eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
278 دنبال‌کننده
48 عکس
62 ویدیو
2 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹قسم به عکس صدام بعد از از بچه ها از قدیم، و لو رفتن دستبرد به ، بنده اولین نفری بودم که بعنوان متهم به دستبرد انبار مهمات گرفتند. در یکی از روزها که ما را به بردند، چشمم به روی دیوار افتاد (ناگهان یادم به دوران شاه افتاد .که میگفتند اگر برای به عکس شاه قسم می‌خوردیم که ما از موضوعی اطلاع نداریم آنها قبول میکردند) به همین علت من بلافاصله با دست اشاره به عکس صدام کردم و گفتم به همین من اطلاعی از ندارم. چشمتان روز بد نبیند، آنرروز چند برابر روزهای دیگر کتک خوردم و عراقیها آنقدر مرا زدند که از نفس افتادند.😆😎 راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
🔹نامه از همسر بعد از در یکی از آسایشگاههای قدیم، بین و عراقیها و به دنبال آن دو نفر از رفقای همبندمان، اردوگاه دیگری در موصل افتتاح کردند و برای کاهش نفرات آسایشگاهها، عده زیادی را از اردوگاه ما به اردوگاه تازه تاسیس بردند. در نتیجه جابجایی ها، جمعیت هر آسایشگاه به صد نفر رسید. و آمار آسایشگاه ما، تقریبا ۹۰ نفر شده بود. عراقیها به خیال خودشان برای اذیت کردن ما، از اطاقهای دیگر هر چه کهن سال و بیماران و خسته از اسارت بود، جمع کردند و به اطاق ما آوردند. ولی بچه ها با گشاده رویی تمام از پیرمردها که باعث برکت و روشنایی اطاق ما بودند و همچنین آن چند نفر (در نتیجه آزار و ) و شیرین عقل مراقبت و نگهداری میکردند. با جمع شدن تعدادی از دوستان پر شیطنت و شیرین عقل ها، پایه و در اطاق ما جور شده بود. یکی از این هم اطاقی های شیرین عقل بنام(ص)، اهل بود، که گویا قبل از اسارت همسرش حامله شده ولی این دوست ما اطلاعی نداشته و میشود. طبعا در ابتدای اسارت تا بعد از معرفی به ، هیچگونه ارتباطی بین او و خانواده اش برقرار نبود. بعد از حدود دوسال نامه ای توسط صلیب سرخ برای ایشان آمده بود که همسرش نوشته بود که خدا به شما فرزندی داده است. مرتضی (یکی از بچه های آسایشگاه) که خیلی بذله گو و شوخ بود، از آقای (ص) میپرسد که شما اینجا هستید و خانم شما در ایران .چطور ممکن است بچه دار شده باشد. (ص) جواب میدهد. عزیزم چطور؟ ما همگی گفتیم .خوب. گفت. این هم همانطور.😂😂 راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
🔹بلوک زنی(۱) ، یک شب داشت تحلیلی ارائه میداد و در آن تحلیل اشاره کرد به یکی از روحانیون برجسته قزوین. من که خود اهل بودم، از این خبر به فکر فرو رفتم که روحانی شهید چه کسی است؟ مدتی گذشت، یک روز که تازه به اردوگاه ما آمده و شنیده بود من اهل قزوین هستم، مرا صدا زد و پرسید، را میشناسی؟ گفتم بله، هم خودشو و هم پدرش را گفت، ایشان شده و الآن در (سازمان اطلاعات عراق) است. با آمدن هیات به ، ما گزارش اسارت او را برای پیگیری به صلیب داده و در نامه ای به یکی از روحانیون قزوین، بنده اسارت ایشان را اطلاع دادم . هربار که صلیب به اردوگاه می آمد، ما جویای وضعیت حاج اقا می شدیم تا این که یکروز صلیب خبر آورد او به انتقال داده شده است. دی ماه سال شصت ، در (قدیم) بحث (تولید بلوک) پیش آمد. بچه مذهبی ها میگفتند ما برای کار نمی کنیم. با فشار عراقیها، کار به کشید. درهای آسایشگاهها را به مدت چهار ماه بستند، طوریکه در۲۴ ساعت فقط ده دقیقه درها را باز میکردند برای رفتن به دستشویی آنهم با اعمال شاقه. خلاصه هم عراقی ها خسته شده بودند و هم ما. هر کس هم وساطت کرده بود فایده نداشت. عراقی ها می گفتند تا بلوک نزنید، ما درها را باز نمی کنیم. ماجرا ادامه دارد.... راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اولین ملاقات با شپش😳🥴 ابتدای اسارت، حدود دو هفته ای تو بودیم. هر روز ، و دیگر زحمت کشان بهداری، پایم را عوض می کردند. چند روز بعد از درگیری ما را آوردند ❤️. همون شب اول سر صف بودیم که احساس کردم چیزی توی زیر پیراهنم راه می‌ره. یه نگاه انداختم دیدم یه جوجوی خیلی کوچیکی داره تو زیر پیراهنه قدم میزنه🤔😔. با تعجب زیاد از مرحوم (رحمة الله علیه) که کنارم نشسته بود، سوال کردم: حامد این چیه؟!😳 با خونسردی گفت: 😏 من 😱😭😳 حامد 😊☺️ شپش 💃💃💃 بعدشم گفت: آخر شب تو هم مثل بقیه لباست رو دربیار و شپش هارو بکش😅 تا وقتی که رفتیم (قدیم) که اون موقع اسرای قدیمی اونجا بودن، با شپش دورانی داشتیم. اونجا بود که دوستان قدیمی کمک کردن تا لشگر شپش ریشه کن شد. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سید آزادگان سال ۶۰، (قدیم) شرایطی بحرانی داشت. اختلاف و تفرقه غوغا میکرد. ها درچند جبهه درگیر بودند - داخلی، که در تابستان سال شصت به دلائلی با بقیه قطع رابطه کرده بودند ورفت و آمد نداشتند. - با ها بدلیل نزدن و ، درگیر بودند و درها بسته بود. - با نمایندگان ، در دعوای ما باعراقیها صلیب عکس العمل خاصی نداشت و به وظایف خود عمل نمی کرد. فلذا ما با صلیب نیز قطع رابطه کردیم. نامه هائیکه از میامد تحویل میگرفتیم ولی نامه نمی نوشتیم. حتی با آنها صحبت هم نمی کردیم، می امدند داخل اتاق دور میزدند و بر میگشتند و کسی تحویل شان نمی گرفت. - بعلت طولانی شدن اعتصاب وفشار های زیاد عراقیها نیز دایم بین بچه ها بحث و مسائل اختلافی پیش می امد. تقریبا سرکلاف گم شده بود.😂😂 در اینچنین زمانی بود که از راه رسید ( را به ما آوردند) چند روز ایشان اردوگاه و اوضاع را بررسی میکرد ولی درها بسته بود و در این مدت، سید اوضاع را رصد میکرد و با آنهائی که ما قطع رابطه کرده بودیم نشست و برخاست می کرد. ساعت ها پای صحبت شان نشسته و آنها را آماده یک ارتباط تنگا تنگ می کرد. کسی که بخاطر اعمالش سخت مطرود بچه ها بود پنجه در پنجه اش می انداخت ودر وسط اردوگاه با او قدم میزد و ما با تعجب او را از پشت پنجره ها، نظاره میکردیم تا این که به اردوگاه آمد و به مدت سه روز در آسایشگاه ها باز شد. اولین مشکلی که باید درهمان روز اول حل میشد ارتباط ما با صلیب بود. بخاطر چشمان منتظر خانواده ها حاج آقا اینقدر راجع به این موضوع واهمیتش صحبت کردند که ما راضی شدیم نامه بنویسیم وباصلیب صحبت کنیم. راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹آبگرمکن نفتی پاییز سال ۶۱ اولین سال و همزمان با اولین سال تاسیس بود و با توجه به شرایط اقلیمی، زودتر از مناطق مرکزی عراق سرمای را حس می‌کرد. شرایط اردوگاه از نظر و آب تقریباً بهتر شده بود ولی هنوز در حمام‌ها نبود و بچه‌ها مجبور بودند با آب سرد کنند، به طوری که بعد از صابون زدن سر و بدن به سختی امکان برطرف کردن کف صابون ارتشی رس کرده وجود داشت. اواسط پاییز برای هر حمام یک "صنع فی العراق" (تولیدی عراق) آوردند. یک مخزن آب و یک مخزن نفت که مستقیماً به مشعل زیر مخزن آب (بدون کاربراتور) متصل بود. البته عراقی‌ها از این خدمت جدید بسیار راضی‌تر و خوشحال‌تر از بودند. به طوری که سرباز عراقی سوال می‌کرد، از این‌ها در ایران هم دارید؟😳😳😅 تازه اول کار بود. لوله کشی حمام‌ها فقط برای آب سرد پیش بینی شده بود و لازم بود برای هر حمام لوله کشی موازی برای آب گرم نیز اجرا گردد و ما تا پایان پاییز آن سال، دوش گرفتن با آب گرم را انتظار کشیدیم. تمام شد. به آسایشگاه‌ها ابلاغ کردند هر هفته یک بار و هر دفعه فقط ۲۰ لیتر ، سهمیه هر آسایشگاه. (هر چند بعضی اوقات هفته به ۱۰ روز هم می‌رسید و با چانه زنی و رفت و آمد مسئول آسایشگاه بالاخره سهمیه نفت را می‌گرفتیم) آبگرمکن روشن شد و آبگرم در لوله‌ها جریان پیدا کرد. گروه‌های اول و دوم آسایشگاه ما به ترتیب با آب گرم حمام کردند ولی آبگرمکن‌های عراقی که همه سهمیه نفت را در همان چند ساعت اول بلعیده بودند، فقط برای همان نفرات اول خوش شانس آب را گرم کردند و بقیه ماندیم برای نوبت بعدی 😳😂😂 حالا دیگر حساب کار دست و حمام آمده بود و می‌دانست که با این سهمیه اندک نفت، آب گرم را باید به صورت سهمیه‌ای از آبگرمکن برداشت و به هر کابین تحویل می‌داد تا همه بتوانند در یک نوبت با آب گرم حمام کنند. و اینگونه بود که ما توانستیم برای اولین بار با یک ولرم، صابون رس کرده را برطرف و خود را شستشو دهیم.😂😂😄 راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سید آزادگان ... ادامه قسمت قبل آن سه روزی که درها برای حضور ، باز بود به محض باز شدن در آقا به اتاق های ما می امد و تا وقت مشغول گفتگو با بچه ها بود. منطق قوی و نیکو بهترین سلاح او بود. او هرگز نه تنها کار ما را نکرد بلکه همواره واستقامت بچه ها را می ستود و هیچوقت خطا و اشتباه کسی را به رخ او نمی کشید. قبل از این که بگوید را بشکنید بحث دیگری، راجع به وحدت بین همه اسرا داشتند. نظرش این بود، بین اسرا یک امر و ضروری‌ است. وقتی از بعضی اتفاقات تلخ گفته میشد، میفرمود: آنکه تعهدش بیشتر است باید تحملش هم بیشتر باشد. طی این سه روز گفتگو، بچه ها هنوز شکستن اعتصاب را قبول نکرده و مقاومت هایی می شد. مسول هیات صلیب به هنگام ترک اردوگاه به گفته بود، تنها کسی که میتواند مشکل اعتصاب را حل کند، است. از او بخواهید تا مشکل را حل کند و چون از قبل او را می شناخت به عراقیها‌ معرفی کرده بود. تا به آن روز مسئولین ، حاج آقا را نمی شناختند. بعد از آن، فرمانده عراقی حاج آقا را به مقر فرماندهی برده و می گوید که صلیب خیلی از شما تعریف کرده کمک کنید تا مشکل حل شود. حاج آقا میگوید بعد از رفتن صلیب، شما دوباره در آسایشگاهها را بستید و من دسترسی به آنها ندارم تا با آنها صحبت کنم. فرمانده عراقی قول میدهد، سه روز دیگر درها برای نتیجه گیری باز باشد و بالاخره در آسایشگاهها باز شد. راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹درگیری با عراقیها قدیم بعد از ، دومین اردوگاه در بود. تا اواخر سال ۵۹ تعداد اسرای این اردوگاه تقریبا به ۱۱۰۰ نفر میرسید که در ۹ اسایشگاه ۱۲۰ نفری تقسیم شده بودند. در اولین (سال ۶۰)، عراقیها آنهایی که قصد گرفتن داشتند را با این توجیه که میخواستند و را گرم بدهند (که الحق اینکار را هم کردند)، در سه آسایشگاه ۱ و۲و۳، از بقیه جدا کردند.. بعد از ۴ ماهه این سه اطاق (در جریان و زندانی شدن بچه ها) عراقیها کم کم تعدادی را از اردوگاههای دیگر به اردوگاه ما آوردند که در بین آنها هم بود. و پس از مدتی به سفارش و پا در میانی حاجی اعتصاب شکسته شد. جمعیت اردوگاه حدودا ۲۰۰۰ نفر، بسیار شلوغ و در اسایشگاهها جا بسیار کم بود. و همه در فشار جسمی و روحی زیادی بودند. یک روز عراقیها، یک نفر از بچه ها از اطاق یک را که یک پای خود را از دست داده بود بردند و حسابی زدند. این موضوع باعث ناراحتی و زیادی بر بچه ها شد. چند روز بعد از این ماجرا، قبل از آمار و داخل باش آن اطاق و اطاق مجاور آن (دو اتاق آخر)، مجددا سرباز عراقی به یک نفر از اسرا گیر میدهد و میخواهد او را ببرد، در اینجا، چند نفر از بچه های این دو اطاق به سربازان عراقی حمله کرده و آنها را فراری دادند. بقیه بچه ها به محوطه ریخته و با صدای بلند، شروع به کردند و درب اطاقهای سمت راست اردوگاه را شکستند و همه به بیرون از اطاقها ریختند . بلافاصله سربازان عراقی به پشت بام رفته و از بالای بام، نگهبانان هر طرف شروع به تیراندازی به طرف دیگر اردوگاه (حتی آسایشگاههایی که هنوز در اطاقهای خودشان بودند)، کردند. در این بین , به رسیدند و ۱۳ نفر دیگر هم زخمی شدند که در بین آنها و بطور جدی آسیب دیدند. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹عنایت اهل بیت (ع) چهارم اسفند سال ۹۲ برای اولین بار بعدِ ۲۸ سال به دیدن رفته بودم (همان سید بزرگواری که از اعضای عراق و سخت در تعقیبش بود و پاییز ۶۴ اومدن سراغش تو ، اما بحمدالله در مبادلهٔ اسرای مجروح به ایران آمده بود چون پاش از ناحیه قوزک موقع اسارت قطع شده بود) آن روز خبر سلامتی سید را به مرحوم و تعدادی از رفقا دادم (در آن زمان از سید بی‌خبر بودند) جالب اینجاست که هیچ کدام به اندازه دکتر احساس خوشحالی ننمودند. از آن موقع به بعد هر وقت به دکتر زنگ می‌زدم و جویای حال می شدم بعد از سلام و احوال پرسی بلافاصله می‌گفت آقا منصور آقا سید ما چطوره سلام منو بهش برسون ؛ تا اینکه یه روز رفتم خدمت دکتر و ازش پرسیدم نظرتان درمورد شِفا یافتن سید عباس خرمی چیه؟ (دکتر حسین) گفت، آقای جدیدی سید بسیار آدم دوست داشتنی و محترمیه ؛ شش ماه بیمار من بود هرچند روزی یه بار معاینه‌اش می‌کردم، فتق شماره سه داشت و هیچ راهی جز عمل براش وجود نداشت. از طرف دیگه هم احساس امنیت برای سید نمی‌کردم. می‌ترسیدم بره بیمارستان و لو بره چون کاملا می شناختمش . تا اینکه یه روز صبح بعدِ سوت آمار آقای () گفت دکتر نمی‌دونم چه خبره تعداد زیادی جلو در بهداری صف کشیدن ؛ اومدم بیرون دیدم بله آقا بهروز درست میگه حدود ۲۰۰ نفر تو صف ایستادند ؛ او ادامه داد، آقا منصور اگه یادتون باشه وقتی صبح زده می شد بچه‌ها مثل تیر به سمت دستشویی می دویدند، چون قریب به ۱۶ الی ۱۷ ساعت درهای آسایشگاه به روشون بسته بود و نیاز مبرم به دستشویی داشتند. تا منو دیدند یکی گفت دکتر یه دست رو سَرَم بکش دیگری گفت دکتر یه دست رو سینه و چشمم بکش. تعجب کردم گفتم نکنه اول صبح دیوانه شدید یا اینکه منو مسخره می‌کنید!! یکی گفت نه به خدا ؛ نه دیونه شدیم ؛ نه تو را مسخره می کنیم سید عباس پیدا کرده! ؛ من اصلا باورم نشد به خودم گفتم یه شکم پاره چطور ممکنه بدون عمل خوب بشه ؛ چون همهٔ پزشکان دنیا میگن که فلان مریضی با فلان خوب میشه یا با فلان عمل جراحی. اصلاً اعتقادی به این چیزها ندارند ؛ ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹خیانت .... ادامه از قبل به محض ایستادن تانک عراقی در مقابل سنگر ما من اسلحه ژ-3 را بر داشتم و به زانو قصد تیراندازی به عراقیهایی را کردم که از روی موتور تانک پایین می آمدند. ولی در این هنگام ناگهان دیدم که عده ایی از دوستان ما تسلیم شده اند و بعدا فهمیدم که به علت شدن تمامی گروهان ما، فرمانده دستور تسلیم شدن داده است. دو را که شب قبل گرفته بودیم آزاد کردند تا به طرف نیروهای خودشان بروند و پیام تسلیم شدن ما را به آنها بدهند. (بعدا در از اسیرانی که از واحد خودمان بودند و اسیر شدن فهمیدیم که فرمانده منطقه خائن بوده و نقشه های عملیات را به عراقیها می داده است) . ما ابتدا به و بعد از دو روز به و استخبارات و بعد از چهار یا پنج روز بازجویی، با اسرای که ۴ روز زودتر از ما اسیر شدن بودن و در بودند، به منتقل کردند. در بدو ورود به ابتدا توسط و یک نفر دیگر سر ما را با ماشین دستی تراشیدند و لباسهای ما را گرفته و یک دست بیلرسوت سورمه ای و لباس زیر و یک جفت پوتین عراقی و دمپایی به همراه یک تشک و دو تخته دادند. تعدادی از ما را به اطاق ۸ و الباقی که ۱۲۰ نفر بودیم اطاق ۹را تشکیل دادیم. (آخرین اطاق اردوگاه در آن روز). بعد از آن اردوگاه دستور داد که اسرای جدید تماما در اطاق ۹ جمع شوند و شروع به سخنرانی کرد. .......... ادامه دارد. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
، 🔹عصب کشی دندان مدتی بود مرا برده بودند پیش برادرم رضا در . در این اردوگاه هم مانند دیگر اردوگاهها، مشکلات و دارو و زیاد بود. ما برای دندان پزشکی تو نوبت می ایستادیم ، تازه مورد داشتیم ، بعد از این همه نوبت رفته بود دندان پزشکی، دندان خراب را نکشیده بودند، بلکه دندان سالمش را کشیدند.😭😭 یک روز از بیرون آمدم تو دیدم یک نفر از دوستانمان دراز کشیده بود جای . برادرم یک سیم را داغ می کرد و می گذاشت تو دندان آن شخصی که دراز کشیده بود و او از درد داد میزد. و هم پا و دستهای او را گرفته بودند. من اول بار نمی دانستم چی کارمیکند. از برادرم رضا پرسیدم چرا اذیتش میکنید ؟ گفت دارم دندانش را میکنم ! او حتی سوزن سنجاق را هم داغ میکرد بطوریکه قرمز میشد و آن را فرومیکرد در دندان ان بنده خدا...، علاوه بر این کار، ایشان زرورق پاکت را می سوزاند تا فقط آلمینیومش باشد و برای پرکردن دندان از آن استفاده میکرد. او چندتا از دندانهای من و خیلی ها را با این روش پر کرد. من وقتی آزاد شدم رفتم پیش . دندانهایی را که برادرم با زرورق پرکرده بود، سالم بود و فاسد نشده بود. تعجب کرد ، گفتم برادرم این کار را کرده دکتر گفت خیلی جالبه، زیرا دندانهایت را سالم نگه داشته! راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹افغانیهای اسیر قبلا گفته شد که در اردوگاهای اسرای ایرانی در از تمام قومیتها و شهرها ، برادران حضور داشتند که از اقصی نقاط کشور و در حالی که از نظر جغرافیایی ، شهرهایی محل سکونتشان آنقدر از مناطق جنگی دور بود که اثرات تخریبی جنگ هیچ تهدیدی برای اهالی نداشته ، ولی به دلیل احساس مسئولیت در قبال میهن اسلامی و برای حفظ عزت مملکت ، خود را به جبهه ها رسانده بودند. و در هم امید داشتند که این سختیها را در راه حفظ دین و آب و خاک وطن متحمل میشوند و روزی با افتخار به میهن اسلامی باز خواهند گشت. حتی افرادی که بخاطر قاچاق به عراق آمده و اسیر شده بودند هم میدانستند بخاطر جنگی که کشورمان با آن درگیر هست اسیر هستند. اما در بین اسرای ایرانی ، افراد نگون بخت و بی انگیزه ایی از تبعه های نیز وجود داشت که در شهرهای مرزی اشتغال داشته و توسط عراق اسیر شده بودند. در ، سه نفر تبعه افغانستان به اسامی ، اسماعیل کنجه . اسلام بازار خان و محمد اوتکی اسیر بودند. هر بار که به اردوگاه میآمد تنها سوُالشان این بود که ، افغانستان با کدام کشور در حال جنگ است ؟ و ما چرا باید در عراق اسیر باشیم؟ اما هیچ وقت پاسخ قانع کننده و یا وعده ایی امید بخش بعنوان پاسخ دریافت نکردند. اسماعیل کنجه فردی از تبار ازبکهای افغانستان بود که چهره یی شبیه به مغولها و صورتش بدون ریش و سبیل سفید پوست با قد و قامتی بلند داشت. وی سواد خواندن و نوشتن نداشت و بسیار شوخ و بذله گو بود. با اینکه میانسال بود اما مجرد مانده بود. ظاهرا خانواده اش هم بدلیل بی خاصیت بودن پذیرای وی نبوده . نسبت به خوردن و غذا، بسیار حساس بود و ترس از گرسنگی تنها چیزی بود که در اسارت خاطرش را می آزرد. عضو هیچ گروه غذایی نبود، زیرا به کسی اطمینان نداشت و هر روز با کاسه سفید رنگی که در دست داشت غذای خود را مستقیما از آشپزخانه میگرفت تا مبادا از سهمیه غذای روزانه اش کم گردد. اسلام بازارخان فردی ساده و بی آلایش و منطقی بود و نسبت به دو نفر دیگر اجتماعی تر بود بعضا مشاهده میشد محمد و اسماعیل را نصیحت میکرد و در برخورد با مسائل عاقلانه برخورد میکرد . برادران اسیر هم نسبت به وی احترام قائل میشدند . اما محمد اوتکی، فردی بسیار آرام و گوشه گیر و در عین حال زیرک بود . وی اندامی لاغر و نحیف با چهره ایی گندمگون داشت .کمتر حرف میزد اما هر وقت حرف میزد معلوم بود فردی آگاه هست .و مسائل را به خوبی درک میکرد . حتی نظرش در مورد این بود "ایران کشور ثروتمندی هست اما ثروتش در دست مردم است .اگر مردم به دولت کمک کنند خیلی مشکلات اقتصادی ایران حل میشود" . این دیدگاه از یک فرد بیگانه به ظاهر کم سواد برای بنده عجیب بود . در پاییز سال ۶۵ سه نفر تبعه افغانستان که سالها بود کسی حاضر به شنیدن اعتراض آنها نبود ، دست به زدند . این حرکت در ابتدا به یک شوخی میماند زیرا وضعیت روحی و ضعف اسماعیل در برابر گرسنگی چیزی نبود که با این حرکت سازگار باشد. روز اول اسماعیل برای اولین باری بود که در مقابل مشاهده نشد . ولی شب هنگام طاقتش تمام شده و دوام نیاورد اعتصاب را شکست و گفت امروز که نمردم هم شانس آوردم اما بخاطر اینکه تنها نباشد و به خیانت متهم نشود، به سراغ محمد آمد و اصرار کرد تا او هم به اعتصاب پایان دهد زیرا هیچ نتیجه ایی بجز گرسنگی ندارد. محمد که از این پیمان شکنی اسماعیل، بسیارعصبانی بود به صورت اسماعیل آب دهان انداخته و چیزی نگفت . بعد از چند روز اسلام بازارخان هم به اصرار برادران هم آسایشگاهی ، به اعتصاب پایان داده اما محمد بسیار مصمم و به اعتصاب اعتراض آمیز خود ادامه داد . روزها گذشت و محمد با اندام لاغری که داشت از نظر جسمی بدتر و بدتر میشد .برادران هر چه اصرار میکردند بیفایده بود. طوری شد که با دیدن وضعیت محمد ، غذا خوردن برای بقیه هم سخت شده بود .روزهای اعتصاب غذای محمد به یک هفته و سپس چند هفته کشیده شد . بی حالی و ضعف، رمقی برایش نگذاشته بود و از زیر پتو بیرون نمی آمد . عراقیها هر چه وادار به پایان دادن اعتصاب میکردند بی فایده بود .لذا او را در اردوگاه بستری کردند. تا بلکه با تزریق سرم از مرگ نجات پیدا کند .میگفت یا میمیرم یا از این اسارت که به ناحق گیر افتاده ام خلاص میگردم. در بهداری هم اجازه تزریق سرم نمیداد . هر روز نگران حال محمد بودیم و این همه عجیب بود.. کم کم نام بابی سندز ، را هم به خود اختصاص داده بود اما در حال رد شدن از این رکورد بود . نهایتا با صحبتهای قانع شده بود و اجازه تزریق سرم داده و اعتصاب را هم به پایان رساند. راوی (پاپی) 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan