eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
256 دنبال‌کننده
35 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹اصطبل ، نقشه‌کش ساختمان بود. یک روز یکی از عراقی‌ها از او خواست تا نقشه‌ای برایش بکشد. مهندس هم چند روزی وقت گذاشت و بر اساس مشخصاتی که او از زمین مورد نظر در اختیارش قرار داده بود نقشه را آماده کرد. نقشه را به او داده و مختصری برایش توضیح داد که مثلاً در این قسمت پارکینگ و در آن قسمت آشپزخانه قرار دارد. خلاصه بعد از اینکه نقشه را به طور اجمالی برایش تشریح کرد عراقیه گفت "لا، موزین" یعنی خوب نیست ..! مهندس کاظمی که از شدت ناراحتی اگر به او کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد با ناراحتی پرسید پس چطور می‌خواستی باشه، عراقیه گفت من می‌خواستم این اتاق‌ها دور تا دور روبروی هم قرار بگیره و حیات وسط باشه.. مهندس از شنیدن این حرف بیشتر عصبانی شد و با همان و صدای پرش گفت، مرد حسابی اینکه تو میگی نقشه نمی‌خواد تو ما بهش میگن 😂 !! برو همینطوری بسازش دیگه چرا وقت منو می‌گیری. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹حیله دوباره دشمن! ........ادامه از قبل چند کیلومتری که از بیرون اومدیم رسیدیم به یه سه راهی، تعداد هشت تا اتوبوس به طرف مرز رفت و دو تا اتوبوس آخر از بقیه جدا و از سه راهی به طرف چپ پیچید . با انحراف اتوبوسها از جاده متوجه شدیم که ما را از بقیه جدا کردند و علت وجود ماشین جیپ با مسلسل دوشکا را فهمیدیم . دو تا اتوبوس آخر که ما بودیم پیچید به طرف و همه با تعجب به هم نگاه می کردیم که دوستان مان به طرف مرز رفتند و ما داریم به طرف بغداد می رویم . بچه‌ها به نگهبانی که داخل اتوبوس بود اعتراض کردند(در هر اتوبوس دو تا سرباز مسلح گذاشته بودند) که رفیقامون دارن طرف مرز میرن ما چرا جدا شدیم . سرباز بعثی که از قبل در خصوص توطئه ربودن و ما توجیه شده بود ، گفتش که قرار هست شما را با هواپیما به ببرند، فهمیدیم که حادثه‌ای قرار است اتفاق بیفته و باور نکردیم ولی کاری هم نمیتونستیم بکنیم، دو سرباز مسلح داخل اتوبوس و مسلسل دوشکا هم بیرون، از طرفی تعدادمون هم کم شده بود و حدود 100 نفر بودیم . وسط بیابون هیچ کاری نمیشد انجام داد نه دسترسی به صلیب داریم نه ارتباطی با اتوبوسهایی که به طرف مرز رفته بودند، انتظار سختی بود از کنار بغداد رد شدیم دیدیم تابلوی فرودگاه بغداد سمت چپ است ولی اوتوبوس داره سمت راست میره . باز بچه‌ها اعتراض کردن که طرف چپ است ، نگهبان گفت شما را از فردوگاه نظامی که در شهر دیگری قرار دارد آزاد می کنند ، فهمیدیم که نه دیگه مثل اینکه قرار نیست آزاد بشیم یعنی دیگه برامون مسجل شد که از آزادی خبری نیست. هوا تاریک شده بود که به ساختمان‌هایی که با سیم خاردار محصور شده بود رسیدیم. اتوبوس ها ایستادند وقتی به اطراف نگاه کردیم تابلویی نظر همه را به خودش جلب کرد. نوشته‌ی تابلوی بالای درب ورودی خبر از تبعید به اردوگاه دیگری می داد ! بله عراق که قبل از ما مخصوص اسرای صلیب دیده بود ، فهمیدیم که اینجا ، از اردوگاه های قدیمی که صلیب دیده و و در روزهای قبل تخلیه شده می باشد. هوا تاریک شد بود و داخل اردوگاه بخوبی دیده نمی شد، تعدادی ساختمان که چراغاش روشنه ،دور تا دورش است ، چیکار کنیم ، چیکار نکنیم!! گفتیم که پیاده نمیشیم ، تا اینکه یکی بیاد حداقل توضیح بده ما کجا هستیم چرا اومدیم اینجا تا وضعیت مشخص بشه .. ادامه دارد ...... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹خواب‌های کاذب گاهی پیش می‌آمد خواب می‌دیدم آزاد شده‌ایم و برگشته‌ایم . ولی همین که از خواب بیدار می‌شدم می‌فهمیدم رویایی بیش نبوده و از خبری نیست. یک بار به قدری طبیعی خواب دیدم که اصلاً باورم نمی‌شد خواب باشد. دیدم تمام شده ما را سوار اتوبوس کردند و رفتیم ایران. مردم و کل خانواده به استقبال ما آمده بودند بعد از کلی تشریفات و مراسم همراه خانواده رفتیم خانه. شب اول که در خانه خودمان خوابیدم، نیمه شب از خواب بیدار شدم. سرم زیر پتو بود ولی مطمئن نبودم الان در ایران هستم یا دوباره همه آن اتفاق‌ها در خواب بوده..! جرات نمی‌کردم سرم را از زیر پتو بیرون بیاورم هر چه فکر کردم به نتیجه‌ای نرسیدم. آخر با خودم گفتم ، هرچه بادا باد.. آرام پتو را از سرم کشیدم پایین به اندازه‌ای که بتوانم بیرون را ببینم همین که چشمم به سقف خورد و از ناراحتی دوباره پتو را سرم کشیدم ...😂😂 راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹فضای جدید در اسارت ..... ادامه از قبل را قبلا دیده بود و از طرفی همه امکاناتی که در سایر اردوگاه‌های صلیب دیده، بود را اینجا جمع کرده بودند . برای اولین بار بعد از چهار سال اسارت ، مداد ، ، و وسایل ورزشی که صلیب آورده بود را می دیدیم. همه چیز در اختیارمون قرار گرفت. مثلا پتو محدودیتی نداشتیم ، برای خواب مشکل جا هم نداشتیم . غذا نسبت به اردوگاه مفقودین ، از نظر کمیت زیاد فرق نمیکرد ، کیفیتش هم همون بود ، غذا رو خود بچه‌ها درست میکردند و بستگی به سلیقه‌ای که اون آشپز داشت یک چیزی کم و زیاد میکرد. با دیدن شروع به نوشتن کردم و سعی می کردم در طول روز مطالب مهم را بنویسم و شانس دیگری هم که آوردم این بود که توانستم نوشته ها را با خودم به ایران بیاورم . داخل انبار مقداری کتاب بود که صلیب برای بچه‌ها آورده بود، کتابهایی مثل دیکشنری ، و قرآن ، کاغذ قلم هم بود تمام این وسایل را از اردوگاههای صلیب دیده آورده بودند. در طول شبانه روز کلاسهای مختلفی شرکت می کردیم ، از کلاس های گرفته ، ، دورهمی هایی که داخل آسایشگاه انجام میشد، تفسیر که سعی می کردم خلاصه ای از این درسها را بنویسم . با گذشت دو یا سه هفته از تبعیدمان، ‌هنوز بلاتکلیف بودیم ونمی‌دانستیم چه اتفاقی قرار بیفته ، تقریبا ۲ ماه از شروع گذشته بود که اعضای صلیب برای سرکشی به اردوگاه جدید ما آمدند . همان افرادی بودند که از ما در روز آخر در اردوگاه 18 ثبت‌نام کرده بودند ، اولین سوالی که بچه‌ها از مامورین صلیب پرسیدند، آیا ما رو میشناسید ؟ (چون در نوبت قبل که صلیب آمده بود تعدادی از بچه‌ها برای ثبت نام و پرکردن فرمهای با آنها همکاری کرده بودند و برای مامورین صلیب آشنا بودند. ) گفته بودند که آره و پرسیدند که شما اینجا چیکار میکنید ، بچه ها گفتند این سوال را ما باید ازشما بپرسیم ، شما مگه مارو ثبت‌نام نکردید مگه مارو به نفرستادید ، پس چرا ما اینجا هستیم ؟ یارو مونده بود که چی جواب بده ، جوابی نداشت میگفت مقصر ما نیستیم اینو باید جواب بده ، گفتیم بالاخره شما نباید این اسیرایی که ثبت‌نام کردید تحویل ایران می دادید و مشخص شد « اوناهم دستشون با بعثی ها تو یک کاسه می باشد! » و هیچ جوابی نداشتند. با آمدن صلیب چند نفری هم که هنوز مفقود بودند ثبت نام شدند و به همه نفری یک برگه نامه سفید دادند که برای خانواده‌ها مون بنویسیم. و این اولین نامه‌ای بود که از اسارت برای خانواده فرستادیم و خوشبختانه نامه به دست خانواده رسیده بود و مطمئن شده بودندکه هنوز زنده هستیم چون تا قبل از این نمی دانستند و فقط گفته بودند و هیچ اطلاعی نداشتند . راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹حمله عراق به کویت ......ادامه از قبل چندروزی گذشت. دیدیم سهمیه غذا نصف شد! غذایی که بخور نمیر بود نصفش کردند ، البته علتش به خاطر تحریمهایی بود که بعد از حمله به توسط و کشورهای غربی شده بودند . بخاطر حمله عراق به کویت اجازه ورود هیچگونه کالایی به عراق داده نمیشد ، مرزها همه بسته شده بود و عراق روزهای سختی داشت. از همه جا محدود شده بود فروش نفتی هم نداشت به همین خاطر سهمیه سرباز ها و رو محدود کردند ، سهمیه نصف شد. روز اول گذشت ، روز دوم دیدیم نه، مثل اینکه همین مقدار کم غذا قراره ادامه داشته باشه ، ظهر شد دست به زدیم. همه وسط اردوگاه جمع شدیم و گفتیم که تا نیاد از جامون تکون نمیخوریم هرچقدرم هم میخواد طول بکشه ، بکشه. بالاخره آمد،بچه ها گفتند ما را دزدیدید یه طرف، به هم تحویلمون نمی دید، از طرفی بخواهید غذا رو هم نصف کنید این دیگه هیچ توجیه منطقی ندارد، فرمانده شروع کرد به توجیه که به سرباز های خودمونم هم همین مقدار غذا داده میشه و همون سهمیه‌ای که به سربازا میدیم ، به شما هم میدیم . گفتیم ما شماییم ، هم مارو دیده ، طبق همون قوانینی که صلیب داره عمل کنید. یکم تهدید کرد دید نه ما کسی نیستیم که با این تهدیدها زیر بار بریم و عقب نشینی کنیم. با توجه به شناختی که از سابقه ما در اردوگاههای قبلی داشت قبول کرد و گفت سعی میکنم برگرده به همون حالت اول ، بالاخره بعد از ظهرش غذا به حالت اولیه برگشت و دیگه برنامه های عادی روزانه‌مون ادامه داشت. مدتی گذشت و خبری از نشد. دوباره داخل محوطه تحصن کردیم و از فرمانده اردوگاه خواستیم تکلیف مارو روشن کند ما تا کی قرار اینجا بمونیم یکی بیاد به ما یه توضیحی بده که بالاخره ما جرممون چیه و چرا اینجا هستیم و تا کی قرار بمونیم. اگر قرار باشه تا ابد اینجا بمونیم و به ایران برنگردیم همون بهتره که کشته بشیم. فرمانده دید که بچه‌ها جدی هستند و هم از طرفی همه ما را می شناخت که به آنچه می گوییم عمل می کنیم چون به او گفته بودند که ما خرابکار هستیم و به قول خودمون همه کله خراب های ها هستند ، دست به کاری بخواهند بزنند خیلی راحت میتونند این کار رو انجام بدند، فرمانده قول داد که به مقامات بالا خواسته‌ ما را اطلاع می دهد. حدود سه ماه از آخرین گروه اسرا می‌گذشت. علی رغم اینکه صلیب سرخ ما را ثبت نام کرده بود اما هنوز رژیم صدام ما را با نیت گرفتن امتیاز از ایران نگه داشته بود. ایران ما را فراموش نکرده بود و از طریق وقت ایران، آقای پیگیر بود.... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی ..... ادامه از قبل ، اسمی که برای نام آشناست. بدترین و وحشیانه ترین نوع های دسته جمعی بود. استقبال از اسرای جدید الورد به هر با کابل و شلنگ و باتوم و مشت و لگد...، در تونلی به طول حدود ۲۰ متر که در دو طرف سربازهای خشمگین ایستاده و برای عبور تک تک اسرا برنامه ریزی شده بود که نقطه ای از بدن آنها بدون ضربات قرار نگیرد. در ابتدای تونل سربازی قوی هیکل به اسم "مشعل" ایستاده بود با ضربه ای کارتی به گردن هر اسیر، او را گیج می‌کرد تا توان گذشتن سریعتر را از او بگیرد تا دیگر سربازان بتوانند از سر تا پای او را با ضربات نوازش کنند. توصیف آن شرایط از توان هر قلم و بیانی عاجز است. فضایی که در آن "تونل مرگ" اجرا می‌شد هم گویا با اسرا یار نبود..یک طرف سیم خاردارهای حلقوی از بالای دیوار تا کناره و روی زمین و طرف دیگر بلوک های سیمانی لبه تیز و انباشته شده قرار داشت. بعد از گذر از آن تونل وحشت و مرگ، محال بود کسی طعم زخم و لبه تیز بلوک های سیمانی را مضافا نچشیده باشد... از طرف دیگر اگر کسی خیلی هم فرز و دارای بدنی ورزیده و عضلانی هم بوده و توانسته باشد آن شکنجه ها را تحمل کرده باشد، دیدن آن صحنه های ناجوانمردانه ضرب و شتم دوستان و همرزمان، خود شکنجه ای بس دردناکتر بود...کم سن و سال ها و پیرمردها و کم بنیه هایی در میان ما بودند که آسیب پذیری بیشتری داشتند... یادم هست همرزم عزیزم ، بدنی نحیفی داشت، ران پای او با ضربات کابل قاچ شده و زخم بزرگی برداشته بود. در نهایت ۵۰۰ نفر را در دو آسايشگاه، هر کدام ۲۵۰ نفر جای دادند. آسايشگاه هایی که طبق معمول فضایی برای حداکثر ۱۰۰ تا ۱۲۰ نفر بیشتر جای نداشت. طوری بود که بصورت نوبتی باید دراز میکشیدی تا بتوانی کمی از خستگی و رنج را کم کنی... استقرار در آسايشگاه تقریبا همزمان با غروب آفتاب بود، مغرب و عشاء را با بجا آورده و از شدت خستگی و درد، همه نیمه جان و مچاله شده افتادیم. ناگهان با صدای بلند یکی از بچه ها که نماز داره قضا میشه و فرصت نیست همه بلند شدند که در جا تیمم و نماز صبح را بخوانند. از طرف دیگه ها که متوجه موضوع شدند آمدند پشت پنجره آسایشگاه که چه خبره؟؟!! چرا بلند شدید؟؟! ممنوع هست و خاموشیه و داد و بیداد و انواع و اقسام فحش هایی که لیاقت خودشان را داشت... مترجم آسايشگاه بهشون گفت برای نماز بیدار شدیم. گفتند که چه موقع نمازه و هنوز که نشده و ساعت ۳ صبح هست و شما قصد مخالفت و شورش دارید و فلان و بهمان. و پرونده ای دیگه برای فردای بچه های آسايشگاه درست شد؟؟!! ... جریان از این قرار بود، در میان همه فقط یک ساعت مچی وجود داشت ، متعلق به اسیری به نام استاد عظیم و از بهمراه داشت و بطور مخفیانه آن را حفظ کرده بود. او دارای بدنی لاغر و نحیف و استخوانی و عینک ته استکانی هم به چشم داشت. گویا اثر ضربات روی هم تأثیر گذاشته و او را هم به اشتباه انداخته بود.😂😂 ادامه دارد ....... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹تندگویان ، تنها وزیری که با شهادت در غربت و اسارت ماندگار شد... در تاریخ ۲۲ خرداد ۱۳۲۹ در محله خانی آباد، تهران زاده شد و در سال ۱۳۳۶ به مدرسه رفت و در سال ۱۳۴۶ مدرک دیپلم خود را اخذ کرد. او پس از تحصیل توانست امتیاز لازم استفاده از سهیمه بورسیه بانک ملی ایران برای اعزام به خارج از کشور را به‌دست‌ آورد، اما پس از مصاحبه، از این فهرست کنار گذاشته‌شد . محمدجواد تندگویان در سال تحصیلی ۱۳۴۸–۱۳۴۷ به عنوان دانشجوی دوره کارشناسی رشته مهندسی نفت گرایش پالایش، وارد دانشکده نفت آبادان شد. او از دانشجویان ممتاز دانشکده نفت و فردی بذله‌گو و خوش‌ مشرب بود، که در فن خطابه مهارت داشت. او پس از مدت کوتاهی به انجمن اسلامی دانشجویان پیوست و از اعضای فعال این انجمن شد. و دوستانش در انجمن اسلامی چهره‌هایی مانند ، ، و ... را به دانشکده خود دعوت کردند و سخنرانی‌هایی برای آن‌ها ترتیب دادند. محمدجواد پس از پایان تحصیلات دانشگاهی، در سال ۱۳۵۱ برای گذراندن دوران خدمت سربازی، در پالایشگاه تهران، با درجه سروانی، مشغول به کار شد. او در شهریور ۱۳۵۲ ازدواج کرد و ۲ ماه بعد از به آبادان منتقل شد و به عنوان سرباز مهندس، در به فعالیت ادامه داد. وی بار دیگر فعالیت در انجمن اسلامی دانشکده نفت آبادان را از سر گرفت، اما پس از مدت کوتاهی، تظاهراتی اعتراضی از سوی دانشجویان دانشکده نفت اتفاق افتاده بود، که رئیس وقت دانشکده او را به عنوان عامل اغتشاش، به معرفی نمود و نهایتاً از پالایشگاه آبادان اخراج شد. تندگویان در تاریخ ۱۳ آبان ۱۳۵۲ دستگیر شد. خانواده او تا ۴ ماه پس از دستگیری‌اش، از وضعیت وی بی‌اطلاع بودند. تندگویان در کمیته مشترک ضدخرابکاری تحت شکنجه قرار گرفت و حدوداً ۷ ماه در زندان انفرادی بود. دادگاه پس از چندی او را به یک سال حبس (با احتساب مدت بازداشت) محکوم کرد و با به پایان رسیدن مدت محکومیت، در آبان ۱۳۵۳ آزاد شد. تندگویان پس از آزادی از زندان، به سرباز صفری تنزل درجه یافت و برای ادامه سربازی به اعزام شد. پس از پایان خدمت سربازی از شیراز، به تهران بازگشت. وی به‌دلیل سوءپیشینه، نمی‌توانست در مراکز دولتی کار کند. سپس به رفت و در شرکت پارس توشیبا (پارس خزر) شروع به کار کرد. تندگویان از سال ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۶ مدیر تولید شرکت پارس توشیبا بود وی در سال ۱۳۵۶ در مقطع کارشناسی ارشد مدیریت صنعتی در مرکز مطالعات مدیریت پذیرفته شد و در سال ۱۳۵۷ با دریافت مدرک خود به شرکت پارس توشیبا بازگشت. پس از وقوع ، مدیرعامل شرکت پارس توشیبا شد. وی در اواسط سال ۱۳۵۸ توسط علی‌اکبر معین‌فر نخستین وزیر نفت، دعوت به‌کار در وزارت نفت شد و به عنوان قائم‌مقام رئیس پالایشگاه آبادان منصوب گردید. محمد جواد تندگویان در تیر ۱۳۵۹ از سوی علی‌اکبر معین‌فر به مدیریت مناطق نفت‌خیز منصوب شد و تا مهر ۱۳۵۹ سکان هدایت بزرگ‌ترین تولیدکننده نفت و گاز کشور را در دست داشت. در زمان نخست وزیری ، قصد داشتند جدید را انتخاب کنند، تندگویان سرپرست مدیریت مناطق نفت‌خیز، (که مهم‌ترین زیرمجموعه شرکت ملی نفت ایران به‌شمار می‌آمد) به دلیل عملکردش به عنوان یکی از گزینه‌های وزارت نفت مطرح شد. وی در تاریخ ۳ مهر ۱۳۵۹ توسط محمدعلی رجایی در جلسه علنی به معرفی و از مجلس وقت رأی اعتماد دریافت کرد و رسماً به عنوان وزیر نفت برگزیده شد. چند روز پیش از شروع فعالیت وی به عنوان وزیر نفت، آغاز شده بود و نخستین اقدام تندگویان در جایگاه وزیر نفت، سازماندهی کارکنان وزارت نفت و شرکت‌های تابعه، برای حفاظت از تأسیسات نفتی مستقر در بود. (ادامه دارد...) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹تندگویان ، تنها وزیری که با شهادت در غربت و اسارت ماندگار شد... ..... ادامه از قبل در تاریخ ۹ آبان ۱۳۵۹ درحالی‌که حدوداً یک ماه از دوره وزارتش می‌گذشت، برای بازدید از ، عازم جنوب بود، که در جاده به آبادان به همراه معاون و دیگر همراهانش، به نیروهای ارتش درآمد و به زندان‌های منتقل شد. تلویزیون عراق پس از به اسارت درآمدن تندگویان، در برنامه‌های خود اعلام کرد: اکنون ایرانی‌ها نه دارند و نه نفت. دولت تا یک سال به امید بازگشت تندگویان، از معرفی وزیر نفت جدید به مجلس، خودداری کرد. در آن دوران « کالردون برتی» وزیر نفت برای رفتن به عراق و دیدار همتای ایرانی خود در زندان، اعلام آمادگی کرد، که دولت عراق نپذیرفت. و سرانجام این وزیر خوشنام ایرانی پس از تحمل شکنجه های بسیار با استقبال از در غربت به دیدار معبود شتافت تا حسرت شنیدن حتی یک کلام مطابق میل دشمن را بر دلشان بگذارد. پیکر مطهر وی در ابتدای سال ۱۳۷۰ به بازگردانده و در تاریخ ۲۹ آذر ۱۳۷۰ در به خاک سپرده شد. آری محمدجواد تند گویان صاحب منصبی بود که در کسوت وزارت گرفتار مقام و موقعیت خود نشد و میز ریاست را رها کرد تا در میدان خدمت همچون ستاره ای بدرخشد و امروز نام نیکش بر سر زبانها باشد. تندگویان از معدود و است که تمام مدت اسارتش را در یک سلول و بدون ارتباط با سایر اسرا سپری کرده است. صدای بلند قرآن خوانی او تنها صدایی بوده است که از او شنیده شده است. بعثی ها با مخفی و جابجا کردن قبر او سعی درگمراه کردن نمایندگان ایران برای تحویل جسد او داشتند و پس از دسترسی به پیکر مطهرش آثار شکنجه بر روی گردنش پیدا بود... کسی از تاریخ دقیق ونحوه شهادت این شهید عزیز اطلاعی ندارد و این، بار غربت او را بیشتر کرده است... با ذکر به روح پاک و مطهر این شهید سعید و همه درود می فرستیم. 🌹 ... نام ویادش جاودان و پر رهرو باد ... 🌹 ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بلوک زنی بعد از یه مدت که از گذشته بود برای اسرا گفتند : ما مسلمانیم و روزه میگیریم. سال اول عراقی ها گفتند؛ نمیشه و باید نظم اردوگاه و ساعات ناهار و صبحانه مثل قبل باشه . شامی هم که در کار نبود و گفتند بی روزه . اما دیدند بچه ها آش صبحانه رو برا افطار و ناهار را برای سحری نگه می‌دارند و روزه میگیرند. هوا گرم بود، یخچال هم نبود غذا فاسد می شد و موجب بیماری اسرا میشد . به ناچار گفتند: باشه افطاری و سحری میدیم. اینجا بود که تعدادی اسیر نمای مریض و معلوم الحال به عراقی ها خط دادند که همه روزه نمی‌گیرند. البته خب اشکالی هم نداشت زیرا ما مسیحی و اقلیت مذهبی و بیمار و پیرمرد و یا از فرقه ها داشتیم که نمی تونستند روزه بگیرند و این قابل قبول بود. اونا ناهار و صبحانه رو به وقتش بخورند ما هم روزه مونو بگیریم. اما طرح و هدف اون آدم مریض ها دو دستگی بود. گفتند: اطاقها رو جدا کنید روزه گیر ها را از کسانی که نمی‌خواهند روزه بگیرند جدا کنید. عراقی ها گفتند: پس ثبت نام کنید کیا قصد روزه گرفتن دارند ؟ و تعدادی ثبت نام کردند . در این حال فعالیت و ستون پنج ها برای تضعیف سمت راستی ها شروع شد که: ثبت نام نکنید عراقی ها قصد شکنجه دارند 'مسلمانی که به روزه نیست ، بد بختی کم دارید برا روزه گیر ها قراره روزی یه وعده غذا بدهند. در نهایت تعداد تقریبا مساوی شد ، و آسایشگاه ها رو جدا کردند . اسایشگاه روزه گیرها یه طرف اردو گاه سمت راست و آسایشگاه ثبت نام نکرده ها اون طرف اردوگاه سمت چپ اردوگاه ، بعثی ها با هدف تفرقه افکنی بین اسرای ایرانی، هم اسم گذاشتن رو آسایشگاه های دو طرف اردوگاه سمت چپ شد "" و سمت راست "" یه روز دستور تجمع اسرا را داد .سربازها هم بعد از سوت همه را به وسط اردوگاه سوق دادند و زیر افتاب داغ جمع کردند. بعد از معطلی زیاد، فرمانده عراقی اردوگاه آمد و بعد صحبت و تهدید و تبلیغات انچنانی بر علیه که: اسرای ما غذا ندارند و شکنجه میشوند و ایران از آنها بیگاری میکشد و..... گفت قرار شده ، سیمان و ماسه و شن و قالب بیاریم و شما برای پر کردن اوقات، بزنید (بلوک سیمانی درست کنید). ادامه دارد...... راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
........ ادامه از قبل فرمانده عراقی اردوگاه ، با توضیحاتی که داد را بعنوان متجاوز معرفی کرد و از جمع ما سئوال کرد. آیا کسی جوابی دارد؟ که در این میان یک نفر بلند شد و خیلی محکم و قوی به سرهنگ عراقی گفت که در زمان حسن البکر قردادی برای تعیین مرزهای بین المللی ایران و عراق بسته شده که به قرارداد فلان سال الجزایر معروف است. و رئیس جمهور شما این قرارداد را پاره کرده و دستور حمله به کشور ما را صادر کرد. .پس شما متجاوزگر هستید. سرهنگ عراقی به ایشان گفت بشین و موضوع را عوض کرد و گفت . ببینید ما به شما لباس و پتو و جای مناسب دادیم و با شما خوش رفتاری میکنیم در حالیکه در ایران با اسرای ما بدرفتاری میشود. او باز از جمع ما سئوال کرد آیا کسی جوابی دارد؟ که مجدد بلافاصله یک نفر از میان بچه ها بلند شد و پاسخ داد. در خط مقدم جبهه که بودم یک نیروی عراقی را کردیم که مجروح شده بود و ما ابتدا سرباز مجروح شما را به پشت خط برای درمان فرستادیم و بعد از آن سرباز خودمان که مجروح بود. ما با رفتاری اخلاقی و اسلامی داریم. در این موقع سرهنگ فیصل به اون دو نفر که جوابش را داده بودند گفت که بیایند بیرون و به سربازان خود گفت آنها را ببرید. در هنگامی که آن دو نفر را می‌بردند یک نفر که همان جلو جمع ما و دقیقا در جلو پای سرهنگ فیصل نشسته بود سرش را بلند کرد و گفت برادران ما را کجا میبرید؟ که بلافاصله سرهنگ گفت انت هم گوم.,(یعنی تو هم بلند شو). من حتی نتوانستم چهره این عزیزمان را ببینم فقط از پشت سر متوجه شدم عینکی به چشم دارد که با کش به پشت سرش بسته شده بود. به هر حال این سه نفر را به طبقه دوم اردوگاه بردند (یا همان بالفوق عراقیها که و بود). ودیگر خبری از آنها نشد. لازم به ذکر است که تا انروز حداقل سه بار به این اردوگاه آمده بود ولی عراقیها تعدادی از اسرا را که بنده شمار آنها را نمی دانستم جدا کرده و روزی که صلیب به اردوگاه می آمده . آنها را به طبقه بالا می‌برده تا آنها را صلیب ثبت نام نکند. و هر چند بچها به صلیب میگفتند عده ای بالا هستند که شما آنها را ندیده اید نمایندگان صلیب می گفتند هر کسی را نشان ما بدهند ما می توانیم ثبت نام کنیم. (در بین این دوستان می توان به برادر و مرحوم اشاره کرد), به هر حال این موضوع گذشت تا چند روز به سال ۱۳۵۹ .که یکی از دوستان به بنده و چند نفر دیگر از جمله و پیشنهاد داد که بیائیم و یک درست کنیم و چند سرود را تمرین کنیم برای شب ۲۲ بهمن ماه، سالگرد پیروزی جمهوری اسلامی در اطاق خودمان اجرا کنیم. ادامه دارد .......... راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اسارت در اگر کسی مریضی واگیردار میشد کل مریض میشدند. بیماریهای مثل آنفلوانزا ، سرماخوردگی، اسهال خونی، و بعضی از بیماریها که سریع بین ما در یک اردوگاه پخش میشد، مخصوصا اوائل اسارت بدنهای ما عادت به آب و هوای آنجا نداشت، و از طرفی وسایل گرم کننده و پوشاک و خیلی کم بود. از طرفی همه با هم بودیم و ظرفهای غذا دسته جمعی بود. نه دارویی و نه دکتری زیرا تعداد ما زیاد بود و از طرفی عراقیهای بعثی دلشان به حال ما نسوخته بود. یادمه کل اردوگاه آنفولانزا گرفتیم و همگی تا چند روز سر درد و بدن درد،... با درد سوختیم و ساختیم تا اینکه به ما مال زمان رضاشاه را که به آن عراقیها میگفتند قاپوت دادند، بلند و خوب بود برای ما اسراء در آن هوای سرد ، البته این پالتوها در خزانه ی ارتش از سالهای خیلی قبل بود. اسرا شکل جالب و خنده داری بخود گرفته بودند بخصوص زمانی که با آن ورزش و یا فوتبال و دیگر بازیها را انجام میدادند. کم کم بعضیها آنها را کوتاه تا بالای زانویشان کردند تا کف دستشویی نیفتد و نجس شود، و یا بعضی اسرا قدشان نسبت به آن خیلی کوتاه بود‌. خلاصه این قاپوت(پالتو) فیلمی بود برای ما اسرای ایرانی با آن برای جابجایی اشیاء ممنوعه مثل و (بادو سیم و یک فلز برای آب گرم کردن) ونوشتجات مثل اخبار سیاسی و... هم استفاده میشد. برادرم آقا رضا میگه در قدیم، من همشیه پالتو تنم بود ، چه در و چه در . خودم را به بیماری زده بودم البته برای رادیو که تعمیر میکردم. رادیو را می بردم پیش که اهل آبادان بود برای لحیم کاری با هویه و قلع. چند بار هم رفتم در اتاق زیرا او مسئول اردوگاه بود و عراقیها و کسی به او شک نمیکرد. یک بار در یک آسایشگاهی پس از اینکه درستش کردم، روشنش کردم و صدایش را بلند کردم چند نفر در آنجا بودند آنها تعجب کردند و باعث روحیه شد. برادرم پشت ها را باز میکرد زیرا کانالهایشان را عراقیها طوری کرده بودند تا کانالهای(شبکه) دیگر، جز عراق را اسرا نگیرند، برادرم با دست کاری شبکه و را میگرفت. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹دهه فجر در اسارت سال پنجاه نه در یکی از زندان های بودیم. اوضاع بسیار بد و ما هم بی تجربه بودیم و هیچ گونه امکاناتی نداشتیم. نه لباسی، نه وسائل بهداشتی!! همه دارایی ما نفری یک بشقاب پلاستیکی بود و چند عدد آفتابه و هر نفر یا دو نفری یک . ما صد و هشتاد و سه نفر بودیم در هفت اتاق. دو اتاق بزرگ و پنج اتاق کوچک . جا بقدری تنگ بود که ما نمی تونستیم سرهامون را از یک طرف بذاریم. یک در میان سرهامون را برعکس هم می گذاشتیم تا بتونیم بخوابیم. اگر شب کسی می چرخید و یا بلند می شد حتما بغل دستی هاش را بیدار می کرد. ما حتی تیغ برای اصلاح سروصورت نداشیتم. همه مثل درویش ها شده بودیم. در یه همچو وضعی دهه مبارکه فجر هم از راه رسید. البته آن موقع هنوز "دهه فجر" نمی گفتند. دومین سالگرد پیروزی اوضاع بقدری سخت بود که نمی شد کاری کرد، الا این که دور هم بشینیم و از و آن روز ها برای هم تعریف کنیم. دلمان میخواست جشن بگیریم و مثل ملت شیرینی پخش کنیم، اما چه میشد کرد. پنج ماه بود که حتی به چشم خود چای ندیده بودیم! ولی با همه این مشکلات و کم بودها، بچه ها دست بردار نبودند. برادران که اکثریت جمعیت زندان را داشتند، دست بکار شدند و تاتری را آماده کردند و با آویزان کردن چند پتو صحنه آماده شد. زحمت این کار با بود. ( روحش شاد) . تاتر اجرا شد و در بیخ گوش دشمنان بعثی جشن پیروزی انقلاب برگزار شد و همگی در این جشن شرکت کردند. گر چه خیلی سخت بود ولی این اولین جشن پیروزی انقلاب در اسارت بود که بخوشی گذشت ودشمن بعثی نیز متوجه نشد. راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan