهایم افتادند. برای اینکه حواسم را پرت کند، شروع به صحبت کرد: «نگاشون کن؛ بعد از یه هفته گرسنگی و تشنگی، حالا هم که اومدیم بیرون، از ما آدمای لخت میترسن.» سر رضا نزدیک گوشم بود و درحالیکه جواب امدادگر را میداد، به دستهایش خیره شده بود: «دیروز که اومدن سراغ بچههای گردان کماندویی۷۵۰، خیلی ترسیدم. چند نفرشون رو زیر شلاق و زنجیر، سیاه کبود کردن. بیضههای یکیشون بدجوری ورم کرده و نمیتونه درست راه بره. فکر کنم با زنجیر زدنش. حالا هم اونجا نشسته. رد نگاه رضا را دنبال میکردم که....
✳️ رد نگاه رضا را دنبال میکردم که درد توی کمرم پیچید و دندانهایم روی هم فشرده شد. رضا با شنیدن فریادم، دستهایم را بیشتر عقب کشید و دو نفر دیگر، روی زانوهایم فشار آوردند. «بابا به هرکس میپرستید قسم، یه مسکنی، آمپولی....» درد دوباره توی ستون فقراتم کمانه کرد و معدهی خالیام بالا آمد. آب زرد رنگی از دهانم بیرون ریخت و تلخیاش باعث شد لحظهای درد را به فراموشی بسپارم. چقدر ضعیف شده بودیم. حقوق طبیعی یک انسان را هم نداشتیم. جای اعتراضی هم نبود و اگر حرفی میزدیم، گلولهی سربی جوابمان بود. مثل همان روز اول که خیلی از مجروحان را با تیر خلاص به شهادت رساندند. کسی خبر از وجود ما نداشت و....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
راوی:آزاده سرافراز سورن هاکوپیان
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!
قسمت پایانی
✳️ ....و نمیدانستند در آن سولهی دور افتاده، چه تعداد اسیر در اختیار عراقیهاست. اگر همه را هم میکشتند، کسی نمیفهمید. معلولهای عقدهای عراقی هم، بدشان نمیآمد به تلاقی آنچه از دست داده بودند، کمی سر به سرمان بگذارند. درد کمی آرام شده بود و امدادگر، داخل زخم را نگاه میکرد. سرش را که بالا میآورد، توجهی به من نمیکرد و خونسرد، جواب رضا را میداد. انگار اتفاقی نیفتاده و کسی فریاد نمیکشد. - یادت میآد روز اول، وقتی گفتن پوتینها رو در بیاریم، چه اتفاقی افتاد؟ - به خاطر همون قضیه، امروز همه پا برهنهایم. به خدا خیلی بیمعرفتن. من چیزی یادم نیامد. آنها خندیدند و من زیر فشار درد، تلاش میکردم خود را از دست آنها خلاص کنم.
✳️ امدادگر مثل کسی که داخل خمره دنبال چیزی میگردد، با این طرف و آن طرف کردن انگشتش میان حفرهی زخم، سعی داشت ترکش را بیرون بکشد. وقتی آن را لمس میکرد یا انگشتش به آن میخورد، از شدت درد، پیچ و تاب میخوردم. آنقدر فریاد کشیدم تا از حال رفتم. وقتی به حال آمدم، متوجه شدم میان دایرهی اسرا، روی زمین دراز کشیدهام. رضا رهایم کرده و عرق روی پیشانیام را پاک میکرد. امدادگر هم ترکش را کف دستم گذاشت و گفت: «تحویل بگیر. نخش کن بنداز گردنت.» نفس راحتی کشیدم و سرم را بلند کردم تا زخم را ببینم. رضا هنوز تند تند، به سیگار پک میزد و خاکسترش را با احتیاط کف دست یکی از اسرا میریخت.
✳️ چند بار سرفه کرد و دود را به طرف صورتم هل داد. معترض گفتم: «تو فیلمها، دم آخر یه سیگار روشن میدن به مجروح و یکی هم دلداریش میده. اینجا از این خبرا نیست؟ حداقل بپرسید وصیتی دارم، ندارم. چیزی میخوام، نمیخوام. بیانصاف نباشید.» جواب هر دو، لبخندی بود که به لب آوردند. رضا درحالیکه نشان میداد حال خوشی ندارد، سیگار بعدی را روشن کرد و امدادگر مشغول آماده کردن ضماد زخم شد. وقتی اولین قسمت خاکستر سیگار را روی زخم پایم ریخت، لحظهای سوزش تندی وجودم را پر کرد. آنها که بالای سرم ایستاده بودند، خندیدند. یکی از میانشان گفت: «با این زیر سیگاری، حالا میچسبه سیگار بکشی.»
#پایان
راوی: آزاده سرافراز سورن هاکوپیان
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید اصغر نظری از پرسنل کادر نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
در آذر ماه 1339 ستاره ای پرفروغ از آسمان لطف و کرم الهی بر دنیای خاکیان ، آغاز تابیدن کرد و کودکی پای بر عرصه
در روستای گنجه( روستایی از توابع دهستان ورزق از توابع بخش مرکزی شهرستان فریدن در استان اصفهان است)نهاد.
هنوز گلوی عطشناکش با شیر مادر ، سیراب نشده بود که بانگ اذان پدر، روح و جان تشنه او را سیراب کرد و او را بر روی دستان خود گرفت و خدا را سپاس گفت؛ شاید در آن لحظه پدر در دل خود گفت:خدایا کودکی را که به من عطا کردی فدایی راه خودت قرار بده و این سرباز کوچک را از من بپذیر.
علی اصغر کم کم بالید و پای در راه دبستان نهاد و دوره ابتدایی را با شور و شعف در دبستان قدیمی و کهن گنجه به پایان رساند و برای کسب بیشتر دانایی به مدارس راهنمایی داران رفت و پس از آن تا کلاس دوم متوسطه ، میهمان سرای دانش بود اما از آنجا که عشق و علاقه بسیاری به خدمت در راه وطن داشت به نیروی هوایی ارتش پیوست، دوره آموزشی را در تهران سپری کرد و با درجه گروهبان یکم در شیراز مشغول خدمت شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای دفاع از آرمان و اهداف بلند انقلاب برای مبارزه با معاندان نظام اسلامی مشتاقانه و داوطلبانه به کردستان شتافت و از آنجا که در لوح تقدیر الهی برای علی اصغر شهادت در راه حق ، رقم خورده بود در حال انجام عملیات در تاریخ 3/مرداد/1358 با دو بال عشق و ایمان تا اوج آسمان پرواز کرد و به نشان شهادت مفتخر و نامش جاودانه گشت
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_اصغر_نظری
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و احترام شما دعوت هستین به
محتواها مربوط به همه حوزهها
(ولایتمداری,مهدویت،سیاسی,اجتماعی, اقتصادی)
مفتخریم از حضور شما بزرگوار لطفاً
همراهی بفرمائید 🖐
من الله التوفیق 🤲
بزرگوار خواهش میکنم فقط هرزنامه نزنید
اجرتون با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🤲
فوروارد آزاد 🤞🤞🤞
https://eitaa.com/joinchat/1658323785C86b680e52f
شهید حاج رضا زیارتی در سال 1313 در کاشان متولد شد. خانواده در تربیت او تلاش زیادی کردند و او را از همان دوران کودکی با تعالیم اسلامی و دینی آشـنا ساختند و رضا با داشتن زمینه مساعد و روحیه لطیف خیلی سریع به مسائل مسلط می شد. دوران تحصیلات ابتدایی را در همان کاشان با پایان رسانید و برای کمک به وضعیت اقتصادی خانواده ترک تحصیل نمود و به تهران آمد تا به کاری مشغول شود تا این که در زمینه امور ساختمانی مشغول به کار شد. در دوران نوجوانی و جوانی خیلی مراقب خود بوده و در تهذیب نفس خود میکوشید و در پرهیز از معاصی بسیار ساعی بود و در آن زمان که جو اجتماعی مناسبی نبوده او در این زمینه خیلی پیشرفت کرده بود و به بسیاری از صفات حسنه دست یافته بود. در سن 23 سالگی ازدواج نمود و در این امر به مسائل اخلاقی و اعتقادی خیلی اهمیت داد و در انتخاب همسر به الگوهای مادی و دنیوی نپرداخت و همین امر پیشرفت و ترقی او را در زمینهای مختلف زندگی دو چندان نموده بود. هر کار حسنهای را اشاعه میداد و در این امـور خـلی فعالیت میکرد و مشوق دیگران بود. در ایام انقلاب نیز از فعالیتهای انقلابی دور نبوده و در بطن جامعه به همراه سایر ملت عزیز ایران گوش به فرمان رهـبر خـویش بـه مـبارزه می پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی هـم او و هـم خـانواده اش در فعالیتهای مختلف مسجد و بسیج شرکت داشتند. اخلاق حسنه و اعتقادات محکم او در خانواده نیز نفوذ کرده بود و فرزندان نیز به مانند پدر از اصول اعتقادی محکمی برخوردار بودند
شهید. محسن فرزند 17 ساله اش اولین کسی بود که میان خانواده به خاطر فضائل والای انسانی و الهی خود را به معشوق نزدیک تر گردانید و در فروردین سال 1361 به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پس از این واقعه که موجب دگرگونی شهید حاج رضا زیارتی گردیده بود در سن 48 سالگی در زمستان سال 1361 به کربلای فکه اعزام شد. او که خود تربیتی حسینی یافته بود و فرزندان خود را نیز به سان علی اکبر پرورانده و تقدیم اسلام عزیز کرده بود، با این عمل خویش به مولای خود حضرت امام حسین (علیه السلام) ثابت کرد که در این زمان نیز کسانی هستند که به ندای هل من ناصر ینصرني خمینی یت شکن لبیک گویند و هم قربانی دهند و هم قربانی شوند. و چنین شد که در سالگرد شهادت فرزند دلبندش محسن، او نیز در کربلای فکه به درجه عظیم شهادت نائل گردید.
شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_حاج_رضا_زیارتی
#شهید_محسن_زیارتی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانالخاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🌷در عملیات تک مهران در منطقه قلاویزان بر اثر مقاومت عراقیها و پیشروی ما به سمت دشمن جنگ حالت تن به تن پیدا کرده بود. این طرف تپه گودالهایی کنده و بالای آن گونی کشیده بودیم تا سایه ایجاد شود. اما در اثر گرمای زیاد هوا و اصابت ترکشها گاهی گونیها آتش میگرفتند و روی سرمان میریختند. در همین موقع دو فروند هلیکوپتر عراقی که یکی جیره جنگی داشت و دیگری مهمات، بالای سرمان ظاهر شدند. لابد فکر کرده بودند ما از سربازان خودشان هستیم که با تور جیره غذایی برایمان پایین انداختند!
🌷کمی بعد ما به طرفشان شلیک کردیم و خلبان بالگردها وقتی دیدند با آر.پی.جی و کلاش به سمتشان شلیک میکنیم دور زدند و رفتند و مکان ما را به دیدهبان گرا دادند. بعد از این اتفاق آنقدر روی سرمان خمپاره و گلوله ریختند که نگو! شب که دشمن کمی آرامتر شد. نزدیک صبح من برای خودم در سنگرها میچرخیدم که ناغافل وارد یک سنگر شدیم. داخل سنگر با چهار عراقی رو به رو شدم. آنقدر ترسیدم که بیاختیار داد زدم « دستها بالا» آنها که خبر نداشتند من تنها هستم، اسلحهها را زمین انداختند و دستها را بالا بردند و آرام از سنگر خارج شدند و شروع به دویدن کردند. من هم به دنبالشان میدویدم.
🌷هر چه داد میزدم بایستید گوش نمیکردند. خسته شده بودم و مستأصل که یهو یاد حرف یکی از بچهها افتادم و داد زدم «قیف» قیف یعنی بایست. تا داد زدم قیف، اسرا در جا توقف کردند و به آنها رسیدم. بعد آرامتر مسیر را ادامه دادیم. آن روز صبح آقای قالیباف آمده بود خط و من عراقیها را به ایشان تحویل دادم. قالیباف وقتی آن عراقیهای هیکلی و بلند بالا را دید و با هیکل من که نوجوانی ۱۵ ساله و ضعیف بودم مقایسه کرد، خیلی متعجب شد. بعد لبخندی زد و دستی به سرم کشید و از من به خاطر شجاعتی که نشان داده بودم تشکر کرد.
راوی: جانباز سرافراز محمد اکرامیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🟥 حدود دو ماه قبل از حرکت او (شهيد محمد ايزدى نيك) به جبهه، شب جمعهای در خواب دیده بود که یک صف طولانی تشکیل شده و میگویند: هر كس که میخواهد مولایش حسین (علیه السلام) را ملاقات کند، به صف بایستد. ایشان به مادرش گفته بود که من از همه جلوتر بودم که خدمت آقا رسیدم، امام حسین (علیه السلام) خیلی جوان و زیبا، لباس رزم پوشیده بودند و من رفتم جلو و ایشان را بوسیدم و گفتم: آقا مرا شفاعت کنید، امام حسین هم تبسمی کردند و مرا در بغل گرفتند و در این وقت از شدت ذوق دیدار آقا از خواب پریدم. بعد از این جریان به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف شد و به تهران بازگشته و از آنجا عازم جبهه شد.
🟥 در روز بیستم اسفند ۶۲، بعد از جلب رضایت از پدر و مادرش و حلالیت طلبیدن از همه، با خداحافظی گرم و معنیداری از طریق پایگاه مقداد به کربلای ایران، جبهههای جنوب روانه شد و در آنجا نیز آنطوریکه همرزمانش نقل میکنند مدتی در انتظامات پادگان خدمت کرد و با تلاش و پشتکارش سرانجام به گروهان والعادیات از گردان قمر بنی هاشم راه پیدا کرده و رشادتهای بسیاری از خود نشان داد. در عملیاتی ایذایی، کمک تیربارچی بود که با مجروح شدن تیربارچی، در ساعات اولیه عملیات، مسئولیت تیربار را بر عهده میگیرد و از میدان مین، پل صراط این دنیا، گذشته و....
🟥 و خود را به نزدیکی کانال های دشمن رسانده تا دوشکای آنان را خاموش کند، تا اینکه با اصابت گلولههای دشمن بعثی به فیض شهادت نائل میآید و پیکر او روی زمین میافتد. به علت اینکه گروه امداد دسته، قبلاً مجروح یا شهید شده بودند، امکان انتقال وی به پشت خط ممکن نمیشود و پیکر مطهرش در منطقه میماند. فردای آن شب باران شدیدی میبارد و همهجا را زیر آب میبرد و بدن محمد آقا به واسطه سنگینی مهمات تیربار، در زیر آب میماند و مفقود الاثر میشود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_محمد_ایزدی_نیک
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سه راه خندق .. و ما ادراک ما سه راه خندق!
گرگ و میش هوا بود که نیروهایمان بعد از یک درگیری نسبتا سنگین، در سمت چپ سه راهی خندق و روی سیل بند آن مستقر شدند.
همه منتظر لشکر ۵ نصر بودیم تا از را برسد و در این نقطه دست در دست هم بذاریم و دو لشکر ۵ و ۷ ولیعصر عجل الله رو پیوند دهیم.
ولی دریغ و صد دریغ از رسیدن اونها.
عراق هم فهمیده بود که در این نقطه شکافی بین دو لشکر ایجاد شده و می تونه نفوذ کنه.
به همین خاطر چپ و راست تک میزد و دیوونه وار نیرو وارد می کرد. ولی بچهها با چنگ و دندون ایستادند و شهید دادند و این نقطه مهم رو نگهداشتن.
فردای اونروز هم، چشم انتظاری ما به یاس نشست و باز خبری نشد.
عصر روز دوم خبر رسید ادوات نظامی عراق روی جاده منتهی به خندق آماده اند تا دم دمای صبح کار رو یکسره کنند.
باید پیشدستی می کردیم که کردیم.
ِاونشب، با زدن ابتدا و انتهای صف ماشین آلات دشمن، آتش بازی عجیبی راه انداختیم، تا هم تک شون رو خنثی کنیم و هم با لشکر ۵ نصر و لشکر امام حسین علیه السلام الحاق کنیم، ولی باز...نشد که نشد.
تا روز هفتم مقاومت کردیم و دستور تعویض نیرو رسید و با باور پیروزی، به پد ۸ آمدیم و بعد از ۱۰ روز مرخصی برگشتیم و فهمیدیم که همه را پس داده و برگشته ایم..
..و داغ سنگین و شکننده شهیدان سه راه خندق، جز با پیام حضرت امام التیام نیافت. پیامی که سرشار از امید بود و دستور آمادگی برای عملیات آینده، یعنی والفجر ۸ و فتح فاو
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan