#شکنجه_روحی
🔹تفتیش آسایشگاه
تقریبا عراقی ها هفته ای دو بار وسایل شخصی ما را #تفتیش میکردند تا شاید به قول خودشان شیئ ممنوعه ای پیدا کنند، هرچند بیشتر قصد اذیت و #تضعیف_روحیه بچه ها را داشتند.
معمولا قبل از ظهر #سوت_آمار زده میشد و سربازان عراقی به سرعت به سمت آسایشگاه ها هجوم میآوردند. ما هم طبق دستور در #صف_آمار ۵ نفره می نشستیم.
هر سرباز عراقی مسئول یک آسایشگاه بود. آنها در جستجوی چیزی هم نبودند و ما هم جز چند تکه لباس کهنه و کمی #شکر و #پودر_شستشوی لباس واقعا چیزی نداشتیم، صرفا برای #آزار_روحی و بر هم زدن آزامش ما.
بعد از حدود نیم ساعت سوت آزاد باش زده میشد و ما با خونسردی کامل به اتاق و به دنبال وسایل شخصی خود میرفتیم .
از روی خصومت و بد ذاتی، پودر لباس و شکر را با هم مخلوط کرده و لباسهامان را پخش در آسایشگاه، بطوریکه هر تکه را از بین وسایل بقیه، پیدا میکردیم.
با اینکار سعی میکردند بین بچه ها تفرقه و اختلاف و نهایتا دعوا راه بیاندازند. اما بچه ها با سعه صدر و آرامش و خنده، آنها را تمسخر میکردند.
اینجا چهره اخمو و غضب کرده سرباز عراقی خسته از تفتیش هم از پشت پنجره واقعا دیدنی بود😂
راوی #ابراهیم_بیگ_محمدی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#طنز
🔹عینک داخل
#سوت #گروهبان_عراقی هر بار معنی خاصی داشت که معمولا ما آن را تشخیص میدادیم . #سوت_آمار، سوت آزاد باش، سوت #تفتیش و ...
به محض شنیدن سوت آمار هر کس در هر نقطه بود، کار خود را رها و به طرف آسایشگاهش میدوید.
همه در ردیفهای ۵ نفره پشت سر هم در کنار #آسایشگاه مینشستیم. هر آسایشگاه مسئول عراقی خود را داشت که جهت نظم دهی صفوف و کنترل #آمار سر صف میایستاد.
محوطه اردوگاه از بچهها خالی بود و صحبت کردن و حتی زیر نظر داشتن تحرکات افسران و سربازان عراقی در محوطه در ساعات آمار ممنوع بود.
اگر کسی سهواً سر خود را به طرفین میچرخانید، توسط سرباز عراقی تنبیه میشد. یکی از بچهها که #عینک به چشم داشت سر خود را بالا کرد که به طرفی نگاه کند، سرباز عراقی فریاد زد "عینک داخل".
دوست ما که بسیار ترسیده بود فوراً عینک خود را برداشت و در جیب گذاشت. با این حرکت #صف_آمار از خنده رفت روی هوا.😂😂
اینجا بود که تازه دوست ما متوجه شد که "عینک داخل" به معنی "نگاهت داخل صف باشد و طرفین را نگاه نکن".🙈
سرباز عراقی که از سر به هوایی دوست ما عصبانی بود با خنده بچهها شروع به فحش و داد و فریاد و تصور کرد او را مسخره میکنند.😳😄😄
بالاخره #مترجم با توضیح موضوع او را قانع و ختم بخیر شد.
راوی #حسین_نواب
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگی_ها
🔹حمام آب سرد
در بین ۱۶ آسایشگاه اردوگاه تنها حمام آسایشگاه ۶ معمولا دارای آب بود و البته استفاده از #حمام دیگر آسایشگاه ها بدلیل حق و حقوق اخلاقی آن کار پسندیده ایی محسوب نمیشد .اما در صورت نیاز و اجبار از آن استفاده میکردیم .
برای ما موضوع #نظافت و شستشو با توجه به شرایط آب و هوایی گرما و سرما اهمیت زیادی داشت. (گرما از جهت نیاز بیشتر به استحمام و سرما از جهت آلوده نشدن به #شپش )، ناچارا سردی آب را تحمل میکردیم.
یک هفته از آخرین حمام من گذشته بود هوا سرد و خشک بود ، در حمام یک نفر مشغول #سرخ_کردن مخلوط آرد با گوشت بود و فضای حمام از حرارت #پریموس تقریبا گرم شده بود، اما دود ناشی از آن تنفس رو کمی سخت میکرد.
وارد کابین حمام شدم خبری از سردوش نبود. آب را باز کردم و آرام آرام بدنم را به سرمای آن عادت دادم.
غیر از سردی آب، مشکل دیگر فشار و ضربه بی امان آب بود که مثل پتک بر سرم میکوبید.😳
یک #صابون له شده از نوع صابون مراغه ای خودمان به تنم مالیدم اما نه تنها کف نمیکرد بلکه مثل خمیر به بدنم چسبیده بود. چاره ای نبود یک بار خودم را آب کشی کردم ولی هنوز بدنم صابونی بود.
لحظاتی بعد بدنم از سردی آب شروع به لرزیدن کرد غیر از آن احساس کردم نمیتوانم خوب نفس بکشم .
هوای حمام بخاطر پریموس از مونواکسید پر شده بود. در کابین را باز کردم و فریاد زدم که برادر در حمام رو باز کن من نمیتونم نفس بکشم او به سراغم آمد، جان در بدن نداشتم، او کمکم کرد. اما یه مشکل دیگه هم همزمان پیش آمد. #سوت_آمار بی موقع بود که زده شد!!
من😳😭 بدن صابونی ، سرد و بی حال لباسم را بزحمت پوشیدم. باید سریع از حمام خارج شوم تا زودتر و تا دیر نشده خودم رو به #صف_آمار برسانم. تا آسایشگاه خودم یک دقیقه راه بود .
همه در صف نشسته بودن و گویا فقط من بودم که دوان دوان به سمت آسایشگاه میرفتم .تصور اینکه مشکل بعدی یعنی مشکل چهارمی هم پیش بیاد وجود داشت :
اگر دیر به صف آمار برسم حتما #سرباز_عراقی آسایشگاهم با کابل به جانم خواهد افتاد و متاسفانه همینطور هم شد 😌
اکنون ، شاید به دلیل وخامت اوضاع ، آن برهه زمانی سی دقیقه از شروع استحمام تا تو صف آمار نشستن همه و همه ، از نوع یک خاطره درد آور در ذهنم مجسم میشود وگویا تصمیم ندارد از ذهنم پاک شود 😢
راوی #ابراهیم_بیک_محمدی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#مقاومتی
🔹۱۷ روز زندان انفرادی
.......ادامه از قبل
ظهر طبق روال که #سوت_آمار را زدند، #ضابط_خلیل همراه سربازها بود. کمی خیالم راحت شد که اگر ضابط احمد بود شاید میآمد سراغ من و بخواد زهر چشمی بگیره..ولی الحَمْدُلله اون دیگه فعلا امروز نیست . تو همین فکر ها بودم که آمار گیری اتاق ما تمام شد. یک لحظه ضابط خلیل برگشت و اشاره به من کرد و گفت بلند شو.. السجین (سجین یعنی #زندان)
منو میگی بیشتر تعجب کردم تا اینکه ترس و خوفی داشته باشم..چون ضابط خلیل که زمان بحث ما در آنجا نبود چطور منو شناخته و رصد کرده و الان به زندان فرستاد...!!!😳
ضابط خلیل در ظاهر برخلاف ضابط احمد، فردی آرام و با کلاس خودش را جلوه میداد ولی فوق العاده خبیث تر و موذی تر بود. ضابط احمد را به هارت و پورت و تکبرش میشناختند و خیلی موذیانه عمل نمیکرد ولی ضابط خلیل اینطور نبود آب زیرکاه بود و به قول بچه ها با پنبه سر می برید. او در ظاهر و در حضور خودش اجازه نمیداد کسی را کتک بزنند. ولی در زندان خودش بعضی روزها که همراه سربازها می آمد، می ایستاد و میگفت #کتک بزنند...
یکی از سربازها، یقه من را گرفت از #صف_آمار کشید بیرون و هل داد به سمت زندان . هرچقدر اصرار کردم برم وسایل شخصیم را بردارم و بیام، قبول نکردند...
داخل زندان هم چهار #سلول جداگانه که یکی از آنها بعنوان #دستشویی و حمام استفاده میشد. سلول های تاریک و سرد و بیشتر اوقات هم روی کف و دیوار سیمانی آن آب می پاشیدند که سرد تر و نمناک تر باشد.
به سرباز یه جوری حالی کردم که موقع نهاره، نهار از آسایشگاه برام نمیارید؟😅😅
با خشم و غضب گفت: ماکو طعام... ماکو مای... (یعنی #غذا نیست ، #آب نیست ..!!). گفتم پس اجازه بده برم #وضو بگیرم و دستشویی برم...، بازم با همان حالت قبلی گفت...،ممنوع... کل شی ممنوع...!!
منو با یه لگد هل داد داخل سلول دوم که کنار دستشویی بود و درب آهنی را بست. داخل سلول دو تا #پتو و یک لگن بود و بس...خیلی هم سرد بود.
به لطف خدا آن روز و شب را به صبح رساندم. هنگام آمار صبح طبق معمول پس از شمارش همه آسايشگاه ها می آمدند سراغ زندان...، دو سه نفری که معمولا خبیث تر و عشق کتک زدن داشتن برای زهر چشم گرفتن و خود شیرینی پیش افسر بعثی شون می آمدند داخل..
ادامه دارد .....
راوی #ابوالقاسم_تختی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan