eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹خیانت .... ادامه از قبل به محض ایستادن تانک عراقی در مقابل سنگر ما من اسلحه ژ-3 را بر داشتم و به زانو قصد تیراندازی به عراقیهایی را کردم که از روی موتور تانک پایین می آمدند. ولی در این هنگام ناگهان دیدم که عده ایی از دوستان ما تسلیم شده اند و بعدا فهمیدم که به علت شدن تمامی گروهان ما، فرمانده دستور تسلیم شدن داده است. دو را که شب قبل گرفته بودیم آزاد کردند تا به طرف نیروهای خودشان بروند و پیام تسلیم شدن ما را به آنها بدهند. (بعدا در از اسیرانی که از واحد خودمان بودند و اسیر شدن فهمیدیم که فرمانده منطقه خائن بوده و نقشه های عملیات را به عراقیها می داده است) . ما ابتدا به و بعد از دو روز به و استخبارات و بعد از چهار یا پنج روز بازجویی، با اسرای که ۴ روز زودتر از ما اسیر شدن بودن و در بودند، به منتقل کردند. در بدو ورود به ابتدا توسط و یک نفر دیگر سر ما را با ماشین دستی تراشیدند و لباسهای ما را گرفته و یک دست بیلرسوت سورمه ای و لباس زیر و یک جفت پوتین عراقی و دمپایی به همراه یک تشک و دو تخته دادند. تعدادی از ما را به اطاق ۸ و الباقی که ۱۲۰ نفر بودیم اطاق ۹را تشکیل دادیم. (آخرین اطاق اردوگاه در آن روز). بعد از آن اردوگاه دستور داد که اسرای جدید تماما در اطاق ۹ جمع شوند و شروع به سخنرانی کرد. .......... ادامه دارد. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
........ ادامه از قبل فرمانده عراقی اردوگاه ، با توضیحاتی که داد را بعنوان متجاوز معرفی کرد و از جمع ما سئوال کرد. آیا کسی جوابی دارد؟ که در این میان یک نفر بلند شد و خیلی محکم و قوی به سرهنگ عراقی گفت که در زمان حسن البکر قردادی برای تعیین مرزهای بین المللی ایران و عراق بسته شده که به قرارداد فلان سال الجزایر معروف است. و رئیس جمهور شما این قرارداد را پاره کرده و دستور حمله به کشور ما را صادر کرد. .پس شما متجاوزگر هستید. سرهنگ عراقی به ایشان گفت بشین و موضوع را عوض کرد و گفت . ببینید ما به شما لباس و پتو و جای مناسب دادیم و با شما خوش رفتاری میکنیم در حالیکه در ایران با اسرای ما بدرفتاری میشود. او باز از جمع ما سئوال کرد آیا کسی جوابی دارد؟ که مجدد بلافاصله یک نفر از میان بچه ها بلند شد و پاسخ داد. در خط مقدم جبهه که بودم یک نیروی عراقی را کردیم که مجروح شده بود و ما ابتدا سرباز مجروح شما را به پشت خط برای درمان فرستادیم و بعد از آن سرباز خودمان که مجروح بود. ما با رفتاری اخلاقی و اسلامی داریم. در این موقع سرهنگ فیصل به اون دو نفر که جوابش را داده بودند گفت که بیایند بیرون و به سربازان خود گفت آنها را ببرید. در هنگامی که آن دو نفر را می‌بردند یک نفر که همان جلو جمع ما و دقیقا در جلو پای سرهنگ فیصل نشسته بود سرش را بلند کرد و گفت برادران ما را کجا میبرید؟ که بلافاصله سرهنگ گفت انت هم گوم.,(یعنی تو هم بلند شو). من حتی نتوانستم چهره این عزیزمان را ببینم فقط از پشت سر متوجه شدم عینکی به چشم دارد که با کش به پشت سرش بسته شده بود. به هر حال این سه نفر را به طبقه دوم اردوگاه بردند (یا همان بالفوق عراقیها که و بود). ودیگر خبری از آنها نشد. لازم به ذکر است که تا انروز حداقل سه بار به این اردوگاه آمده بود ولی عراقیها تعدادی از اسرا را که بنده شمار آنها را نمی دانستم جدا کرده و روزی که صلیب به اردوگاه می آمده . آنها را به طبقه بالا می‌برده تا آنها را صلیب ثبت نام نکند. و هر چند بچها به صلیب میگفتند عده ای بالا هستند که شما آنها را ندیده اید نمایندگان صلیب می گفتند هر کسی را نشان ما بدهند ما می توانیم ثبت نام کنیم. (در بین این دوستان می توان به برادر و مرحوم اشاره کرد), به هر حال این موضوع گذشت تا چند روز به سال ۱۳۵۹ .که یکی از دوستان به بنده و چند نفر دیگر از جمله و پیشنهاد داد که بیائیم و یک درست کنیم و چند سرود را تمرین کنیم برای شب ۲۲ بهمن ماه، سالگرد پیروزی جمهوری اسلامی در اطاق خودمان اجرا کنیم. ادامه دارد .......... راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹دیدار دو برادر یک شب ساعت حدود ۸ شب بود. رفتم پیش . ازم پرسید از برادر اسیرت خبری نشد؟ همان لحظه سرباز عراقی (کریم) مرا صدا زد. من رفتم کنار پنجره. مترجم هم کنارم بود، خودم متوجه میشدم ولی عراقیه نمیدانست هستم. اوگفت فردا تو را میبریم پیش برادرت! من دوست نداشتم از این اردوگاه بروم، به عراقیه گفتم من نمی خواهم بروم اصلا برادری که اسیرباشه ندارم او گفت چه برادر داشته باشی چه نداشته باشی، می بریمت. فردا وسایلت راجمع کن و آماده شو😤 فردای آن روزبعداز صبحانه، درحیاط اردوگاه قدم می زدم. سربازان عراقی آمده بودن دنبالم آمد به من گفت سرباز عراقی آمده دنبالت که ببرنت پیش برادرت. من به او و هر کسی که می آمد میگفتم نمی خواهم بروم، و نمیرفتم. تا اینکه سوت آمار را زدن و همه رفتند به آسایشگاهاشان. من از خلوتی دستشوئی استفاده کردم و رفتم دستشویی. وقتی از دستشویی درآمدم دیدم اردوگاه خالی و ساکت بود وهمه به آسایشگاها رفته بودن😃😂و از پنجره مرا میدیدند. سربازان عراقی مرا دیدند و آمدند طرفم. گفتند چرا نمی آیی تا ببریمت پیش برادرت؟! گفتم من دوست ندارم بروم از این اردوگاه .. به یکی گفتن برو وسایلش را بیارو بعدمرا بردند به مقر خودشون، چشمانم را بستن و سواربر جیپ ، بردن اردوگاه (). مرا بردند در محوطه عراقیها و چشمانم را باز کردند. سربازان مرا نگاه میکردن و من چیزی به انها نگفتم و ساکت بودم. برادرم، عراقیها ازطریق صدایش زدن و آمد. وقتی هم دیگر را دیدیم همدیگر را در بقل گرفتیم .او شروع کرد به گریه کردن😭 من به رضا گفتم گریه نکن جلو سربازان دشمن. حتی از گریه او عراقیهایی که انجا بودند گریه کردند. خیلی سخته در آن شرایط سخت اسارت بعد از چندین سال آن هم دراسارت همدیگر را می دیدیم. قابل وصف نیست من خودم را گرفته بودم که اشکم در نیاد تا دشمن بداند ما محکم و مقاومیم. بعد با همدیگر وسایلم را که چیزی نبود، ۲ دست رخت و کمی تاید و مسواک و لیوان پلاستیکی ،خمیردندان، قاشق، تعدادی تیغ، ۳تا پتو بود، بلندکردیم و راه افتادیم. وقتی وارد اردوگاه شدم دنیای عجیبی بود با اینکه آنجا هم اردوگاه اسرا بود ولی همه برایم جدید بودندگرچه اسیر قدیمی بودند. همه آنها برادرم رضا را میشناختند واز اینکه مرا دیدند خوشحال بودند. به دنیای دیگری وارد شدم اردوگاه نسبت به اردوگاه قبلیم بزرگتر بود. بیشترین اردوگاهی که حاج ابوترابی(ره) در آن بود.و برای همین اسم حاجی راروی آن گذاشته بودند. من نمی دانستم که از نطر جو، اردوگاه بسیار خوبیه. اول بار که می خواستند بیاورندم خوشم نمی آمد ولی وقتی رفتم ادوگاه بسیار خوبی بود زیرا حاج آقا ابوترابی بسیار کارکرد رو این اردوگاه وجوّ بسیار عالی داشت. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اردوگاه جدید من در آن کسی را نمی شناختم و تجربه ام نسبت به تشخیص افراد کم بود، نه فقط برای من، برای هر کس که وارد اردوگاه موصل بزرگه (موصل ) میشد برایش تشخیص افراد حزب اللهی با دیگر افراد مشکل بود! در این اردوگاه همه با هم متحد و دوست بودند و به همدیگر با اینکه افراد مختلف اعم از بسیجی و ارتشی، شخصی،.‌‌.. بودند ولی دلهایشان با هم بود. خیلی خیلی عجیب بود، چه کسی این همه افکار با سلیقه های مخلتف و حساسیتها نسبت به عقیده را به هم نزدیک کرده بود!! واقعا خیلی سخته شخصی مسلط روی همه افراد باشد تا بتواند این چنین کاری را بکند و همه افراد چه موافق نظام و چه مخالف و بعضیهای آنها با اینکه ضد روحانیت بودند ولی این شخص که یک روحانی بنام حاج آقا ابوترابی بود را قبول کند. سیدبزرگوار و روحانی عزیز دل اسراء بود و تمام وقتش رابرای گذاشت ، از زمان ، کار هر روزش بود که به امور اسراء می رسید، حجم مشکلات بسیار زیاد بود،بچه ها برای ملاقات باایشان وقت می‌گرفتند، ایشان حلال مشکلات فردی و جمعی اسراء بود. اسرا را سفارش به محبت به یکدیگر و جذب همدیگر مینمود و از دعوی و درگیری ممانعت میکرد، میگفت دراسارت جاذبه ه۱۰۰٪، دافعه ۰٪ اخلاق نیکو و چهره زیبا و خندانش باعث و برخورد خوبی که داشت هر شخصی که حتی برای اولین بار با ایشان ملاقات می کرد، شیفته ی او میشد، خدا حاج آقا را برای اسرا فرستاده بود‌. زیرا اگر ایشان نبود درگیری بین اسرا زیاد بود. هم چنانکه در قدیم بین حزب اللهی ها و مخالف نظام درگیری بود، یک مثال بزنم شما فکر کنید یک گرگ گرسنه کنار میش چاق چله زندگی کند! جذبه و برخورد ایشان افراد را بخودش جذب میکرد. نه فقط اسرا حتی عراقیها و صلیبی ها ایشان را قبول داشتند و به ایشان احترام میگذاشتند، هر چند ایشان را خیلی شکنجه وضرب و شتم کردند. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اسارت در اگر کسی مریضی واگیردار میشد کل مریض میشدند. بیماریهای مثل آنفلوانزا ، سرماخوردگی، اسهال خونی، و بعضی از بیماریها که سریع بین ما در یک اردوگاه پخش میشد، مخصوصا اوائل اسارت بدنهای ما عادت به آب و هوای آنجا نداشت، و از طرفی وسایل گرم کننده و پوشاک و خیلی کم بود. از طرفی همه با هم بودیم و ظرفهای غذا دسته جمعی بود. نه دارویی و نه دکتری زیرا تعداد ما زیاد بود و از طرفی عراقیهای بعثی دلشان به حال ما نسوخته بود. یادمه کل اردوگاه آنفولانزا گرفتیم و همگی تا چند روز سر درد و بدن درد،... با درد سوختیم و ساختیم تا اینکه به ما مال زمان رضاشاه را که به آن عراقیها میگفتند قاپوت دادند، بلند و خوب بود برای ما اسراء در آن هوای سرد ، البته این پالتوها در خزانه ی ارتش از سالهای خیلی قبل بود. اسرا شکل جالب و خنده داری بخود گرفته بودند بخصوص زمانی که با آن ورزش و یا فوتبال و دیگر بازیها را انجام میدادند. کم کم بعضیها آنها را کوتاه تا بالای زانویشان کردند تا کف دستشویی نیفتد و نجس شود، و یا بعضی اسرا قدشان نسبت به آن خیلی کوتاه بود‌. خلاصه این قاپوت(پالتو) فیلمی بود برای ما اسرای ایرانی با آن برای جابجایی اشیاء ممنوعه مثل و (بادو سیم و یک فلز برای آب گرم کردن) ونوشتجات مثل اخبار سیاسی و... هم استفاده میشد. برادرم آقا رضا میگه در قدیم، من همشیه پالتو تنم بود ، چه در و چه در . خودم را به بیماری زده بودم البته برای رادیو که تعمیر میکردم. رادیو را می بردم پیش که اهل آبادان بود برای لحیم کاری با هویه و قلع. چند بار هم رفتم در اتاق زیرا او مسئول اردوگاه بود و عراقیها و کسی به او شک نمیکرد. یک بار در یک آسایشگاهی پس از اینکه درستش کردم، روشنش کردم و صدایش را بلند کردم چند نفر در آنجا بودند آنها تعجب کردند و باعث روحیه شد. برادرم پشت ها را باز میکرد زیرا کانالهایشان را عراقیها طوری کرده بودند تا کانالهای(شبکه) دیگر، جز عراق را اسرا نگیرند، برادرم با دست کاری شبکه و را میگرفت. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹ده سال در اسارت مهرماه سال پنجاه و نه به در آمد و به منتقل شد. بعد از مدتی به همراه دویست نفر از اردوگاه رمادی به عنوان خرابکار به یک تبعید شد. در موصل یک جزء نیروهای ارزشی وحزب الهی بود. در سال شصت در ابتدای ماه مبارک رمضان در جمع روزه داران قرار گرفت و به آسایشگاه دو منتقل شد و طولی نکشید که بحث پیش آمد و چهار ماهه شروع شد. و به همراه سایر دوستان، چهار ماه تمام مردانه استقامت کردند. در این چهار ماه درها بسته بود آب به روی قطع بود و فقط در بیست و چهار ساعت ده دقیقه برای سرویس بهداشتی درها را باز می کردند و با کابل و شلاق بچه ها را تا دستشویی می بردند و بر می گرداندند. گره سختی در کارشان افتاده بود که خدا را به یاری شان فرستاد و مشکل حل شد. اعتصاب پایان یافت اکثر اوقات به و عبادت و گفتگو با اسرای دیگر می گذشت. در شهریور سال شصت و یک حدود هشت صد نفر به اردوگاه تازه تاسیس موصل سه تبعید شدند و مرحوم غیاثی دوباره جزء تبعیدی ها بود و به اردوگاه سه منتقل شد و مدت ها مورد آزار و اذیت قرار گرفتند تا دوباره خدا سید آزادگان را رساند. او از معدود آزادگانی بود که در چهار اردوگاه با سید آزادگان هم اردوگاهی بود. از اردوگاه سه همراه به اردوگاه بین القفسین تبعید شدند و به مدت چهل روز در سخت ترین شرایط در بین القفسین بودند و از آنجا بعد از چهل روز به موصل یک منتقل شدند. یک روز بعد از ورود به طور ویژه پذیرائی و همه پنجاه نفر سخت شکنجه شدند البته سه نفر را بطور مخصوص شکنجه کردند که بماند و مرحوم غیاثی از آن به بعد در موصل یک( بزرگه) بود و از نزدیکان سید آزادگان بود. چهره متبسم و خندانی داشت و سنگ صبور اطرافیان و دوستان خود بود، بخاطر سینوزیت تابستان و زمستان دستمالی به پیشانی خود می بست و کلاه به سر می گذاشت بعضی اوقات که می خواستم با کسی درد دل کنم به سراغش می رفتم. خوب بیاد دارم غروب روز که سخت غمگین و محزون بودم کنار زمین والیبال ایشان را تنها دیدم و خلوتش را بهم زدم و چند دقیقه از امام گفتیم و ازبزرگی مصیبت تا سوت آمار زده شد. بعد از اسارت مرتبا ارتباط تلفنی داشتیم. چند روز قبل از این که سکته کند زنگ زد و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و از هم التماس دعا داشتیم تا این که دیروز از میان ما پر کشید و به یاران شهیدش پیوست. وامشب در خانه ابدی آرمیده است امیدوارم که خدای ارحم الراحمین ایشان را در جوار رحمت خود باسید و سالار شهیدان محشور فرماید و همه ما را عاقبت بخیر نماید. به قلم (قزوینی) کانال ضمن اظهار تاسف و عرض تسلیت به خانواده محترم، دوستان و همبندان این عزیز تازه از دست رفته، برای ایشان آرزوی علو درجات و همنشینی با سرور و مولای آزادگان و برای بازماندگان صبر و اجر مسٍالت مینماید. روحش شاد. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹گروه جهادی سیدالاحرار آزادگانی که بیش از سه دهه از بازگشت آنها به وطن می گذرد و هر کدام در گوشه ای از این دیار زندگی می کنند وقتی پای ارزشهای دوران در میان باشد با یک اشاره کنار هم قرار می گیرند تا مثل همیشه سازنده باشند. متشکل از 170 میهن عزیزمان پس از زلزله در سال 97 برای کمک به زدگان این استان تاسیس شد و بذر خدمتی که آن سالها کاشته شد امروز تبدیل به نهال تنومندی شده که عطر شکوفه های خدمتش همه جا پیچیده است. عزیز این گروه عمدتا کسانی هستند که مدت اسارت زیادی را در کارنامه خود دارند و همین مودت و محبت بین آنها مهمترین انگیزه اجتماع آنها در این گروه جهادی بوده است. این گروه جهادی وابسته به هیچ سازمان و نهاد دولتی وغیر دولتی نبوده و هزینه های آن بصورت کامل از محل خودیاری اعضا تامین و پرداخت می شود و در هر امر خیر پیشگام و پیشقدم هستند. حضور در مناطق محروم برخی استانها همانند و و بنا به مورد کمک به نیازمندان سایر استانها بخشی از فعالیت این گروه از زمان تاسیس بوده است. گروه جهادی سیدالاحرار در ایام خاصی همچون در نقش « » نیز ظاهر شده و با استقرار در مناطقی همچون و از زائرین عزیز استقبال نموده و خدماتی را به آنها داشته است. در روزهای منتهی به ولادت علیه_السلام میعادگاه این شیفتگان خدمت بود و زائرین عزیزی که در این صحن حضور داشتند عطر و طعم چای این عزیزان را چشیدند. با آرزوی موفقیت برای این عزیزان ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹خدمت رسانی وجود جراحت های شدید لحظه به لحظه وخامت حال مرا بیشتر کرده و در چنین شرایطی مرحوم بیگدلی بدون وجود امکانات و تجهیزات خاصی و صرفا با توکل و اعتماد به نفس و تخصص خود توانست بدون مواد بی حسی و با استفاده از سوزن و نخ معمولی جراحت پشت مرا کرده و آنرا کنترل نماید ... مرحوم فقط یک شخص نبود، بلکه یک شخصیت بی نظیر بود. او در جاده و به اردوگاه اسرای ایرانی منتقل می شود، بیگدلی یک ایرانی اصیل بود که تبعه شد اما این تابعیت هرگز او را از اصالتش جدا نکرد، او از معدود کسانی است که در دوره اسارت ترک نشد ، کسی بود که وقتی در آمریکا دلش می گرفت و از همه جا و همه کس ناامید می شد خود را به و محضر امام مهربانی ها می رساند و حاجت خود را میگرفت و به آمریکا باز می گشت .. با اعلام نیاز به در بی درنگ عازم جبهۀ جنوب شد و پس از دو هفته خدمت به ، در تاریخ 19 مهر به دست دشمن بعثی به اسارت در آمد و پس از بازجویی های متعدد، دوسال در سلول های و در سخت ترین شرایط و تحت شکنجه های روحی و جسمی به سر برد. در شهریور 1361 به اردوگاه عنبر(الانبار) منتقل شد و در کنار به درمان مجروحینی که اسیر شده بودند پرداخت. دکتر بیگدلی با کمترین امکانات جان بسیاری از مجروحین را نجات داد و گاهی بدلیل گانگرین (قانقاریا و عفونت غیر قابل درمان) مجبور به قطع عضو با اره‌های معمولی و بخیه با نخ و سوزن معمولی می‌شد. وی یکی از بدترین لحظات زندگی خود را همین لحظات قطع عضو و درد کشیدن رزمندگان بدلیل عدم استفاده از داروی بی حسی عنوان می کرد. روحش شاد. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
زیروانی ۴۶/۸/۶ در شهرستان بهشهر به دنیا آمد. او جوانی مؤمن، خوش تیپ، ورزیده و اهل ورزشِ کُشتی بود. این ورزشکار از رزمندگان گردان امام محمد باقر (ع) از لشکر ۲۵ کربلا بود. علی اضغر در عملیات‌های مختلف شرکت می‌کند که آخرین آن عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه است. این در تاریخ ۶۵/۱۰/۲۱ با تنی مجروح به بعثی‌ها در آمد. دوران سخت و استخبارات را همدوش سایر همرزمانش با سرافرازی طی کرد. دوره فشرده‌ای که همه، سالم و مجروح دائم در حال رفت و آمد همراه با به اتاق بازجویی بودند، هم سپری کرد و بعد از حدود پنج روز به اتفاق سایر اسرا به سلول‌های «» منتقل شد. او از ناحیه شکم دارای جراحات شدیدی بود که به علت عدم رسیدگی و امکانات امدادی در مورخ یکشنبه ۶۵/۱۰/۲۸ شد. از همرزمان شهید روایت می‌کند: پیکر علی‌اصغر بابایی‌ را در راستای قبله قرار می‌دهند درحالی که تشنه بود و به علت جراحت و خونریزی امکان نوشیدن نداشت و نهایتا با شهید شد. گرچه نوشیدن آب برایشان ضرر داشت اما در اکثر مواقع در زندان الرشید آب به روی بچه‌ها بسته بود. جسم این مثل سایر شهدای غریب را در «» قطعه ۱۳۴ به خاک سپردند. سر انجام، پیکرش پس از ۱۶ سال دوری از وطن، همراه با ۵۷۰ -غریب دیگر به میهن اسلامی بازگشت و ۹ مرداد ۸۱ در گلزار شهدای زیروان مسجد جامع آرام گرفت. روحش شاد. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹زیارت کربلا یکی از شعارهای معروف ‌این بود ، " منتظر ماست بیا تا برویم" ،، مارفتیم ولی قبل از رسیدن به کربلا گرفتار بعثی ها شدیم. در یکی دو سال اول خبری نبود و ما نیز آرزوی خود را بر باد رفته می دانستیم تا این که زمستان سال شصت و یک روزی ارشد ها را خواستند و به آنها گفته بودند آماده شوید می خواهیم ببریم تان کربلا. ارشد ما آقای حمید یوسفی بود همین که از در اسایشگاه آمد داخل نزد من آمده و گفت عراقی ها گفتند آماده شوید می خواهیم ببریم تان کربلا. نظر شما چیست؟ آن موقع ما نمی دانستیم آیا برویم یا نه. متحیر بودیم و فکر می کردیم که عراقی ها از این سفر سوء استفاده کرده و بر علیه تبلیغ خواهند کرد. تصمیم بر این گرفتیم که نرویم! ولی عراقی ها به ما نگفتند و شبانه آمدند از آسایشگاه های مقابل حدود دویست نفر را بردند برای و همان یکبار هم شد و دیگر ادامه نداشت، تا این که سال شصت و سه اولین گروه چهار نفری را که نیز جزئشان بود، اسامی ایشان را خواندن و به مقر احضارشان کردند. ما که از احضار حاج آقا دل تو دلمان نبود و نگران و منتظر بودیم، در مقر باز شد و نفرات فراخوانده شده به اردوگاه بازگشتند. خودم را به حاج آقا رساندم تا از علت احضارشان بپرسم، متبسم و خندان فرمودند ویزای کربلا بود و به ما گفتند که شما را زیارت کربلا می بریم . فردای آن روز آن چهار نفر را برای زیارت بردند. آنها را اول به کربلا و بعد بردند. البته شبانه بردند و شبانه نیز آوردند بعد از بازگشت برای این که ازدحام نشود حاج آقا فرمودند ما چهار نفر به دیدار شما خواهیم آمد و چهار نفری به همه آسایشگاه ها رفتند و با دیدار کردند. تقریبا یک سال گذشت و دوباره چهار نفر دیگر را به کربلا بردند ولی فقط کربلا. سال سوم نیز یک گروه چهار نفره دیگر را به کربلا بردند. مرحوم جزء این گروه بود. وقتی اسامی شان را خواندند و بهشان گفتند که آماده سفر شوید، قاسم می گفت رفتم خدمت حاج آقا و گفتم اسم مرا خواندند برای کربلا ولی من نمی خواهم بروم تا این جمله را گفتم حاج آقا با تعجب نگاهی کرد و فرمود، چی؟ نمی خواهید بروید؟ حضرت شما را طلبیده. دعوت نامه فرستاده است ، حرفش را هم نزن برو آماده باش و ما را هم فراموش نکن. قاسم با سخنان حاجی کاملا هوائی شده بود و برای پا بوسی مولا لحظه شماری می کرد من هم یه تقاضایی کردم و گفتم وقتی به رسیدید آستانه ورودی حضرت را به نیابت از بنده ببوسید و گروه سوم نیز عازم شدند. مرداد سال شصت و شش یک روز عصر دوباره اسم چند نفر را از بلند گو خواندند اسم من هم جزئشان بود آمدیم جلو مقر اسامی را چک کردند و گفتن بروید. دو سه روز بعد سرباز آمد پشت پنجره گفت فردا صبح زود بروید حمام و لباس تمیز بپوشید می خواهند ببرندتان کربلا.. فردا صبح در را باز کردند آمدیم بیرون دوازده نفر بودیم .هشت نفر هم سرباز و درجه دار به عنوان محافظ بودند و شدیم یک مینی بوس. یک هفته طول کشید ، رفتیم برگشتیم. یک گروه دوازده نفر دیگری نیز در پائیز شصت و هفت بردند. معمولا در این گروهها ، دو نفر از بچه های یا بقول عراقی ها و دو نفر نیز از ( آنهائی که به نظر عراقی ها خوب بودند) می بردند. درجه دار عراقی گفته بود که ما زینین را می بریم تا بیایند برای بقیه تعریف نمایند و دجالین را نیز می بریم شاید ببینند و هدایت شوند. معمولا با هر گروهی یک نفر با دوربین عکاسی و فیلمبرداری همراه بود که فیلم و تهیه می کرد و عکس ها را بعد از بازگشت ظاهر می کردند و به زائرین می دادند که یادگاری های خوبی بود. راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹شهادت در غربت همانگونه که ، در و بعد از بازگشت فرمودند "زمانی خواهد رسید که غبطه حتی یک ثانیه دوران معنویت اسارت را عزیز درک خواهند نمود" چند روزی یکی از دوستان ما مریض بود، تا حدی که شب آخر ایشان از درد به خودش می پیچید. ارشد آسایشگاه آمد پشت پنجره و به عراقی گفت که این دارد از دل درد بخود می‌ پیچد. نگهبان گفت چونکه نیمه شب است اجاز بدهید به اطلاع بدهم. نگهبان رفت و طولی نکشید که با تعدادی سرباز وارد اردوگاه شدند. وقتی فرمانده اردوگاه‌ آمد و این اسیر را شناخت، با بی رحمی گفت "خلی ولی" یعنی ولش کنید، این هیچیش نیست و رفتنند. این برادر عزیزمان تا صبح درد کشید و به رسید. وقتی ساعت ۷ و نیم صبح آمدند برای امار گفتنند، یکنفرشان کم است آمدند داخل آسایشگاه و دیدند که این اسیر شهید شده است. به روح پر فتوح این عزیز و کلیه اسرای شهید در غربت درود و میفرستیم.😢😢😢 بارالها مارا فردای قیامت در جلو شهدای عزیزمان رو سفید قرار بده . آمین یارب العالمین راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
، 🔹بهمن شد سال شصت یک ، اطاق ما چند روزی بود تشکیل شده بود و اتاق خرابکاران یا بقول عراقی ها بود. تعداد نفرات مان کمتر از سایر ها بود و عراقی ها از هر کسی که بهانه ای یا آتویی می گرفتند، تبعیدش می کردند اتاق ما.... تا این که رسید. اتاق ما هم مثل سایر اسایشگاه ها برنامه های متنوعی برای دهه فجر تدارک دیده بودند از جمله . (سرودی بود با مطلع "بهمن شد") یه روز عصر بعد از این که تمام شد و بعثی ها رفتند، برنامه شروع شد. ابتدا آیاتی از تلاوت شد و بعد دکلمه ای خواندند و نوبت به رسید. همین که گروه سرود شروع کرد به خواندن: - بهمن شد، بهمن شد - فجر امید - صبح سپید ناگهان بچه ها اعلام قرمز دادند و سرود متوقف شد. (اعلام قرمز از طرف نگهبان خودی داخل آسایشگاه به معنای نزدیک شدن ) ، عراقی ها در اسایشگاه را باز کردند. ما فکر کردیم برنامه لو رفته است، ولی نه! برای مان مهمان آورده بودند.. هرچه و خل وضع در بود جمع کرده بودند آوردند انداختن داخل اتاق و در را بستند! عباس علی، علی اصغر، عمر، صباح، صادق صبا، وچند نفر دیگر که اسامی شان یادم رفته است.. ادامه برنامه تبدیل به یک فکاهی شد و اینها به محض بسته شدن در با هم در گیر شدند. جدای شان کردیم و ارشد هر کدام را در یک گوشه آسایشگاه جا داد و این خاطره تا مدت ها نقل مجلس بود و بچه با مسئول گروه سرود شوخی می کردند .می گفتند عجب بهمنی برای مان ساختی!!😂😂 (لازم به توضیح استکه این افراد شخصی بودند و در زمان اشغال خرمشهر و قصرشیرین عراقیها آنها را به اسارت گرفته و در اردوگاهها جای داده بودند. مشکلات و بی انگیزه گی عمدتا بر روح و روان آنها تاثیر گداشته بود.) راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan