eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹۱۷ روز زندان انفرادی .......ادامه از قبل ظهر طبق روال که را زدند، همراه سربازها بود. کمی خیالم راحت شد که اگر ضابط احمد بود شاید می‌آمد سراغ من و بخواد زهر چشمی بگیره..ولی الحَمْدُلله اون دیگه فعلا امروز نیست . تو همین فکر ها بودم که آمار گیری اتاق ما تمام شد. یک لحظه ضابط خلیل برگشت و اشاره به من کرد و گفت بلند شو.. السجین (سجین یعنی ) منو میگی بیشتر تعجب کردم تا اینکه ترس و خوفی داشته باشم..چون ضابط خلیل که زمان بحث ما در آنجا نبود چطور منو شناخته و رصد کرده و الان به زندان فرستاد...!!!😳 ضابط خلیل در ظاهر برخلاف ضابط احمد، فردی آرام و با کلاس خودش را جلوه میداد ولی فوق العاده خبیث تر و موذی تر بود. ضابط احمد را به هارت و پورت و تکبرش می‌شناختند و خیلی موذیانه عمل نمی‌کرد ولی ضابط خلیل اینطور نبود آب زیرکاه بود و به قول بچه ها با پنبه سر می برید. او در ظاهر و در حضور خودش اجازه نمی‌داد کسی را کتک بزنند. ولی در زندان خودش بعضی روزها که همراه سربازها می آمد، می ایستاد و می‌گفت بزنند... یکی از سربازها، یقه من را گرفت از کشید بیرون و هل داد به سمت زندان . هرچقدر اصرار کردم برم وسایل شخصیم را بردارم و بیام، قبول نکردند... داخل زندان هم چهار جداگانه که یکی از آنها بعنوان و حمام استفاده می‌شد. سلول های تاریک و سرد و بیشتر اوقات هم روی کف و دیوار سیمانی آن آب می پاشیدند که سرد تر و نمناک تر باشد. به سرباز یه جوری حالی کردم که موقع نهاره، نهار از آسایشگاه برام نمیارید؟😅😅 با خشم و غضب گفت: ماکو طعام... ماکو مای... (یعنی نیست ، نیست ..!!). گفتم پس اجازه بده برم بگیرم و دستشویی برم...، بازم با همان حالت قبلی گفت...،ممنوع... کل شی ممنوع...!! منو با یه لگد هل داد داخل سلول دوم که کنار دستشویی بود و درب آهنی را بست. داخل سلول دو تا و یک لگن بود و بس...خیلی هم سرد بود. به لطف خدا آن روز و شب را به صبح رساندم. هنگام آمار صبح طبق معمول پس از شمارش همه آسايشگاه ها می آمدند سراغ زندان...، دو سه نفری که معمولا خبیث تر و عشق کتک زدن داشتن برای زهر چشم گرفتن و خود شیرینی پیش افسر بعثی شون می آمدند داخل.. ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی .......ادامه از قبل یکی از روزهایی که خود هم همراه سربازها داخل زندان آمده بود پرسیدم، سیدی، کم ایام آنی بالسجین؟ (یعنی، قربان چند روز من باید در زندان باشم..)، با انگشتان دست نشان داد و گفت: انت خمسه العش ایام..(یعنی تو پانزده روز...) هر روز صبح چند کابل و چند لگد و سیلی و فحش و ناسزا... روال عادیش بود. خدا به یکی از سربازها به اسم خیر بدهد. هر زمانی که شیفتش بود بقیه سربازها را بیرون می‌کرد و وانمود می‌کرد که داره میکنه، با کابل در و دیوار و ستون زندان میزد و خودش سر و صدا در می آورد و به در و دیوار ناسزا میگفت به من هم میگفت سر و صدا کن و به روی من می‌خندید... بهترین روزهای من در آن مدتی که در زندان بودم زمانی بود که شیفت کاظم بود. بعضی وقتها که خودش تنها بود اصلا برای آمار در را باز نمی‌کرد و می آمد پشت در و من را صدا میزد: "ابوالقاسم احمد..." (خطاب عراقی ها با اسم، اسم پدر، پدر بزرگ بعدش اسم فامیل بود، بعضی وقتها هم خلاصه فقط اسم و اسم پدر را خطاب می‌کردند) من هم بلند جواب میدادم، نعم سید کاظم.. ظهر ها هم میگفت غذای حسابی از آشپزخانه برام بیارند ، بیشتر از سهم یک نفر در آسايشگاه میشد.البته فایده ای نداشت، از ترس اینکه شب دستشوییم بگیره معمولا غذا اضافه می آمد. در حد بخور و نمیر استفاده می‌کردم پنج یا شش روزی از زندانی شدنم می‌گذشت. این چند روزه کسی دیگری را به زندان نیاوردند. هم جای خوشحالی داشت و هم برای من جای دلتنگی... خوشحالی از اینکه با سختی ها و شکنجه های مضاعف زندان عزیزی دیگر از اسرا مواجهه نخواهند شد و دلتنگی از بابت تنهایی خودم و نداشتن هم صحبتی در آن ایام سخت و دیر گذر زندان... در طول 24 ساعت، بجز یک یا شاید دو ساعت از روشنایی خارج از سلول انفرادی (در محوطه زندان) بهره مند نمی‌شدم. آن یکی دوساعت هم فاصله بین آمار صبحگاهی و صبحانه بود. بعد از همه آسايشگاه ها صبحانه برای زندان می آوردند و این باعث می‌شد زمان تنفس من هم خارج سلول کمی بیشتر باشد. ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی .......ادامه از قبل بعضی روزها که کاظم شیفت نگهبانی داشت تا ظهر و موقع نهار اجازه میداد بیرون از باشم. شبها و ساعاتی از زندگیم در آن سلول گذشته که هنوز هم ، به خدای - لا شریک له - حسرت یک دقیقه آن را میخورم. تنهایی و تاریکی و سلول نمناک و بدن کبود شده از ضربات کابل و مشت و لگد، خاطراتی بیاد ماندنی است. جایی که همدمی بجز نمی یابی و به کسی و چیزی نمی‌توانی دلخوش باشی.. . "آه من قلّه الزّاد و طول الطّریق و بعد السّفر و عظیم المورد" شب ششم یا هفتم بود، موقع آمار عصرگاهی برخلاف روال قبل خیلی طول کشید، سر و صدای عراقی ها آنقدر بلند بود که از درون سلول بخوبی ناراحتی و خشمگین بودن آنها را می‌شد تشخیص داد. سوت کشیدن های پی در پی حکایت از اتفاق غیر منتظره‌ای میداد که برای من در آن سلول انفرادی هم جای سوال و تعجب و نگرانی بود. بالاخره بعد از یکی دو ساعت صدای بازشدن درب را شنیدم و از صدای ناله و ضربات کتک کاری مشخص بود گویا مهمانی دیگر برای زندان آورده اند. سلول من کنار دستشویی و حمام بود، بخوبی صدای شر شر آب و صدای کابل و ضربات مشت و لگد را میشد شنید. نیم ساعتی گذشت بلافاصله درب سلول باز شد و قد بلند، سراپا خیس آب شده و در آن هوای سرد زندان، با صدای لرزیدن از سرما و درد کتک خوردن ها را با لگد به داخل سلول انداختند. من بلافاصله با دیدن این وضعیت یکی از پتو ها را سریع جمع کردم انداختم روی آن برادر. بلافاصله که وضعیت را دید من را کشید کنار در حالی که چند فحش و ناسزا بهم گفت یک محکم هم بهم زد.. آن اسیر عزیز با همان صدای لرزان گفت..الکیهههههه الکیهههههه، برووووو کناررررر...به طریقی به من رسوند که بزار زودتر گورشون را گم کنن. دو تا دیگر هم انداختن داخل سلول و ما را تنها گذاشتند. آقا ""، مهمان تازه وارد من در آن سلول بود.... ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی .......ادامه از قبل سه روزی که آقا سعید با من هم بودند برای من به یک کلاس درس از مباحث مختلف و احکام و قرائت بعضی دعاها از جمله و و آیاتی که از حفظ داشتند تبدیل شده بود. از این ميان، را از ایشان به یادگار دارم که برام خیلی شاخص بود. بر خلاف روزهای دیگر، آن سه روز برای من خیلی زود گذشت و خط چین شمارش روزهای گذشته ام در بر روی دیوار به آرامی پر میشد. سلولی به مساحت حداکثر 4 متر مربع سراسر بتن سیمانی و نمناک و سرد و تنها روشنایی آن کورسویی از پنجره مشبک 30 *40 بالای درب سلول بود. شمارش روزهای زندانی خود را با آمار صبحگاهی تنظیم کرده بودم. بعد از آمار صبح روز نهم یا دهم بود که آقا سعید با سپری کردن محکومیت سه روزه آزاد شد و مجددا به آسايشگاه برگشت. بازم من ماندم و تنهایی در سلول... تا آن زمان از میان اسرای اردوگاه موصل 2 رکورد مدت زمان زندانی را شکسته بودم. به نوعی تلقی میشدم که گویا محکومیتی بیشتر از سایر تخلفات به زعم عراقی ها داشته است. بحث با افسر استخباراتی و گویا چیز کمی از نظر آنها نبوده، در حالی که من فقط دو سوال پرسیدم، چرا اینقدر برای آنها گران بود...؟؟!! نمیدانم.. از روز هفتم دیگه به زندان نمی آمد. آخرین باری که آمد زمانی بود که آقا سعید را به زندان آوردند. سرباز کاظم هم فقط چند روز اول بود و دیگر خبری از او نبود. ولی گروهبان نجیب به همراه سایر سربازها برای می آمدند. "جمعه "، یکی دیگر از سربازان اردوگاه موصل 2 بود که خیلی از اسرا در طول دوران اسارت خود صورت مبارکشون با دست های خشن و سنگین او نوازش داده شده است. او فردی متعصب، قیافه ای خشن و زمخت با خالکوبی های روی بدن و صورت و تیپ عشایر بادیه ای، داشت. من هم در طول دوران اسارتم سه از او نوش جان کردم که یکبارش در زندان بود. ضربه ای که میزد با تمام قدرت و ناگهانی بود که امکان هر گونه واکنشی را از طرف می‌گرفت. فقط سرگیجه و وزوز گوش و گاهی هم پارگی پرده گوش را برای اسرا به همراه داشت. ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی ..... ادامه از قبل از روز سیزدهم مریض احوال شدم، احساس ضعف عمومی، سرگیجه و گاهی تهوع و استفراغ داشتم. چند بار به عراقی ها گفتم که حالم خوب نیست من را ببرید ولی توجهی نمیکردند. بالاخره شب پانزدهم زندانی شدنم هم به پایان رسید، انتظار داشتم بعد از آمار صبحگاهی من هم آزاد شوم و به آسايشگاه برگردم. ولی متاسفانه بازم من را به برگرداندند و هرچه اصرار کردم که ۱۵ روز زندانی من تمام شده قبول نکردند. طبق روال قبل ولی با کسالت بیشتر ، دو روز دیگر هم در زندان گذراندم. خوشبختانه در روزهای آخر کتک زدن به شدت روزهای اول وجود نداشت و صرفا گاهی با یکی دو می‌گذشت. صبح روز هجدهم بالاخره سر و کله پیدا شد. گویا از مرخصی ده روزه ای که رفته بود، برگشته بودند بر خلاف روزهای قبل با روی خوش و خنده رو به سربازها کرد و گفت این ؟؟!! که هنوز اینجاست. یالا آزادش کنید ولی نه آسايشگاه قبلی خودش، بفرستیدش آسايشگاه ۱۳. همچنین رو به من کرد، بصورتی که من هم بفهمم شروع به نصیحت کردن کرد و گفت شانس آوردی نفرستادمت ، برو دیگه جزو مشاکل ها نباش و... من هم با یه نعم سیدی... (بله قربان) از خارج شدم. بعد از مدتها که چشمم به نیفتاده بود برای مدتی احساس تاری دید داشتم و همچنان از ضعف و بی حالی و سرگیجه هم رنج می‌بردم. یکی دو ساعتی در محوطه جلوی آفتاب نشستم تا کمی حالم بهتر شود بعدش رفتم بهداری ببینم مشکلم چی هست. بهداری اردوگاه که توسط پیراپزشکان ایرانی اداره می‌شد با فاصله کمی جنب زندان قرار داشت. اگر اشتباه نکنم اسیری به اسم بهداری بودند و آنجا را اداره می‌کردند. هفته ای یکی دو ساعتی هم از پزشکان عمومی عراقی به درمانگاه برای ویزیت می آمدند. اقای نظری من را کرد و توصیه کرد که چند روزی بیشتر وقت آزاد باش روزانه ام را جلوی آفتاب باشم،علتش را کمبود ویتامین دی تشخیص دادند. بعدش سعی کردم هر طوری شده خودم را به آسایشگاه قبلی یعنی یک برسانم. ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی ..... ادامه از قبل صبح که شد بازم سربازها ریختند داخل و اصرار داشتند آنکسی که عامل بیدار شدن و اخلال بوده است را معرفی کنید. پس از اینکه از معرفی آن بنده خدا نتيجه ای نگرفتند، تعدادی را جدا کردند و بردند تا زهر چشم شب قبل را از آنها در بیارند... 15 روزی هم در آن آسایشگاه و با آن شرایط بد همه زندانی بودند. متعاقبا از هر آسايشگاه 100 نفر را جدا کردند و بین سایر آسايشگاه های تقسیم کردند. من و نعمت هم آسايشگاه 3 رفتیم. شخصا از وضعیت فعلیم راضی بودم. هم در اردوگاهی آمده بودیم که قبلا مرحوم در آنجا برای مدتی حضور داشته و اردوگاه با منویات منجی بخش ایشان آشنا و اداره می‌شد و هم اینکه با نعمت در یک آسايشگاه بودیم. 45 روز بعد بازم سر و کله در پیداش شد و قرار بود بازم تعدادی را برای انتقال به اردوگاهی دیگر انتخاب کنند. با دیدن ضابط خلیل به نعمت گفتم، این ملعون بازم منو میشناسه و جدا میکنه... در زمستان ها پالتو های روسی بلند و قهوه ای رنگی که در میان اسرا به رضاخانی معروف بود داشتیم. یقه های پالتو را با بنا گوش بالا آوردم و سرم هم پایین انداختم بطوری که خودم را از دید آن خبیث پنهان کنم. آسايشگاه 3 را که گذشتند و تعدای را جدا کردند و من هم از خوشحالی که دیده نشدم، برای لحظه ای سرم را بالا آوردم . از همان فاصله دور و مقابل آسايشگاه 4 برای لحظه ای برگشت و منو دید و با انگشت به من اشاره کرد و من هم جدا کردند و به به همراه 500 نفر دیگر منتقل کردند. برای مدت چهار سال در آن اردوگاه بودم تا سال 1367 که مجددا به پیش دوستان دیگر سرابی، کریمی و زنجانی برگشتم. یاد و خاطره همه شهدا و بخصوص شهدای دوست و همکلاسی و همرزمم در عملیات والفجر مقدماتی را گرامی میدارم : محسن الوندی🌹 شهید محمد جعفری🌹 شهید محمدجعفر رضایی🌹 شهید حسین خسرویان🌹 شهید محمد کمال حبیبی🌹 شهید مهرداد سردارزاده🌹 را گرامی میدارم. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan