#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت
قسمت اول:
✳️ تازه یادمان افتاده بود که بعد از یک ماه حبس درون سوله، اجازه دادهاند در فضای باز بنشینیم. در حقیقت، ذهنها مشغول جستجو بود تا نحوهی ذوق کردن را یادمان بیاورد که صدای خشن نگهبان، گروه ما را سرِ جایش میخکوب کرد. ـ فکر کنم میگه جلوتر نریم. ـ مگه چقدر از سوله فاصله گرفتیم؟ همش دو متر نمیشه. رضا دستم را گرفت و لنگان لنگان به طرف دیوار کشاند. بدن لختش، خراشهای زیادی برداشت بود. البته، کمتر کسی پیدا میشد که بالاتنهی سالمی داشته باشد. خوابیدن روی زمین سفت و خشن و ناهموار و جابجا شدنهای زیاد، بدنها را زخم کرده بود.
✳️ تعدادی کاملاً لخت بودند و آن روز، ته سوله، با تکهای از لباسهای پاره و کثیفی که معلوم نبود مال کدام شهید است، عورتهایشان را پوشانده بودند. شرمشان پیش ما ریخته بود و از عراقیها خجالت میکشیدند. دیدن محیط بیرون، کاملاً برایمان تازگی داشت. آن روز بود که فهمیدیم کنار سولهی ما، دو سولهی دیگر هم هست که یک اندازهاند. در فاصلهای بسیار کم، سه سولهی کوچکتر هم قرار داشت که آنها هم مملو از اسرا بود. خارج از سولهها، تعدادی تانک و نفربر دیده میشد که نشان میداد محل اسارت ما، باید پادگان و یا تعمیرگاه تانک باشد. رضا دستش را زیر بغلم فرو کرده بود و شانه به شانه، همراهم میآمد. «پات چطوره؟»
✳️ دو، سه روزی بود نگاهش نکرده بودم. میترسیدم دست به شلوارم بزنم. در اثر عرق زیاد و گرد و خاک، شوره زده و مثل چوب خشک شده بود. با خونابه و چرکی هم که از زخم بیرون میزد، به پایم چسبیده بود و اگر آن را میکندم، از محل زخم، خون جاری میشد. یاد روز اول خدمت و تابلوی «کارخانهی آدمسازی» افتادم. آن روزها دوست داشتم بعد از تغییراتی که در پادگان میپذیرم، مثل آدمهای آهنی، عروسکی راه بروم و با قدرت، مشت به دیوار بکوبم. شاید تا آن روز تغییری در ما رخ داده بود، اما با به اسارت درآمدن، قرار بود بخش دیگری از تواناییهای ما در بوتهی آزمایش قرار گیرد. «خیلی میخاره. جرأت نمیکنم دست بهش بزنم.»
✳️ مجبورم کرد کنار دیوار بنشینم. آرام پارگی شلوارم را از هم باز کرد. از ترس درد، سرم را عقب بردم و به دیوار چسباندم. منتظر سوزش زخم، بوی گند تندی توی دماغ خورد. وقتی رضا چشمهای گشادش را به صورتم دوخت و به زخم پایم اشاره کرد، ترسیدم. ـ زخمت کرم گذاشته. ـ کرم؟! چی چی میگی؟ باورم نمیشد. طی آن مدت، اجساد شهدا را دیده بودم که بعد از چند روز، کرمها اطرافش میلولیدند. اما فکر نمیکردم زخم بدن آدم زنده هم کرم بگذارد. شاید علت خارش بیش از حد و قلقلکهای زیادش، مال همین کرمها بود. به سختی از جا بلند شدم و با سرعت به طرف سوله رفتم. نگهبان که از حرکت غیرمنتظرهام جا خورد، روبرویم گلنگدن کشید! ترسیدم و....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
راوی:آزاده سرافراز سورن هاکوپیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت قسمت اول: ✳️ تازه یادمان افتاده بود که بعد از یک ماه حبس درون سو
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!
قسمت دوم:
✳️ ....ترسیدم و ایستادم. چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم میآیند، صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود، چیزهایی را بلغور کرد: «چی میگه؟» رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دستپاچه ما را تماشا میکرد انداخت و گفت: ـ هیچی. واسه خودش زرزر میکنه. فکر کنم ترسیده و میخواد بدونه تو واسه چی یه دفعه بلند شدی و میخوای بری تو سوله. ـ خب یه جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر میخوام. همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمریاش را رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد.
✳️ با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر، از من فاصله گرفتند. قلبم به شدت میتپید و داشتم قالب تهی میکردم، اما وقتی با اشاره به زخم پایم فرمانده اردوگاه را متوجه موضوع کردم، با خشم اسلحهاش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. من که چیزی متوجه نشدم اما یکی از میان اسرا، با لهجهی خوزستانی گفت: «میگه دکتر نداریم.» با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضدعفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند. سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و با سگرمههای به هم کشیده، قبل از اینکه حرفی زده شود، جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.»
✳️ برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سرِ جایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم، زخم را نگاه کرد: «رضا، ببین میتونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.» خندهام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و میخواهند از آب گل آلود، ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره، راضیاش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهند. سیگارها را که گرفت، دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟» کسی حاضر نبود بعد از یک ماه، آن هم با شکم خالی، لب به سیگار بزند. رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت. امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعلهی کبریت را روی کرمها گرفت. سوزش پا....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
راوی:آزاده سرافراز سورن هاکوپیان
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت! قسمت دوم: ✳️ ....ترسیدم و ایستادم. چند بار داد و فریاد کرد تا ف
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!
قسمت سوم:
✳️ ....سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرمها یکی یکی روی زمین افتادند. چندتایی هم با کمک چوب کبریت بیرون کشید و حفرهی دهانباز روی رانم را نشان داد: «مواظب باش خاک به زخمت نرسه، وگرنه....» تکان دادن سرش این معنا را میداد که یا میمیرم، یا در اثر گندیدگی، پایم را از دست میدهم. پوزخندی تحویلش دادم که: «بابا بیخیال، ما را نترسون.» هنوز جای شعلههای کبریت میسوخت که پایم را کمی پیچاند و با فشار به محل زخم، خونابهی بدبویی بیرون ریخت. شدت درد زیاد بود، اما وقتی چرک و خونابه بیرون ریخت، پایم سبکتر شد و احساس راحتی کردم. ـ تحملش را داری؟ ـ میخوای چه کار کنی؟
✳️ جوابی نداد و به رضا که تند تند به سیگار پک میزد و خاکسترش را میان دست یکی از اسرا خالی میکرد، اشاره کرد تا دستهایم را از عقب بگیرد. دو نفر هم روی زانوهایم افتادند. برای اینکه حواسم را پرت کند، شروع به صحبت کرد: «نگاشون کن؛ بعد از یه هفته گرسنگی و تشنگی، حالا هم که اومدیم بیرون، از ما آدمای لخت میترسن.» سر رضا نزدیک گوشم بود و درحالیکه جواب امدادگر را میداد، به دستهایش خیره شده بود: «دیروز که اومدن سراغ بچههای گردان کماندویی۷۵۰، خیلی ترسیدم. چند نفرشون رو زیر شلاق و زنجیر، سیاه کبود کردن. بیضههای یکیشون بدجوری ورم کرده و نمیتونه درست راه بره. فکر کنم با زنجیر زدنش. حالا هم اونجا نشسته. رد نگاه رضا را دنبال میکردم که....
✳️ رد نگاه رضا را دنبال میکردم که درد توی کمرم پیچید و دندانهایم روی هم فشرده شد. رضا با شنیدن فریادم، دستهایم را بیشتر عقب کشید و دو نفر دیگر، روی زانوهایم فشار آوردند. «بابا به هرکس میپرستید قسم، یه مسکنی، آمپولی....» درد دوباره توی ستون فقراتم کمانه کرد و معدهی خالیام بالا آمد. آب زرد رنگی از دهانم بیرون ریخت و تلخیاش باعث شد لحظهای درد را به فراموشی بسپارم. چقدر ضعیف شده بودیم. حقوق طبیعی یک انسان را هم نداشتیم. جای اعتراضی هم نبود و اگر حرفی میزدیم، گلولهی سربی جوابمان بود. مثل همان روز اول که خیلی از مجروحان را با تیر خلاص به شهادت رساندند. کسی خبر از وجود ما نداشت و....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
راوی:آزاده سرافراز سورن هاکوپیان
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت! قسمت سوم: ✳️ ....سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرم
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!
قسمت پایانی
✳️ ....و نمیدانستند در آن سولهی دور افتاده، چه تعداد اسیر در اختیار عراقیهاست. اگر همه را هم میکشتند، کسی نمیفهمید. معلولهای عقدهای عراقی هم، بدشان نمیآمد به تلاقی آنچه از دست داده بودند، کمی سر به سرمان بگذارند. درد کمی آرام شده بود و امدادگر، داخل زخم را نگاه میکرد. سرش را که بالا میآورد، توجهی به من نمیکرد و خونسرد، جواب رضا را میداد. انگار اتفاقی نیفتاده و کسی فریاد نمیکشد. - یادت میآد روز اول، وقتی گفتن پوتینها رو در بیاریم، چه اتفاقی افتاد؟ - به خاطر همون قضیه، امروز همه پا برهنهایم. به خدا خیلی بیمعرفتن. من چیزی یادم نیامد. آنها خندیدند و من زیر فشار درد، تلاش میکردم خود را از دست آنها خلاص کنم.
✳️ امدادگر مثل کسی که داخل خمره دنبال چیزی میگردد، با این طرف و آن طرف کردن انگشتش میان حفرهی زخم، سعی داشت ترکش را بیرون بکشد. وقتی آن را لمس میکرد یا انگشتش به آن میخورد، از شدت درد، پیچ و تاب میخوردم. آنقدر فریاد کشیدم تا از حال رفتم. وقتی به حال آمدم، متوجه شدم میان دایرهی اسرا، روی زمین دراز کشیدهام. رضا رهایم کرده و عرق روی پیشانیام را پاک میکرد. امدادگر هم ترکش را کف دستم گذاشت و گفت: «تحویل بگیر. نخش کن بنداز گردنت.» نفس راحتی کشیدم و سرم را بلند کردم تا زخم را ببینم. رضا هنوز تند تند، به سیگار پک میزد و خاکسترش را با احتیاط کف دست یکی از اسرا میریخت.
✳️ چند بار سرفه کرد و دود را به طرف صورتم هل داد. معترض گفتم: «تو فیلمها، دم آخر یه سیگار روشن میدن به مجروح و یکی هم دلداریش میده. اینجا از این خبرا نیست؟ حداقل بپرسید وصیتی دارم، ندارم. چیزی میخوام، نمیخوام. بیانصاف نباشید.» جواب هر دو، لبخندی بود که به لب آوردند. رضا درحالیکه نشان میداد حال خوشی ندارد، سیگار بعدی را روشن کرد و امدادگر مشغول آماده کردن ضماد زخم شد. وقتی اولین قسمت خاکستر سیگار را روی زخم پایم ریخت، لحظهای سوزش تندی وجودم را پر کرد. آنها که بالای سرم ایستاده بودند، خندیدند. یکی از میانشان گفت: «با این زیر سیگاری، حالا میچسبه سیگار بکشی.»
#پایان
راوی: آزاده سرافراز سورن هاکوپیان
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید اصغر نظری از پرسنل کادر نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
در آذر ماه 1339 ستاره ای پرفروغ از آسمان لطف و کرم الهی بر دنیای خاکیان ، آغاز تابیدن کرد و کودکی پای بر عرصه
در روستای گنجه( روستایی از توابع دهستان ورزق از توابع بخش مرکزی شهرستان فریدن در استان اصفهان است)نهاد.
هنوز گلوی عطشناکش با شیر مادر ، سیراب نشده بود که بانگ اذان پدر، روح و جان تشنه او را سیراب کرد و او را بر روی دستان خود گرفت و خدا را سپاس گفت؛ شاید در آن لحظه پدر در دل خود گفت:خدایا کودکی را که به من عطا کردی فدایی راه خودت قرار بده و این سرباز کوچک را از من بپذیر.
علی اصغر کم کم بالید و پای در راه دبستان نهاد و دوره ابتدایی را با شور و شعف در دبستان قدیمی و کهن گنجه به پایان رساند و برای کسب بیشتر دانایی به مدارس راهنمایی داران رفت و پس از آن تا کلاس دوم متوسطه ، میهمان سرای دانش بود اما از آنجا که عشق و علاقه بسیاری به خدمت در راه وطن داشت به نیروی هوایی ارتش پیوست، دوره آموزشی را در تهران سپری کرد و با درجه گروهبان یکم در شیراز مشغول خدمت شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای دفاع از آرمان و اهداف بلند انقلاب برای مبارزه با معاندان نظام اسلامی مشتاقانه و داوطلبانه به کردستان شتافت و از آنجا که در لوح تقدیر الهی برای علی اصغر شهادت در راه حق ، رقم خورده بود در حال انجام عملیات در تاریخ 3/مرداد/1358 با دو بال عشق و ایمان تا اوج آسمان پرواز کرد و به نشان شهادت مفتخر و نامش جاودانه گشت
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_اصغر_نظری
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و احترام شما دعوت هستین به
محتواها مربوط به همه حوزهها
(ولایتمداری,مهدویت،سیاسی,اجتماعی, اقتصادی)
مفتخریم از حضور شما بزرگوار لطفاً
همراهی بفرمائید 🖐
من الله التوفیق 🤲
بزرگوار خواهش میکنم فقط هرزنامه نزنید
اجرتون با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🤲
فوروارد آزاد 🤞🤞🤞
https://eitaa.com/joinchat/1658323785C86b680e52f
شهید حاج رضا زیارتی در سال 1313 در کاشان متولد شد. خانواده در تربیت او تلاش زیادی کردند و او را از همان دوران کودکی با تعالیم اسلامی و دینی آشـنا ساختند و رضا با داشتن زمینه مساعد و روحیه لطیف خیلی سریع به مسائل مسلط می شد. دوران تحصیلات ابتدایی را در همان کاشان با پایان رسانید و برای کمک به وضعیت اقتصادی خانواده ترک تحصیل نمود و به تهران آمد تا به کاری مشغول شود تا این که در زمینه امور ساختمانی مشغول به کار شد. در دوران نوجوانی و جوانی خیلی مراقب خود بوده و در تهذیب نفس خود میکوشید و در پرهیز از معاصی بسیار ساعی بود و در آن زمان که جو اجتماعی مناسبی نبوده او در این زمینه خیلی پیشرفت کرده بود و به بسیاری از صفات حسنه دست یافته بود. در سن 23 سالگی ازدواج نمود و در این امر به مسائل اخلاقی و اعتقادی خیلی اهمیت داد و در انتخاب همسر به الگوهای مادی و دنیوی نپرداخت و همین امر پیشرفت و ترقی او را در زمینهای مختلف زندگی دو چندان نموده بود. هر کار حسنهای را اشاعه میداد و در این امـور خـلی فعالیت میکرد و مشوق دیگران بود. در ایام انقلاب نیز از فعالیتهای انقلابی دور نبوده و در بطن جامعه به همراه سایر ملت عزیز ایران گوش به فرمان رهـبر خـویش بـه مـبارزه می پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی هـم او و هـم خـانواده اش در فعالیتهای مختلف مسجد و بسیج شرکت داشتند. اخلاق حسنه و اعتقادات محکم او در خانواده نیز نفوذ کرده بود و فرزندان نیز به مانند پدر از اصول اعتقادی محکمی برخوردار بودند
شهید. محسن فرزند 17 ساله اش اولین کسی بود که میان خانواده به خاطر فضائل والای انسانی و الهی خود را به معشوق نزدیک تر گردانید و در فروردین سال 1361 به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پس از این واقعه که موجب دگرگونی شهید حاج رضا زیارتی گردیده بود در سن 48 سالگی در زمستان سال 1361 به کربلای فکه اعزام شد. او که خود تربیتی حسینی یافته بود و فرزندان خود را نیز به سان علی اکبر پرورانده و تقدیم اسلام عزیز کرده بود، با این عمل خویش به مولای خود حضرت امام حسین (علیه السلام) ثابت کرد که در این زمان نیز کسانی هستند که به ندای هل من ناصر ینصرني خمینی یت شکن لبیک گویند و هم قربانی دهند و هم قربانی شوند. و چنین شد که در سالگرد شهادت فرزند دلبندش محسن، او نیز در کربلای فکه به درجه عظیم شهادت نائل گردید.
شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_حاج_رضا_زیارتی
#شهید_محسن_زیارتی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانالخاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🌷در عملیات تک مهران در منطقه قلاویزان بر اثر مقاومت عراقیها و پیشروی ما به سمت دشمن جنگ حالت تن به تن پیدا کرده بود. این طرف تپه گودالهایی کنده و بالای آن گونی کشیده بودیم تا سایه ایجاد شود. اما در اثر گرمای زیاد هوا و اصابت ترکشها گاهی گونیها آتش میگرفتند و روی سرمان میریختند. در همین موقع دو فروند هلیکوپتر عراقی که یکی جیره جنگی داشت و دیگری مهمات، بالای سرمان ظاهر شدند. لابد فکر کرده بودند ما از سربازان خودشان هستیم که با تور جیره غذایی برایمان پایین انداختند!
🌷کمی بعد ما به طرفشان شلیک کردیم و خلبان بالگردها وقتی دیدند با آر.پی.جی و کلاش به سمتشان شلیک میکنیم دور زدند و رفتند و مکان ما را به دیدهبان گرا دادند. بعد از این اتفاق آنقدر روی سرمان خمپاره و گلوله ریختند که نگو! شب که دشمن کمی آرامتر شد. نزدیک صبح من برای خودم در سنگرها میچرخیدم که ناغافل وارد یک سنگر شدیم. داخل سنگر با چهار عراقی رو به رو شدم. آنقدر ترسیدم که بیاختیار داد زدم « دستها بالا» آنها که خبر نداشتند من تنها هستم، اسلحهها را زمین انداختند و دستها را بالا بردند و آرام از سنگر خارج شدند و شروع به دویدن کردند. من هم به دنبالشان میدویدم.
🌷هر چه داد میزدم بایستید گوش نمیکردند. خسته شده بودم و مستأصل که یهو یاد حرف یکی از بچهها افتادم و داد زدم «قیف» قیف یعنی بایست. تا داد زدم قیف، اسرا در جا توقف کردند و به آنها رسیدم. بعد آرامتر مسیر را ادامه دادیم. آن روز صبح آقای قالیباف آمده بود خط و من عراقیها را به ایشان تحویل دادم. قالیباف وقتی آن عراقیهای هیکلی و بلند بالا را دید و با هیکل من که نوجوانی ۱۵ ساله و ضعیف بودم مقایسه کرد، خیلی متعجب شد. بعد لبخندی زد و دستی به سرم کشید و از من به خاطر شجاعتی که نشان داده بودم تشکر کرد.
راوی: جانباز سرافراز محمد اکرامیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🟥 حدود دو ماه قبل از حرکت او (شهيد محمد ايزدى نيك) به جبهه، شب جمعهای در خواب دیده بود که یک صف طولانی تشکیل شده و میگویند: هر كس که میخواهد مولایش حسین (علیه السلام) را ملاقات کند، به صف بایستد. ایشان به مادرش گفته بود که من از همه جلوتر بودم که خدمت آقا رسیدم، امام حسین (علیه السلام) خیلی جوان و زیبا، لباس رزم پوشیده بودند و من رفتم جلو و ایشان را بوسیدم و گفتم: آقا مرا شفاعت کنید، امام حسین هم تبسمی کردند و مرا در بغل گرفتند و در این وقت از شدت ذوق دیدار آقا از خواب پریدم. بعد از این جریان به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف شد و به تهران بازگشته و از آنجا عازم جبهه شد.
🟥 در روز بیستم اسفند ۶۲، بعد از جلب رضایت از پدر و مادرش و حلالیت طلبیدن از همه، با خداحافظی گرم و معنیداری از طریق پایگاه مقداد به کربلای ایران، جبهههای جنوب روانه شد و در آنجا نیز آنطوریکه همرزمانش نقل میکنند مدتی در انتظامات پادگان خدمت کرد و با تلاش و پشتکارش سرانجام به گروهان والعادیات از گردان قمر بنی هاشم راه پیدا کرده و رشادتهای بسیاری از خود نشان داد. در عملیاتی ایذایی، کمک تیربارچی بود که با مجروح شدن تیربارچی، در ساعات اولیه عملیات، مسئولیت تیربار را بر عهده میگیرد و از میدان مین، پل صراط این دنیا، گذشته و....
🟥 و خود را به نزدیکی کانال های دشمن رسانده تا دوشکای آنان را خاموش کند، تا اینکه با اصابت گلولههای دشمن بعثی به فیض شهادت نائل میآید و پیکر او روی زمین میافتد. به علت اینکه گروه امداد دسته، قبلاً مجروح یا شهید شده بودند، امکان انتقال وی به پشت خط ممکن نمیشود و پیکر مطهرش در منطقه میماند. فردای آن شب باران شدیدی میبارد و همهجا را زیر آب میبرد و بدن محمد آقا به واسطه سنگینی مهمات تیربار، در زیر آب میماند و مفقود الاثر میشود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_محمد_ایزدی_نیک
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سه راه خندق .. و ما ادراک ما سه راه خندق!
گرگ و میش هوا بود که نیروهایمان بعد از یک درگیری نسبتا سنگین، در سمت چپ سه راهی خندق و روی سیل بند آن مستقر شدند.
همه منتظر لشکر ۵ نصر بودیم تا از را برسد و در این نقطه دست در دست هم بذاریم و دو لشکر ۵ و ۷ ولیعصر عجل الله رو پیوند دهیم.
ولی دریغ و صد دریغ از رسیدن اونها.
عراق هم فهمیده بود که در این نقطه شکافی بین دو لشکر ایجاد شده و می تونه نفوذ کنه.
به همین خاطر چپ و راست تک میزد و دیوونه وار نیرو وارد می کرد. ولی بچهها با چنگ و دندون ایستادند و شهید دادند و این نقطه مهم رو نگهداشتن.
فردای اونروز هم، چشم انتظاری ما به یاس نشست و باز خبری نشد.
عصر روز دوم خبر رسید ادوات نظامی عراق روی جاده منتهی به خندق آماده اند تا دم دمای صبح کار رو یکسره کنند.
باید پیشدستی می کردیم که کردیم.
ِاونشب، با زدن ابتدا و انتهای صف ماشین آلات دشمن، آتش بازی عجیبی راه انداختیم، تا هم تک شون رو خنثی کنیم و هم با لشکر ۵ نصر و لشکر امام حسین علیه السلام الحاق کنیم، ولی باز...نشد که نشد.
تا روز هفتم مقاومت کردیم و دستور تعویض نیرو رسید و با باور پیروزی، به پد ۸ آمدیم و بعد از ۱۰ روز مرخصی برگشتیم و فهمیدیم که همه را پس داده و برگشته ایم..
..و داغ سنگین و شکننده شهیدان سه راه خندق، جز با پیام حضرت امام التیام نیافت. پیامی که سرشار از امید بود و دستور آمادگی برای عملیات آینده، یعنی والفجر ۸ و فتح فاو
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید ابوالفضل فقيهى فرد، فرزند غلامرضا، در تاريخ سى ام آبان ماه سال 1338 در روستاى اشگذر يزد متولد شد. پس از سه سال به اتفّاق خانواده به مشهد مقدّس آمد. از شش سالگى نماز خواندن را آغاز كرد. در كودكى به نقّاشى مى پرداخت و همچنين قرآن ياد مى گرفت
ابوالفضل در سال 1344 وارد دبستان كاظميّه مشهد شد و در سال 1349 دبستان را به پايان برد. از سال 1350 دوره راهنمايى را در مدرسه 15 بهمن آغاز كرد. دوران دبيرستان را نيز از سال 1354 در هنرستان صنعتى در رشته اتومكانيك آغاز كرد و در سال 1357 به پايان رساندو در سال 1360 و در بيست و دو سالگی ازدواج كرد كه حاصل اين زندگى مشترك سه ساله دو فرزند بود. اوّلين فرزند آنها «علّيه»، در 28 فروردين 1362 متولد شد و دوّمين آنها «عبّاس» پنج ماه پس از شهادت پدر در 17 مرداد 1364 به دنيا آمد.
ابوالفضل هم در جبهه و هم در پشت جبهه فعّاليّت مى كرد. در پشت جبهه به مردم آموزش نظامى مى داد و در مواقع حسّاس هم در جبهه مشغول جنگيدن بود. او اوقات فراغت خود را در دورههاى قرآن و دعاى توسّل مى گذراندهمسر شهيد - در مورد خصوصيّات اخلاقى ايشان مى گويد: «روابط او با ديگر افراد فاميل خوب و شايسته بود و هميشه صله رحم را به جاى مى آورد.» سرانجام ابوالفضل در 22 اسفند 1363 در عمليّات بدر و در جزيره مجنون به شهادت رسيد و در 8 فروردين 1364 در مشهد تشييع و در بهشت رضا(علیه السلام) به خاك سپرده شد
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_ابوالفضل_فقیهی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام
نوشتن درباره حوادث و پیامدهای ناگوار جنگ اگر چه در وهله اول کام خواننده را تلخ میکند اما بیگمان زمینه ای را فراهم میسازد که تلاش و تکاپو برای توسعه صلح پایدار افزایش یابد. در این میان، با توجه به اینکه خوانندگان هر کتابی را اغلب قشرهای مختلف اجتماعی تشکیل میدهند، میتوان امیدوار شد که چاپ و انتشار کتابهایی درباره پیامدها و تلخیهای جنگ در پیشگیری از وقایع تأسفبرانگیز جنگهای مختلف مؤثر باشند. لذا براین شدیم یکی از کتابهای تأثیرگذاراز خاطرات آزاده دوران دفاعمقدس، آقای فتاح کریمی با عنوان«پشت تپههای ماهور»را که با تدوین و نگارش سرکار خانم مریم بیاتتبار توسط انتشارات هدی چاپ و منتشر شده است را برای شما همراهان گرامی بعد از ویراستاری خدمت شما ارائه کنیم پس با ما همراه باشيد
کوچک شما عنایتی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
سلام نوشتن درباره حوادث و پیامدهای ناگوار جنگ اگر چه در وهله اول کام خواننده را تلخ میکند اما بیگ
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیاتتبار
انتشارات هدی
قسمت اول:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
پلک هایم سنگینی میکرد و چشمهایم میسوخت. این کم خوابی ها، اثر شناسایی های شبانه بود که تا دیروقت طول میکشید. اگر به خاطر نماز صبح نبود دوست داشتم تا روشن شدن هوا توی آلاچیق حصیری جلوی سنگر بخوابم و از خنکی هوای صبح لذت ببرم.
به زحمت یکی از پلک هایم را باز کردم. هوا گرگ و میش بود. بلند شدم و
کورمال کورمال به سمت تانکر آب رفتم. خنکی آب وضو حالم را جا آورد. شبها با لباس نظامی و آماده باش میخوابیدیم. فقط گاهی که هوا خیلی گرم میشد؛ پوتینهای مان را در می آوردیم تا عرق جورابهایمان خشک شود.
بعد از نماز صبح پلکهایم هنوز سنگینی میکرد و وسوسه میشدم که کمی چرت بزنم، ولی بر احساسم غلبه کردم. ناسلامتی بعد از بیست ماه حضور در جبهه جنوب و غرب حسابی جان سخت شده بودم.
بعضی از بچه ها با این که کارهای سنگین مهندسی میکردند و شب ها دیر می خوابیدند؛ صبح زودتر از بقیه بیدار میشدند و خیلی سرحال و شاداب بودند. دلم میخواست مثل آنها باشم.
به طرف سنگرمان رفتم. سنگرها را با لودر در دل کوه یا تپه ای میکندیم و برای سقفش از تراورس یا تنه درختان استفاده میکردیم. با پلیت یا نایلون روی آن را می پوشاندیم و بعد خاک میریختیم. اطرافش را گونیهای خاک می چیدیم و برای در ورودی اش از جعبه مهمات استفاده میکردیم. وقتی وارد سنگر شدم هنوز دو تا از فانوسها روشن بودند. پیلوت آنها را پایین کشیدم و فوت کردم. یکی از بچه ها کوله پشتی اش را زیر سرش گذاشته و خوابیده بود. پایم به ظرفهای پلاستیکی کنار چراغ علاء الدین خورد و ریخت. صدای به هم ریختنشان چرت او را پاره کرد و غر زد. زیلوی تا شده را باز کردم و نشستم. از جیب کوله ام شانه کوچکم را برداشتم و به موهای به هم ریخته ام کشیدم. بیرون سنگر ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم تا طراوت هوای صبح توی ریه هایم پر شود.
جبهه غرب تابستانهای گرمی داشت اما طرف صبح هوا خنک میشد. برای من که بچه شهری کوهستانی بودم تحمل سرما راحت تر از گرمای طاقت فرسای جنوب بود.
نیروهای آنجا «دایی عیسی» را خوب می شناختند. ذکر خیرش را زیاد میشنیدم اما خودش نبود. قبل از اعزام من، در منطقه «چنانه» مجروح شده بود. خیال میکردم بلافاصله بعد از ورود من عملیات درگیری خواهد بود؛ اما خبری نشد.
زمستان سال ٦٥ به منطقه ی «نفت» «شهر» در نزدیکی سومار اعزام شدم. محل استقرارمان روبروی ارتفاع شترمیل بود که نزدیک نفت شهر قرار داشت.
پایان قسمت اول
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیاتتبار انتشارات هدی قسمت اول
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت دوم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
این ارتفاع درست مشرف به شهر مندلی عراق بود و خیلی راحت می شد آن جا را دید.
سمت چپمان ارتفاعات ٤٠٢ قرار داشت. این ارتفاعات برای عراقیها مهم بود. کانالهای بتونی شکلی داشت که به راحتی میشد با موتور از داخل آن رفت و آمد کرد. (شیمیایی شهر سومار و شهادت مظلومانه خیلی از رزمنده ها، به خاطر گرفتن همین ارتفاعات بود)
اول صبحی با شنیدن صدای زیارت عاشورای یکی از بچه های سنگر بغلی حال و هوای روزهای محرم بهم دست داد. یکی- دو روز دیگر، مداحی و سینه زنی بعد از نماز عشاء شروع میشد.
چه قدر برای شرکت در مراسمهای عزاداری شهرمان انتظار کشیده و لحظه شماری کرده بودم. حتی یک بار نوبت مرخصی ام را به یکی از بچه های متاهل دادم تا روز تاسوعا در زنجان باشم. چند روز زودتر درخواست مرخصی دادم و مطمئن بودم که به خاطر حضور طولانی ام در منطقه با آن موافقت می شود. اما جواب آمد که همه مرخصی ها لغو شده . حالم حسابی گرفته شد. احتمال میدادند که دشمن تحرکاتی در منطقه انجام میدهد.
ذهنم با این چیزها درگیر بود و داشتم جلوی سنگر بند پوتینم را سفت میکردم که یک هو صدای غرشی بلند شد. از جا پریدم و سرم را بالا گرفتم. چند هواپیمای جنگی در ارتفاعی کم، از بالای سرم رد شدند و چند کیلومتر آن طرف تر را بمباران کردند.
بین بچه ها همهمه افتاد هراسان از چادرها و آلاچیقها بیرون دویدند و بالای سرشان را نگاه کردند. خواب از سر همه پریده بود. یکی پوتینش را میپوشید، دیگری دنبال اسلحه اش میگشت،
دوباره نگاهی به عقبه کردم. دود غلیظ و سیاهی بلند شده بود. هواپیماها توی آسمان جولان میدادند و مثل نقل روی توپخانه و مهمات یگانهای پشتیبانی موشک میریختند.
چند دقیقه بعد ضد هواییهای خودی شروع به کار کردند. صدای فرمانده یگان را شنیدم که بین بچه ها میدوید و داد میزد: ماسک! ماسک هاتونو بزنید. احتمال داره شیمیایی بزنن.
بی دلیل نبود که اول صبحی یاد شیمیایی شهر سومار افتاده بودم. سریع دویدم و از توی سنگر ماسکم را برداشتم و به صورتم زدم.
یگان ما یگان مهندسی لشکر ۵۸ ذوالفقار بود و تجهیزات نظامی چندانی نداشتیم. وظیفه نیروهای مهندسی ایجاد پل و سنگر و جاده یا خنثی کردن مین بود نه درگیری مستقیم با دشمن. نیروهای مهندسی همیشه در پشت نیروی خط شکن مستقر میشدند و هرجا که نیاز بود؛ پلی میزدند یا جاده ای را صاف میکردند.
گروهان ما چند دسته بود و هر دسته مسئولیتی را به عهده داشت. من، مسئول گروه تخریب و راه سازی بودم. ابزارمان، مین، لودر، بیل و بولدوزر بود، نه موشک و ضدهوایی و کاتیوشا.
وقتی که تیرهای ضدهوایی در عقبه بیشتر شد هواپیماها مسیرشان را کج کردند و به طرف یگان ما آمدند. دویدیم و توی حفره روباه ها پنهان شدیم. حفره روباهها چاله های مکعبی شکلی بودند که نزدیک سنگرهای خودی به اندازه یکی دو- متر از زمین کنده بودیم. درست اندازه یک قبر. گاهی بچه ها توی آن میخوابیدند و به شوخی میگفتند: «قبرمان را با دست خودمان کنده ایم. فقط کافی است یک گلوله بهمان بخورد تا همین جا شهادتین را بگوییم.
پایان قسمت دوم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
در زمان خدمت سه نفر از اوباش فرزند یکی ازافسران ارشد نیروی انتظامی را ربوده وعمل منافی عفت با وی ظرف چندین روز انجام داده بودند پرونده به معاونت اطلاعات آن زمان ارجاع شد با بررسی صورت گرفته سه نفر فوق شناسایی شدند وفرزند آن افسر هم با حالتی حزن انگیز پیدا شد از وضعيت این فرزند شرم دارم که بیان کنم وحرمت قلم را نگه میدارم در حین انتقال یکی از همکاران تحت تأثیر احساسات واون صحنه های که دیده بود سیلی به یکی از متهمین زد
بازرسی ورود کرد وجانبداری کردفقط یک کلمه به رئیس بازرسی اون زمان گفتم :اگر بچه خودت را اینجور کرده بودند چه کار میکردی؟ میدونید در جواب من چی گفت؟
گفت : هیچ کدام از آنها را زنده نمی گذاشتم
حالا شده حکایت این روزها
بابا تو اون وضعيت قرار نگرفتی تا بدونی مأمورین اجرایی چقدر استرس وفشار رویشان است
حرکت مامورین در قصه اوباش شاخص موسوی اصلا قابل تقدیر نیست
شاید شما هم در اون شرایط قرار میگرفتی بدتر از این عمل میکردی
یا علی مدد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
دوستان ساکن استان اصفهان جهت اطلاع از زمان خاموشی احتمالی برق خود به آدرس زیر مراجعه نمایید
👇👇👇👇👇👇
https://out.epedc.ir
پس از وارد شدن شناسه قبض خود را وارد نموده ومنتظر اعلام تاریخ وساعت باشید
یادش بخیر
روز برگشت از والفجر مقدماتی
..همان شبی که جنگل عمقر رو ترک میکردیم و به شهر بر میگشتیم.
و چه برگشت درد آوری !
میدونم هر کدوم از بچههای جبهه و جنگ حداقل یه بار هم شده همچین شبی رو تجربه کردن. شاید یکی از سخت ترین صحنهها، همون لحظات بوده.
چندین ماه، با هم بودن و شوخی کردن و در خلوت به دل هم گوش سپردن و رفیق بازی درآوردنها و ... همه رو باید میگذاشتیم و برمی گشتیم.
حالا تحمل دوری و جدا شدن از اون جمع به کنار، قسمت درد آورش موقعی بود که رفیقت یا جسمش تو معرکه مونده، یا خبری ازش نیست که بدی به خانوادهش و .....
..اونشب دسته سی و سه نفری ما شده بود پانزده نفر . خسته و خاک خورده بر گرده وسایل بار شده در کمپرسی نشستیم و آهنگ برگشت کردیم.
گلوها، همه از بغض فروخورده، به درد اومده بود. فقط یه تلنگری میخواست که منفجر بشه ..که همون هم شد.
یکی در اون جمع، بدون مقدمه، بدون درخواست شروع به خوندن کرد اونم چه شعری
– ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما، کو عزیران ما..
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
معلم شهید مسعود عزیزی در استهبان استان
فارس در دنيايي چشم به جهان گشود كه كار عشق با خون عجين شده بود. زندگيِ آميخته با عشق، برايش رنگي بس زيبا داشت و هر چند در فراق پدر، رنگ سبز آن به زردي گراييد، اما روح بلندش اين اجازه را نداد كه زندگياش پاييزي گردد.
او با لطف خدا با تمام مشكلات زندگي مبارزه كرد و سربلند زيست. مادر از او ميگويد و از شعرهاي عاشقانهاي كه براي محبوبش ميخواند. ديوارهاي مدرسه هنوز هم به دنبال صداي گمشدهاي هستند كه صوت قرآنش به آن، جان ميبخشيد. سرشت همچون گل «مسعود» باعث شده بود كه گلها را دوست بدارد و به مادرش سفارش كند كه به پرورش گل بپردازد، همان گلهايي كه شاهد بيادعاي نماز و دعاي او بودند. وي در مدرسهي علم ممتاز بود و در مدرسه عشق مخلص. با تلاش فراوان موفق گشت كه در تربيت معلّم قبول شود، هر چند كه عشق به جبهه اجازه نداد درسش را به پايان برساند و راهي محيط كار شود، اما در واقع او معلّمي بس بزرگ بود كه تابلوي درسش او از جنس عشق بود و آن را براي تاريخ به يادگار گذاشت، تا دانشآموزاني كه اهل عشقند، بياموزند و تفسير كنند آن را.
«مسعود» در دفتر خاطراتش از دوست شهيدش ميخواهد كه دعا كند او هم شهيد شود. خواهش او و دعاي دوستش سرانجام در «عمليات بدر» به اجابت ميرسد. همان زماني كه سبكبال به سوي دوست شتافت.
مادرش ميگويد: «روزي دلم هواي مسعود كرده بود، ناراحت بودم كه جوانم با آن صورت زيبايش زير خاك آرميده است. همان شب به خوابم آمد، ديدم كه چهرهاش نوراني شده و موهايش شانه زده است. يقين يافتم كه او اصلاً در خاك نيست بلكه در افلاك است و جايگاهي بس رفيع دارد
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت بخیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_مسعود_عزیزی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مادرشهیدی که پسرش را نذر امام رضا کرد و با ذکر "یارضا(علیه السلام)" شیرش داد
محمدجواد قربانی در اولین روز فروردین سال ۱۳۶۲ متولد شد. مادر یا امام رضایی زیر لب گفت و به نوزادش شیر میداد.
🔹️سال قبل در مشهد، امام رضا(علیه السلام) را به جوانش قسم داده بود که پسری به آنها عطا کند و به همان خاطر بود که نوزاد را محمدجواد گذاشتند.
🔹️محمدجواد همزمان که فرزند صالحی برای خانواده بود، درسهایش را خواند و بزرگ شد و ازدواج کرد و برای دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله) به سوریه رفت.
🔹️محمد جواد درباره مجروح شدن خود میگوید: در لحظهای که صدای انفجار براثر اصابت موشک یا خمپاره دشمن بر گوشم طنینافکن شد ناگهان به مدت ۲۰ ثانیه خود را در آسمان مشاهده کردم و از بالا به بدن خود نگاه کردم و فهمیدم به شهادت رسیدهام که ناگهان به یاد همسر و فرزندانم افتادم. بهمحض خطور این فکر در من به ناگاه از آسمان در کنار پیکر خود نزول کردم و دوباره درون پیکرم وارد شدم و دوستانم را صدا زدم.
🔹️همسر شهید میگوید: خیلی زود او را به بیمارستان حلب و پس از آن به تهران منتقل میکنند. دردهای جسمانی محمدجواد را اذیت میکند اما جز ذکر "یا زینب" و "یا رقیه" چیزی نمیگوید. او را مرخص کردند و ادامه درمان به خانه آوردیم.
🔹️دخترم زینب و خانواده محمد جواد را سیر دیدند و او فقط آرزوی شهادت میکرد که بعد از چند روز حال محمدجواد بد شد و آسمانی شد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_مدافع_حرم_محمد_جواد_قربانی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت دوم:
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت سوم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
هواپیماها چند موشک روی سرمان ریختند و جلوتر رفتند. گرد و خاک و دود و غبار به هوا بلند شد. هنوز داشتند توی آسمان جولان میدادند که آتش نیروهای زمینی عراق شروع شد.
جلوتر از ما بچههای پیاده و زرهی در خط مقدم درگیر شدند. متقابلاً پشت سر ما توپخانه هم خمپاره های ۱۲۰ م . م شلیک میکرد. با وجود اینکه توپ خانه حسابی بمباران شده بود و مهمات داخلش میسوخت بازهم مقابله میکرد. چنان دود غلیظی به هوا بلند میشد که معلوم بود خیلی از ادوات و تجهیزات نیروهای خودی سوخته و از بین رفته اند.
یگان ما وسط توپخانه و خط مقدم بود. ما خمپاره و موشک و سلاح سنگین نداشتیم تا مقابل دشمن بایستیم. با یک کلاشینکف توی حفره روباه ها مخفی شده بودیم تا گلوله و ترکشهایی که از بالای سرمان رد میشد؛ بهمان برخورد نکند.
معلوم بود عراقیها از خیلی وقت پیش منطقه را جزء به جزء شناسایی کرده و با دقت نقشه حمله را کشیدهاند. چون دقیقاً می دانستند آتش شان را کدام سمتی بریزند که تلفات بیشتری داشته باشد.
خود من چندباری در شناساییهای مهندسی متوجه حضور عراقیها در منطقه شده بودم. حتی یک بار نیروهای خودی من و فرمانده یکی از گروهانها را که شبانه از شناسایی برمیگشتیم با عراقی ها اشتباه گرفته و به طرف مان شلیک میکردند.
حدود دو کیلومتر با عراقی ها فاصله داشتیم و این فضای خالی و منطقه کوهستانی باعث میشد تا گشتیها به راحتی در منطقه رفت و آمد کنند. عراق چندباری برای به دست آوردن ارتفاعات ٤٠٢ عملیات کرده بود اما هربار شکست بدی خورده و عقب نشینی کرده بود.
ساعتی بعد از بمباران هوایی خبر رسید ماموریتی به عهده گروه مهندسی محول شده و باید پل سپاه تخریب میشد تا دشمن نتواند خط را بشکند و یگانها را محاصره کند.
پایان قسمت سوم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت س
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیاتتبار
انتشارات هدی
قسمت چهارم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
این پل را بچههای جهاد روی رودخانه فصلی کنکاوش زده بودند تا خط ارتش و سپاه را به هم وصل کند. چندتایی از بچه ها را مامور کردند تا بروند و پل را تخریب کنند. اسماعیل رضائی از بچههای لاهیجان، مسئولیت گروه را به عهده گرفت. مواد منفجره را برداشتند و با تویوتا جلو رفتند. هنوز دقایقی از رفتنشان نگذشته بود که دیدیم دست از پا درازتر برگشتند. ماشین شان آبکش شده بود. میگفت وقتی نزدیک پل رسیدیم دیدیم یک نفربر عراقی بالای پل ایستاده. اول فکر کردیم از نیروهای خودی هستند. همین که متوجه ما شد؛ شروع به تیراندازی کرد. کم کم تیرهایشان زیاد شد. دیگر نتوانستیم جلوتر برویم. عراقی ها پل را گرفته بودند.
حدود ساعت نه صبح در سنگر فرماندهی جمع شدیم. دوباره از مقر فرماندهی تیپ دستور رسیده بود جاده شهید عبدالرضا داود باید بسته شود. بعضی از خطوط ما در سه راهی نزدیک جاده شکسته بود و دشمن نباید جلوتر از آن پیش روی میکرد. دستم را بلند کردم و برای انجام ماموریت داوطلب شدم. پنج شش نفر دیگر از بچه ها هم انتخاب شدند و مسئولیت گروه را به من دادند. چند قبضه آر پی جی با یک جیپ جنگی که توپ ١٠٦ به آن بسته بودند؛ به همراه چند مین و اسلحه بهمان دادند و راهی شدیم.
من و خوشنیت کنار راننده نشسته بودیم. خوشنیت از بچه های تربت جام بود و رابطه خوبی باهم داشتیم. با لهجه خاص خراسان جنوبی صحبت میکرد و خیلی هم خونگرم بود. بچه های گروه مهندسی، برعکس نیروهای دیگر اکثراً از شهرهای مختلف بودند و کمتر میشد بین آنها دسته ای را پیدا کرد که همه از یک شهر باشند.
همین طور که جلو میرفتیم گلوله و تیر از هوا می بارید. هر آن احتمال میدادیم خمپاره ای نزدیکمان بترکد و کارمان تمام شود. جیپ با تمام سرعت می رفت و مدام لمبر میزد و پشت سرش گرد و خاک به پا میکرد. به جایی رسیدیم که جاده شیب داشت و آن طرفش تپه بلندی بود. جیپ را نگه داشتیم و پشت تپه سنگر گرفتیم. با دیدن آن طرف، برق از سرم پرید و ته دلم خالی شد. دیگر باورم شد که دشمن با تمام قوا جلو آمده. تا چشم کار میکرد تانک بود. تانکهای جدید و پیش رفته که کیپ تا کیپ هم حرکت میکردند. در مدتی که توی منطقه بودم آن همه تانک را یک جا ندیده بودم. برای مسدود کردن جاده باید آنها را سرگرم میکردیم تا کندتر حرکت کنند. جیپ تا بالای تپه حرکت نمیکرد و توپ ١٠٦ هم بدون آن کار نمیکرد. از خیرتوپ گذشتیم. بچه ها یکی یک قبضه آرپیجی برداشتند و بالای تپه رفتند. من هم با کلاشینکف به طرف نیروهای پیاده شلیک میکردم.
پایان قسمت چهارم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
✅ گزارش نهایی هیئت عالی بررسی ابعاد و علل وقوع سانحه بالگرد حامل رئیسجمهور شهید و همراهان، منتشر شد.
✳️ در این گزارش، که نتیجه تلاش شبانه روزی هیأتی متشکل از کارشناسان خبره و متخصص لشکری و کشوری است، ابعاد فنی، مهندسی، الکترونیکی و شرایط ناوبری بالگرد سانحه دیده مورد بررسی دقیق و کارشناسی قرار گرفت و بررسیها، این نتایج را درپی داشت :
✳️ همه اسناد و مدارک مربوط به تعمیر و نگهداری بالگرد ـ از زمان خریداری و بکارگیری تا قبل از زمان وقوع سانحه ، شامل تعمیرات اساسی ، تعویض قطعات اصلی و مهم ـ ، بررسی شد که تمام اقدامات برابر استانداردهای تعریف شده صورت گرفته است.
✳️ اسناد و مدارک مربوط به تعمیرات 4 سال اخیرِ بالگرد ، نیز مورد بررسی کارشناسی و بازبینی قرار گرفت و هیچ گونه مشکلی در روند اقدامات صورت گرفته مشاهده نشد.
✳️ گزارش اسناد و مکاتباتِ انجام مأموریت ـ از زمان درخواست بالگرد از سوی دفتر ریاست جمهوری ، واگذاری بالگرد ، تعریف نحوه انجام مأموریت و اعزامِ بالگرد از تهران به تبریز ، استقرار در فرودگاه تبریز، سوختگیری، مراقبت از بالگردها ، نحوه شروع و ادامه مأموریت پرواز مقامات به محل های تعیین شده دریافت شد ، که با دستورالعمل ها، ابلاغیه ها و آییننامهها، ضوابط، مقررات و استانداردهای لازم انطباق داشته است.
✳️ نقشههای پروازی از تبریز به پُلِ آغبند ، سد "قیز قَلعهسی" و از آنجا ، به سمت پالایشگاه تبریز هم ، مورد بررسی کارشناسی دقیق قرارگرفت و مشخص شد ، که بالگرد ، در مسیر پیشبینیشده حرکت کرده و از این مسیر خارج نشده است.
✳️ رایانه دستیِ همراهِ خلبانِ بالگرد (از نوع آی ـ پد) به دست کارشناسان متخصص و خبره احیاء شد ، و که نشان دهنده صحت اطلاعات مسیر پروازیِ بالگرد ، از شروع پرواز از تبریز به مقصد سدقیز قلعه سی واز آن
نقطه ، به هنگام برگشت ، تا زمانِ وقوعِ سانحه ، منطبق با "مسیرِ از قبل تعیین شده" بوده است.
✳️ قطعات و سامانههای باقیمانده از بالگرد ( یعنی موتورها، سامانههای انتقال قدرت و سوخترسان، تجهیزات الکترونیکی، الکترو اَو یونیکی) ، به دست کارشناسان و متخصصان سازمان صنایع هوایی وزارت دفاع ، آزمایش شد ، و هیچ عیوبِ موثر در سقوطِ بالگرد ، وجود نداشته است.
✳️ گزارش های سازمان هواشناسی ( یعنی هوای حاضر ، پیشبینی و اخطارهای وضعیت های جوی ناپایدار) از روز قبل ، و همچنین روزِ حادثه ، بررسی کارشناسی شد ، که با شرایط بوجود آمده در روز سانحه انطباق داشته است.
✳️ اطلاعات سامانهِ ضبط صدای داخل کابین (CVR) و ضبط اطلاعات پروازی در سامانه FDR بالگردِ همراهِ دستهِ پروازی (میل171) پس از پیادهسازی ، بررسی شد ، که در این سامانه هم ، هیچ پیام و اعلامِ وضعیت اضطراری ، از سوی خلبان بالگرد ، اعلام نشده است.
✳️ بنابر گزارشِ بررسی کمیته فنی پزشکی قانونی ؛ در نتایجِ آزمایشاتِ سمشناسی و آسیب شناسی روی پیکرِ مطهر شهدا ، هیچ مورد مشکوکی ، اعلام نشده است.
✳️ قطعات و سامانه های بالگرد ، بررسیِ کارشناسی شد ، و علائمی مبنی بر خرابکاری در قطعات و سامانهها ، وجود نداشته است.
✳️واحتمال هدف قرار گرفتن بالگرد با سامانه های آفندی و پدافندی ، جنگ الکترونیک و ایجاد میدان مغناطیسی و لیزر ، بررسیِ کارشناسی و تخصصی شد ، که هر گونه دخالت موارد یاد شده در بروز سانحه منتفی اعلام میشود.
✳️در جمع بندی این گزارش، آمده است:
با عنایت به موارد 11 گانه و بررسیهای دقیقِ کارشناسی و تخصصی و آزمایشهای متعدد و نتایجِ آن، نظر نهایی هیئت عالی کارشناسی ستاد کل نیروهای مسلح، این است که:
علت اصلی سقوط بالگرد، "شرایطِ پیچیده اقلیمی و جوّیِ منطقه ، در فصل بهار"، در بوجود آمدن ناگهانیِ "تودهِ غلیظِ مِهِ متراکمِ و بالارونده"، به سمت ارتفاع ، و برخورد بالگرد، با کوه تشخیص داده شد.
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🌷 فرمانده جوانی که پای درس رهبر انقلاب بزرگ شده بود
✏️ رهبر انقلاب: من شهید محمود کاوه را از بچگىاش مىشناختم. پدر اين شهيد جزو اصحاب و ملازمين هميشگى مسجد امام حسن بود - كه بنده آنجا نماز مىخواندم و سخنرانى مىكردم - دست اين بچه را هم مىگرفت با خودش مىآورد، و من مىدانستم همين يك پسر را دارد، گاهى حرفهاى تندى هم مىزد كه در دوران اختناق آنجور حرفى كسى نمىزد.
✏️ اين بچه آنجور توى اين محيط خانوادگى پرشور و پرهيجان تربيت شد و خوراك فكرى او از دوران نوجوانيش عبارت بود از مطالب مسجد امام حسن. كه از نوارها و آثار آن مسجد [مىشد فهميد ]كه چه نوع مطالبى بود. در يك چنين محيط فكرى اين جوان تربيت شد، و جزو عناصر كمنظيرى بود كه من او را در صدد خودسازى يافتم؛ هم خودسازى معنوى و اخلاقى و تقوايى، هم خودسازى رزمى.
✏️ در يكى از عمليات اخير دستش مجروح شده بود تهران آمد سراغ من؛ من ديدم دستش متورم است.
بنده نسبت به اين كسانى كه دستهايشان آسيب ديده يك حساسيتى دارم، فورى مىپرسم دستت درد مىكند. پرسيدم دستت درد مىكند گفت كه نه. بعد من اطلاع پيدا كردم، برادرهاى مشهدىاى كه آنجا هستند، گفتند دستش شديد درد مىكند، اين همه درد را كتمان مىكرد و نمىگفت - كه اين مستحب است، كه انسان حتىالمقدور درد را كتمان كند و به ديگران نگويد - يك چنين حالت خودسازى ايشان داشت.
✏️ یک فرماندهى بسيار خوب بود، از لحاظ ادارهى واحد خودش در تيپ ویژه شهدا. این تیپ یک واحد خوب بود جزو واحدهاى كارآمد ما محسوب مىشد.
خود او هم در عمليات گوناگونى شركت داشت، و كارآزمودهى ميدان جنگ شده بود؛ از لحاظ نظم ادارهى واحد، مديريت قوى، دوستى و رفاقت با عناصر لشگر و از لحاظ معنوى، اخلاق، ادب، تربيت توجه و ذكر یک انسان جوان اما برجسته بود.
✏️ اين هم يكى از خصوصيات دوران ماست، كه برجستگان هميشه از پيرها نيستند، آدم جوانها و بچهها را مىبيند كه جزو چهرههاى برجسته مىشوند. رهبان الليل و اسدالنهار غالبا توى همين بچههايند، توى همين جوانهايند. ۶۶/۵/۲۷
🗓 ۱۱شهریور، سالگرد شهادت شهید محمود کاوه فرمانده لشکر۵۵ ویژه شهدا
💻 Farsi.Khamenei.ir
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
یکی از مواردی که در اولین روزهای اسارت تعجب بچه ها را برانگیخت ، مشاهده افسران زن در صفوف مزدوران بعثی در شهر بصره بود به طوری که وقتی ما را از خط مقدم به پادگانی در بصره عراق بردند ، در حالیکه دست های ما بسته بود و در محوطه حیاط آن پادگان قرار داشتیم
مشاهده کردیم که ماشین جیپ عراقی آمد و یک افسر و چند سرباز بعثی از آن پیاده شدند که در بین آنها ، یک افسر زن بی حجاب با لباس فرم نظامی و با پیراهن و دامنی کوتاه وجود داشت که پس از پیاده شدن ، سربازان و درجه داران عراقی به محض دیدنش ، به او احترام نظامی گذاشتند و او هم پاسخ داد .
برای بچه ها جای تعجب اینجا بود که در کشور عراق ، آن هم با اکثریت شیعه و مسلمان ، حضور یک زن بی حجاب در بین آن همه مرد نظامی نامحرم ؛ چه توجیهی دارد ؟ مثلا در حال خدمت بود ؟!!
راوی:حاج صادق مهماندوست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید بهرام مهرداد در خانواده ای مذهبی در شهرستان شبستر از توابع آذربایجان شرقی به دنیا آمد. ایشان در اوایل جوانی یعنی در سال ۱۳۷۶ پدر خویش را از دست داد و چون فرزند ارشد خانواده بود، عملاً نقش پدر را برای برادران و خواهرانش ایفا نمود.
واقعاً یک انسان مومن و متقی به شمار میآمد؛ فردی پرکار و کم حرف بود و شب و روزش همواره در شکر و ذکر خدا سپری میشد. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، ولی سعی می کرد که آن را به نحوی بیان کند که طرف مقابل ناراحت نشود. در سال ۱۳۷۴ ازدواج کرد و دو دختر به نامهای زینب و ریحانه از او به یادگار مانده است. مداح اهل بیت(علیهم السلام) بود و آن قدر با اخلاص روضه میخواند که همه گریه میکردند. عشق زائدالوصف ایشان به شهادت و امام حسین(علیه السلام) باعث شد که این شهید بزرگوار در تاریخ ۲۲ تیر ۱۳۹۶ در حالی که به عنوان مسئول حفاظت اطلاعات قرارگاه زینبیون در سوریه خدمت می کرد، در شهر تدمر به واسطه اصابت موشک به خودروی حامل ایشان به شهادت برسد؛ به گونهای که همچون ارباب خودامام حسین(علیه السلام) سر از بدن جدا شده بود و تمام بدنش تکه تکه شده و سوخته بود.
برادر شهید: بهرام صدای خوشی داشت و ازنوجوانی مداحی می کرد. اوج مداحی بهرام سر صلاة ظهر عاشورا بود که او را شور برمی داشت و دستانش را با قدرت در هوا تکان می داد و با گریه مداحی می کرد.
مادر شهید: از قدیم تا حالا هر جمعه همه اعضای خانواده و عروس ها و داماد و نوه ها در خانه ما جمع می شوند و روز تعطیل را درکنار هم می گذرانند آخرین بار هم جمعه هفته پیش بود که همه خانه ما بودند بهرام گفت مادر من 20 روز مرخصی دارم اما دلم آنجاست ونمی توانم بمانم و 4 روز بعد در حالیکه مرخصی اش تمام نشده بود به سوریه رفت.
شهید بهرام مهرداد درآخرین باری که به بهشت زهرا رفته بودند به همسر و فرزندانش قبری را درکنارمزار یادبود شهید "مرتضی کریمی" نشان می دهد و می گوید: اینجا قبر من خواهد بود وهمان جا در قطعه 50 به خاک سپرده می شود.
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_مدافع_حرم_بهرام_مهرداد
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan