eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
278 دنبال‌کننده
48 عکس
62 ویدیو
2 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹اولین تجربه مترجمی در عملیات اسیر شدم. وقتی وارد شدم، ۳ سال از آخرین ترم در موسسه ای در میگذشت، و طبیعی بود که در آن شور و هیجان و گیرو دار جنگ ، سطح علمی زبانم کاهش پیدا کرده باشد. پس از مدت کوتاهی نمایندگان برای دیدار و ثبت مشخصات وارد اردوگاه شدند و شروع دیدارشان، از آسایشگاهی بود که من در آن بودم. یک خانم و آقای جوان، بدون حضور حتی یک . بلافاصله پس از ورود به اتاق، پرسید : چه کسی میتواند ترجمه کند؟ بعد از دوبار تکرار، با خود گفتم پس از سه سال دوری از زبان، شاید آمادگی ترجمه نداشته نباشم، اما کمی هم نگران بودم که شاید آنها اتاق را ترک کنند و از جهتی نگرانی ما بیشتر بشود. بالاخره، بلند شدم و گفتم من میتوانم ، ایشان بلافاصله پرسید ? a little و من جواب دادم, yes a little (یعنی به اندازه کافی) اما منظور من به اندازه کافی نبود و باید میگفتم, little (یعنی ناکافی) 😄 خوب معنی این دو عبارت رو فراموش کرده بودم. او خوشحال شد و حدود ۱۰ دقیقه صحبت کرد، من هم ایستاده کنار ایشان. ناگهان متوجه شدم، صحبت های کمی از ایشان را میفهمم!! نگاهی به من انداخت و سکوت کرد تا من ترجمه کنم، حس کردم باید هر طور شده لب مطلب را به اسرا برسانم. شاید کمتر از ۲ دقیقه من گفته های ایشان را به فارسی گفتم! واقعا تمام جملات را متوجه نشده بودم .😂 خانم نماینده با لبخند به من نگاه کرد و گفت تمام ؟ گفتم بله . البته تعجب هم کرد، پیش خودم گفتم الان فکر میکند که چقدر غنی است که یک گفتگوی ۱۰ دقیقه ایی را در عرض ۲ دقیقه ترجمه کرده😳 درد سرتان ندهم بعد از ترجمه من اولین ثبت نام شده عملیات فتح المبین بودم. خانم نماینده نشست و اسامی و مشخصات بقیه را هم برای ارسال به ثبت نمود. از فردای آنروز دوستان از من درخواست کردند که برایشان بگذارم. من هم قبول کردم، اما به یک شرط و آن اینکه به دلیل فراموشی نسبی زبان، ممکن است مطالب گرامری را به مرور زمان، پس از یادآوری و مراجعه به کتب اصلاح کنم. با هم خودم تقویت میشدم و هم دیگران یاد میگرفتند راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
🔹بلوک زنی(۱) ، یک شب داشت تحلیلی ارائه میداد و در آن تحلیل اشاره کرد به یکی از روحانیون برجسته قزوین. من که خود اهل بودم، از این خبر به فکر فرو رفتم که روحانی شهید چه کسی است؟ مدتی گذشت، یک روز که تازه به اردوگاه ما آمده و شنیده بود من اهل قزوین هستم، مرا صدا زد و پرسید، را میشناسی؟ گفتم بله، هم خودشو و هم پدرش را گفت، ایشان شده و الآن در (سازمان اطلاعات عراق) است. با آمدن هیات به ، ما گزارش اسارت او را برای پیگیری به صلیب داده و در نامه ای به یکی از روحانیون قزوین، بنده اسارت ایشان را اطلاع دادم . هربار که صلیب به اردوگاه می آمد، ما جویای وضعیت حاج اقا می شدیم تا این که یکروز صلیب خبر آورد او به انتقال داده شده است. دی ماه سال شصت ، در (قدیم) بحث (تولید بلوک) پیش آمد. بچه مذهبی ها میگفتند ما برای کار نمی کنیم. با فشار عراقیها، کار به کشید. درهای آسایشگاهها را به مدت چهار ماه بستند، طوریکه در۲۴ ساعت فقط ده دقیقه درها را باز میکردند برای رفتن به دستشویی آنهم با اعمال شاقه. خلاصه هم عراقی ها خسته شده بودند و هم ما. هر کس هم وساطت کرده بود فایده نداشت. عراقی ها می گفتند تا بلوک نزنید، ما درها را باز نمی کنیم. ماجرا ادامه دارد.... راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بغداد گردی نوروز سال ۶۱ در ، با تعدادی دیگر از رزمندگان، بعضی و بعضی سالم، در پیشروی عراقیها (در خاک ایران) اسیر شدم. ما را در کناری خواباندند بطوریکه همه سرها یک طرف. ناگهان یک عراقی آمد و شنی (چرخ تانک ) درست کنار سرها ایستاد. به نظر میآمد راننده تانک قصد داشت از روی سر ما رد بشود که با دخالت عراقی دیگر به خیر گذشت. ما را سوار بر تانک و با دستهامان به تانک بستند و به سمت مرز حرکت دادند. ما بر روی تانک عراقی از یک طرف و نشانه گیری همین تانک از طرف از طرف دیگر 😂 که آن هم بخیر گذشت!! ما را به مدرسه ای بردند. گرسنه، تشنه و خسته همه به خواب رفته بودیم. با صدایی بیدار شدم، کنار پنجره یک قوطی و تکه نان باگتی نظرم را جلب کرد. در قوطی را باز کردم رب گوجه فرنگی بود، با همان نان باگت خشک شده کمی از رب خوردم. فردای آن روز ما را به و مقر (اداره اطلاعات و امنیت ) منتقل کردند. حدودا ۲۰۰ نفر بودیم، همه در یک سوله با غذای بخور و نمیر. ها شروع شد. باید طبق نظر و خواسته آنها میکردیم، نوبت من رسید، مشخصات فردی و حتی تلفن منزل را گفتم. مترجم سوال کرد نظر در مورد حملات ایران چیست؟ گفتم ایشان همه حملات را اطلاع دارند. مترجم یه اشاره ای به نفر کناریش کرد و من را که مجروح بودم بلند کردند و در حین رفتن با چند و چک به سوله فرستادند. (جالب اینکه، مصاحبه من را پسرخاله ام که در بود از طریق بخش فارسی شنیده بود و به خانواده ام اطلاع داده بود ). اتوبوس ها آمدند، سوار شدیم. با شیشه های بسته بدون کولر، ما را ۸ ساعت در شهر گرداندند، عده ای از مردم هم برای تماشا اومده بودند. در میان مردم زنی را دیدم، به دست ، تیر هوایی میکرد. آنروز، اگر نیروهای عراقی نبودند همین مردم ما را تکه تکه میکردند. چندتایی از بچه ها بر اثر جراحت و تشنگی در همان اتوبوس ها شهید شدند ما در اتوبوس و مردم در بیرون به یاد افتادم.😭😭 ساعات سخت و مظلومانه ای بود تا اینکه به رسیدیم. پذیرایی با تونل وحشت سربازان کابل به دست، تازه اول کار بود. 😳 راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
، 🔹 المال (صندوقهای خیریه) .... ادامه از قبل ۱. پائیز سال شصت را بعلت نامعلوم از بردند و بعد از چند ماه به همراه صد و پنجاه نفر از دوباره به آوردند. وقتی علت بردن و برگرداندنش را پرسیدیم گفت بخاطر بوده و ایشان را به برده ودر آنجا محاکمه اش کردند‌. جرم شأن نیز این بوده که گفتند "شما از فلس (واحد پول خرد عراقی) جمع می کنید و به می فرستید تا به کمک کنید ایشان گفته بود، اولا شما به ما (پول رایج کشور ) نمی دهید کاغذ های رنگی می دهید که رویش نوشته صد فلس، پنجاه فلس که هیچ ارزشی ندارد فقط در (بوفه) اردوگاه اعتبار دارد حتی از این اردوگاه به اردوگاه دیگر بروی این کاغذ ها اعتبار ندارند!! ثانیا ما چگونه می توانیم این کاغذ ها را به ایران بفرستیم در حالیکه که هیچ ارتباطی با خارج از اردوگاه نداریم. جواب مستند حاج عباس قاضی بغداد را قانع نمود و ایشان تبرئه شد و به اردوگاه عنبر منتقل شده از آنجا دوباره به بر گشتند ولی پرونده صندوق بسته نشد.. 2. در زمستان سال شصت یک ، مسئول صندوق اتاق هفت بود. یک روز در کنار سیم خاردار داشت قدم می زد و لغات می خواند. افسر استخباراتی صدایش کرد و برد بالا (بازداشتگاه و شکنجه گاه در طبقه بالای اردوگاه بود). ابتدا گفته بود روزنامه را تا کردی وعکس رئیس الغائط () تا شده است و بعد نیز گفته بود تو از اسرا فلس جمع می کنی و می فرستی ایران برای کمک به جبهه و بقدری بر پیکر نحیف او زده بودند که همه هیکلش سیاه شده بود بعد نیز ازش خواسته بود که به توهین کند و عبدالرضا استنکاف کرده بود و دوباره عملیات آعاز شده بود..😢😢 وقتی عبدالرضا آمد پایین، انگار که پوست بدنش را کنده بودند.. ۳. سال شصت دو بعد از فرار اول موفق و فرار دوم ناموفق و لو رفتن جریانات و و ، عراقی ها به همه چیز گیر می دادند و دنباله بهانه بودند و کسی دوباره گزارشی از صندوق بیت المال داده بود. یک روز بعد از صبح همه اسرا را فرستادند داخل و درها را بستند! در حالی که با دستگاه مین یابی در باغچه ها به دنبال اشیائ کش رفته از انبار بودند، سبحان (سرباز عرافی معروف به بچه ممدگاوی) آمد پشت پنجره و اسم مرا خواند . وقتی آمدم بیرون دیدم را نیز آورده است. ما را بردند بالا و پذیرایی خوبی کردند(شکنجه).. اتهام آقای جوانی همان صندوق و ارسال کمک به جبهه ها بود ولی من اتهامات دیگری نیز داشتم خیلی طول نکشید آمدیم پائین. نیم ساعت بعد سرباز دیگری آمد مرا برد بالا. اینبار بازجویی بود و و شتمی در کار نبود. یک سروانی داشت باز جوئی می کرد که تا آن روز ایشان را ندیده بودم. بعد از کلی سین جیم کردن بدون این که حرف های مرا گوش کند، گفت اگر یکبار دیگر بشنوم فلس جمع می کنی و به جبهه می فرستی میدهم وسط اعدامت کنند. حالا برو ... اوردنم پآئین ، داخل مقر من را دید از سرباز پرسید این اینجا چکار می کند؟ سرباز جواب داد این همان اسیری است که فلس جمع می کند و به می فرستد!! سرهنگ بی شعور تا این حرف را شنید هجوم آورد طرف من چند تا مشت و لگد زد و رفت و من را برگرداندند آسایشگاه .... بعد از این جریانات ما مدتی فتیله صندوق را کشیدیم پائین و فعالیت صندق کاملا سری شد راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
روایتی خواندنی از یک عکس در در شهر سال ۱۳۶۱ است این ۵ نفر ایستاده‌اند کنار دیوار که عکس بگیرند بدهند ببرد برای خانواده‌هایشان ؛ چند ماه بعد عکس‌ها می‌رسند .. مادرها نفس راحتی می‌کشند وقتی می‌بینند بچه‌هایشان صحیح و سالم روی پای خود شان ایستاده‌اند ؛ اما واقعیت چیز دیگریست خارج از کادر عکس ؛ سه جفت عصا روی زمین افتاده است یکی از نفر ایستاده از سمت چپ که استخوان رانش شکسته و فقط به قدر یک عکس گرفتن توانسته بدون عصا بایستد. قصه آن دو نفر ایستاده کنار حسن خیلی جالب‌تر است آنها پاهای از زانو قطع شده‌شان را پشت سرنفرات جلویی پنهان نموده اند که مادرهایشان متوجه نشوند و غصه نخورند. بارک الله به این عزیز چقدر صبور بودند و به فکر مادران راوی (نویسنده کتاب دیدار ۲۳ نفر نوجوان با حسین) 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اذان نابهنگام خبر آوردند که منافقین یک فیلم موهن بازی کردند که به و مسئولین توهین کردند و بناست آن فیلم را بیاورند و برای نمایش دهند. من نگران بودم و می خواستم بدانم که وظیفه ما در برابر این عمل زشت چیست. آن ایام ترابی در ما و معاون ارشد اردوگاه بودند. خدمت ایشان رسیدم و با ایشان مشورت کردم که تکلیف ما چیست ایشان فرمودند من تماشای این فیلم را تحریم کرده ام وجای نگرانی نیست. اسرا از نمایش این فیلم استقبال نمی کنند وعراقی ها دست از پا دراز تر بساط شأن را جمع می کنند پرسیدم فقط تحریم؟ حاج آقا چیزی نگفت و نگاه معنی داری کردند و از هم جدا شدیم بعثی ها شروع کردند به نمایش دادن فیلم... چند آسایشگاه نشان دادند یک روز عصر آمدند اتاق ما ویدیو و آوردند که فیلم را نمایش دهند من متحیر بودم که چه کنم آیا فقط نگاه نکنم یا باید کاری انجام دهم که این بساط مسخره جمع شود. ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد و آمدم کنار پنجره و رو به قاطع (قسمت مجزای اردوگاه برای نگهداری بسیجیان)، دستانم را گذاشتم زیر گوشم وبا صدای بلند و رسا شروع کردم به گفتن وصدای اذان بی موقع در اردوگاه پیچید.. محمودی نیز صدای اذان را شنید و با تعجب به سراغ حاج آقای ابوترابی می رود و علت این اذان نابهنگام را سوال می کند و حاج آقا نیز وقتی دیده بود تنور داغ است، نون را چسبانده و گفته بود در بین ما این اذان معنی خاصی دارد. هرگاه احساس خطر کنیم و یا احساس که به اعتقاداتمان و یا شخصیت های مذهبیمان توهین می شود و یا بر کسی به ناحق ظلم می شود، اذان می گوئیم و با این اذان اعلان خطر می کنیم... محمودی وقتی هوا را پس می بیند دستور می دهد تا بساط نمایش فیلم را جمع کرده و از اتاق ما بیرون ببرد وبعد از آن دیگر در هیچ اتاقی آن فیلم مسخره را نمایش ندهند.. با این اذان بساط فیلم جمع شد و کنار گذاشته شد و دشمن فهمید که نمی تواند به عقاید ما و یا شخصیت های مورد احترام ما اهانت نماید. این حرکت باعث وحدت و همدلی بین اسرا شد وهرکس بنحوی ازاین کار تقدیر و تشکر می کرد و همه راضی بودند ولو این که منجر به تنبیه و اذیت و آزار اسرا شود. البته این اذان از طرف دشمن بدون پاسخ نماند و دو روز بعد صبح ساعت هشت بعثی ها به سراغ ما آمدند من و شش نفر دیگر را از جمع جدا گردند و به یک در گوشه بدون هیچ گونه امکانات بردند. نه منفدی داشت نه آبی نه زیر اندازی!! تا غروب همانطور ماندیم. غروب یکی آمد در را باز کرد نفری یک و دو تا سطل پلاستیکی دادن که یکی را پر آب کردیم و یکی نیز برای قضای حاجت بود ..😳😢 نفرات این سلول کم و زیاد می شد ولی من تنها محبوس این سلول بودم که مدت هفده ماه در آن بودم. تشنگی، گرسنگی، مریضی اسهال، بی لباسی و بدون لوازم بهداشتی فقط هر دو هفته یکبار چند دقیقه اجازه می دادند که با آب سرد کنیم. این وضعیت تا فروردین سال شصت دو ادامه داشت..!! ما امیدی بجز خدا نداشتیم. اوائل فروردین شصت و دو، ما را از این ظلمتکده به جهنم ، منتقل کردند و پانزده روز در آن جهنم بودیم. یک شب در میان ما را برای و می بردند. از ساعت یک تا ساعت سه بعداز نصف شب و با قساوت تمام شکنجه می کردند از پنکه آویزان می گردند و یا وارونه به تسمه و قرقره می بستند و بعد پائین می اوردند.و سرمان را داخل آب ده دقیقه الی پانزده دقیقه تا جایی که نفس داشتیم نگه می داشتند. شوک الکنریکی وارد می کردند.... خلاصه انواع و ابزار شکنجه موجود بود. این ابزار برای مخالفین و فعالین سیاسی و مجاهدین عراقی بود که ما نیز بهرمند می شدیم. اکثر اسرا در طول اسارت گذرشان به استخبارات می افتاد ولی من را هفت بار به استخبارات بردند و هر دفعه نیز از این شکنجه ها بهرمند شدم و بعد از پانزده روز دوباره ما را به برگرداندند و دوبار همان تنگ و تاریک و خلاصه تا زمانی که در اردوگاه عنبر بودیم برای آن اذان بی موقع تاوان می دادیم وصد البته که راضی بودیم راوی با تشکر از 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan