#طنز
🔹عینک داخل
#سوت #گروهبان_عراقی هر بار معنی خاصی داشت که معمولا ما آن را تشخیص میدادیم . #سوت_آمار، سوت آزاد باش، سوت #تفتیش و ...
به محض شنیدن سوت آمار هر کس در هر نقطه بود، کار خود را رها و به طرف آسایشگاهش میدوید.
همه در ردیفهای ۵ نفره پشت سر هم در کنار #آسایشگاه مینشستیم. هر آسایشگاه مسئول عراقی خود را داشت که جهت نظم دهی صفوف و کنترل #آمار سر صف میایستاد.
محوطه اردوگاه از بچهها خالی بود و صحبت کردن و حتی زیر نظر داشتن تحرکات افسران و سربازان عراقی در محوطه در ساعات آمار ممنوع بود.
اگر کسی سهواً سر خود را به طرفین میچرخانید، توسط سرباز عراقی تنبیه میشد. یکی از بچهها که #عینک به چشم داشت سر خود را بالا کرد که به طرفی نگاه کند، سرباز عراقی فریاد زد "عینک داخل".
دوست ما که بسیار ترسیده بود فوراً عینک خود را برداشت و در جیب گذاشت. با این حرکت #صف_آمار از خنده رفت روی هوا.😂😂
اینجا بود که تازه دوست ما متوجه شد که "عینک داخل" به معنی "نگاهت داخل صف باشد و طرفین را نگاه نکن".🙈
سرباز عراقی که از سر به هوایی دوست ما عصبانی بود با خنده بچهها شروع به فحش و داد و فریاد و تصور کرد او را مسخره میکنند.😳😄😄
بالاخره #مترجم با توضیح موضوع او را قانع و ختم بخیر شد.
راوی #حسین_نواب
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#معنوی
🔹زیارت کربلا
عشق به #زیارت_کربلا در بین #رزمندگان جبهه ها موج میزد. همیشه در مراسم #دعای_توسل، #زیارت_عاشورا و #کمیل و ...، خیلیها بی تاب و مشتاق زیارت حرم #اباعبدالله_الحسین (ع) بودند..
حالا سالها بود که در کشور #عراق زندگی میکردیم ولی در دست دشمن #اسیر و همچنان محروم از #زیارت!😢
بارها بچهها از طریق مسئولین و فرماندهان عراقی درخواست زیارت را مطرح نموده بودند ولی هیچ وقت نتیجهای حاصل نشده بود. از برکت حضور حاج آقا #ابوترابی در بین اسرا و اردوگاهها بارها گفتهایم و شنیدهایم. یکی از مهمترین برکات حاج آقا، درخواست و دریافت جواب مثبت زیارت کربلا و نجف از مسولین عراقی بود.
قرار بر این گذاشتند که نفرات هر دو آسایشگاه را به عنوان یک گروه حدودا ۲۵۰ نفره، طی یک ۲۴ ساعت به زیارت برده و برگردانند. بالاخره نوبت به آسایشگاه ما رسید. بعد از آمار عصرگاهی و داخل باش، برای اولین بار شب هنگام درب آسایشگاه باز شد. پس از شمارش و #آمار چند باره ما را به بیرون از محوطه اردوگاه هدایت و سوار بر اتوبوسها کردند. مقصد اول زیارت #حضرت_امیرالمومنین (ع) در #نجف و سپس زیارت کربلا..
حال و هوای عجیبی در طول سفر بر فضای اتوبوس حاکم بود. در آن سکوت و تحت نظر نگهبانان داخل اتوبوس، فقط صدای هقهق و نجوای بچهها با خدای خود و امیرالمومنین (ع) به گوش میرسید تا اینکه تحت تدابیر امنیتی و اسکورت به فضای قرق شده #حرم رسیدیم.
ابتدا ما را در صفوف ۵ نفره در فضای صحن نشانده و شمارش و آمار مجدد...
به یاد دارم زمانی که در صفوف ۵ نفره در صحن نشسته بودیم، فقط #صدای_هقهق آهسته بچهها و صدای پرواز دستهای از کبوتران که به صورت هماهنگ در بالای سر ما دور میزدند، شنیده میشد.
بالاخره اجازه دادند در یک صف به داخل حرم شرفیاب شویم. زمان حضور در حرم کمتر از نیم ساعت و بدون هیچ توجیه و تشریفات و دعا و اذن دخولی!!😭😭
ولی لذت و #معنویت آن زیارت در دفعات مکرر زیارت بعد از اسارت هیچ وقت تکرار نشد..
ادامه دارد......
راوی #حسین_نواب
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#فرهنگی، #طنز
🔹بهمن شد
سال شصت یک ، اطاق ما چند روزی بود تشکیل شده بود و اتاق خرابکاران یا بقول عراقی ها #قاعه_جماعت_دجالین بود. تعداد نفرات مان کمتر از سایر #آسایشگاه ها بود و عراقی ها از هر کسی که بهانه ای یا آتویی می گرفتند، تبعیدش می کردند اتاق ما....
تا این که #دهه_فجر رسید. اتاق ما هم مثل سایر اسایشگاه ها برنامه های متنوعی برای دهه فجر تدارک دیده بودند از جمله #سرود . (سرودی بود با مطلع "بهمن شد")
یه روز عصر بعد از این که #آمار تمام شد و بعثی ها رفتند، برنامه شروع شد. ابتدا آیاتی از #کلام_الله_مجید تلاوت شد و بعد دکلمه ای خواندند و نوبت به #گروه_سرود رسید.
همین که گروه سرود شروع کرد به خواندن:
- بهمن شد، بهمن شد
- فجر امید
- صبح سپید
ناگهان بچه ها اعلام قرمز دادند و سرود متوقف شد. (اعلام قرمز از طرف نگهبان خودی داخل آسایشگاه به معنای نزدیک شدن #نگهبان_عراقی) ، عراقی ها در اسایشگاه را باز کردند. ما فکر کردیم برنامه لو رفته است، ولی نه!
برای مان مهمان آورده بودند..
هرچه #دیوانه و خل وضع در #اردوگاه بود جمع کرده بودند آوردند انداختن داخل اتاق و در را بستند! عباس علی، علی اصغر، عمر، صباح، صادق صبا، وچند نفر دیگر که اسامی شان یادم رفته است..
ادامه برنامه تبدیل به یک #تاتر فکاهی شد و اینها به محض بسته شدن در با هم در گیر شدند. جدای شان کردیم و ارشد هر کدام را در یک گوشه آسایشگاه جا داد و این خاطره تا مدت ها نقل مجلس بود و بچه با مسئول گروه سرود شوخی می کردند .می گفتند عجب بهمنی برای مان ساختی!!😂😂
(لازم به توضیح استکه این افراد شخصی بودند و در زمان اشغال خرمشهر و قصرشیرین عراقیها آنها را به اسارت گرفته و در اردوگاهها جای داده بودند. مشکلات #اسارت و بی انگیزه گی عمدتا بر روح و روان آنها تاثیر گداشته بود.)
راوی #علی_علیدوست(قزوینی)
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگیها
🔹سربازی بعثی بنام.... جمعه
...... ادامه از قبل
هیچ کدام از #اسرا از شکنجه های این وحشی حیوان صفت مصون نمانده بودند . #فضل_اله_ظهوریان با ضربات #کابل "جمعه" و لگدی که بر نخاع او زده شد ، فلج و در #بهداری #اردوگاه بستری بود، بطوری که حین #جنگ به #ایران تحویل داده شد.
این سرباز، از تمام عواملی که قبلا ذکر شد و میتوانست در رفتار خشونت آمیز او موًثر باشد برخوردار بود . با هیچ موجودی قابل قیاس نبود . سکوتش از فریادش خطرناکتر بود . وقتی در کمال آرامش سوالی میپرسید، دستانش از زیر بغل آماده نواختن #سیلی بود و این آرامش قبل از طوفان را همه میدانستیم .
معمولا افرادی که رفتارهای خشن دارند نسبت به بقیه، از ذهن کند تر و هوش کمتری برخوردار هستند اما جمعه بسیار با هوش بود .هنگامی که در #اردوگاه حضور داشت ، کوچکترین اتفاقی از نظرش مخفی نمیماند و هر اتفاقی هر چند کوچک از ذهنش فراموش نمیشد . او حتی محل خوابیدن اسرا و اینکه در چه نقطه ایی از #آسایشگاه میخوابد را میدانست . بعضا بچه ها بخاطر تنوع جای خود را عوض میکردند . و این جابجایی داخل اتاق دربسته بود و هچ مشکلی از نظر دیگر سربازان نبود. اما جمعه، نیمه شب از پشت پنجره محل خوابیدن هر کدام از اسرا را چک میکرد و در صورت عوض شدن جای خواب هر کدام از بچه ها ، دستور میداد سر جای خود برگردد زیرا این کار را سرپیچی از اوامر #ارتش_عراق میدانست . شبها در بسته بود و اجازه باز کردن درب اتاق را نداشت ، لذا فرصت اجرای حکم و کتک شبانه را هم پیدا نمیکرد..ولی صبح هنگام پس از #آمار محاکمه افراد خاطی آغاز و تنبیه لازمه اجرا میشد.
از هوش و بخاطر سپاری اسامی افراد هم باید گفت خیلی اسرا را با نام و فامیلی و حتی پسوندهای فامیلی که خود بچه ها از همدیگر اطلاع نداستند را یاد گرفته بود. مثلا #مرحوم #سید_محمد_علی_امام، که جمعه او را "رودبندی" صدا میزد و بعد فهمیدیم نام خانوادگی او "امام رودبندی" هست.
در یکی از بازرسی ها یا #تفتیش های آسایشگاهی که تمام وسایل ما را بر هم میزدند ، دفتر مرا نگاه میکرد روی جلد آن نوشته بود "مجید جودکی". میگفت شما دو اسم فامیل داری اینجا "پاپی" هستی اما در ایران "جودکی" هستی و این اسم پاپی حتما مستعار هست. گفتم جودکی اسم عشیره ما در "ایران هست مثل اعراب که به عشیره زیاد اهمیت میدهند من هم اسم عشیره ام را نوشته ام تا دفترم گم نشود!!
شاید جز معدود دفعاتی بود که این توجیه را پذیرفت و بعنوان دارا بودن شهرت بدل ،مرا به فرماندهی معرفی نکرد. اما از آن تاریخ به بعد مرا با نام "جولاقی" صدا میکرد و منظورش جودکی بود.😅😅
ادامه دارد .....
راوی #مجید_پارسامهر(پاپی)
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگیها
🔹سربازی بعثی بنام.... جمعه
...... ادامه از قبل
جمعه، بلایی بود که نه تنها بر اتاق ما بلکه برای تمام اردوگاه مشکل ساز شده بود .وقتی از درب اردوگاه وارد محوطه میشد تمام آسایشگاهها اعلام وضعیت اضطراری میکردند یعنی حواسها باید بیشتر جمع باشد و برادرانی که بعنوان نگهبان مواظب بودند تا دیگران ورزش کنند میبایست با حساسیت ویژه ای مواظب باشند.
هر آسایشگاه از طرف فرماندهی یک مامور سرباز عراقی داشت و آسایشگاه ما هم با تمام مشکلاتی که داشت قرعه ی جمعه بنامش افتاده بود و بعضا تعصب اتاق سیزده را هم میکشید . چنانچه در بازی فوتبال بین تیمی از اتاق سیزده با سایر اتاقها شاهد قضیه بود ، در صورتی که تیم اتاق سیزده گل میخورد میبایست پاسخگوی سوالات نکیر و منکری جمعه هم باشد. 😂😳
جمعه اعتقاد داشت نظم در اتاق سیزده باید از همه اتاق ها بیشتر باشد و نسبت به کوچکترین اشتباه شدیدترین شکنجه ها را روا میداشت. وقتی هنگام آمار، یک نفر غایب بود همگی میدانستند یا در حمام و یا سرویس بهداشتی هست و دعا میکردند ، توان استقامت عقوبت جمعه را داشته باشد.
یکبار #سید_یوسف_خلفوند، در #آمار ظهر تاخیر کرد. وقتی ضربات کابل و لگد جمعه به مدت نیم ساعت بر پیکرش فرود میآمد همگی برای جان سید ترسیده بودیم .فاروق ، گروهبان عراقی که صدای کابل ها و ضربات را میشنید از طولانی شدن زمان این کتک ها ، آنقدر عصبانی شد که مقابل اسرا ، به جمعه پرخاش کرد و سید را از دست جمعه خلاص کرد. هر چند بعد از کابلها روانه #سلول گردید اما جان سالم بدر برد.
زمانی که از تمام اردوگاه عکس گروهی هشت یا ده نفره میگرفتند از منظره ی میدان وسط اردوگاه که چشم انداز و منظره بهتری داشت استفاده میشد . اما جمعه دستور داد افراد اتاق سیزده باید حتما مقابل اتاق سیزده عکس بگیرند و این بود که منظره عکسهای ما با دیگر برادران اردوگاه فرق داشت .
این موجود بلا خیز زمینی، سالها بود که محل خدمتش تغییر نکرده بود و طول خدمتش در اردوگاه، باعث شده بود تا بعضی از اسرا، از جمله #احمد_هژبری ، که اهل برنامه و حساب کتاب بودند زمان مرخصی و بازگشت از مرخصی وی را محاسبه کنند و برنامه های فرهنگی خیلی مهم و حساس را با زمان مرخصی جمعه تنظیم کنند.😂😂
راوی #مجید_پارسامهر(پاپی)
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگیها
🔹آزادباش زهرماری
شب عید نوروز سال ۶۲ ، اولین سالی بود که آقایان #آخوندی و #جوانی از چند روز پیش مقدمات تهیه #ذولبیا_و_بامیه را آماده کرده بودند و برای کل #اردوگاه #شیرینی تهیه کرده بودند.
روز قبل یک کارتن کوچک از ذولبیا و بامیه را بسته بندی و از طریق #مرحوم #گودرزی #ارشد_اردوگاه برای #فرمانده_عراقی برده بود. سرهنگ وقتی شیرینی ها را دیده بود اول گفته بود "وین معمل؟" یعنی کارخانه شیرینی پزی کجاست؟ "روح جیب معمل" یعنی برو کارخانه را بیار😂😂
آقای گودرزی آمده بود گفته بود درد سر درُست شد. #سرهنگ دنبال کار خانه شیرینی سازی است . #اصغر_آخوندی، قالب هائی را که از حلبی روغن ساخته شده بود داده بود وگفته بود کارخانه ما همین هاست.. وقتی آقای گودرزی قالب ها را نشان سرهنگ داده بود او تعجب کرده بود که چگونه بچه ها تونستند با بریدن حلب های روغن این شیرینی ها را درست کنند و بعد گفته بود این جعبه را من میخواهم ببرم خونه برو برای سرباز ها و درجه دارها هم بیاور..!!
ایشان برگشتند و یک کارتن دیگر برای سربازها بردند. سرهنگ با جعبه شیرینی به خانه اش رفت ولی دستور داده بود تا شب عید، #اسرا چند ساعتی بیشتر بیرون باشند و نفری یک بطری #نوشابه و چند عدد #شکلات نیز بعنوان #شیرینی_عید برای همه آوردند.
بچه ها دور هم جمع بودند و رفت و آمد میکردند. شب خوبی بود. یادم میاید #مرحوم #بهروز_ابراهیم_نژاد را در گوشه ای تنها دیدم که محزون گرفته بود بسراغش رفتم ومقداری با او صحبت کردم و بعد یکی از همشهریهایش را به نزد او فرستادم.
خلاصه تا پاسی از شب بچه ها بیرون بودند و با هم گعده گرفته بودند . اتاق چهار بعد از نماز #سخنرانی کردم تا این که #سوت_آمار زدند. به داخل رفتیم و برنامه دید و بازدید تا آخر شب ادامه داشت، خاموشی زده شد و خوابیدیم. صبح که شد بعد #آمار حوله ام را برداشتم تا با آب سرد دوشی بگیرم، #مرحوم #جلال_یارویسی که #ارشد_آسایشگاه بود گفت،، زود باش که تا چند دقیقه دیگر سوت آمار را میزنند پرسیدم چه خبره گفت دیشب دو نفر #فرار کردند!! پرسیدم کیا بودند؟ از کدام آسایشگاه؟ گفت آسایشگاه دو #محمد_عبدی و #مجید_مهرانی.. من با عجله رفتم دوش گرفتم و برگشتم ولی خبری از آمار نشد.
مرحوم آقای گودرزی، ارشد اردوگاه یکی دو ساعت بعد از آمار رفته بود به عراقی ها گفته بود یکی از میله های حمام اتاق ۸ کنده شده است و یکی از بلوک ها افتاده ولی #درجه_دار گفته بود میدانیم چیزی نیست ... و ایشان برگشته بود آمده بود ولی عراقی ها خبردار نشدند تا ظهر. تا اینکه ظاهرا کسی خبر فرار بچه ها را به عراقی ها رسانده بود. آنروز نماز ظهر وعصر را در اتاق پنج خوندیم و بعد از نماز عصر اجازه گرفتم تا چند دقیقه ای صحبت (سخنرانی) کنم. مشغول صحبت بودم که دیدم همه عراقی ها آمدند وسط اردوگاه واوضاع قمر در عقرب است. از اتاق اومدیم بیرون که سوت آمار زدند و ورق برگشت همه را فرستادند داخل آسایشگاه ورفتند سراغ اتاق ۲. وقتی متوجه شدند فراری ها از اتاق ۲ هستند همه خشم شان را برسر بچه های اتاق ۲ خالی کردند و #عید ما نیز تبدیل به بلا و شکنجه شد . البته ذولبیا و بامیه های ما نیز برای عراقی ها زهرمار و یا بقول خودشان قزلقورت شد..😂😂😂
راوی #علی_علیدوست(قزوینی)
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#ایثار، #مقاومتی
🔹#بیت المال (صندوقهای خیریه)
.... ادامه از قبل
۱. پائیز سال شصت #عباس_جمالی را بعلت نامعلوم از #اردوگاه بردند و بعد از چند ماه به همراه صد و پنجاه نفر از #اردوگاه_عنبر دوباره به #اردوگاه آوردند. وقتی علت بردن و برگرداندنش را پرسیدیم گفت بخاطر #بیت_المال بوده و ایشان را به #استخبارات #بغداد برده ودر آنجا محاکمه اش کردند. جرم شأن نیز این بوده که گفتند "شما از #اسرا فلس (واحد پول خرد عراقی) جمع می کنید و به #ایران می فرستید تا به #جبهه کمک کنید ایشان گفته بود،
اولا شما به ما #دینار(پول رایج کشور #عراق) نمی دهید کاغذ های رنگی می دهید که رویش نوشته صد فلس، پنجاه فلس که هیچ ارزشی ندارد فقط در #حانوت (بوفه) اردوگاه اعتبار دارد حتی از این اردوگاه به اردوگاه دیگر بروی این کاغذ ها اعتبار ندارند!!
ثانیا ما چگونه می توانیم این کاغذ ها را به ایران بفرستیم در حالیکه که هیچ ارتباطی با خارج از اردوگاه نداریم.
جواب مستند حاج عباس قاضی بغداد را قانع نمود و ایشان تبرئه شد و به اردوگاه عنبر منتقل شده از آنجا دوباره به #موصل بر گشتند ولی پرونده صندوق بسته نشد..
2. در زمستان سال شصت یک #عبدالرضا_لهراسبی، مسئول صندوق اتاق هفت بود. یک روز در کنار سیم خاردار داشت قدم می زد و لغات #انگلیسی می خواند. افسر استخباراتی صدایش کرد و برد بالا (بازداشتگاه و شکنجه گاه در طبقه بالای اردوگاه بود).
ابتدا گفته بود روزنامه را تا کردی وعکس رئیس الغائط (#صدام) تا شده است و بعد نیز گفته بود تو از اسرا فلس جمع می کنی و می فرستی ایران برای کمک به جبهه و بقدری #کابل بر پیکر نحیف او زده بودند که همه هیکلش سیاه شده بود بعد نیز ازش خواسته بود که به #امام توهین کند و عبدالرضا استنکاف کرده بود و دوباره عملیات آعاز شده بود..😢😢
وقتی عبدالرضا آمد پایین، انگار که پوست بدنش را کنده بودند..
۳. سال شصت دو بعد از فرار اول موفق و فرار دوم ناموفق #اصغر_فروتنی و لو رفتن جریانات #انبار و #رادیو و #شهادت #مرحوم #خلیل_فاتح، عراقی ها به همه چیز گیر می دادند و دنباله بهانه بودند و کسی دوباره گزارشی از صندوق بیت المال داده بود. یک روز بعد از #آمار صبح همه اسرا را فرستادند داخل و درها را بستند!
در حالی که با دستگاه مین یابی در باغچه ها به دنبال اشیائ کش رفته از انبار بودند، سبحان (سرباز عرافی معروف به بچه ممدگاوی) آمد پشت پنجره و اسم مرا خواند . وقتی آمدم بیرون دیدم #مرحوم #جوانی را نیز آورده است. ما را بردند بالا و پذیرایی خوبی کردند(شکنجه)..
اتهام آقای جوانی همان صندوق و ارسال کمک به جبهه ها بود ولی من اتهامات دیگری نیز داشتم خیلی طول نکشید آمدیم پائین. نیم ساعت بعد سرباز دیگری آمد مرا برد بالا. اینبار بازجویی بود و #ضرب و شتمی در کار نبود. یک سروانی داشت باز جوئی می کرد که تا آن روز ایشان را ندیده بودم. بعد از کلی سین جیم کردن بدون این که حرف های مرا گوش کند، گفت اگر یکبار دیگر بشنوم فلس جمع می کنی و به جبهه می فرستی میدهم وسط #اردوگاه اعدامت کنند. حالا برو ...
اوردنم پآئین #فرمانده_اردوگاه، داخل مقر من را دید از سرباز پرسید این اینجا چکار می کند؟ سرباز جواب داد این همان اسیری است که فلس جمع می کند و به #ایران می فرستد!! سرهنگ بی شعور تا این حرف را شنید هجوم آورد طرف من چند تا مشت و لگد زد و رفت و من را برگرداندند آسایشگاه ....
بعد از این جریانات ما مدتی فتیله صندوق را کشیدیم پائین و فعالیت صندق کاملا سری شد
راوی #علی_علیدوست(قزوینی)
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگیها
🔹تجویز آب مقطر
سال ۱۳۶۲ ماه اول #اسارت من بود که یک همه گیری #اسهال_خونی #اردوگاه را درگیر کرد. بنده نیز شدیدا درگیر شده بودم و فکر کنم در اون چند روز کلی آب بدنم رفت و تقریبا لاغر و مردنی شده بودم. در داخل #آسایشگاه چون افراد زیادی درگیر بودن باید فقط در صف دستشویی که اون هم قوطی پشت پتو بود مینشستی و ...
بالاخره بعد چند روز برگ ویزیت دکتر که فقط چند تا محدود به مسئول آسایشگاه میدادن تا با اولویت به بیماران بدهد به من رسید. اون روز در حالی که رمقی نداشتم به اتاق ویزیت دکتر #عراقي که ته #اردوگاه بود و با ترجمه #مهدی_قماشلویان یا یکی از برادران #عرب_زبان آنجا ترجمه میکرد و یک سرباز عراقی نیز همیشه هنگام ویزیت دکتر کشیک میداد رفتم و مشکل و مریضی ام را گفتم. دکتر عراقي که هم ویزیت میکرد و هم دارو میداد آمپولی به دست من داد و نگو آب مقطر است و من بعد اینکه جهت تزریق به #بهداری به #مرحوم #دکتر_حسین-قاسمزاده مراجعه کردم متوجه شدم. چون دکتر حسین گفت این آب مقطر است و تاثیری برای بهبودی اسهال خونی ندارد. بنده مجدد به محل ویزیت دکتر عراقي مراجعه کردم و گفتم شما به من برای اسهال خونی آب مقطر دادی!؟😳😳
جبار #سرباز_عراقی که ترکی هم بلد بود نیز به ترجمه حرف من با دکتر گوش میداد. دکتر گفت تو این را عوض کردی من به تو آمپول اسهال خونی دادم نه آب مقطر!!!!😳
چون کمی عربی متوجه می شم و میدانستم عراقیها(#بعثی) موقع قسم خوردن به شرف نداشته شان قسم میخورن به عربی برگشتم گفتم( اب شرفی ما بدلت) یعنی به شرفم قسم من عوض نکردهام و این همانی است که شما دادهاید!! ناگهان دم گوشم با ضربه چکی که جبار نامرد زد چنان گرم شد که بخاطر ضعف چند روز بیماری به زمین افتادم و همانجا حتی حال بلند شدن نداشتم تا اینکه #حسین_ازومدلی هم شهری تبریزی من آمد و مرا کول کرد و به آسایشگاه آورد و اون آب مقطر هم تزریق نکردم.
چند روزی حتی حالت کما و جان دادن برایم عارض میشد و به قدری ضعیف و بی اشتها شده بودم که نای حرکت نداشتم و موقع #آمار نمیتوانستم درصف بشینم و اون چند روز آمار مرا داخل آسایشگاه میگرفتن و تنها چیزی که مرا از این وضع نجات داد ابتکار #احمد_رهنما بود.
او تفاله هر روز #چای اتاق خودشان را به زور به خورد من داد و به لطف خدا کم کم بهبودی خود را یافتم هنوز که هنوز است وقتی یاد اون خاطره می افتم درد و گرمای اون #سیلی در اون حال بیماری را از اون ملعون حس میکنم و در آنوقت به فکر زمانی افتادم که #سردشت به اتفاق یک برادر بسیجی به نام مهدی ، دوتایی سه نفر عراقي را #اسیر کرده بودیم که هیکلی درشت تر از ما داشتند و چون ما را از نظر هیکل کوچک میدیدند با هم صحبت و توطئه میکردند که وقتی رگباری نزدیک پایشان خالی کردم مثل خر رام تا قرارگاه بدون کوچکترین حرکت اضافی آمدن و تحویل دادیم، ولی الان اسیر بودم و دستم بسته و خالی و این بعثی به خاطر اشتباه دکترش با من بیمار اسیر چنین رفتاری دارد .😢😢😢
راوی #علی_اصغر_کاه_فروشان
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan