روایت «#دردانه_کرمان»
خاطراتی از# سردارشهید حسین_ بادپا
نوشته:سارا افضلی
قسمت بیست وچهارم:
هر وقت پیش پدر و مادرش می رفت، حتماً دست شان را میبوسید. هر وقت بحث کوچکی می شد، یا حرف پدر و مادرش پیش می آمد.
می گفت: پدر و مادر فرق می کنه. احترام به اون ها، در هر حالتی واجبه. نبینم خدایی نکرده به پدر و مادر من و خودت کم لطفی کنی.
این ها، دو گوهر گران بها هستند که خدا لطف کرده و سایه شون رو بالای سر ما گذاشته.
دیگه نیازی نیست بگم برای ما چه کارهایی کرده اند تا به این جا رسیده ایم؛ چون خودت مادری و من هم پدر.
بسیار شوخ طبع بود. جلوی دوستان خانوادگی، به من می گفت شوهرم. میگفت اگر شوهرم اجازه بده؛ اگر شوهرم بخواد...؛ حتی جلوی سردار سلیمانی و بقیه ی دوستاش.
براش مهم نبود که کجاست. سرم را می بوسید و می گفت همین که هستی، آرامش دارم.
ابراز علاقه ی بی پرواش را که می دیدم، بیشتر از پیش به انتخابم افتخار می کردم.
نمیگویم توی زندگی مان بحث نبود؛ در زندگی هر زن و شوهری بحث و دعوا هست.
تنها تفاوت زندگی من با دیگران، این بود از همدیگر دل خور می شدیم؛ ولی به این دل خوری ادامه نمیدادیم؛ یا نمی گذاشتیم به دعوا تبدیل شود. یکی از ما، زود کوتاه می آمد. از بی احترامی خبری نبود. در کمال آرامش می نشستیم درباره ی مشکل مان با هم صحبت می کردیم. یادم نمی آید با صدای بلند با هم صحبت کرده باشیم.
به نماز اوّل وقت خیلی اهمیّت می داد.
کار هر شبش بود که نماز شب بخواند.
به بیدار ماندن در بین الطلوعین خیلی اعتقاد داشت.
به من می گفت:«چقدر بَده که آدم، شب رو از دست بده!»
تقریباً کار هر روزمان شده بود که بعد از نماز صبح به گلزار شهدا برویم.
گاهی هم برای خواندن نماز صبح، آنجا بودیم.
نیم ساعتی می ماندیم.
بعد بر می گشتیم خانه.
به مناجات شعبانیه علاقه ی زیادی داشت.
در ماه های رجب، شعبان، رمضان، و روزهای خاص مثل تولد های ائمه ی سعی می کرد روزه بگیرد.
دائم الوضو بود.
هرگز به بچّه ها به زور چیزی را تحمیل نمی کرد؛حتّی مسائل دینی.
کارها و اعمال حسین، برای هر یک از بچّه ها، خودش نوعی تشویق بود؛ مثل بردن بچّه ها روزهای جمعه به ماهان که هم گردش بود وهم تفریح؛ هم زیارت بود و هم رفتن به نماز جمعه.
هر وقت بیکار بود، سعی می کرد کتاب بخواند.
اکثر مواقع، کتاب خاطرات دوستان شهیدش را می خواند.
شاید یک کتاب را بارها و بارها می خواند و گریه می کرد.
با خانواده ی شهدا با احترام خیلی خاص رفتار می کرد.
پایان قسمت بیست وچهارم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید محمد رضا تورجیزاده در ۲۳ تیرماه سال ۱۳۴۳ در شهر شهیدان اصفهان به دنیا آمد. در همان دوران کودکی عشق و ارادت به خاندان نبوت و امامت داشته و با شور وصفناپذیر در مجالس عزاداری شرکت مینمود. در کودکی بسیار با وقار نظیف و تمیز بوده به گونهای که در میان همه ممتاز بود. ایشان دوران تحصیل را همراه با کار و همیاری در مغازه پدر آغاز نمود. پدرش به دلیل علایق مذهبی محمدرضا را در دورهی راهنمایی به مدرسهی مذهبی احمدیه برد و آنجا ثبت نام نمود. کلاس سوم راهنمایی شهید مقارن با قیام مردم قم شده بود؛ او با جمعی از دوستان هم کلاسی خود چند نوبت تظاهرات در مدرسه تدارک دیده و از رفتن به کلاس خودداری کرده بودند. با اوج گرفتن انقلاب، شهید با چند تن از دوستان فعالیتهای سیاسی خود را در مسجد ذکر الله آغاز نمود و در تظاهرات ضد حکومت شرکت می نمود که چند بار مورد ضرب و شتم ماموران قرار گرفت.
شبها را شعارنویسی و چاپ عکس حضرت امام(ره) روی دیوارها اقدام مینمود. با پیروزی انقلاب فعالیتهای خود را در مسجد ذکر الله و حزب جمهوری اسلامی و دیگر پایگاه های انقلابی پیگیری نمود. وی که از فعالان مبارزه با گروهکهای ضد انقلاب و بنی صدر بود بارها مورد ضرب و شتم طرفداران بنی صدر و اعضای این گروهکها قرار گرفت.
ایشان به شهید مظلوم بهشتی و آیت الله خامنهای علاقه فراوانی داشتند. شهید تورجیزاده مداحی و روضهخوانی را در دبیرستان هاتف با دعای کمیل آغاز کرد، شبهای جمعه در جمع دانش آموزان زیباترین مناجات را با خدای خویش داشت.
در سال ۱۳۶۱ به جبهه عزیمت نمود و در تیپ نجف اشرف به خدمت مشغول شد. و در عملیاتهای محرم و الفجرها و کربلاها شرکت نمودند. پس از عزیمت به جبهه در جمع رزمندگان به مداحی و نوحهسرایی پرداخت و بسیاری از رزمندگان جذب نوای گرم و دلنشین او می شدند و در وصیتنامههای خود تقاضا داشتند در مراسم هفتهی آنها ایشان دعای کمیل را بخوانند. این علاقه و تقاضاهای رزمندگان بود که باعث شد ایشان هیئت گردان یازهرا را تاسیس کنند که هر دوشنبه در جبهه در محل گردان و در هنگام مرخصی در اصفهان برگزار میشد. این هیئت بعدها به هیئت محبان حضرت زهرا و هیئت رزمندگان اسلام شهر اصفهان تغییر نام داد.
شهید به حضرت زهرا(سلام الله) علاقهی وافری داشتند و در غالب مداحیهایشان از مصائب ایشان میخواندند. همچنین شهید وصیت نمودند که بروی سنگ قبرشان بنویسند: یازهرا ...
شهید تورجی زاده به نماز اول وقت اهمیت فراوانی می دادند و قرآن کریم را بسیار تلاوت مینمودند. همیشه دو ساعت قبل از نماز صبح به راز و نیاز میپرداختند.این عبادت و راز و نیاز با معبود تا طلوع آفتاب ادامه داشت.
ایشان در جبهه بارها مجروح شدند به گونهای که در میان دوستان به شهید زنده معروف شدند. و هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه عزیمت کردند. سرانجام این مجاهد خستگی ناپذیر در پنجم اردیبهشت سال شصت و شش در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند. جراحتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود: جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش هایی مانند تازیانه بر کمر ایشان اصابت کرد.
روحش شاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
نسل سوخته
نوشته:شهید سید طاها ایمانی
قسمت هشتاد ونهم:
سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...
خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...
چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...
- آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...
از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ...
توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام...
ـ چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...
کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...
چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ...
از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ...
- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...
- بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...
جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ...
همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ...
از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عجل الله" در کارنامه اش داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ...
این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...
اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ...
همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...
- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...
خندید ...
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...
ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ...
آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
پایان قسمت هشتاد ونهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانالخاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
نسل سوخته
نوشته:شهید سید طاها ایمانی
قسمت پایانی:
پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...
ـ به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
پایان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
✍راوی محمد علی سلیمانی
🔰عملیات کربلای 10 در بامداد چهارم اردیبهشت ماه سال 1366غرب کشور کردستان شهر ماووت عراق آغاز شد.
♦️تورجی زاده اولین باری بود که فرماندهی گردان یازهرا لشکر امام حسین علیه السلام برعهده داشت
◇ از فرماندهی ابلاغ آغاز عملیات در اعلام شد
بعداز اقامه نماز ظهر و عصر و صرف ناهار تورجی نیروهایش را فراخواند .
♦️بچههای تبلیغات لشکر امام حسین علیه السلام لحظههای ماندگار وداع و خدا حافظی رزمندگان اسلام را با دوربین فیلمبرداری و عکاسی به ثبت و ضبط رساندن.
🔸وانت تویوتا ها ترابری سبک تدارکات لشکر برای انتقال نیروهای گردان رسیدند.
◇ تورجی با هماهنگی فرماندهان گروهانها نیروهایشان را سوارخودروهای روباز تویوتاها نمودن گرد غبار چهره نورانی تورجی فرا گرفته بود
◇ تورجی و در هنگام وداع آخر با بسیجیان گردان شهادت در چهره اش موج می زد .
◇ تورجی دایم ذکر می گفت و با تبسم خاصی به چهره های بسیجیان گردان می نگریست
◇ تورجی آخرین نفری بودکه منطقه را به قصد خط مقدم ترک کرد .
♡ چند لحظه بعد صدای چند گلوله توپ دشمن فضای منطقه فرا گرفت چند نفر از بسیجیان گردان تورجی قبل از عملیات بر اثر اصابت ترکش مجروح ..شدند تورجی دیگه فرصت نداشت خورشید غروب کرد گردان را به نزدیگترین نقطعه رهایی برای آغاز عملیات رسانید.
🔸با آعاز عملیات با همرزمان تبلیغات لشکر امام حسین با فیلمبردار ، عکاس و مقداری ملزومات مورد نیاز رزمندگان داخل کلوله پشتی گذاشتیم و از دامنه های کوههای صعب العبور حرکت کردیم بعد از چند ساعت پیاده روی به ارتفاعات بلند منطقه عملیات کربلای 10رسیدیم .
بسحیان گردان یازهرا با سنگهای کوچک و بزرگ سنگری در دل کوه برای جان پناه خودشان ساخته بودندوخودشان را آماده دفع پاتک دشمن می کردند.
♦️به محل استقرار فرمانده گردان یازهرا محمدرضا تورجی زاده نزدیک می شدیم و برای گرفتن گزارش و مصاحبه ، فیلمبرداری و عکاسی ماندگار ازحماسه بزرگ فرمانده گردان یازهرا آماده می شدیم .
♦️به سنگر فرماندهی گردان یازهرا رسیدیم محل سنگر فرمانده گردان تورجی در بلندترین ارتفاع مشرف به شهر ماووت سلیمانیه عراق بود سنگر فرمانده تورجی با جمع آوری قطعات سنگهای که اطرف کوه بودبا ارتفاع کم روی هم چیده شده بود .
♦️ازنزدیک مشاهده کردیم محوطه سنگر و سنگهای دوربر غرق در خون تازه ای شده بود از بچههای پرسیدیم برادر تورجی کجاس !؟ بسیجیان و بی سیم چی گردان با نگاشان می خواستند خبری را به ما بگویند !
◇ برادر رزمنده ای جلو آمدگفت ؛ برادان تبلیغاتچی چند لحظه دیر رسیدید؛!؟
🌹🌴 چهره بسبجی اندوگین و خسته به نظری می رسید اشک در چشمهایش حلقه زده بود و سپس با صدای بغض کرده خبر ( شهادت ) فرمانده گردان یازهرا تورجی زاده را داد !؟
🌷تورجی آرام به یاران شهیدش پیوست سنگر خالی از فرمانده بودبا بچهها تبلیغات چند فرم عکس ماندگار از سنگر و محل شهادت محمد رضا تورجی زاده به ثبت و ضبط رساندیم .
✅باشد که همگی پاک بمیریم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «#دردانه_کرمان»
خاطراتی از# سردارشهید حسین_ بادپا
نوشته:سارا افضلی
قسمت بیست وپنجم:
به فقرا کمک می کرد. اگر ما باش بودیم و آدم نیازمندی را می دید، ماشین را چند متر جلوتر پارک می کرد.
از ماشین پیاده می شد و با احترام خاصی، طوری که طرف شرمنده نشود، بهش کمک می کرد. گاهی هم نشانی منزل شان را می گرفت تا ماهانه هم کمک شان کند. من، آدم معتقد و مومنی هستم؛ ولی نه به اندازه ی حسین.
حسین، نوع نگاهم به زندگی را عوض کرد. دیگر خیلی چیزها برام بی ارزش شده اند.
فرزند شهید: فاطمه
بیشتر مثل دو تا دوست با هم بودیم. اصولاً دخترها با مادرشان درد دل می کنند؛ ولی برای من به عکس بود.
حرف های دلم را بدون رودربایستی به بابا می گفتم.
با هم شوخی می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
آدمی منطقی بود. هروقت خانه بود، سعی می کرد بیشتر وقتش را برام بگذارد.
به این می بالیدم و خودم را با دوستانم مقایسه می کردم.
برای تولد دوستم دعوت شده بودم.
همین که از سر کار آمد، بهش گفتم «بابا، فردا جشن تولد دوستمه من هم دعوتم.»
گفت « تولدشون مبارک باشه. »بعد از ناهار،
با وجود خستگی ای که داشت، صدام زد،
گفت «فاطمه جان، بیا!» رفتم کنارش نشستم.
گفت«فاطمه، دخترم، تو دختر فهمیده ای هستی. خودت خیلی چیزها
رو درک می کنی.
فقط تنها ازت می خوام توی انتخاب دوستت، نهایت دقتت رو بکنی.
حالا این دوستت رو که تولدشه چقدر می شناسی؟ مطمئنه؟ ».
گفتم «زیاد نه».
سؤالش باعث شد که درباره ی دوستم بیشتر تحقیق کنم و فکر کنم که می خوام رابطه ام را باهاش ادامه بدهم یا نه.
خیلی خوشحال بودم که بابام نسبت به کوچک ترین مسائل مربوط به من بی تفاوت نیست.
هیچ کس نمی توانست به اندازه ی بابا درکم کند.
بابا، بهترین دوستم بود.
یادم می آید یکی از دوست هام، باباش را از دست داده بود. خیلی ناراحت بودم که از حالا چه جوری می خواهد بدون بابا زندگی کند.
بغض ،گلویم را گرفته بود.
نمی توانستم
حتی یک لحظه خودم را جای دوستم بگذارم.
بابا ، علت ناراحتی ام را پرسید. محکم بغلش کردم. گفتم«خدا نکنه یه روز کنارم نباشی!».
بابا بوسیدم و با حرف هاش آرامم کرد.
از آن به بعد، هر وقت از مدرسه می آمدم، احوال دوستم را می پرسید که «الان چه کار میکنه؟»
الان که باباش نیست، چه جوریه؟!»...
پایان قسمت بیست وپنجم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «#دردانه_کرمان»
خاطراتی از# سردار_ شهید _حسین _بادپا
نوشته:سارا افضلی
قسمت بیست وششم:
هر وقت دو سه روز تعطیل بود، پیشنهاد می کرد برویم مسافرت؛ شیراز، بندرعباس و ..... سعی می کرد که تو مسافرت بهمان خیلی خوش بگذرد. عیدها، هرسال دوست داشت تحویل سال، مشهد باشیم. زیارت حضرت معصومه(سلام الله)، بهش خیلی آرامش می داد. هر وقت فرصتی پیدا میکرد، دوست داشت برود قم. آخرین باری که از سوریه آمد، به مامان گفت: من از تهران می رم قم؛ شما هم بیایین قم. اونجا همدیگه رو می بینیم.
بابا، هیچ وقت به زور ما را به کاری مجبور نمی کرد؛ حتی نماز خواندن. صبح ها برام سخت بود که از رختخواب جدا شوم. زمان اذان، بابا پشت در اتاقم می ایستاد و با صدای بلند اذان می گفت. چشم هام را باز میکردم و به کارش خنده ام می گرفت. پا می شدم، وضو می گرفتم، نمازم را میخواندم.
یک بار بابا، اول مرا بیدار کرد. نمازم را خواندم و خوابیدم. بعد مامان بیدار شد. فکر می کرد هنوز بیدار نشده ام. آمد بالا سرم، گفت پاشو، نمازت قضا می شه. هر چی گفتم مامان، من نمازم رو خونده ام...، قبول نکرد. مجبور شدم دوباره نماز بخوانم. بابا، زمانی به دادم رسید که نمازم تمام شده بود. گفت بچه ام نمازش رو خونده...نگاهی به بابا کردم، و سه تایی خندیدیم. گفتم: بابا به اندازه ی یه نماز دو رکعتی دیر اومدی
آخرین پرواز بابا، نیمه شب بود.
ما خواب بودیم.
بابا این اواخر خیلی تغییر کرده بود.
می دانستم شهید می شود.
از زمانی که رفت سوریه، پیش خودم تصور می کردم: بابا وقتی شهید شد، چه عکس العملی باید نشان بدهم.
روزی، ازصبح دل شوره ی عجیبی داشتم.
مامان، هر صبح زود می رفت بیرون، دنبال کارهاش.
نزدیک های ظهر آمد خانه.
چشم هاش قرمز و خودش به هم ریخته بود.
بدون این که جواب سلامم را بدهد، وسایلش را انداخت زمین، و زد زیر گریه.
هاج و واج، وسط اتاق ایستاده بودم.
می دانستم که دل شوره ام بی علت نیست.
توان پاهام از دست رفته بود.
زانوهام شل شده بود.
برای لحظاتی فقط به مامانم نگاه می کردم.
گفتم«مامان، چی شده ؟!»
داد زد «فاطمه، می کن بابات شهید شده…
فاطمه، بی بابا شدی!
فاطمه، یتیم شدی…»
دنیا روی سرم خراب شده بود.
اشک هام مجال هیچ حرفی رابهم نمی داد.
فقط کلمات مامانم، تو ذهنم مرور می شد: شهید؛یتیم؛ بی بابا…
تلفن خانه زنگ زد.
سردار سلیمانی بود.
مامان، گوشی را برداشت.
با گریه پرسید «حاج آقا، چه خبر از حسین؟!»
سردار سلیمانی گفت: حاج خانم، آخرین خبری که ما داریم، مجروح شده و دست اون هاست…
ده روز طول کشید تا خبر قطعی شهادتش را دادند.
از حرف های آقای شیرازی فهمیدم داعشی ها قصد مبادله با پیکر بابا را دارند.
به ایشان گفتم «حاج آقا، من وقتی حضور بابام رو الآن کنارم حس می کنم، فرقی نمی کنه که اینجا باشه یا سوریه»
پیش خودم گفتم: زمانی که دل تنگش می شم، دلم می گیره، می رم جایی که بابام دل تنگی هاش رو می برد؛ سر قبر شهید یوسف الهی.
من هم همون جا درد دل می کنم.
به آقای شیرازی گفتم: اصلاً ما راضی نیستیم برای برگردوندن پیکر بابا، کوچک ترین مبادله ای بشود.
پایان قسمت بیست وششم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهیدان سعید ومجید رضایی نیری
شهید مجید رضایی :
بیست و هفتم دی 1343، در شهرستان کرج به دنیا آمد. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. او کارگر کارخانه چیت سازی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. یازدهم مهر 1361، با سمت تخریب چی در سومار بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. مزار وی در امامزاده محمد زادگاهش قرار دارد
قسمتی ازوصیتنامه شهید
برادران عزیزم! دوست دارم که در سنگر خود که مدرسه است بکوشید و قدم های خود را بجز برای خدا و دین خدا بکار نبرید و فردی تحصیل کرده و مفید برای اسلام و انقلاب باشید و آنگونه باشید که خدا
می خواهد. مبادا اسلحه من و دیگر مجاهدان که راهمان راه خداست بر زمین بماند و در ضمن قدر پدر و مادر را بدانید که خیلی برای من و تو زحمت کشیده اند و دِین بزرگی بر گردن من و تو دارند، بیشتر از آنچه که فکرش را کنید. قدر پدر و مادر را بدانید که بهترین یاور شما در زندگی می باشند و در ضمن از قول من از پدر بخواهید اگر من خطاهایی کرده ام مرا ببخشند که محتاج بخشش و دعا هستم. خدا نگه دار همگی شما
مجید رضایی:
شهید سعید رضایی به جبهه و جنگ اهمیت فوق العاده ای می داد و با شهادت برادرش و چند تن از دوستانش از جمله مهدی عشیری، مسئولیت بیشتری را در خود احساس می کرد و همیشه در پی موقعیت مناسبی بود تا سلاح برادر برگیرد و خود را به جبهه رساند، تا اینکه در تاریخ 20/11/1365 به جبهه های حق علیه باطل اعزام گشت و در گروهان فتح، گردان علی اکبر و در عملیات کربلای5 در جبهه شلمچه در حالی که دشمن زبون را با سلاح (آرپی جی) به عقب می راند، سینه مملو از عشق به معبودش آماج گلوله دژخیمان پست و کافر بعثی قرار گرفت و به جوار رحمت حق پیوست.
قسمتی ازوصیتنامه شهید:
از بدن و جامه، روح و اندیشه، حق سرشتی و پاک باختگی خویش کسب شرافت کرده است و بدن او یک جسد است؛ یعنی جسدی که حکم روح بر بدن او جاری شده و از هرگونه زشتی و ناپاکی مبرّاست. حکم شهید، یک حکم نورانی و مقدس است. من به عنوان یک وصیت باید بگویم وحدت کلمه را حفظ کنید زیرا بدون وحدت، ادامه انقلاب میسر نیست.
پدر و مادر عزیزم؛ در عزای من گریه و زاری نکنید چون شهادت، افتخار نزدیکی به خدای بزرگ است و به شما برادران عزیزم سفارش می کنم که از مکتب اسلام و امام امت پیروی کنید و زینب وار راه مرا ادامه دهید.
در پایان از شما پدر و مادر عزیزم که برایم زحمت کشیده اید و تمامی دوستان و آشنایان حلالیت
می طلبم و همه شما را به خداوند بزرگ می سپارم. هرگز از یاد خدا غافل نشوید.
بارالها جوانان رزمنده ما پیروزی را از تو می دانند و به قدرت خود مغرور نیستند.
به امید پیروزی رزمندگان اسلام بر کفر جهانی.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
سعید رضایی1365/11/8
پیکر پاکش در تاریخ 22/12/1365 بعد از نماز جمعه توسط مردم حزب الله کرج تشییع و در گلزار شهدای امام زاده محمد در کنار برادر شهیدش مجید، به خاک سپرده شد
شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطره ای ازعملیات ولفجریک
گردان محمد رسول الله( صلواتالله ): تو میدان مین بودیم که دشمن متوجه شدیم.تیربارها شروع به تیر اندازی کردند وبعد از اون خمپاره بود که مثل بارون میبارید ماهم بطرف دپوی عراقیها میدویدیم که یکدفعه احساس کردم دستم کنده شد ومحکم به زمین خوردم بعد از چندلحظه پا شدم نشستم بچه ها بطرف دپوی عراقیها میدویدند من متوجه شدم که از ناحیه کتف چپم تیر خوردم .درد زیادی داشتم .تو حال خودم بودم که یکدفعه یکی اومد شروع کرد به زدن من که چرا کپ کردی پا شو الان بقیه هم میترسند میشینن پا شو برو جلو پشو....خلاصه تا امدم متوجهش کنم که تیر خوردم چندتالگدو پس گردی نوش جان کردم.بعد که متوجه شد منو بوسید رفت .ایشان آقای جواد محمدی فرمانده گروهانمون بود .ایشان را دیگه تابحال ندیدمشون.
راوی:رزمنده دلاور مرتضی نبیانی
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «#دردانه_کرمان»
خاطراتی از# سردارشهید حسین _بادپا
نوشته:سارا افضلی
قسمت بیست وهفتم:
بابا، رشته ی تجربی درس خوانده بود.
یک روز بهم گفت《سن و سال تو که بودم. دوست داشتم خلبان بشم.
قسمت نبود و نشد.
فاطمه، بابا، دوست دارم تو پزشکی قبول شی.》
گفتم《بابا، مگه فراموش کرده ای؟من رشته ام ریاضیه!》.
گفت《بابا، این که تو الآن رشته ی ریاضی می خونی، در آینده مهندس می شی؛
ولی اگه پزشک بشی، درسته سختی داره؛ ولی آینده، راضی تری.》.
بعد از شهادت بابا تصمیم خودم را گرفتم.
می بایست بابا را به آرزوش می رساندم.
برام سخت بود که تغییر رشته بدهم؛ولی نهایت تلاش خودم را می بایست می کردم.
در کنکور تجربی شرکت کردم.
مشهد بودیم.
هنوز نتایج را نداده بودند.
دوستم زنگ زد. گفت《نتایج رو تو سایت زده اند.
برو ببین قبول شده ای یا نه.》.
مامانم با بقیه نشسته بود توی صحن.
مامان را صدا کردم.
گفتم《مامان، من می رم ضریح، برمی گردم.》.
رفتم سمت ضریح. بین راه، فقط به بابا فکر می کردم.
توی افکارم، با بابا حرف می زدم. وقتی رسیدم رو به روی ضریح، گفتم《امام رضا، نمی دونم نتیجه ام چی می شه. فقط می خوام نتیجه ام طوری بشه که هم شما دوست داشته باشید، هم بابام.》.
وقتی آمدم بیرون، دل توی دلم نبود. اضطراب داشتم. رفتم توی سایت، نتیجه ام را گرفتم. پزشکی قبول شده بودم. حس عجیبی بود.
هم خوشحال بودم و هم ناراحت. قبولی من، آغوش بابام را کم داشت.
بابا همیشه مرا با خودش می برد مسجد.
یک بار، بعد نماز، جلوی در
مسجد گفت: «احسان ، بریم پارک.»
نگاش کردم و گفتم «ما که به مامان
چیزی نگفته ایم؟! نگران می شه!».
گفت» تو بیا بریم؛ جواب مامانت با من.»
همین که رسیدیم پارک، دویدم سمت سرسره.
بابا، رو به روم روی نیمکت نشست.
قرآنی را که همیشه باهاش بود، از جیبش
در آورد.
شروع کرد به خواندن. بعد از ده
دقیقه ای رفتم سمت تاب.
بابا متوجه شد.
آمد مرا تاب داد، دوباره برگشت و قرآن خواندنش را ادامه داد.
آن روز خیلی خوشحال بودم. هم بازی می کردم، هم
از قرآن خواندن بابا لذت می بردم.
دو هفته ای می شد که بابا از سوریه آمده بود یک روز باغ یکی از دوستان بابا دعوت شده بودیم.
همه دور هم جمع بودند. حوصله ام سر رفته بود. دلم می خواست بیشتر با بابا تنها باشم؛ بیشتر باهم حرف بزنیم. به بابا گفتم «بریم قدم بزنیم».
گفت «چشم ،پسر گلم!». پا شد، دستم را گرفت، دوتایی راه افتادیم. باغ خیلی بزرگی بود. همین که آخر باغ رسیدیم، گوشی بابا زنگ خورد. از زنگ گوشی اش بدم می آمد. هر وقت به گوشی بابا زنگ می زدند،
می بایست می رفت سوریه. بعد از اینکه حرف هایش تمام شد، گفتم «بابا، کی بود؟»
گفت «فرمانده مون.»
گفتم «چه کارت داشت؟».
با خنده گفت «یه عملیاته که می خوان من هم برگردم سوریه.»
حدسم درست بود.
خیلی ناراحت شدم.
بابا، با دستش کشید روی سرم.
گفت «تو که مرد شده ای، بابا! قرار نشد که اخم هات رو بکنی توی هم.»
گفتم «بابا، می شه نری سوریه؟»
گفت «اگه نرم، جواب خانوم رقیه رو چی بدم؟».
بابام، خیلی حضرت رقیه (سلام الله) رو دوست داشت؛ حتی بیشتر از من. بهم گفت: بابا، قول میدم بهت که زود بر گردم.
پایان قسمت بیست وهفتم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «#دردانه_کرمان»
خاطراتی از# سردار شهید حسین _بادپا
نوشته:سارا افضلی
قسمت بیست وهشتم:
خواب یکی از دوستان بابا را دیدم. به من می گفت احسان، تا چند روز دیگه، بابات شهید می شه. از خواب که بیدار شدم، خیلی ناراحت بودم. رفتم پیش مامانم. ازش پرسیدم مامان، چند روز یعنی چند تا؟! گفت نمی دونم؛ شاید یه هفته. آخر هفته شد. مدرسه تعطیل شد. آمدم بیرون مدرسه. همیشه مامان می آمد دنبالم؛ ولی این بار خواهرم فاطمه آمده بود. رفتم جلو، سلام کردم. گفتم فاطمه، پس چرا مامان نیومد؟! گفت مامان کار داشت. به من گفت بیام دنبالت. با خواهرم رفتم خانه. همین که در را باز کردم، دیدم خانه مان خیلی شلوغ است. داداشم، عموهام، دوستان بابا، فامیل و... همه خانه ی ما بودند. تعجب کردم! گفتم چی شده؟! گفتند هیچ چی. یکی از دوست های بابات شهید شده. گفتم خوب، دوست بابا شهید شده! پس چرا همه اومده ان خونه ی ما؟! رفتم پیش مامانم، و گفتم مامان، ما باید بریم خونه ی دوست بابا که شهید شده! چرا این ها اینجا جمع شده ان؟! میدانستم بابا شهید شده؛ آخر، یک هفته شده بود. گریه ام گرفت. به مامانم گفتم بابا چی شده؟! گفت مجروح شده. آن شب، چیزی بهم نگفتند. فردا صبح، از فاطمه اجازه گرفتم، گوشی اش را برداشتم. رفتم توی عکس های گوشی اش. چند تا از عکس های بابا را زمانی که زخمی شده بود، دیدم. دیگر کاملا فهمیدم بابام شهید شده. اون ها، این را از من مخفی می کردند.
فرزند شهید: محمدمهدی
زمانی که فهمیدم دشمن قرار است پیکر بابا راباگرفتن امتیازاتی تحویل بدهد،خیلی ناراحت شدم.
بابا برای مقابله رفته بود ؛نه مبادله.
به خاطر رضای خدا بود که همه ی مابااین که دوری اش برایمان خیلی سخت بود، راضی بودیم که بابا برود و در این مسیر قرار بگیرد.
هدفش خیلی مقدس بود.
اصلاًحاضر نبودیم به دشمن باج بدهیم.
نه بابا راضی بود ونه خدا.
اعتقاد قلبی بابا، این بود: جبهه ای که در سوریه رقم می خورد، مقدس تر از جنگ تحمیلی ست.
هم رزمانش، افرادی که تا آخرین لحظه در کنار بابا بودند، می گفتند که «حاج حسین، گاهی وقت ها،در اوج عملیات و درگیری های شدید، وقتی زیر بارون تیر بودند، دستور به اقامه ی نماز جماعت می داد.
به هیچ وجه از عملیات و تیر وحشت نداشت.»
این روحیه ی بابا، نشانه ی عزّتی بود که خدا بهش داده بود.
حالا با چنین شناختی که از بابا داشتیم، اصلاً حاضر به چنین مبادله ای نبودیم.
پایان قسمت بیست وهشتم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی سالها در آرزوی دیدن امام زمان(عجل الله) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید. شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد. معروف است، هرکس بدون وقفه، چهل شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان(عجل الله) را خواهد یافت. این مرد عابد مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. (ولی به خاطر این عبادتها و شب زنده داری ها و... صفا و نورانیت خاصّی پیدا کرده بود).
تا اینکه روزی، به او الهام شد:
«الان حضرت بقیة الله(عجل الله)، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است. اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!» او حرکت کرد،
و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی(عجل الله) آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند.
اینک ادامه داستان از زبان آن دانشمند:
به امام(عجل الله) سلام دادم. حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن! در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت:
آیا ممکن است برای رضای خدا، این قفل را سه ریال از من بخرید؟ من به این سه ریال پول احتیاج دارم. پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به هفت ریال می خرم. زیرا در این معامله، بیش از یک ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، یک ریال ارزان تر خریداری می کنم.
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید.
تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، هفت ریال به آن زن داد و قفل را خرید. وقتی پیرزن رفت، امام زمان(عجل الله) خطاب به من فرمودند:
مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست. مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم. از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم. چون او دین دارد و خدا را می شناسد. از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای سه ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد. درحالی که این پیرمرد به هفت ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و انصافِ این پیرمرد، هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو میکنیم.
امیر مؤمنان علی (علیه السلام):
«هر کس با مردم به انصاف رفتار کند خداوند بر عزتش بیفزاید».
بحارالانوارج72، صفحه 33
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
زمان انقلاب چون وضعیت هم سیاسی و هم مبارزاتی و شبهای نگهبانی و ارتباطات روزانه و وضعیت خاصی در آن زمان حاکم بود همه خاطره بود.
شهید از کسانی بودند که زمان انقلاب با آوردن اعلامیه و نوشتن روی دیوار و شعارهای انقلابی حساسیت کدخدای محل را بر انگیخت و کدخدای محل را تهدید کرده بود همه ی این ها نشانه جسارت شهید بود .
با توجه به سن کم درگیری های محلی که صورت می گرفت با منافقین و درگیری های شرعی و ساختن برخی وسایل تخریبی در جهت مبارزه با منافقین و گروهک ها همه برای من خاطره بوده است .
راوی:دوست شهید
"شهید محمد هاشم زاده"
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
همسر سردار شهید علی چیت سازیان میگوید: صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق میزد. آلبوم را گرفتم و خواستم آنرا کنار بگذارم.
آلبوم را دوباره گرفت ومهربانانه گفت: «گُلم! ولش کن؛ این آلبوم تمام زندگی منه؛ انگیزه ماندن و
جنگیدن منه.»
گفتم: «آخه داری خودت رو اذیت میکنی.»
اشکهایش دانه دانه میچکید روی گونههایش و گفت:《فرشته؛! اینا همه عاشق آقا ابا عبدالله(علیه السلام) بودن. بخاطر آقا خیلی عرق ریختن؛ خیلی زخمی شدن؛ خیلی بیخوابی کشیدن؛ خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن؛ خیلی زیر آفتاب سوختن؛ اما یه بار نگفتن خسته شدیم؛ تشنهایم؛ خوابمان میآید.
به این عکسها نگاه میکنم تا اگه خسته شدم، یادم نره شهید قراگوزلو شبها به جای خواب و استراحت، نماز شب و زیارت عاشورا میخواند و های های گریه میکرد.
به اینا نگاه میکنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم، یادم بیاد مصیّب میگفت: 'زیاد آرزو نکنین؛ چون مرگ به آرزوهای شما میخنده.'
یادم باشه امروز زمان آرزو نیست زمان حرف نیست؛ باید عمل کنیم. هر کسی سَری داره باید هدیه بده؛ دست داره باید بده؛ اگه پیره و نمیتونه بیاد جبهه، باید از جبهه پشتیبانی کنه.
میدانستم خسته و غصهدار است. به قول خودش از اول جنگ، یک گردان از دوستانش شهید شده بودند. کنارش نشستم و با هم به عکسهای شهدا نگاه کردیم. او بدون رودربایستی از من، اشک میریخت و من از گریه او بغض میکردم و میگریستم.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
پدر_شهید:
کتابهای شهید چمران را مطالعه کرده بود. از شخصیت او الهام گرفته بود.
- با آن روح بلند پرواز میکرد میگفت: میروم هر قدر از دستم بربیاید در مقابل اسرائیل بایستم. همیشه این دغدغه را داشت.
- در مورد کارهایش به هیچکس چیزی نمیگفت. در دستنوشتههایش هم هست که نوشته «حفظ اسرار مهم است».
- در قم طلبه بود. میدیدی از قم برگشته. آهسته از دیوار پایین میآمد و تا صبح در آستانه میخوابید که سروصدا نشود. صبح بیدار میشدیم میدیدیم برای اینکه در زده و ما را بدخواب نکند، همانجا خوابیده است.
مادر_شهید:
از دوازده سالگی با کتابها مأنوس بود. آن موقع هم به اخبار گوش میکرد. میدیدی محکم روی پایش میزد و میگفت: «و الله! امام الآن ناراحت است. اینها را میشنود ناراحت میشود». خیلی بچهی پاکی بود.
هرقدر اصرار کردم پسرم نرو، من نمیتوانم تحمل بکنم، گفت: «تحمل میکنی. مادرم زهرا چگونه تحمل کرد!» موقع رفتن هم به من گفت: «مگر خون من رنگینتر از خون حسین است؟» مادرش برایش بمیرد! این را به من گفت و خداحافظی کرد و رفت.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#سیدعبدالصمد_امام_پناه
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید حمیدرضا الداغی، متولد سال ۱۳۵۶ در شهر سبزوار بود. الداغی متاهل بود و یک فرزند دختر ۱۵ ساله داشت. او در زمان حیاتش، به عنوان معمار و طراح ساختمان، در یک دفتر معماری فعالیت میکرد.
همچنین در کارنامه حمیدرضا الداغی، فعالیت در ورزش قهرمانی هم به چشم میخورد. او زمانی، هندبال بازی میکرد وظاهرا بازیکن گوش چپ تیم سبزوار بود. الداغی در همه ردههای سنی برای تیم دانشگاه تربت جام به میدان رفت. وی در دهه ۷۰ در رقابتهای لیگ دسته یک، در تیم سبزوار، سابقه بازی داشته است.
نحوه شهادت حمیدرضا الداغی
در شامگاه هشتم اردیبهشت سال ۱۴۰۲ در شهر سبزوار حمیدرضا الداغی انتظار آمدن دخترش از کلاس درس را میکشید که با دو نوجوان سبزواری یکی ۱۸ ساله و دیگری ۱۶ ساله درگیر شد. در فیلم دوربینهای مداربسته اینطور پیداست که یکی از دو جوان با کشیدن دست این دختر نوجوان میخواهد او را با خود همراه کند و دختر هم مقاومت میکند. آنگونه که از فیلمها مشخص است ظاهرا دو نوجوان و دختران با یکدیگر آشنا بودهاند یا دستکم یکدیگر را میشناسند، با این حال به دلایلی که مشخص نیست دختر با پسران همراه نمیشود. مقاومت دختر نوجوان باعث شد شخصی به نام حمیدرضا الداغی، وارد درگیری شود و چند ضربه چاقو به بدنش زده میشود. که در نهایت به شهادت می رسد.
مستند جوانمرد به کارگردانی محمد خوشدل فر در مورد این حادثه وابعاد مختلف آن ساخته شده است. که در آن مستند با قاتلین،افراد حاضر در صحنه وخانواده شهید حمید رضا الداغی مصاحبه شده وبه ریشه های شخصیتی شهید وقاتلین می پردازد.
در آذر ماه سال ۱۴۰۲جشنواره ای با نام شهید غیرت در دانشگاه حکیم سبزواری در بزرگداشت شهید الداغی برگزار شد.
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#شهید_غیرت
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
آقایی میگفت: محضر حضرت عجلاللهتعالیفرجهالشریف مشرف شدم، ولی نمیدانستم اصلا محضر چه کسی هستم!
کمی صحبت کردیم و با هم حرف زدیم. بعد از اینکه دیدارمان تمام شد، یکدفعه به خود آمدم که ای وای کجا بودم؟ این آقا چه کسی بود؟ اما دیدم دیگر گذشته است.
این آقا میگفت که من ضمن صحبتهایم به ایشان عرض کردم: خیلی میل دارم یک کاری انجام دهم؛ یک عملی را انجام دهم که بدانم مورد توجه حضرت عجلاللهتعالیفرجهالشریف است و بدانم اگر من آن کار را انجام دهم، مورد توجه حضرت میشوم؛ کار خوبی باشد و مورد پسند حضرت باشد. مدام اینها را تکرار کردم.
حضرت فرمود: یکی از آن کارهایی که خیلی مورد توجه واقع میشود، این است که به محض اینکه صدای اذان بلند شد، دعای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» را بخوانی!
برگرفته از کتاب :«حضرت حجت علیهالسلام»؛ مجموعه بیانات آیتالله بهجت قدسسره درباره حضرت ولیعصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
برخی به این عکس نقد کردن که ایکاش روحانیت برای اختلاس لباس رزم میپوشید نه برای حجاب
سه نکته مهم
1⃣ همیشه برخی دوگانه بی حجابی یا اختلاس رو مطرح میکنن و میگن کدوم مهمتره؟ این سوال اساساً غلطه. مثل اینکه بپرسیم آب مهمتره یا غذا؟ بله آب مهمتره ولی نمیتونی غذارو حذف کنی. هرکدومو حذف کنی میمیری، یکی زودتر یکی دیرتر. اختلاس رو برخی از مسئولین میکنن، بیحجابی رو هم بعضی مردم عادی و برخی خانواده مسئولین. اینکه بگیم بخاطر اختلاسِ مسئولین به حجاب مردم کاری نداشته باشن این غلطه، چون درتقابل هم نیستن این دوتا، باید بههر دو رسیدگی بشه، هرکدوم اگه رسیدگی نشه جامعه بیمار میشه.
این چه صیغهایه تا بحث حجاب پیش میاد اختلاسو میکشن وسط؟
2⃣ حوزه و روحانیت در مسائل فرهنگی محل سوالن، در مورد دین مردم محل سوالن و به نظر باید در مورد وظیفه خودشون در این حوزه گزارش بدن نه اینکه طلبکار باشن.
دقت کنیم ۳۲ نهاد در حوزه حجاب مسئولیت دارن و کمکاریهای این بزرگواران باعث شده وضع حجاب به اینجا برسه و طبیعتاً یکی از نهادهایی که در این موضوع باید به مردم جواب بده، حوزهس
3️⃣ شاید براتون جالب باشه کمیسیون فرهنگی مجلس دو بار تو سال ۱۴۰۰ و ۱۴۰۱ با این دستگاهها که به طور مستقیم در زمینه حجاب مسئولیت دارن، مکاتبه کرده و گفته گزارش بدن که چی کار کردن. از بین این دستگاهها، ۱۹ تاشون جواب هم ندادند که یکیش مرکز مدیریت حوزه علمیه قم بوده است.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#حجاب_حکم_خداست
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «#دردانه_کرمان»
خاطراتی از #سردارشهیدحسین_بادپا
نوشته:سارا افضلی
قسمت بیست ونهم:
همرزم شهید: محمد شرفعلی پور:
من و چند نفر از دوستانم که در اردوگاه سپنتا در اهواز بودیم،
تصمیم گرفتیم به واحد تخریب برویم.
تا این که چند ساعت بعد، یکی از برادران واحد شناسایی و اطلاعات به نام آقای یوسف الهی آمد.
بچّه ها جمع شدند.
آقای یوسف الهی، خودش را معرفی کرد.
بعد درباره ی کار حساس و مهم واحد شناسایی و اطلاعات صحبت کرد.
کلام آخرش، این بود که《ما به نیرویی نیاز داریم که برای شناسایی، شب بره میدان مین؛
البته بدون سلاح! اگه سلاح داشت هم تا جایی که ممکنه، از اون استفاده نکنه. از کنار سنگر کمین رد بشه، بره پشت خط دشمن، برای ما اطلاعات بیاره...》
فکر کردم، دیدم روحیه ی من با این کار سازگارتر است.
اجباری در کار نبود. کار دلی و داوطلبانه بود.
با حرف های آقای یوسف الهی، من و عده ای از بچّه ها، کار شناسایی و اطلاعات را به واحد تخریب ترجیح دادیم.
ما را از مقر گردان ها به مقر لشکر بردند.
در آنجا، آموزش های شناسایی چون دیده بانی، کار با قطب نما، گراگیری و ... دیدیم.
تا این که شب 19 ماه مبارک رمضان، آقای یوسف الهی آمد و ما را از اهواز به مهران برد.
شب استراحت کردیم. فردا صبح که بیدار شدیم، از گوشه و کنار شنیدیم که شب گذشته، سه نفر از بچّه های اطلاعات به نام های اسلام لو، صانعی و جلال مآب به شهادت رسیده اند!
با شهادت این بچّه ها، همان روز اوّل فهمیدیم کار ما چه حساسیت خاصی دارد.
کارمان را با جدیّت شروع کردیم. هر روز از جبهه و فضای معنوی آن، چیزی یاد می گرفتیم.جبهه،دیگر شده بود خانه مان. بچّه ها هم شده بودند خانواده مان.
در چند عملیات بدر، خیبر، والفجر3 و ... حاضر بودم.
دو سال از کارم در این واحد می گذشت. بعد از عملیات بدر، حدود بیست سی نیروی جدید که میانگین سنّی شان نوزده سال بود، به جمع بچّه های شناسایی و اطلاعات آمدند: حسین بادپا، مهدی زینلی، غلام امیری، متصدی، و غلام حسین شجاعی.
حسین و مهدی، هر دو، بچه ی رفسنجان
بودند. همان روز اولی که دیدم شان، به رابطه ی دوستی و صمیمیتی که با هم
داشتند، پی بردم.
آن زمان،مسؤل واحد، آقای راجی بود.
ایشان، من و آقای ابراهیم هندوزاده را مسؤل
آموزش این بچه ها گذاشت. بچه ها برای آموزش بیشتر به مهران بردیم.
در آنجا یک اورژانس زیر زمینی بود که برای
آموزش بچه ها آماده شده بود.
حدود سه هفته آموزش هایی چون شناسایی درشب، کار با قطب نما در روزوشب، گراگیری
دیده بانی، آشنایی با کمین، و....می دادیم.
در این مدت، با بچه ها بیشتر آشنا شدم.
همه با سن و سالی کم، ولی با قلبی بزرگ آمده بودند.
براشان مهم نبود که کار سخت است.
تمام تلاش خود را می کردند که آموزش های اولیه را خیلی زود یاد بگیرند.
سرانجام آموزش ها تمام شد. بچه ها از آن به بعد، هر کاری را بهشان محول می شد، از دیده بانی،گراگیری و هر کار دیگری را به نحو
احسن انجام می دادند.هرروز، تجربه ی بیشتری کسب می کردند و از نظر روحی هم کم کم اماده می شدند.
همرزم شهید: حسین متصدی
تابستان ۱۳۶۳ پس از ورود به اهواز، به اردوگاه سپنتا رفتیم که برای لشکر۴۱ ثارالله بود.
فرماندهان واحد های مختلف، بچه ها را جمع می کردند و ساعتی درباره ی جنگ،
وضعیت کاری واحد مربوط و سختی کار برایشان حرف میزدند. از بچه ها می خواستند فکرشان را بکنند و بعد تصمیم بگیرند.
پایان قسمت بیست ونهم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «#دردانه_کرمان»
خاطراتی از #سردارشهیدحسین_بادپا
نوسته:سارا افضلی
قسمت سی ام:
هر کسی بر اساس روحیه و توانی که در خود می دید، یکی از واحدها را انتخاب میکرد. عده ی زیادی از بچه ها به واحد تخریب رفتند؛ بقیه به واحدهای دیگر. حدود ۵۰ تا ۶۰ نفر هم به واحد اطلاعات رفتیم. ابتدا در اهواز بیست روز سرگرم آموزش های اولیه بودیم. در همین مدت، ۲۰ نفر از بچه ها از جمع ما جدا شدند. ۳۰ نفری که باقی مانده بودیم، برای ادامه ی آموزش ها، خود را به مسئولان آموزشی، آقای شرفعلی پور و آقای هندوزاده، معرفی کردیم. مسئولان، ما را به مهران بردند. واحد اطلاعات، برای جذب نیرو، وضعیت خاص خود را داشت. کسانی پذیرفته می شدند و می ماندند که شجاع و نترس بودند. در مهران، آموزش ها سخت تر بود. در نهایت، از آن ۳۰ نفر فقط ۵ نفر ماندیم: من، حسین بادپا، مهدی زینلی، غلام امیری و غلام حسین شجاعی. بقیه ی بچه هایی که آنجا بودند، از قبل وارد واحد اطلاعات شده بودند. دوستی من و حسین، از همین جا شروع شد. در همین مدت آموزشی، با روحیه ی حسین آشنا شده بودم. یکی از خصوصیات حسین، نترس بودن و شجاعتش بود. من یقین داشتم که حسین در همین واحد ماندگار میشود.
گفتم《حسین، می دونی الآن توی این واحد که اومده ای، وضعیت اطلاعات و عملیات چه جوریه؟!
می دونی کسی که اینجا می آد، تا لحظه ی شهادت باید اینجا بمونه؟》
گفت:《بله این ها رو بهمون گفته اند.
خدا کنه کاری از دستم بربیاد.》
زدم روی شونه ی ابراهیم.
گفتم《مواظب هم شهری ما باش. رمز و رموز کار شناسایی و هرچی رو که می دونی، به حسین هم یاد بده.》
ابراهیم گفت《چشم!》.
رو کردم به حسین،
گفتم《ببین، حسین! چون هم شهری ام هستی، پارتی بازی کردم؛ با گُل سرسبد بچّه ها آشنات کردم.
قدر ابراهیم رو بدون. سعی کن خیلی چیزها در کنار کارت، ازش یاد بگیری.》
ابراهیم خندید و گفت: اینجا، همه ی بچّه ها، گلِ سرسبدند.
همه مثل حسین آقا خوب اند.
ابراهیم، علاقه ی خیلی خاصی به بچّه های کم سنّ و سال داشت. برایشان خیلی دلسوز بود و با آن ها دوست می شد.
از وضعیت خانوادگی شان خبر می گرفت.
خیلی هم به بچّه ها گیر می داد.
می گفت《حالا که اینجا رو انتخاب کرده اید،
نباید درس و مشق تون رو فراموش کنین.》
مرتب پی گیری می کرد. در هر کاری، برای بچّه ها سرمشق بود؛ از نماز و قرآن تا روحیه ی شاداب
جذابیت خاصی برای اطرافیانش داشت؛ خستگی و رنج دوری از خانه را از جسم و روح بچّه ها بیرون می کرد.
همه، او را فردی مخلص، عابد و دلسوز می شناختند. هر وقت حسین را می دیدم، متوجه می شدم که اخلاق و رفتار و کردارش، روز به روز به ابراهیم شبیه تر می شود. تا زمان عملیات بدر، کنار هم بودیم. بعد از عملیات می بایست به ستاد می رفتم. از آن به بعد، گه گاهی حسین را می دیدم و از حالش خبردار می شدم.
پایان قسمت سی ام
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
اشنایی ام با گردان امام علی (علیه السلام) :
سال۱۳۶۵ بودایجانب سید علیرضا خاضع (از سادات امام زاده یحیی) به همراه یک اکیپ چند نفره متشکل از حجه الاسلام شیخ امرالله اندرزیان(ازشیوخ چنگلوا ) ،حجه الاسلام شیخ حقجو (ازشهردهدشت ) ؛دکتر فرامز طهماسبی(ازشیوخ شیخ سین چرام ) ،مهندس کرامت نرگس نژاد (ازاهالی کوشک برافتاب )، آقای حسین همایون فر (اولاد میرزاعلی )،ومرحوم فخرالدین تقوی(ازسادات امام زاده علی) به پادگان شهید غلامی اهواز مراجعه ودر گردان خوش نام امام علی (علیه السلام)به فرماندهی برادر پاسدار جناب سرهنگ علیمردان روستابه عنوان رده خدمتی قرار گرفتیم ۰اقایان طلبه در واحد تبلیغات ،مهندس نرگس نژاد بعوان پیک گردان بنده بعنوان مسول پرسنلی گردان وهمایون فر بعنوان مسول واحد تعاون گردان انتخاب شده وبه کار مشغول گردیدیم ،مدتی را در منطقه پشتیبانی شوشتر سپری کردیم وگردان را برای شرکت در عملیات غرور افرین کربلای ۵ مهیا مینمودند ۰به دلیل حضو ردو طلبه شاخص ومعنوی درگردان ،خصوصا اقای اندرزیان ،جو معنوی وملکوتی بسیار خوبی بر گردان حاکم شد ،وعلاوه بر یادگیری تاکتیک های جنگی بعنوان یک بعد،کار اماده سازی روحی وروانی گردان با افزایش وتقویت باورهای دینی بعنوان بعد دوم توسط اعضای تبلیغات به نحو احسن انجام میشد ۰وبه همین واسطه گردانی فوقالعاده از لحاط معنوی ورزمی داشتیم ۰ میتوانم ادعا کنم وشهادت بدهم که اکثر نیروهای گردان ؛با هدایت اقای اندرزیان اکثرا نماز شب خوان شدند واهل ندبه وبکا وزاری گردیدند ۰واین حقا نقطه روشنی برای پیروزی در عملیاتها بود ۰پس از مدتی کار اموزشی ورزمی رهسپار منطقه عملیاتی کربلای ۵ شدیم۰ وبا هدایت رزمی فر ماندهی گردان وهدایت معنوی طلاب در گردان در مرحله ای از عملیات کربلای ۵ شرکت نمودیم وبادادن چندین شهید ازجمله شهید علی بزرگواری وشهید پاسدار پروین زاده وشهید بسیجی کامل خیری از یاسوج ومجروحیت دها تن بسیجی این مرحله از عملیات را که با تثبیت موضع ۱۷ روزه، همراه بود سپری کردیم ۰ وپس از انجام این ماموریت مهم که با خاطرات بسیا رتلخ وشیرینی همراه بود ۰مجددا برای امادگی رزمی جهت شرکت در عملیات کربلای ۱۰ در کردستان عراق به منطقه تدارکاتی ،پشتیبانی شوشتر برگشتیم ۰
ادامه دارد
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ادامه آشنایی با گردان امام علی (علیه السلام):
مدتی در گردان امام علی (علیه السلام)در شوشتر استراحت کردیم ،وتعدادی از نیروهای با سابقه گردان انتخاب وبا حضرت امام خمینی دیدار کردند وامام هدایایی به رسم یاد بود به انان اهدا کردند متاسفانه این بخش شامل حال ما نشد ،ونیروها مجددا برای اماده شدن برای عملیات کربلای ده به جایگاه خود برگشتند ،کار از نو شروع شد وهمه بسیج شدند۰ وگردان از لحاظ روحی وروانی آمادگی رزمی وتاکتیک انفرادی وجنگ تن به تن،خود را مهیا ساخت ومنتظر دستور فرماندهان رده بالا بودند ۰صبح اول وقتی بود که پیام به ما رسید که گردان ظرف ۴۸ ساعت بایستی خاک جنوب را ترک وبه سوی کردستان عراق عزیمت نماید ،شوروشعف ولوله عجیبی در میان افراد گردان بوجود امد ،وهمه سراسیمه برای اعزام به منطقه عملیاتی "عین جشن عروسی" لحظه شماری میکردند ۰بالاخره لحظه موعود فرارسید واتوبوس های اعزام مهیا ورهسپار منطقه کردستان عراق شدیم ،فصل سرما بود اواخر اسفندماه ،وهوا بشدت سردو یخبندان ،آنهم در منطقه کردستان عراق با ان هوای لطیف ، در یک مکان پایه کوهی در کنار یک رودخانه چند صباحی اطراق کردیم ،وهمان جا ،توسط هواپیماهای عراقی بمباران شیمیایی شدیم ،ولی خوشبختانه با حرکت بچه ها به نوک قله ها ،تلفات جانی نداشتیم ،یه شب قبل از عملیات توسط برادر عزیزم سرهنگ پاسدار حجت دوست از منطقه سرماهور دهدشت که مسولیت تعاونی گردان را عهده دار بود ،حنایی مهیا وجلسه ای با فرماندهان گروهانها برای توجیه کالک عملیات برگزار شد وپس از ان جلسه همه اعضای گردان در سنگر اجتماعی تجمع وجشن حنابندان گرفته وهمدیگر را در اغوش کشیده وبا روبوسی از هم درخواست طلب حلالیت کردند ۰ فردای ان روز برای رفتن به مقر گردو و وشرکت در عملیات کربلای ده رهسپار منطقه عملیاتی شدیم ،در بین راه تعدادی از مجروحان گردانی از لشکر اصفهان را ملاقات کردیم که از شدت تشنگی وگرسنگی رمقی در بدن نداشتند وگردان ما کمی به انان رسیدگی وکمک کردند وسپس راهی منطقه عملیاتی شدیم ،در بین راه سرلشکر حیدر پور فرمانده تیپ۴۸ را دیدیم که داشت نیروهای بسیجی را به مقر استراحت راهنمایی میکرد ،واز طرفی تابلوهای زیبایی که با هنر نمایی خطاطان ونقاشان زبر دست که از احادیث ومطالب دینی مهیا شده بود چشم هر رهگذری را به خود جلب مینمود ۰درنهایت ما به مقر گردو درکردستان عراق رسیدیم،وچند روزی استراحت وسپس برای انجام عملیات کربلای ده رهسپار خط مقدم رودررو با عراقی هاشدیم ،حدود ساعت ۱ونیم تا دوی بامداد بود که رزمندگان گردان امام علی (علیه السلام) با استعانت وامداد الهی وبا پشتیبانی گردان حضرت رسول اکرم (صلواتالله) به قلب دشمن یورش بردند ودرهمان لحظات اولیه عملیات دشمن بعثی را به چندین تپه عقب نشینی وادار کردند ،بطوریکه با دادن ۸شهید وتعدادی مجروح برای تثبیت موضع واقعا خسته بودند وبراثر ریزش باران وتخریب پل ارتباطی ،گردان حضرت رسول موفق به پشتیبانی از ما نشد ودشمن هم از خستگی ما مطلع واتش تهیه اش برروی اعضای گردان ما شدید تر شد ،بطوریکه گردان ما وادار به عقب نشینی شد انهم با حدود ده ها مجروح و۸ مفقود و۸شهید وتعداد زیادی بسیجی پابرهنه وحتی بی سلاح ،نهایتا با پشتیبانی لشکر ۲۵ کربلای مازندران مجددا موضع عملیاتی ما تثبیت شد ۰
راوی:رزمنده سید علیرضا خاضع از شهرستان دهدشت استان کهگیلویه و بویراحمد
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
بعد از عملیات والفجر ٨، تهران بودیم. یک روز با سید سعید امیری مقدم، به پایگاه مقداد سپاه پاسداران در میدان جمهوری اسلامی که معمولاً کارهای اعزام به جبههمان را آنجا انجام میدادیم، رفتیم.
من برای انجام کاری به یکی از واحدها رفتم و سعید هم به واحد کارگزینی رفت. من زودتر کارم انجام شد و وقتی پیش سعید رفتم گفت باید به امور مالی برود. فکر کردم هنوز تسویهحساب نکرده و قصد دارد حقوقش را بگیرد. (به نیروهای بسیج، بابت حضور در منطقه، ماهیانه ٢٤٠٠ تومان یعنی روزی ٨٠ تومان پرداخت میشد. البته اکثراً این مبلغ را در همان منطقه و روزهایی که به شهر میرفتند، برای امور شخصی و خرید مایحتاج خود، هزینه میکردند.)
در امور مالی، «سعید» مبلغ ٤٠٠ تومان، پرداخت کرد و رسید را دریافت کرد. ازش پرسیدم «جریان چیه؟» گفت: «بعد از عملیات، پایان حضورم در گردان رو به مسئول کارگزینی اعلام کردم و گفتم دیگه بنا ندارم در منطقه و گردان بمونم ولی به دلیلی پنج روز در پادگان دوکوهه موندم و دیرتر نامه تسویهحساب گرفتم. در نتیجه، حقوقی که به من دادند، پنج روزش رو در خدمت گردان و سپاه نبودم، حقوق اون پنج روز رو بهحساب سپاه برگردوندم .
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «#دردانه_کرمان»
خاطراتی از# سردارشهید حسین_ بادپا
نوشته:سارا افضلی
قسمت سی ویکم:
تا این که عراقیها، عملیات شان را شروع کردند. حسین و مهدی هم در این عملیات شرکت کردند.
دوشادوش بقیه ی بچه ها، در منطقه شوش، به آن سمت کرخه می رفتند و با دشمن درگیر میشدند و شب برمیگشتند.
شب عملیات، آتش دشمن، خیلی سنگین بود. ما نسبت به عراقی ها امکانات و تجهیزات زیادی نداشتیم؛ ولی با صحنه هایی مواجه میشدیم که انگیزه هایمان قوی می شد.
پیرمرد های عرب زبانی از اهالی شوش، با تفنگ برنو میآمدند و کنار بچه ها با دشمن می جنگیدند.
با شلیک تیر، دست شان می لرزید. وقتی ازشان می پرسیدیم چرا شما اینجایید؟!
تا ما هستیم، اصلا نیازی نیست که... ، قبل از این که حرفمان تمام شود، می گفتند ما می دونیم کار زیادی از دست مون بر نمی آد.
اگه اینجاییم فقط برای دلگرمی شما جوون هاست.
از طرفی هم جوانهایی کم سن و سال، با قدهای کوتاه، مثل حسین و مهدی بودند که مثل شیر با تمام نیرو میجنگیدند.
این ها باعث شده بود که کمتر احساس خستگی بکنیم با روحیه ی بسیار قوی، با تمام نیرویی که داشتیم، در مقابل دشمن مقاومت می کردیم.
عراقیها آنجا شکست خوردند و نتوانستند پیش روی کنند.
بعد از عملیات حسین و مهدی سعی میکردند تجربه بیشتری کسب کنند.
من و حسین ،اوّلین بار، همدیگر را دراردوگاهی به نام سپنتا دیدیم.
هردو عضو واحد اطلاعات بودیم.
درمدّت آموزشی ،با روحیه ی حسین آشنا شدم.
کوچک تر از من و به قدری تو دل برو و صمیمی بود که از معاشرت باش لذّت می بردم.
هروقت فرصتی پیش می آمد،بهش سر می زدم.
قبل از عملیات والفجر هشت سنگرشان.
آنجا نبود.
بچّه ها گفتند «توی پست نگهبانیه. ».
تا پست رفتم.
سلاح دستش بود وبا خودش حرف می زد.
می خواستم بدانم چه می گوید.
سعی کردم آرام قدم بردارم تامتوجه صدای پاهام نشود.
نزدیکش شدم.
باحالت عرفانی خاصی، باخودش خلوت کرده بود و «استغفراللّٰه» می گفت.
دلم نیامد تکان بخورم و حتّٰی نفس بکشم تاخلوتش به هم نخورد.
قسمت سی ویکم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan