eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
278 دنبال‌کننده
48 عکس
62 ویدیو
2 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
/ 🔹عکس امام خمینی در اولین ماه‌های هر نفر فقط دو پتوی سیاه رنگ ارتشی و امکاناتی بسیار محدود داشت، ولی و بچه‌ها بسیار بالا بود. چهار ردیف قاب مهتابی که با زنجیری حدود ۴۰ سانتی‌متر از دو طرف، قاب را به سقف آویزان نگه داشته بود، نور را تامین می‌کرد. گروهی از بچه‌های پرشور و انرژی از ، در گوشه آسایشگاه دور هم بودند. به یکباره دیدیم یکی از آنها روی شانه‌های دیگری بالا رفت و نزدیک‌ترین قاب‌های مهتابی به دیوار آخر آسایشگاه را با حذف زنجیر از یک طرف، به صورت مورب به طرف دیوار قرار داد. و به دنبال آن پتوی سیاهی که تمثال روی آن با صابون شده بود را روی دیوار نصب کردند، با نصب پتو ی تمثال امام (سایز ۲*۱.۵ متر) و نورافشانی مهتابی‌ها روی آن، همه به وجد آمده و فرستادند. صدای صلوات، نگهبان را به پشت پنجره آسایشگاه کشانید و علت صلوات را جویا شد ولی از جواب بچه ها قانع نشد. همه جا را ورانداز کرد تا اینکه با به هم خوردن یکنواختی نور یک طرف آسایشگاه، متوجه روی دیوار شد. او پس از سر و صدا، سریعا به مقر رفته و با گروهی از سربازان و برگشتند. در باز شد و آنها به داخل آسایشگاه آمدند. بچه ها که فورا صف نماز جماعت تشکیل داده بودند، مانع نزدیک شدن آنها به دیوار آخر آسایشگاه شدند. شروع به صحبت و تهدید و بالاخره بچه‌ها قبول کردند که بدست خودشان را پایین بیاورند. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹حمله عراق به کویت ......ادامه از قبل چندروزی گذشت. دیدیم سهمیه غذا نصف شد! غذایی که بخور نمیر بود نصفش کردند ، البته علتش به خاطر تحریمهایی بود که بعد از حمله به توسط و کشورهای غربی شده بودند . بخاطر حمله عراق به کویت اجازه ورود هیچگونه کالایی به عراق داده نمیشد ، مرزها همه بسته شده بود و عراق روزهای سختی داشت. از همه جا محدود شده بود فروش نفتی هم نداشت به همین خاطر سهمیه سرباز ها و رو محدود کردند ، سهمیه نصف شد. روز اول گذشت ، روز دوم دیدیم نه، مثل اینکه همین مقدار کم غذا قراره ادامه داشته باشه ، ظهر شد دست به زدیم. همه وسط اردوگاه جمع شدیم و گفتیم که تا نیاد از جامون تکون نمیخوریم هرچقدرم هم میخواد طول بکشه ، بکشه. بالاخره آمد،بچه ها گفتند ما را دزدیدید یه طرف، به هم تحویلمون نمی دید، از طرفی بخواهید غذا رو هم نصف کنید این دیگه هیچ توجیه منطقی ندارد، فرمانده شروع کرد به توجیه که به سرباز های خودمونم هم همین مقدار غذا داده میشه و همون سهمیه‌ای که به سربازا میدیم ، به شما هم میدیم . گفتیم ما شماییم ، هم مارو دیده ، طبق همون قوانینی که صلیب داره عمل کنید. یکم تهدید کرد دید نه ما کسی نیستیم که با این تهدیدها زیر بار بریم و عقب نشینی کنیم. با توجه به شناختی که از سابقه ما در اردوگاههای قبلی داشت قبول کرد و گفت سعی میکنم برگرده به همون حالت اول ، بالاخره بعد از ظهرش غذا به حالت اولیه برگشت و دیگه برنامه های عادی روزانه‌مون ادامه داشت. مدتی گذشت و خبری از نشد. دوباره داخل محوطه تحصن کردیم و از فرمانده اردوگاه خواستیم تکلیف مارو روشن کند ما تا کی قرار اینجا بمونیم یکی بیاد به ما یه توضیحی بده که بالاخره ما جرممون چیه و چرا اینجا هستیم و تا کی قرار بمونیم. اگر قرار باشه تا ابد اینجا بمونیم و به ایران برنگردیم همون بهتره که کشته بشیم. فرمانده دید که بچه‌ها جدی هستند و هم از طرفی همه ما را می شناخت که به آنچه می گوییم عمل می کنیم چون به او گفته بودند که ما خرابکار هستیم و به قول خودمون همه کله خراب های ها هستند ، دست به کاری بخواهند بزنند خیلی راحت میتونند این کار رو انجام بدند، فرمانده قول داد که به مقامات بالا خواسته‌ ما را اطلاع می دهد. حدود سه ماه از آخرین گروه اسرا می‌گذشت. علی رغم اینکه صلیب سرخ ما را ثبت نام کرده بود اما هنوز رژیم صدام ما را با نیت گرفتن امتیاز از ایران نگه داشته بود. ایران ما را فراموش نکرده بود و از طریق وقت ایران، آقای پیگیر بود.... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹شهادت در غربت همانگونه که ، در و بعد از بازگشت فرمودند "زمانی خواهد رسید که غبطه حتی یک ثانیه دوران معنویت اسارت را عزیز درک خواهند نمود" چند روزی یکی از دوستان ما مریض بود، تا حدی که شب آخر ایشان از درد به خودش می پیچید. ارشد آسایشگاه آمد پشت پنجره و به عراقی گفت که این دارد از دل درد بخود می‌ پیچد. نگهبان گفت چونکه نیمه شب است اجاز بدهید به اطلاع بدهم. نگهبان رفت و طولی نکشید که با تعدادی سرباز وارد اردوگاه شدند. وقتی فرمانده اردوگاه‌ آمد و این اسیر را شناخت، با بی رحمی گفت "خلی ولی" یعنی ولش کنید، این هیچیش نیست و رفتنند. این برادر عزیزمان تا صبح درد کشید و به رسید. وقتی ساعت ۷ و نیم صبح آمدند برای امار گفتنند، یکنفرشان کم است آمدند داخل آسایشگاه و دیدند که این اسیر شهید شده است. به روح پر فتوح این عزیز و کلیه اسرای شهید در غربت درود و میفرستیم.😢😢😢 بارالها مارا فردای قیامت در جلو شهدای عزیزمان رو سفید قرار بده . آمین یارب العالمین راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
، 🔹 المال (صندوقهای خیریه) .... ادامه از قبل ۱. پائیز سال شصت را بعلت نامعلوم از بردند و بعد از چند ماه به همراه صد و پنجاه نفر از دوباره به آوردند. وقتی علت بردن و برگرداندنش را پرسیدیم گفت بخاطر بوده و ایشان را به برده ودر آنجا محاکمه اش کردند‌. جرم شأن نیز این بوده که گفتند "شما از فلس (واحد پول خرد عراقی) جمع می کنید و به می فرستید تا به کمک کنید ایشان گفته بود، اولا شما به ما (پول رایج کشور ) نمی دهید کاغذ های رنگی می دهید که رویش نوشته صد فلس، پنجاه فلس که هیچ ارزشی ندارد فقط در (بوفه) اردوگاه اعتبار دارد حتی از این اردوگاه به اردوگاه دیگر بروی این کاغذ ها اعتبار ندارند!! ثانیا ما چگونه می توانیم این کاغذ ها را به ایران بفرستیم در حالیکه که هیچ ارتباطی با خارج از اردوگاه نداریم. جواب مستند حاج عباس قاضی بغداد را قانع نمود و ایشان تبرئه شد و به اردوگاه عنبر منتقل شده از آنجا دوباره به بر گشتند ولی پرونده صندوق بسته نشد.. 2. در زمستان سال شصت یک ، مسئول صندوق اتاق هفت بود. یک روز در کنار سیم خاردار داشت قدم می زد و لغات می خواند. افسر استخباراتی صدایش کرد و برد بالا (بازداشتگاه و شکنجه گاه در طبقه بالای اردوگاه بود). ابتدا گفته بود روزنامه را تا کردی وعکس رئیس الغائط () تا شده است و بعد نیز گفته بود تو از اسرا فلس جمع می کنی و می فرستی ایران برای کمک به جبهه و بقدری بر پیکر نحیف او زده بودند که همه هیکلش سیاه شده بود بعد نیز ازش خواسته بود که به توهین کند و عبدالرضا استنکاف کرده بود و دوباره عملیات آعاز شده بود..😢😢 وقتی عبدالرضا آمد پایین، انگار که پوست بدنش را کنده بودند.. ۳. سال شصت دو بعد از فرار اول موفق و فرار دوم ناموفق و لو رفتن جریانات و و ، عراقی ها به همه چیز گیر می دادند و دنباله بهانه بودند و کسی دوباره گزارشی از صندوق بیت المال داده بود. یک روز بعد از صبح همه اسرا را فرستادند داخل و درها را بستند! در حالی که با دستگاه مین یابی در باغچه ها به دنبال اشیائ کش رفته از انبار بودند، سبحان (سرباز عرافی معروف به بچه ممدگاوی) آمد پشت پنجره و اسم مرا خواند . وقتی آمدم بیرون دیدم را نیز آورده است. ما را بردند بالا و پذیرایی خوبی کردند(شکنجه).. اتهام آقای جوانی همان صندوق و ارسال کمک به جبهه ها بود ولی من اتهامات دیگری نیز داشتم خیلی طول نکشید آمدیم پائین. نیم ساعت بعد سرباز دیگری آمد مرا برد بالا. اینبار بازجویی بود و و شتمی در کار نبود. یک سروانی داشت باز جوئی می کرد که تا آن روز ایشان را ندیده بودم. بعد از کلی سین جیم کردن بدون این که حرف های مرا گوش کند، گفت اگر یکبار دیگر بشنوم فلس جمع می کنی و به جبهه می فرستی میدهم وسط اعدامت کنند. حالا برو ... اوردنم پآئین ، داخل مقر من را دید از سرباز پرسید این اینجا چکار می کند؟ سرباز جواب داد این همان اسیری است که فلس جمع می کند و به می فرستد!! سرهنگ بی شعور تا این حرف را شنید هجوم آورد طرف من چند تا مشت و لگد زد و رفت و من را برگرداندند آسایشگاه .... بعد از این جریانات ما مدتی فتیله صندوق را کشیدیم پائین و فعالیت صندق کاملا سری شد راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
، 🔹نماز عید فطر سال دوم یا سوم اسارتمان بود ؛ عراقی‌ها فردا را اعلام کرده بودند . شب ؛ یکی از درجه‌ دارهای عراقی پشت پنجره آمد و صدایم کرد . رفتم پیشش. از گفت و از اینکه در ارتش هم به مسائل دینی توجه می‌شود؛ «پرسیدم شما به آداب دینی پایبندین ؟ » گفت « آره » . گفتم « پس چرا اجازه نمیدین نماز عید فطر را به جماعت بخونیم ؟ » او که گیر افتاده بود گفت « بخونین ؛ به شرط اینکه سریع تمومش کنید ؛ مبادا بفهمه »!! صبح روز عید فطر همه آماده شدند . صف‌های تشکیل شد . درجه‌دار عراقی پشت پنجره آمد و دوباره تاکید کرد « زود تمامش کنید » .😳 فکر می‌کرد این نماز دو رکعتی هم مثل نماز صبح است و زود تمام میشه قنوت اول را خواندیم ؛ خیالش راحت شد که الان رکوع و سجود می‌رویم و نماز تمام میشه . قنوت دوم و....را که می خواندیم پشت پنجره هاج و واج مانده بود که این چه نمازی است نزدیک‌تر آمد و با نگرانی گفت : « ابوترابی ؛ ما هذِهِ الصلاة ؛ خلِّص الصلاتک ؛ خلِّص ؛ « این دیگه چه نمازیه؟ تمومش کن » ؛ ما به رکوع و سجود رفتیم برخاستیم و دوباره قنوت‌ها شروع شد ؛ من دعای قنوت را می‌خواندم و او التماس می‌کرد « ابوترابی تو را به خدا این نماز را تموم کن ؛ الآن نگهبان‌ها می‌رسن و من بیچاره می‌شم» دید نماز تموم نمیشه ؛😂😂 بالاخره حوصله‌اش سر رفت؛ و داد زد « ابوترابی نفرین خدا به تو تمومش کن » در قنوت چهارم دیگر روی پاهایش بند نمی‌شد ؛ « فریاد زد ابوترابی نفرین خدا به تو و نمازت. منو بیچاره کردی تمومش کن» نماز را که تموم کردیم ؛ نفس راحتی کشید و رفت ؛ از آن موقع به بعد تا مدت‌ها از کلاهی که سرش رفته بود با هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم؛ 😂😂 یاد ‌ باد آن روزگاران یاد باد روح آن یار سفر کرده شاد و قرین رحمت واسعه پروردگار عالم باد راوی با تشکر از ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan