eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
279 دنبال‌کننده
48 عکس
62 ویدیو
2 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹نجات از خودکشی من و از وقت گرفته بودیم، در موضوعی با ایشان صحبت کنیم. حاج آقا معمولا، جای مشخصی نداشت و هر ساعت با شخصی قراری و در مکانی. از افرادی که فکر میکردیم بدانند ایشان کجاست سوال کردیم تا بالاخره در ایشان را پیدا کردیم. وقتی به بهداری رسیدیم حاج آقا داشت، خوشحال از بهداری بیرون می‌آمد. متوجه شدیم ایشان موفق شده فردی که مدتی کرده و نزدیک به بود را از تصمیمش منصرف کند. حاج آقا چند مرتبه از ایشان که از بود، خواسته بودند که اعتصاب غذای خود را بشکند ولی نپذیرفته بود. این مرتبه حاج آقا کُرد را جمع کرده و آنها را واسطه کرده بود. ما می‌دانستیم که این شخص شده به است و به قول خودش از زندان فرار کرده و پناهنده شده و دلیل اعتصاب او هم اینست که چرا عراقی ها ایشان را به رزمندگان آوردند و باید به اردوگاه پناهندگان ببرند. وقتی حاج آقا ابوترابی، خوشحال از بهداری بیرون آمد، آقای تیموری گفت ما سوال دیگه ای داشتیم ولی این سوال هم الان پیش آمد. چرا شما این شخص که ضد جمهوری اسلامی است و به پناهنده شده و الان هم با دست خودش می‌خواهد به زندگیش پایان دهد، نجات دادید؟ حاج آقا گفتند، وظیفه ما است. وظیفه ای که داشتند. اگه ایشان راست بگوند و از زندان فرار کرده و پناهنده شده باشد، وظیفه و است که به جرم ایشان رسیدگی کنند. الان وظیفه ما این است از کاری که ایشان را به نمی‌رساند نجات دهیم. روحش شاد و راهش پر رهرو راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹شکنجه تا حد مرگ یکی از درجه داران بود که در روز های آغازین تحمیلی به بعثی ها گرفتار شده بود. ابتدا به و از آن جا به منتقل شده بود. ایشان به دخترش قول داده بودم اگر در مدرسه قبول شد یا بیست گرفت، ببردش پارک و . ولی اسیر می شود. دخترش عکس کارنامه اش را برایش می فرستد و مرحوم در نامه ای به -احمر می نویسد من به دخترم قول داده بودم ببرمش شهر بازی قسمت نشد، شما زحمتش را بکشید و انها ایشان را می برند.😭😭😢 مرحوم ، ظاهر بسیار آرام و ساکتی داشت و با کسی کاری نداشت و سرش در لاک خودش بود ولی در آرامی کامل دست به کارهایی می زد که قابل باور نبود. بعدها به او لقب "شاه کلید" دادند. هر در قفل شده ای بود به دست رزمنده باز می شد.😳😄 او با لباس مبدل به طبقه دوم اردوگاه (استراحتگاه سربازان عراقی) که ورودی هایش مسدود بود می رفت، به اتاق ها سر می زد و بدنبال و اشیا مورد نیاز بود. او همچنین به انبارهایی که در گوشه های اردوگاه بود، سرکشی میکرد.😳😳 بالاخره او را لو دادند و دفعات مکرر برای و بردنش ولی او مردانه می کرد و حرفی نمی زد. فقط شکنجه می شد و هیچ نمی گفت . او از جمله کسانی بود که در جریان لو رفتن آتش سوزی انبار تا حد مرگ شکنجه شد، ولی لب باز نکرد . ، می گفت وقتی به همراه -فاتح (از شهدای در غربت که زیر شکنجه بعثیان شد) بالا بودیم (بالا، به مفهوم شکنجه گاه اسرا که در طبقه بالای اردوگاه بود)، ، نیز بالا بود. او را روزی چند بار شکنجه می کردند وقتی از اتاق شکجنه می آمد، شروع می کرد به مالش دادن جای کابل ها و می گفت اگر مالش بدهیم سیاه نمی شود و ورم نمی کند. بعد از چند روز بدون این که لب به اعتراف باز کند و حرفی بزند او را آوردن پائین.... یکبار دیگر پائیز سال شصت و یک؛ یک رادیو لو رفت و بعثی ها رادیو را پیدا کردند و یک فرد خود فروخته ای چند نفری را بعنوان این که این افراد از رادیو خبر داشته اند به عراقی ها معرفی کرده بود. از جمله آنها مرحوم رزمنده بود. (افسر بازجو)، مرحوم رزمنده را نشانده بود کنار در اتاق شکنجه و یک در میان او را شکنجه می کرد یعنی یک نفر شکنجه می شد، می آمد بیرون، مرحوم رزمنده می رفت داخل شکنجه می شد و می آمد بیرون و سپس نفر بعدی و دوباره نوبت رزمنده بود. مرغ طوفان می گفت من مثل افراد قبلی نیستم که نتوانستند از تو بگیرند. من اینقدر تو را شکنجه می کنم تا اعتراف کنی یا بمیری!! رزمنده می گفت،، سیدی (خطاب به افسر عراقی) چه بگویم؟ تو بگو من چه بگویم من همان را می گویم.. مرغ طوفان می گفت، بگو رادیو دست کیه؟ رزمنده همان را تکرار می کرد و می گفت رادیو دست کیه؟ فریاد مرغ طوفان بلند می شد "قشمار، ازمار " (فحشهای عربی)، داری من را مسخره می کنی؟ بگو رادیو کجاست؟رزمنده می گفت نمی دانم.... این سناریو بیش از ده بار تکرار شد و رزمنده لب باز نکرد تا غروب شد و همه را آوردند پائین و فرستادن آسایشگاه... گرچه آن روز مرحوم رزمنده لب باز نکرد ولی آن شکنجه ها اثر خود را گذاشت و فقط چند سال بعد از اسارت مرحوم رزمنده پرکشید و به یاران شهیدش پیوست و از دنیا رفت. او گمنام بود و گمنام هم رفت. روحش شاد و یادش گرامی باد. راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan