eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
278 دنبال‌کننده
48 عکس
62 ویدیو
2 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹عینک داخل هر بار معنی خاصی داشت که معمولا ما آن را تشخیص می‌دادیم . ، سوت آزاد باش، سوت و ... به محض شنیدن سوت آمار هر کس در هر نقطه بود، کار خود را رها و به طرف آسایشگاهش میدوید. همه در ردیف‌های ۵ نفره پشت سر هم در کنار می‌نشستیم. هر آسایشگاه مسئول عراقی خود را داشت که جهت نظم دهی صفوف و کنترل سر صف می‌ایستاد. محوطه اردوگاه از بچه‌ها خالی بود و صحبت کردن و حتی زیر نظر داشتن تحرکات افسران و سربازان عراقی در محوطه در ساعات آمار ممنوع بود. اگر کسی سهواً سر خود را به طرفین می‌چرخانید، توسط سرباز عراقی تنبیه می‌شد. یکی از بچه‌ها که به چشم داشت سر خود را بالا کرد که به طرفی نگاه کند، سرباز عراقی فریاد زد "عینک داخل". دوست ما که بسیار ترسیده بود فوراً عینک خود را برداشت و در جیب گذاشت. با این حرکت از خنده رفت روی هوا.😂😂 اینجا بود که تازه دوست ما متوجه شد که "عینک داخل" به معنی "نگاهت داخل صف باشد و طرفین را نگاه نکن".🙈 سرباز عراقی که از سر به هوایی دوست ما عصبانی بود با خنده بچه‌ها شروع به فحش و داد و فریاد و تصور کرد او را مسخره می‌کنند.😳😄😄 بالاخره با توضیح موضوع او را قانع و ختم بخیر شد. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹زیارت کربلا عشق به در بین جبهه ها موج می‌زد. همیشه در مراسم ، و و ...، خیلی‌ها بی تاب و مشتاق زیارت حرم (ع) بودند.. حالا سال‌ها بود که در کشور زندگی می‌کردیم ولی در دست دشمن و همچنان محروم از !😢 بارها بچه‌ها از طریق مسئولین و فرماندهان عراقی درخواست زیارت را مطرح نموده بودند ولی هیچ وقت نتیجه‌ای حاصل نشده بود. از برکت حضور حاج آقا در بین اسرا و اردوگاه‌ها بارها گفته‌ایم و شنیده‌ایم. یکی از مهم‌ترین برکات حاج آقا، درخواست و دریافت جواب مثبت زیارت کربلا و نجف از مسولین عراقی بود. قرار بر این گذاشتند که نفرات هر دو آسایشگاه را به عنوان یک گروه حدودا ۲۵۰ نفره، طی یک ۲۴ ساعت به زیارت برده و برگردانند. بالاخره نوبت به آسایشگاه ما رسید. بعد از آمار عصرگاهی و داخل باش، برای اولین بار شب هنگام درب آسایشگاه باز شد. پس از شمارش و چند باره ما را به بیرون از محوطه اردوگاه هدایت و سوار بر اتوبوس‌ها کردند. مقصد اول زیارت (ع) در و سپس زیارت کربلا.. حال و هوای عجیبی در طول سفر بر فضای اتوبوس حاکم بود. در آن سکوت و تحت نظر نگهبانان داخل اتوبوس، فقط صدای هق‌هق و نجوای بچه‌ها با خدای خود و امیرالمومنین (ع) به گوش می‌رسید تا اینکه تحت تدابیر امنیتی و اسکورت به فضای قرق شده رسیدیم. ابتدا ما را در صفوف ۵ نفره در فضای صحن نشانده و شمارش و آمار مجدد... به یاد دارم زمانی که در صفوف ۵ نفره در صحن نشسته بودیم، فقط آهسته بچه‌ها و صدای پرواز دسته‌ای از کبوتران که به صورت هماهنگ در بالای سر ما دور می‌زدند، شنیده می‌شد. بالاخره اجازه دادند در یک صف به داخل حرم شرفیاب شویم. زمان حضور در حرم کمتر از نیم ساعت و بدون هیچ توجیه و تشریفات و دعا و اذن دخولی!!😭😭 ولی لذت و آن زیارت در دفعات مکرر زیارت بعد از اسارت هیچ وقت تکرار نشد.. ادامه دارد...... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
، 🔹بهمن شد سال شصت یک ، اطاق ما چند روزی بود تشکیل شده بود و اتاق خرابکاران یا بقول عراقی ها بود. تعداد نفرات مان کمتر از سایر ها بود و عراقی ها از هر کسی که بهانه ای یا آتویی می گرفتند، تبعیدش می کردند اتاق ما.... تا این که رسید. اتاق ما هم مثل سایر اسایشگاه ها برنامه های متنوعی برای دهه فجر تدارک دیده بودند از جمله . (سرودی بود با مطلع "بهمن شد") یه روز عصر بعد از این که تمام شد و بعثی ها رفتند، برنامه شروع شد. ابتدا آیاتی از تلاوت شد و بعد دکلمه ای خواندند و نوبت به رسید. همین که گروه سرود شروع کرد به خواندن: - بهمن شد، بهمن شد - فجر امید - صبح سپید ناگهان بچه ها اعلام قرمز دادند و سرود متوقف شد. (اعلام قرمز از طرف نگهبان خودی داخل آسایشگاه به معنای نزدیک شدن ) ، عراقی ها در اسایشگاه را باز کردند. ما فکر کردیم برنامه لو رفته است، ولی نه! برای مان مهمان آورده بودند.. هرچه و خل وضع در بود جمع کرده بودند آوردند انداختن داخل اتاق و در را بستند! عباس علی، علی اصغر، عمر، صباح، صادق صبا، وچند نفر دیگر که اسامی شان یادم رفته است.. ادامه برنامه تبدیل به یک فکاهی شد و اینها به محض بسته شدن در با هم در گیر شدند. جدای شان کردیم و ارشد هر کدام را در یک گوشه آسایشگاه جا داد و این خاطره تا مدت ها نقل مجلس بود و بچه با مسئول گروه سرود شوخی می کردند .می گفتند عجب بهمنی برای مان ساختی!!😂😂 (لازم به توضیح استکه این افراد شخصی بودند و در زمان اشغال خرمشهر و قصرشیرین عراقیها آنها را به اسارت گرفته و در اردوگاهها جای داده بودند. مشکلات و بی انگیزه گی عمدتا بر روح و روان آنها تاثیر گداشته بود.) راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سربازی بعثی بنام.... جمعه ...... ادامه از قبل هیچ کدام از از شکنجه های این وحشی حیوان صفت مصون نمانده بودند . با ضربات "جمعه" و لگدی که بر نخاع او زده شد ، فلج و در بستری بود، بطوری که حین به تحویل داده شد. این سرباز، از تمام عواملی که قبلا ذکر شد و میتوانست در رفتار خشونت آمیز او موًثر باشد برخوردار بود . با هیچ موجودی قابل قیاس نبود . سکوتش از فریادش خطرناکتر بود . وقتی در کمال آرامش سوالی میپرسید، دستانش از زیر بغل آماده نواختن بود و این آرامش قبل از طوفان را همه میدانستیم . معمولا افرادی که رفتارهای خشن دارند نسبت به بقیه، از ذهن کند تر و هوش کمتری برخوردار هستند اما جمعه بسیار با هوش بود .هنگامی که در حضور داشت ، کوچکترین اتفاقی از نظرش مخفی نمیماند و هر اتفاقی هر چند کوچک از ذهنش فراموش نمیشد . او حتی محل خوابیدن اسرا و اینکه در چه نقطه ایی از میخوابد را میدانست . بعضا بچه ها بخاطر تنوع جای خود را عوض میکردند . و این جابجایی داخل اتاق دربسته بود و هچ مشکلی از نظر دیگر سربازان نبود. اما جمعه، نیمه شب از پشت پنجره محل خوابیدن هر کدام از اسرا را چک میکرد و در صورت عوض شدن جای خواب هر کدام از بچه ها ، دستور میداد سر جای خود برگردد زیرا این کار را سرپیچی از اوامر میدانست . شبها در بسته بود و اجازه باز کردن درب اتاق را نداشت ، لذا فرصت اجرای حکم و کتک شبانه را هم پیدا نمیکرد..ولی صبح هنگام پس از محاکمه افراد خاطی آغاز و تنبیه لازمه اجرا میشد. از هوش و بخاطر سپاری اسامی افراد هم باید گفت خیلی اسرا را با نام و فامیلی و حتی پسوندهای فامیلی که خود بچه ها از همدیگر اطلاع نداستند را یاد گرفته بود. مثلا ، که جمعه او را "رودبندی" صدا میزد و بعد فهمیدیم نام خانوادگی او "امام رودبندی" هست. در یکی از بازرسی ها یا های آسایشگاهی که تمام وسایل ما را بر هم میزدند ، دفتر مرا نگاه میکرد روی جلد آن نوشته بود "مجید جودکی". میگفت شما دو اسم فامیل داری اینجا "پاپی" هستی اما در ایران "جودکی" هستی و این اسم پاپی حتما مستعار هست. گفتم جودکی اسم عشیره ما در "ایران هست مثل اعراب که به عشیره زیاد اهمیت میدهند من هم اسم عشیره ام را نوشته ام تا دفترم گم نشود!! شاید جز معدود دفعاتی بود که این توجیه را پذیرفت و بعنوان دارا بودن شهرت بدل ،مرا به فرماندهی معرفی نکرد. اما از آن تاریخ به بعد مرا با نام "جولاقی" صدا میکرد و منظورش جودکی بود.😅😅 ادامه دارد ..... راوی (پاپی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سربازی بعثی بنام.... جمعه ...... ادامه از قبل جمعه، بلایی بود که نه تنها بر اتاق ما بلکه برای تمام اردوگاه مشکل ساز شده بود .وقتی از درب اردوگاه وارد محوطه میشد تمام آسایشگاهها اعلام وضعیت اضطراری میکردند یعنی حواسها باید بیشتر جمع باشد و برادرانی که بعنوان نگهبان مواظب بودند تا دیگران ورزش کنند میبایست با حساسیت ویژه ای مواظب باشند. هر آسایشگاه از طرف فرماندهی یک مامور سرباز عراقی داشت و آسایشگاه ما هم با تمام مشکلاتی که داشت قرعه ی جمعه بنامش افتاده بود و بعضا تعصب اتاق سیزده را هم میکشید . چنانچه در بازی فوتبال بین تیمی از اتاق سیزده با سایر اتاقها شاهد قضیه بود ، در صورتی که تیم اتاق سیزده گل میخورد میبایست پاسخگوی سوالات نکیر و منکری جمعه هم باشد. 😂😳 جمعه اعتقاد داشت نظم در اتاق سیزده باید از همه اتاق ها بیشتر باشد و نسبت به کوچکترین اشتباه شدیدترین شکنجه ها را روا میداشت. وقتی هنگام آمار، یک نفر غایب بود همگی میدانستند یا در حمام و یا سرویس بهداشتی هست و دعا میکردند ، توان استقامت عقوبت جمعه را داشته باشد. یکبار ، در ظهر تاخیر کرد. وقتی ضربات کابل و لگد جمعه به مدت نیم ساعت بر پیکرش فرود میآمد همگی برای جان سید ترسیده بودیم .فاروق ، گروهبان عراقی که صدای کابل ها و ضربات را میشنید از طولانی شدن زمان این کتک ها ، آنقدر عصبانی شد که مقابل اسرا ، به جمعه پرخاش کرد و سید را از دست جمعه خلاص کرد. هر چند بعد از کابلها روانه گردید اما جان سالم بدر برد. زمانی که از تمام اردوگاه عکس گروهی هشت یا ده نفره میگرفتند از منظره ی میدان وسط اردوگاه که چشم انداز و منظره بهتری داشت استفاده میشد . اما جمعه دستور داد افراد اتاق سیزده باید حتما مقابل اتاق سیزده عکس بگیرند و این بود که منظره عکسهای ما با دیگر برادران اردوگاه فرق داشت . این موجود بلا خیز زمینی، سالها بود که محل خدمتش تغییر نکرده بود و طول خدمتش در اردوگاه، باعث شده بود تا بعضی از اسرا، از جمله ، که اهل برنامه و حساب کتاب بودند زمان مرخصی و بازگشت از مرخصی وی را محاسبه کنند و برنامه های فرهنگی خیلی مهم و حساس را با زمان مرخصی جمعه تنظیم کنند.😂😂 راوی (پاپی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹آزادباش زهرماری شب عید نوروز سال ۶۲ ، اولین سالی بود که آقایان و از چند روز پیش مقدمات تهیه را آماده کرده بودند و برای کل تهیه کرده بودند. روز قبل یک کارتن کوچک از ذولبیا و بامیه را بسته بندی و از طریق برای برده بود. سرهنگ وقتی شیرینی ها را دیده بود اول گفته بود "وین معمل؟" یعنی کارخانه شیرینی پزی کجاست؟ "روح جیب معمل" یعنی برو کارخانه را بیار😂😂 آقای گودرزی آمده بود گفته بود درد سر درُست شد. دنبال کار خانه شیرینی سازی است . ، قالب هائی را که از حلبی روغن ساخته شده بود داده بود وگفته بود کارخانه ما همین هاست.. وقتی آقای گودرزی قالب ها را نشان سرهنگ داده بود او تعجب کرده بود که چگونه بچه ها تونستند با بریدن حلب های روغن این شیرینی ها را درست کنند و بعد گفته بود این جعبه را من میخواهم ببرم خونه برو برای سرباز ها و درجه دارها هم بیاور..!! ایشان برگشتند و یک کارتن دیگر برای سربازها بردند. سرهنگ با جعبه شیرینی به خانه اش رفت ولی دستور داده بود تا شب عید، چند ساعتی بیشتر بیرون باشند و نفری یک بطری و چند عدد نیز بعنوان برای همه آوردند. بچه ها دور هم جمع بودند و رفت و آمد میکردند. شب خوبی بود. یادم میاید را در گوشه ای تنها دیدم که محزون گرفته بود بسراغش رفتم ومقداری با او صحبت کردم و بعد یکی از همشهریهایش را به نزد او فرستادم. خلاصه تا پاسی از شب بچه ها بیرون بودند و با هم گعده گرفته بودند . اتاق چهار بعد از نماز کردم تا این که زدند. به داخل رفتیم و برنامه دید و بازدید تا آخر شب ادامه داشت، خاموشی زده شد و خوابیدیم. صبح که شد بعد حوله ام را برداشتم تا با آب سرد دوشی بگیرم، که بود گفت،، زود باش که تا چند دقیقه دیگر سوت آمار را میزنند پرسیدم چه خبره گفت دیشب دو نفر کردند!! پرسیدم کیا بودند؟ از کدام آسایشگاه؟ گفت آسایشگاه دو و .. من با عجله رفتم دوش گرفتم و برگشتم ولی خبری از آمار نشد. مرحوم آقای گودرزی، ارشد اردوگاه یکی دو ساعت بعد از آمار رفته بود به عراقی ها گفته بود یکی از میله های حمام اتاق ۸ کنده شده است و یکی از بلوک ها افتاده ولی گفته بود میدانیم چیزی نیست ... و ایشان برگشته بود آمده بود ولی عراقی ها خبردار نشدند تا ظهر. تا اینکه ظاهرا کسی خبر فرار بچه ها را به عراقی ها رسانده بود. آنروز نماز ظهر وعصر را در اتاق پنج خوندیم و بعد از نماز عصر اجازه گرفتم تا چند دقیقه ای صحبت (سخنرانی) کنم. مشغول صحبت بودم که دیدم همه عراقی ها آمدند وسط اردوگاه واوضاع قمر در عقرب است. از اتاق اومدیم بیرون که سوت آمار زدند و ورق برگشت همه را فرستادند داخل آسایشگاه ورفتند سراغ اتاق ۲. وقتی متوجه شدند فراری ها از اتاق ۲ هستند همه خشم شان را برسر بچه های اتاق ۲ خالی کردند و ما نیز تبدیل به بلا و شکنجه شد . البته ذولبیا و بامیه های ما نیز برای عراقی ها زهرمار و یا بقول خودشان قزلقورت شد..😂😂😂 راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
، 🔹 المال (صندوقهای خیریه) .... ادامه از قبل ۱. پائیز سال شصت را بعلت نامعلوم از بردند و بعد از چند ماه به همراه صد و پنجاه نفر از دوباره به آوردند. وقتی علت بردن و برگرداندنش را پرسیدیم گفت بخاطر بوده و ایشان را به برده ودر آنجا محاکمه اش کردند‌. جرم شأن نیز این بوده که گفتند "شما از فلس (واحد پول خرد عراقی) جمع می کنید و به می فرستید تا به کمک کنید ایشان گفته بود، اولا شما به ما (پول رایج کشور ) نمی دهید کاغذ های رنگی می دهید که رویش نوشته صد فلس، پنجاه فلس که هیچ ارزشی ندارد فقط در (بوفه) اردوگاه اعتبار دارد حتی از این اردوگاه به اردوگاه دیگر بروی این کاغذ ها اعتبار ندارند!! ثانیا ما چگونه می توانیم این کاغذ ها را به ایران بفرستیم در حالیکه که هیچ ارتباطی با خارج از اردوگاه نداریم. جواب مستند حاج عباس قاضی بغداد را قانع نمود و ایشان تبرئه شد و به اردوگاه عنبر منتقل شده از آنجا دوباره به بر گشتند ولی پرونده صندوق بسته نشد.. 2. در زمستان سال شصت یک ، مسئول صندوق اتاق هفت بود. یک روز در کنار سیم خاردار داشت قدم می زد و لغات می خواند. افسر استخباراتی صدایش کرد و برد بالا (بازداشتگاه و شکنجه گاه در طبقه بالای اردوگاه بود). ابتدا گفته بود روزنامه را تا کردی وعکس رئیس الغائط () تا شده است و بعد نیز گفته بود تو از اسرا فلس جمع می کنی و می فرستی ایران برای کمک به جبهه و بقدری بر پیکر نحیف او زده بودند که همه هیکلش سیاه شده بود بعد نیز ازش خواسته بود که به توهین کند و عبدالرضا استنکاف کرده بود و دوباره عملیات آعاز شده بود..😢😢 وقتی عبدالرضا آمد پایین، انگار که پوست بدنش را کنده بودند.. ۳. سال شصت دو بعد از فرار اول موفق و فرار دوم ناموفق و لو رفتن جریانات و و ، عراقی ها به همه چیز گیر می دادند و دنباله بهانه بودند و کسی دوباره گزارشی از صندوق بیت المال داده بود. یک روز بعد از صبح همه اسرا را فرستادند داخل و درها را بستند! در حالی که با دستگاه مین یابی در باغچه ها به دنبال اشیائ کش رفته از انبار بودند، سبحان (سرباز عرافی معروف به بچه ممدگاوی) آمد پشت پنجره و اسم مرا خواند . وقتی آمدم بیرون دیدم را نیز آورده است. ما را بردند بالا و پذیرایی خوبی کردند(شکنجه).. اتهام آقای جوانی همان صندوق و ارسال کمک به جبهه ها بود ولی من اتهامات دیگری نیز داشتم خیلی طول نکشید آمدیم پائین. نیم ساعت بعد سرباز دیگری آمد مرا برد بالا. اینبار بازجویی بود و و شتمی در کار نبود. یک سروانی داشت باز جوئی می کرد که تا آن روز ایشان را ندیده بودم. بعد از کلی سین جیم کردن بدون این که حرف های مرا گوش کند، گفت اگر یکبار دیگر بشنوم فلس جمع می کنی و به جبهه می فرستی میدهم وسط اعدامت کنند. حالا برو ... اوردنم پآئین ، داخل مقر من را دید از سرباز پرسید این اینجا چکار می کند؟ سرباز جواب داد این همان اسیری است که فلس جمع می کند و به می فرستد!! سرهنگ بی شعور تا این حرف را شنید هجوم آورد طرف من چند تا مشت و لگد زد و رفت و من را برگرداندند آسایشگاه .... بعد از این جریانات ما مدتی فتیله صندوق را کشیدیم پائین و فعالیت صندق کاملا سری شد راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹تجویز آب مقطر سال ۱۳۶۲ ماه اول من بود که یک همه گیری را درگیر کرد. بنده نیز شدیدا درگیر شده بودم و فکر کنم در اون چند روز کلی آب بدنم رفت و تقریبا لاغر و مردنی شده بودم. در داخل چون افراد زیادی درگیر بودن باید فقط در صف دستشویی که اون هم قوطی پشت پتو بود مینشستی و ... بالاخره بعد چند روز برگ ویزیت دکتر که فقط چند تا محدود به مسئول آسایشگاه میدادن تا با اولویت به بیماران بدهد به من رسید. اون روز در حالی که رمقی نداشتم به اتاق ویزیت دکتر که ته بود و با ترجمه یا یکی از برادران آنجا ترجمه می‌کرد و یک سرباز عراقی نیز همیشه هنگام ویزیت دکتر کشیک میداد رفتم و مشکل و مریضی ام را گفتم. دکتر عراقي که هم ویزیت می‌کرد و هم دارو میداد آمپولی به دست من داد و نگو آب مقطر است و من بعد اینکه جهت تزریق به به -قاسمزاده مراجعه کردم متوجه شدم. چون دکتر حسین گفت این آب مقطر است و تاثیری برای بهبودی اسهال خونی ندارد. بنده مجدد به محل ویزیت دکتر عراقي مراجعه کردم و گفتم شما به من برای اسهال خونی آب مقطر دادی!؟😳😳 جبار که ترکی هم بلد بود نیز به ترجمه حرف من با دکتر گوش میداد. دکتر گفت تو این را عوض کردی من به تو آمپول اسهال خونی دادم نه آب مقطر!!!!😳 چون کمی عربی متوجه می شم و می‌دانستم عراقیها() موقع قسم خوردن به شرف نداشته شان قسم میخورن به عربی برگشتم گفتم( اب شرفی ما بدلت) یعنی به شرفم قسم من عوض نکرده‌ام و این همانی است که شما داده‌اید!! ناگهان دم گوشم با ضربه چکی که جبار نامرد زد چنان گرم شد که بخاطر ضعف چند روز بیماری به زمین افتادم و همانجا حتی حال بلند شدن نداشتم تا اینکه هم شهری تبریزی من آمد و مرا کول کرد و به آسایشگاه آورد و اون آب مقطر هم تزریق نکردم. چند روزی حتی حالت کما و جان دادن برایم عارض میشد و به قدری ضعیف و بی اشتها شده بودم که نای حرکت نداشتم و موقع نمی‌توانستم درصف بشینم و اون چند روز آمار مرا داخل آسایشگاه میگرفتن و تنها چیزی که مرا از این وضع نجات داد ابتکار بود. او تفاله هر روز اتاق خودشان را به زور به خورد من داد و به لطف خدا کم کم بهبودی خود را یافتم هنوز که هنوز است وقتی یاد اون خاطره می افتم درد و گرمای اون در اون حال بیماری را از اون ملعون حس میکنم و در آنوقت به فکر زمانی افتادم که به اتفاق یک برادر بسیجی به نام مهدی ، دوتایی سه نفر عراقي را کرده بودیم که هیکلی درشت تر از ما داشتند و چون ما را از نظر هیکل کوچک می‌دیدند با هم صحبت و توطئه می‌کردند که وقتی رگباری نزدیک پایشان خالی کردم مثل خر رام تا قرارگاه بدون کوچکترین حرکت اضافی آمدن و تحویل دادیم، ولی الان اسیر بودم و دستم بسته و خالی و این بعثی به خاطر اشتباه دکترش با من بیمار اسیر چنین رفتاری دارد .😢😢😢 راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan