eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
256 دنبال‌کننده
35 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی ماه هر سال برای من و ما، یادآور نقطه عطفی در زندگی و با سروری در قلب، خاطرات تولدی و زندگیی دوباره را با خود مرور می‌کنیم. سالهاست که دوستان و سال‌های غربت و ، پس از آزادی با تشکیل گروهها و حقیقی و مجازی، خاطرات تلخ و شیرین آن ایام را با خود مرور می‌کنند و هرازگاهی با یادآوری خاطره ای، غمگین و مکدر و یا با خاطراتی دیگر مسرور و خندان می‌گردند. اگرچه، خود ایشان صحنه گردانان و خلق کنندگان این ایام ناخوش یا خوش بوده اند... لکن همگان متوجه شده ایم، بعضی مواقع که دوستانی غیر آزاده با سنین مختلف، خصوصا و ، در بین این گعده ها و هم نشینی های دوستانه هستند، با دقت و اشتیاق وافر، این و را شنونده و در قلب خود خالقین آنها را تحسین و تمجید می‌کنند.. و خود می‌دانیم که بیان این خاطرات و انتقال تجربیاتی از این قبیل، حاوی نکات ارزشمند ، ، ، و.. ، نه فقط برای خود، که برای دیگران خارج از جمع آزادگان و علی الخصوص نوجوانان و جوانان میباشد. بدین منظور و با ایده، جمع آوری و بیان ساده خاطرات و تجربیات از زبان دوستان آزاده، تصمیم به راه اندازی این کانال برای بهره برداری همگان گرفتیم. امید است با دوستان هم بند سال‌های اسارت در ، هم در غنای این محتوا و هم در ترویج بهره برداری و معرفی آن در فضای کاربری ایتا، گروه‌ها و کانالهای دوستانه و خانوادگی، قدمی کوتاه در راستای ترویج و برداشته باشیم.. از خداوند بزرگ توفیق این مهم را خواستارم. ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
🔹قسم به عکس صدام بعد از از بچه ها از قدیم، و لو رفتن دستبرد به ، بنده اولین نفری بودم که بعنوان متهم به دستبرد انبار مهمات گرفتند. در یکی از روزها که ما را به بردند، چشمم به روی دیوار افتاد (ناگهان یادم به دوران شاه افتاد .که میگفتند اگر برای به عکس شاه قسم می‌خوردیم که ما از موضوعی اطلاع نداریم آنها قبول میکردند) به همین علت من بلافاصله با دست اشاره به عکس صدام کردم و گفتم به همین من اطلاعی از ندارم. چشمتان روز بد نبیند، آنرروز چند برابر روزهای دیگر کتک خوردم و عراقیها آنقدر مرا زدند که از نفس افتادند.😆😎 راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
🔹مادر و خانه (تقدیم به تمام مادران عزیز) نزدیک نه سال بود که در به انتظار این لحظه صبوری کرده بودم، یعنی رسیدن به خانه. اما درست درسال ۶۷ زمانیکه جنگ تمام شده بود و همه آماده بازگشت به ایران بودند، ناگهان همه چیز بر باد رفت! خبر رسید (از طریق نامه های ) که درسال ۶۲ شما مادرت را درتصادف از دست داده ای و گفتند که در خانه همه نگران حال تو و برخورد تو با این مصیبت هستند. گفتم روحش شاد ،حتما پیمانه عمرشان پر شده بوده و وقت سفرش به جهان باقی. به خانه که رسیدم خبری از آن نبود و دیدار ما رفت به روز قیامت. اما خیلی عجیب بود از لحظه ای که خبر را در شنیدم (ظهر ۶۷) و تا لحظه ای که وارد خانه شدم( ۲۶مرداد۶۹)، حتی یک لحظه فکر دیدار و دیدن به ذهنم خطور نکرده بود. چیزی که در طول اسارت هزاران بار به این دیدار و با تصور در آغوش کشیدنش چقدر عشق و حال کرده بودم!! چقدر تمرین کرده بودم که به مادر بگویم اینقدر گریه نکن، ببین پسرت سالم و شاد برگشته. چقدر شاد و خنده دار را حفظ کرده بودم که برای خندان مادر برایش تعریف کنم. چه قدر منتظر خوردن یک عدس پلو و ماش پلوی مادر نشسته بودم!😢😢 نمی دانم چرا ولی همیشه در ایام اسارت به این فکر میکردم که بعد از چند روز پس از آزادی، همه به دنبال کار خودشان می‌روند و آنکه باز هم پای صحبت ها و درد دلهای من می‌نشیند، فقط مادر است. راستی چرا وقتی همه می‌روند، این تنها مادر است که با تمام گرفتاری های که دارد، باز هم به پای تو می‌نشیند و تو را رها نمی‌کند. صبح خیلی زود به (گورستان ) رفتم و به دیدار مادر. باور کردنی نبود اما واقعیت داشت ،یک دنیا عشق و محبت در زیر خاک های سرد خوابیده بود . مادرم چون عاشق بود ،بر سر مزار اش فقط برایش صلوات فرستادم و او را به خدای مهربان سپردم. بعد از گذشت چند روز از بازگشت به خانه، یه روز که همه رفتن دنبال کارشون و کسی در خانه نبود، من و مادر تنهای تنها شدیم ،نشستم و حسابی برایش درد و دل کردم و هر چه خاطره که برایش حفظ کرده بودم را برایش تعریف کردم و مادر فقط گوش می داد و گاهی گریه کرد و گاهی میخندید ،گاهی مرا در آغوش می‌ گرفت و با دستانش اشک هایم را پاک میکرد ،من که دیگر خیلی سبک شده بودم ،روی ماه اش را بوسیدم و به او گفتم :مادر دیگه برو به بهشت خودت و در آنجا شاد باش و برایم دعا کن. روز مادر مبارک🌹🌹🌹 راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹دهه فجر در اسارت سال پنجاه نه در یکی از زندان های بودیم. اوضاع بسیار بد و ما هم بی تجربه بودیم و هیچ گونه امکاناتی نداشتیم. نه لباسی، نه وسائل بهداشتی!! همه دارایی ما نفری یک بشقاب پلاستیکی بود و چند عدد آفتابه و هر نفر یا دو نفری یک . ما صد و هشتاد و سه نفر بودیم در هفت اتاق. دو اتاق بزرگ و پنج اتاق کوچک . جا بقدری تنگ بود که ما نمی تونستیم سرهامون را از یک طرف بذاریم. یک در میان سرهامون را برعکس هم می گذاشتیم تا بتونیم بخوابیم. اگر شب کسی می چرخید و یا بلند می شد حتما بغل دستی هاش را بیدار می کرد. ما حتی تیغ برای اصلاح سروصورت نداشیتم. همه مثل درویش ها شده بودیم. در یه همچو وضعی دهه مبارکه فجر هم از راه رسید. البته آن موقع هنوز "دهه فجر" نمی گفتند. دومین سالگرد پیروزی اوضاع بقدری سخت بود که نمی شد کاری کرد، الا این که دور هم بشینیم و از و آن روز ها برای هم تعریف کنیم. دلمان میخواست جشن بگیریم و مثل ملت شیرینی پخش کنیم، اما چه میشد کرد. پنج ماه بود که حتی به چشم خود چای ندیده بودیم! ولی با همه این مشکلات و کم بودها، بچه ها دست بردار نبودند. برادران که اکثریت جمعیت زندان را داشتند، دست بکار شدند و تاتری را آماده کردند و با آویزان کردن چند پتو صحنه آماده شد. زحمت این کار با بود. ( روحش شاد) . تاتر اجرا شد و در بیخ گوش دشمنان بعثی جشن پیروزی انقلاب برگزار شد و همگی در این جشن شرکت کردند. گر چه خیلی سخت بود ولی این اولین جشن پیروزی انقلاب در اسارت بود که بخوشی گذشت ودشمن بعثی نیز متوجه نشد. راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan