#آموزشی
🔹اولین تجربه مترجمی
در عملیات #فتح_المبین اسیر شدم.
وقتی وارد #اردوگاه_عنبر شدم، ۳ سال از آخرین ترم #زبان_آموزی در موسسه ای در #تهران میگذشت، و طبیعی بود که در آن شور و هیجان و گیرو دار جنگ ، سطح علمی زبانم کاهش پیدا کرده باشد.
پس از مدت کوتاهی نمایندگان #صلیب_سرخ برای دیدار و ثبت مشخصات #اسرا وارد اردوگاه شدند و شروع دیدارشان، از آسایشگاهی بود که من در آن بودم.
یک خانم و آقای جوان، بدون حضور حتی یک #سرباز_عراقی.
بلافاصله پس از ورود به اتاق، #نماینده_صلیب پرسید : چه کسی میتواند #زبان_انگلیسی ترجمه کند؟
بعد از دوبار تکرار، با خود گفتم پس از سه سال دوری از زبان، شاید آمادگی ترجمه نداشته نباشم، اما کمی هم نگران بودم که شاید آنها اتاق را ترک کنند و از جهتی نگرانی ما بیشتر بشود.
بالاخره، بلند شدم و گفتم من میتوانم ، ایشان بلافاصله پرسید ? a little
و من جواب دادم, yes a little
(یعنی به اندازه کافی)
اما منظور من به اندازه کافی نبود و باید میگفتم, little (یعنی ناکافی) 😄
خوب معنی این دو عبارت رو فراموش کرده بودم.
او خوشحال شد و حدود ۱۰ دقیقه صحبت کرد، من هم ایستاده کنار ایشان. ناگهان متوجه شدم، صحبت های کمی از ایشان را میفهمم!!
نگاهی به من انداخت و سکوت کرد تا من ترجمه کنم، حس کردم باید هر طور شده لب مطلب را به اسرا برسانم. شاید کمتر از ۲ دقیقه من گفته های ایشان را به فارسی گفتم!
واقعا تمام جملات را متوجه نشده بودم .😂
خانم نماینده با لبخند به من نگاه کرد و گفت تمام ؟
گفتم بله .
البته تعجب هم کرد، پیش خودم گفتم الان فکر میکند که #زبان_فارسی چقدر غنی است که یک گفتگوی ۱۰ دقیقه ایی را در عرض ۲ دقیقه ترجمه کرده😳
درد سرتان ندهم بعد از ترجمه من اولین #اسیر ثبت نام شده عملیات فتح المبین بودم. خانم نماینده نشست و اسامی و مشخصات بقیه را هم برای ارسال به #دفتر_ژنو ثبت نمود.
از فردای آنروز دوستان از من درخواست کردند که برایشان #کلاس_زبان بگذارم.
من هم قبول کردم، اما به یک شرط
و آن اینکه به دلیل فراموشی نسبی زبان، ممکن است مطالب گرامری را به مرور زمان، پس از یادآوری و مراجعه به کتب اصلاح کنم.
با #آموزش هم خودم تقویت میشدم و هم دیگران یاد میگرفتند
راوی #ابراهیم_بیگ_محمدی
👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروههای ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید..
❓سوالات و پیشنهادات
@Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
@Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
@khaterate_azadegan
#مقاومتی
🔹بلوک زنی(۱)
#سال_شصت، یک شب #رادیو_بغداد داشت تحلیلی ارائه میداد و در آن تحلیل اشاره کرد به #شهادت یکی از روحانیون برجسته قزوین.
من که خود اهل #قزوین بودم، از این خبر به فکر فرو رفتم که روحانی شهید چه کسی است؟ مدتی گذشت، یک روز #محمد_کاشیها که تازه به اردوگاه ما آمده و شنیده بود من اهل قزوین هستم، مرا صدا زد و پرسید، #سید_علی_اکبر_ابوترابی را میشناسی؟ گفتم بله، هم خودشو و هم پدرش را
گفت، ایشان #اسیر شده و الآن در #استخبارات (سازمان اطلاعات عراق) است.
با آمدن هیات #صلیب_سرخ به #اردوگاه، ما گزارش اسارت او را برای پیگیری به صلیب داده و در نامه ای به یکی از روحانیون قزوین، بنده اسارت ایشان را اطلاع دادم .
هربار که صلیب به اردوگاه می آمد، ما جویای وضعیت حاج اقا می شدیم تا این که یکروز صلیب خبر آورد او به #اردوگاه_عنبر انتقال داده شده است.
دی ماه سال شصت ، در #اردوگاه_موصل_یک (قدیم) بحث #بلوک_زنی (تولید بلوک) پیش آمد.
بچه مذهبی ها میگفتند ما برای #دشمن کار نمی کنیم. با فشار عراقیها، کار به #اعتصاب کشید.
درهای آسایشگاهها را به مدت چهار ماه بستند، طوریکه در۲۴ ساعت فقط ده دقیقه درها را باز میکردند برای رفتن به دستشویی آنهم با اعمال شاقه.
خلاصه هم عراقی ها خسته شده بودند و هم ما. هر کس هم وساطت کرده بود فایده نداشت. عراقی ها می گفتند تا بلوک نزنید، ما درها را باز نمی کنیم.
ماجرا ادامه دارد....
راوی #علی_علیدوست(قزوینی)
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#اسارت
🔹بغداد گردی
نوروز سال ۶۱ در #عملیات_فتح_المبین، با تعدادی دیگر از رزمندگان، بعضی #مجروح و بعضی سالم، در پیشروی عراقیها (در خاک ایران) اسیر شدم. ما را در کناری خواباندند بطوریکه همه سرها یک طرف.
ناگهان یک #تانک عراقی آمد و شنی (چرخ تانک ) درست کنار سرها ایستاد. به نظر میآمد راننده تانک قصد داشت از روی سر ما رد بشود که با دخالت عراقی دیگر به خیر گذشت.
ما را سوار بر تانک و با دستهامان به تانک بستند و به سمت مرز حرکت دادند. ما بر روی تانک عراقی از یک طرف و نشانه گیری همین تانک از طرف #نیروهای_ایرانی از طرف دیگر 😂 که آن هم بخیر گذشت!!
ما را به مدرسه ای بردند. گرسنه، تشنه و خسته همه به خواب رفته بودیم. با صدایی بیدار شدم، کنار پنجره یک قوطی و تکه نان باگتی نظرم را جلب کرد. در قوطی را باز کردم رب گوجه فرنگی بود، با همان نان باگت خشک شده کمی از رب خوردم.
فردای آن روز ما را به #بغداد و مقر #استخبارات (اداره اطلاعات و امنیت ) منتقل کردند.
حدودا ۲۰۰ نفر بودیم، همه در یک سوله با غذای بخور و نمیر.
#بازجویی ها شروع شد. باید طبق نظر و خواسته آنها #مصاحبه میکردیم، نوبت من رسید، مشخصات فردی و حتی تلفن منزل را گفتم. مترجم سوال کرد نظر #خمینی در مورد حملات ایران چیست؟ گفتم ایشان همه حملات را اطلاع دارند.
مترجم یه اشاره ای به نفر کناریش کرد و من را که مجروح بودم بلند کردند و در حین رفتن با چند #لگد و چک به سوله فرستادند. (جالب اینکه، مصاحبه من را پسرخاله ام که در #جبهه بود از طریق #رادیو_عراق بخش فارسی شنیده بود و به خانواده ام اطلاع داده بود ).
اتوبوس ها آمدند، سوار شدیم. با شیشه های بسته بدون کولر، ما را ۸ ساعت در شهر گرداندند، عده ای از مردم هم برای تماشا اومده بودند. در میان مردم زنی را دیدم، #تفنگ به دست ، تیر هوایی #شلیک میکرد.
آنروز، اگر نیروهای عراقی نبودند همین مردم ما را تکه تکه میکردند. چندتایی از بچه ها بر اثر جراحت و تشنگی در همان اتوبوس ها شهید شدند ما در اتوبوس و مردم در بیرون به یاد #کاروان_اسرای_کربلا افتادم.😭😭
ساعات سخت و مظلومانه ای بود تا اینکه به #اردوگاه_عنبر رسیدیم.
پذیرایی با تونل وحشت سربازان کابل به دست، تازه اول کار بود. 😳
راوی #ابراهیم_بیگ_محمدی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#ایثار، #مقاومتی
🔹#بیت المال (صندوقهای خیریه)
.... ادامه از قبل
۱. پائیز سال شصت #عباس_جمالی را بعلت نامعلوم از #اردوگاه بردند و بعد از چند ماه به همراه صد و پنجاه نفر از #اردوگاه_عنبر دوباره به #اردوگاه آوردند. وقتی علت بردن و برگرداندنش را پرسیدیم گفت بخاطر #بیت_المال بوده و ایشان را به #استخبارات #بغداد برده ودر آنجا محاکمه اش کردند. جرم شأن نیز این بوده که گفتند "شما از #اسرا فلس (واحد پول خرد عراقی) جمع می کنید و به #ایران می فرستید تا به #جبهه کمک کنید ایشان گفته بود،
اولا شما به ما #دینار(پول رایج کشور #عراق) نمی دهید کاغذ های رنگی می دهید که رویش نوشته صد فلس، پنجاه فلس که هیچ ارزشی ندارد فقط در #حانوت (بوفه) اردوگاه اعتبار دارد حتی از این اردوگاه به اردوگاه دیگر بروی این کاغذ ها اعتبار ندارند!!
ثانیا ما چگونه می توانیم این کاغذ ها را به ایران بفرستیم در حالیکه که هیچ ارتباطی با خارج از اردوگاه نداریم.
جواب مستند حاج عباس قاضی بغداد را قانع نمود و ایشان تبرئه شد و به اردوگاه عنبر منتقل شده از آنجا دوباره به #موصل بر گشتند ولی پرونده صندوق بسته نشد..
2. در زمستان سال شصت یک #عبدالرضا_لهراسبی، مسئول صندوق اتاق هفت بود. یک روز در کنار سیم خاردار داشت قدم می زد و لغات #انگلیسی می خواند. افسر استخباراتی صدایش کرد و برد بالا (بازداشتگاه و شکنجه گاه در طبقه بالای اردوگاه بود).
ابتدا گفته بود روزنامه را تا کردی وعکس رئیس الغائط (#صدام) تا شده است و بعد نیز گفته بود تو از اسرا فلس جمع می کنی و می فرستی ایران برای کمک به جبهه و بقدری #کابل بر پیکر نحیف او زده بودند که همه هیکلش سیاه شده بود بعد نیز ازش خواسته بود که به #امام توهین کند و عبدالرضا استنکاف کرده بود و دوباره عملیات آعاز شده بود..😢😢
وقتی عبدالرضا آمد پایین، انگار که پوست بدنش را کنده بودند..
۳. سال شصت دو بعد از فرار اول موفق و فرار دوم ناموفق #اصغر_فروتنی و لو رفتن جریانات #انبار و #رادیو و #شهادت #مرحوم #خلیل_فاتح، عراقی ها به همه چیز گیر می دادند و دنباله بهانه بودند و کسی دوباره گزارشی از صندوق بیت المال داده بود. یک روز بعد از #آمار صبح همه اسرا را فرستادند داخل و درها را بستند!
در حالی که با دستگاه مین یابی در باغچه ها به دنبال اشیائ کش رفته از انبار بودند، سبحان (سرباز عرافی معروف به بچه ممدگاوی) آمد پشت پنجره و اسم مرا خواند . وقتی آمدم بیرون دیدم #مرحوم #جوانی را نیز آورده است. ما را بردند بالا و پذیرایی خوبی کردند(شکنجه)..
اتهام آقای جوانی همان صندوق و ارسال کمک به جبهه ها بود ولی من اتهامات دیگری نیز داشتم خیلی طول نکشید آمدیم پائین. نیم ساعت بعد سرباز دیگری آمد مرا برد بالا. اینبار بازجویی بود و #ضرب و شتمی در کار نبود. یک سروانی داشت باز جوئی می کرد که تا آن روز ایشان را ندیده بودم. بعد از کلی سین جیم کردن بدون این که حرف های مرا گوش کند، گفت اگر یکبار دیگر بشنوم فلس جمع می کنی و به جبهه می فرستی میدهم وسط #اردوگاه اعدامت کنند. حالا برو ...
اوردنم پآئین #فرمانده_اردوگاه، داخل مقر من را دید از سرباز پرسید این اینجا چکار می کند؟ سرباز جواب داد این همان اسیری است که فلس جمع می کند و به #ایران می فرستد!! سرهنگ بی شعور تا این حرف را شنید هجوم آورد طرف من چند تا مشت و لگد زد و رفت و من را برگرداندند آسایشگاه ....
بعد از این جریانات ما مدتی فتیله صندوق را کشیدیم پائین و فعالیت صندق کاملا سری شد
راوی #علی_علیدوست(قزوینی)
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
روایتی خواندنی از یک عکس در #اردوگاه_عنبر در شهر #رمادیه #عراق
سال ۱۳۶۱ است این ۵ نفر ایستادهاند کنار دیوار #بهداری که عکس بگیرند بدهند #صلیب_سرخ ببرد برای خانوادههایشان ؛ چند ماه بعد عکسها میرسند #ایران.. مادرها نفس راحتی میکشند وقتی میبینند بچههایشان صحیح و سالم روی پای خود شان ایستادهاند ؛ اما واقعیت چیز دیگریست خارج از کادر عکس ؛
سه جفت عصا روی زمین افتاده است یکی از #حسن_تاجیک نفر ایستاده از سمت چپ که استخوان رانش شکسته و فقط به قدر یک عکس گرفتن توانسته بدون عصا بایستد.
قصه آن دو نفر ایستاده کنار حسن خیلی جالبتر است آنها پاهای از زانو قطع شدهشان را پشت سرنفرات جلویی پنهان نموده اند که مادرهایشان متوجه نشوند و غصه نخورند. بارک الله به این #همبندان عزیز چقدر صبور بودند و به فکر مادران
راوی #احمد_یوسف_زاده (نویسنده کتاب دیدار ۲۳ نفر #اسیر نوجوان با #صدام حسین)
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اذان نابهنگام
خبر آوردند که منافقین یک فیلم موهن بازی کردند که به #حضرت_امام و مسئولین #جمهوری_اسلامی توهین کردند و بناست آن فیلم را بیاورند و برای #اسرا نمایش دهند. من نگران بودم و می خواستم بدانم که وظیفه ما در برابر این عمل زشت چیست. آن ایام #حاج_آقا_ابو ترابی در #اردوگاه ما و معاون ارشد اردوگاه بودند. خدمت ایشان رسیدم و با ایشان مشورت کردم که تکلیف ما چیست ایشان فرمودند من تماشای این فیلم را تحریم کرده ام وجای نگرانی نیست.
اسرا از نمایش این فیلم استقبال نمی کنند وعراقی ها دست از پا دراز تر بساط شأن را جمع می کنند پرسیدم فقط تحریم؟ حاج آقا چیزی نگفت و نگاه معنی داری کردند و از هم جدا شدیم بعثی ها شروع کردند به نمایش دادن فیلم... چند آسایشگاه نشان دادند یک روز عصر آمدند اتاق ما ویدیو و #تلوزیون آوردند که فیلم را نمایش دهند من متحیر بودم که چه کنم آیا فقط نگاه نکنم یا باید کاری انجام دهم که این بساط مسخره جمع شود. ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد و آمدم کنار پنجره و رو به قاطع #بسیجیان(قسمت مجزای اردوگاه برای نگهداری بسیجیان)، دستانم را گذاشتم زیر گوشم وبا صدای بلند و رسا شروع کردم به #اذان گفتن وصدای اذان بی موقع در اردوگاه پیچید..
محمودی #فرمانده_عراقی نیز صدای اذان را شنید و با تعجب به سراغ حاج آقای ابوترابی می رود و علت این اذان نابهنگام را سوال می کند و حاج آقا نیز وقتی دیده بود تنور داغ است، نون را چسبانده و گفته بود در بین ما #شیعیان این اذان معنی خاصی دارد. هرگاه احساس خطر کنیم و یا احساس که به اعتقاداتمان و یا شخصیت های مذهبیمان توهین می شود و یا بر کسی به ناحق ظلم می شود، اذان می گوئیم و با این اذان اعلان خطر می کنیم...
محمودی وقتی هوا را پس می بیند دستور می دهد تا بساط نمایش فیلم را جمع کرده و از اتاق ما بیرون ببرد وبعد از آن دیگر در هیچ اتاقی آن فیلم مسخره را نمایش ندهند..
با این اذان بساط فیلم جمع شد و کنار گذاشته شد و دشمن فهمید که نمی تواند به عقاید ما و یا شخصیت های مورد احترام ما اهانت نماید.
این حرکت باعث وحدت و همدلی بین اسرا شد وهرکس بنحوی ازاین کار تقدیر و تشکر می کرد و همه راضی بودند ولو این که منجر به تنبیه و اذیت و آزار اسرا شود.
البته این اذان از طرف دشمن بدون پاسخ نماند و دو روز بعد صبح ساعت هشت بعثی ها به سراغ ما آمدند من و شش نفر دیگر را از جمع جدا گردند و به یک #سلول در گوشه #اردوگاه بدون هیچ گونه امکانات بردند.
نه منفدی داشت نه آبی نه زیر اندازی!!
تا غروب همانطور ماندیم. غروب یکی آمد در را باز کرد نفری یک #نان و دو تا سطل پلاستیکی دادن که یکی را پر آب کردیم و یکی نیز برای قضای حاجت بود ..😳😢
نفرات این سلول کم و زیاد می شد ولی من تنها محبوس این سلول بودم که مدت هفده ماه در آن بودم. تشنگی، گرسنگی، مریضی اسهال، بی لباسی و بدون لوازم بهداشتی فقط هر دو هفته یکبار چند دقیقه اجازه می دادند که با آب سرد #حمام کنیم. این وضعیت تا فروردین سال شصت دو ادامه داشت..!!
ما امیدی بجز خدا نداشتیم. اوائل فروردین شصت و دو، ما را از این ظلمتکده به جهنم #استخبارات، منتقل کردند و پانزده روز در آن جهنم بودیم. یک شب در میان ما را برای #بازجویی و #شکنجه می بردند. از ساعت یک تا ساعت سه بعداز نصف شب و با قساوت تمام شکنجه می کردند از پنکه آویزان می گردند و یا وارونه به تسمه و قرقره می بستند و بعد پائین می اوردند.و سرمان را داخل آب ده دقیقه الی پانزده دقیقه تا جایی که نفس داشتیم نگه می داشتند. شوک الکنریکی وارد می کردند....
خلاصه انواع #شکنجه و ابزار شکنجه موجود بود. این ابزار برای مخالفین و فعالین سیاسی و مجاهدین عراقی بود که ما نیز بهرمند می شدیم. اکثر اسرا در طول اسارت گذرشان به استخبارات می افتاد ولی من را هفت بار به استخبارات بردند و هر دفعه نیز از این شکنجه ها بهرمند شدم و بعد از پانزده روز دوباره ما را به #اردوگاه_عنبر برگرداندند و دوبار همان #سلول تنگ و تاریک و خلاصه تا زمانی که در اردوگاه عنبر بودیم برای آن اذان بی موقع تاوان می دادیم وصد البته که راضی بودیم
راوی #سرهنگ_شهاب_الدین_شهبازی
با تشکر از #علی_علیدوست
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan