eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹اولین تجربه مترجمی در عملیات اسیر شدم. وقتی وارد شدم، ۳ سال از آخرین ترم در موسسه ای در میگذشت، و طبیعی بود که در آن شور و هیجان و گیرو دار جنگ ، سطح علمی زبانم کاهش پیدا کرده باشد. پس از مدت کوتاهی نمایندگان برای دیدار و ثبت مشخصات وارد اردوگاه شدند و شروع دیدارشان، از آسایشگاهی بود که من در آن بودم. یک خانم و آقای جوان، بدون حضور حتی یک . بلافاصله پس از ورود به اتاق، پرسید : چه کسی میتواند ترجمه کند؟ بعد از دوبار تکرار، با خود گفتم پس از سه سال دوری از زبان، شاید آمادگی ترجمه نداشته نباشم، اما کمی هم نگران بودم که شاید آنها اتاق را ترک کنند و از جهتی نگرانی ما بیشتر بشود. بالاخره، بلند شدم و گفتم من میتوانم ، ایشان بلافاصله پرسید ? a little و من جواب دادم, yes a little (یعنی به اندازه کافی) اما منظور من به اندازه کافی نبود و باید میگفتم, little (یعنی ناکافی) 😄 خوب معنی این دو عبارت رو فراموش کرده بودم. او خوشحال شد و حدود ۱۰ دقیقه صحبت کرد، من هم ایستاده کنار ایشان. ناگهان متوجه شدم، صحبت های کمی از ایشان را میفهمم!! نگاهی به من انداخت و سکوت کرد تا من ترجمه کنم، حس کردم باید هر طور شده لب مطلب را به اسرا برسانم. شاید کمتر از ۲ دقیقه من گفته های ایشان را به فارسی گفتم! واقعا تمام جملات را متوجه نشده بودم .😂 خانم نماینده با لبخند به من نگاه کرد و گفت تمام ؟ گفتم بله . البته تعجب هم کرد، پیش خودم گفتم الان فکر میکند که چقدر غنی است که یک گفتگوی ۱۰ دقیقه ایی را در عرض ۲ دقیقه ترجمه کرده😳 درد سرتان ندهم بعد از ترجمه من اولین ثبت نام شده عملیات فتح المبین بودم. خانم نماینده نشست و اسامی و مشخصات بقیه را هم برای ارسال به ثبت نمود. از فردای آنروز دوستان از من درخواست کردند که برایشان بگذارم. من هم قبول کردم، اما به یک شرط و آن اینکه به دلیل فراموشی نسبی زبان، ممکن است مطالب گرامری را به مرور زمان، پس از یادآوری و مراجعه به کتب اصلاح کنم. با هم خودم تقویت میشدم و هم دیگران یاد میگرفتند راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
🔹کاروان اسرا در بصره محل نگهداری ما در گرمای بصره، فقط یک سالن با سقف کوتاه بدون هیچ گونه امکانات، در یک بود. طی آن ۹ روز، هر روز به تعداد ما افزوده می‌شد یعنی در هر مرحله ، به هر تعداد می‌ گرفتند، آنها را به محل ما می آوردند. شرایط خیلی ناهنجار بود. ۴۰۰ نفر اسیر مجروح، ، سنین متفاوت از ۱۲ ساله (تازه از خانواده جدا شده) تا پیرمرد ۶۵ ساله و بیشتر. بوی درهم آمیخته و و ادرار هم ناگفتنی است. روزانه فقط یک بار به مدت نیم ساعت ما را از آن سالن بیرون می‌بردند. هواخوری، توالت، و حتی کردن در همان نیم ساعت. گفتم حمام!! حدود ۱۵ تا ۲۰ نفر اسیر لخت می‌شدند و در یک صف می‌نشستند شلنگ را از روی سر همه رد می‌کرد، بعد از خیس شدن دوباره شلنگ را از روی سر همه برمی گرداند. یالا، خلاص، روح و گروه بعدی..😂 یادمه در یکی از این نیم ساعت‌ها، تعدادی از مجروحین، در مقابل صف کشیده بودند. هر کس تیری ترکشی و زخمی داشت در این صف نشسته بود. دکتر، همان جا بچه‌ها را و حتی می‌کرد. یکی از بچه‌ها تیر در شانه‌اش مانده بود، دکتر با یک چاک روی شانه‌اش ایجاد و با پنس به دنبال می‌گشت تا اینکه یک از شانه او خارج کرد. یکی از روزها تعدادی آوردند و همه ما را سوار بر اتوبوس کردند ظاهراً از قبل در اعلام شده بود، اسرا را به نمایش می‌گذارند. اتوبوس‌ها با و ، پشت سر هم در میان ازدحام و شلوغی مردم، در خیابان‌های بصره جولان می‌دادند. مردم که گویا حس پیروزی به آنها دست داده بود با پرتاب آب دهان و گوجه گندیده و تخم مرغ و نشان دادن چنگ و دندان از ما استقبال می‌کردند. ما هم خدا را شکر می‌کردیم که با حضور نگهبان‌ها به دست مردم نیفتادیم😄😳 راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹حسین، علی محمد، تقی فضا اینقدر تنگ و فشرده بود که اکثراً نشسته بودند. به ندرت کسی می‌توانست در آن سالن کوچک دراز بکشد اگر یک نفر به هر دلیل سر پا می‌ایستاد، خیلی سخت مجدداً می‌توانست جایی برای نشستن پیدا کند. گرما و در هم آمیختگی بوی تعفن عرق و خون و جراحت هم در آن گرمای تیر ماه ، مزید علت شده بود. من که نشسته به خواب رفته بودم با صدای فریاد و همهمه بچه‌ها از خواب بیدار شدم. خوب به صداها گوش دادم، نیمه شب آمده بود و چند نفر را برای بازجویی صدا می‌کرد. بقیه را پیدا کرده بودند ولی با آن صدای نکره و که گوش ما هنوز به آن آشنا نبود، صدا می‌زد "حسین، علی محمد، تقی" بچه‌ها هم که از خواب بیدار شده بودند در تکاپو بودند زودتر نام برده را پیدا کنند و مجدداً بتوانند چرتی بزنند. پس از چند مرتبه تکرار اسم، به خود آمدم رفتم نوشته دست سرباز را مشاهده کردم و مطمئن شدم شخص مورد نظر او من هستم!! اشاره کردم، من هستم. پرسید انت؟ بعد هم به خاطر عصبانیت انتظار و فریاد زدن‌ها با یک پس گردنی مرا از سالن بیرون انداخت. چرا من؟ با توجه به کارم در ، نسبت به هرگونه احتمالی از جمله رفتن روی و و.... ، توجیه شده بودیم. به همین دلیل برای امکان ، بعد از حادثه پشت و قسمت‌های مختلف پیراهن که پوشیده بودم، پر بود از نوشته‌ها، " اللهم اجعلنی من جندک، ، ع و ... " همین موجب شده بود که تصور کنند همه خرابکاری‌های جبهه و شهرهایشان گردن من است.😳😂😭 و به دنبال آن انجام بازجویی ویژه!! قبل از من دو نفر دیگر را یکی یکی به اتاق بردند من هم دست‌ها از پشت بسته، پشت در اتاق روی زمین نشسته بودم. از سوال و جواب چیزی نمی‌شنیدم فقط فریادهای رفقای تحت بازجویی زیر هول و اضطراب من را دوچندان می‌کرد. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اسیر مجروح داخل پشت درهای بسته نشسته بودیم و هر کس به کاری مشغول بود. یکدفعه در آسایشگاه با سر و صدا و لگد باز شد و چند نفر آش و لاش داخل شدند. ، شرایطی متفاوت از بقیه داشت. ‌گفت ، بوده و او را با زده بودند. تمام پشت و کمرش تا زیر بغل‌ها شدید داشت به طوری که باید با دست‌های باز حرکت می‌کرد. لباس هم که نمی‌توانست بپوشد فقط یادگار مانده از را به خاطر پیشگیری از اذیت و آزار روی دوش خود و زخم‌های پشتش انداخته بود. در مواقعی این چنین که اسیری تازه خصوصاً از می‌آمد، بچه‌ها دور او را می‌گرفتند و هر کس سوالی می‌کرد: ا ز کدام شهری؟ کی اسیر شدی؟ کدام تیپ بودی؟ فلانی را می‌شناسی؟ فلان عملیات چه شد؟ و بالاخره از آخرین و جبهه و داخل کشور از او سوال می‌کردند. مهدی که به هم مسلط بود، خبرهای متفاوتی از عراقی‌ها و بیمارستان برای بچه‌ها می‌گفت. روزها، چند تا از بچه‌ها پشت سر مهدی می‌نشستند و با چوب کبریت، چرک و عفونت‌های خشک شده زخم‌هایش را جدا می‌کردند تا او مقداری از بابت و پشتش کمی احساس راحتی بکند. مهدی تا آخر اسارت به عنوان ، مدافع امینی برای بچه‌ها در برابر سربازان بعثی بود. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹ارتشی، بسیجی، یه لشکر الهی (۳) جای خواب من زیر پنجره بود. و پنجره بالای سر من نزدیکترین پنجره به شیر آب بیرون. راهرو نسبتا عریض زیر بالکن طبقه دوم از یک طرف به دیوار آسایشگاه و بعد از عرض راهرو، بلافاصله به محوطه و شیر آبی که در زاویه دید پشت بام بود. که سابقه ورزشکاری و بدنی قوی داشت چند روز بود به میله‌ها و پنجره بالای سر من ور می‌رفت. بالاخره توانست جوش میله را با هر زور و زحمت بود بشکند و میله قطور را با دست چند بار خم و راست کند. شرایط باید خیلی عادی نشان داده می‌شد تا برای نگهبانی که مرتب پشت پنجره‌ها قدم می‌زد جلب توجه نکند. ذخیره آب ته کشیده بود. هوا روزها گرم و حتی بعضی اوقات ، را از خارج آسایشگاه قطع می‌کرد. در فرصت مناسب، بعد از رد شدن سرباز عراقی از پشت پنجره مذکور، حسینی نسب، با یک حرکت ، میله را خم و از لای میله های پنجره، با یک سطل خودش را گذاشت پای شیر آب. به طوری که از هول و استرسش سطل را به زمین کوبید و شیر آب را تا آخر باز کرد. مستقر در کیوسک با صدای سطل متوجه شد و لوله آهنی که دم دستش بود را از بالا به طرف او پرتاب کرد که به کمر او اصابت کرد. حسینی نسب بیچاره با رنگ پریده و ترسان، سطل نیم پر شده را برداشت و به طرف پنجره .... میله خم شده را فورا به حالت اول درآورد و شرایط برای آمدن سربازان عراقی عادی شد. چند سرباز عراقی به دو آمدند پای شیر آب. همه درها و پنجره‌های اطراف را کردند و خدا را شکر از دیدن پنجره با میله شکسته کور شدند و بخیر گذشت. ماجرا ادامه دارد... (در ۴ قسمت) راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹دستبرد به انبار روزانه طبق معمول ، در انبار مواد غذایی را باز و آن روز را تحویل آشپزخانه می‌داد. عراقی‌ها هر فصل هم وسایلی از جمله تی و جارو با دسته چوبی جهت آسایشگاه و اردوگاه تحویل می‌دادند. یکی از دفعات که دسته تی‌ها برخلاف همیشه بود، مرحوم ، با سر هم کردن دو دسته تی، لوله بلندی تهیه و از لابلای شیشه شکسته انبار مواد غذایی به داخل یک فرو کرد. با چرخاندن لوله بین دو دستش جریانی از خشک از داخل لوله به بیرون انبار جاری شد.😂😂😳 جای همگی خالی، آن روز بچه‌ها سهمیه برنج بیشتر و ناهار سیرتری را نوش جان کردند. عراقی‌ها هم پس از چند بار تکرار این و روبرو شدن با گونی‌های خالی داخل انبار، غافل از علی فرعون، محل انبار را تغییر دادند. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سیگار از روزهای اول ، بعضی افراد که سابقه و دخانیات داشتند از یک طرف با خماری نبود سیگار و از طرف دیگر تلقین نیاز به سیگار، برای آرامش مشکلات اسارت روبرو شدند. تعداد اندکی، متاسفانه از همان ابتدا با رو زدن به و حتی بعضاً دریافت سیگار در برابر همکاری و ، سعی در برطرف نمودن نیاز خود داشتند. دو ماهی بود که به آمده بودیم و هر روز این نیاز بیشتر خودنمایی می‌کرد. تا اینکه به دنبال مذاکرات و درخواست‌های مسئول اردوگاه، یک روز تعدادی کارتن سیگار آوردند و از روی لیست به هر نفر سیگاری و غیر سیگاری، کم سن و بزرگ سن، ۵ پاکت سیگار دادند. اوضاع خیلی خوب شد. سیگاری‌ها که دلی از عزا درآوردند. غیر سیگاری‌ها، خصوصاً تعدادی کم سن‌ترها بعضاً متاسفانه متمایل به و بعضاً آن را به سیگاری‌ها هدیه می‌دادند. این لطف فقط موجب شد که تعداد افراد سیگاری بیشتر شود ولی توزیع سیگار ادامه‌دار نبود. با تخصیص اولین مبلغ ناچیز ماهیانه برای رفع نیازهای شخصی، هزینه ۵ پاکت سیگار را از همه کسر کردند. از آن به بعد اگر کسی سیگار می‌خواست باید از (بوفه) خرید می‌کرد. هزینه خرید هم زیاد بود و عمدتاً از عهده آن بر نمی‌آمدند. کم کم تعدادی از سیگاری‌ها، یا به ترک و یا به سیگار پیچی در کاغذ، با خرید بی‌کیفیت از حانوت رو آوردند که آن هم بعضاً خارج از توان خرید. متاسفانه در بعضی اوقات، فشار و شکنجه بر سیگاری ها به حدی می شد که در و مقابله با عراقیها، بعضا برگ خشک درختان را خرد و به جای توتون در کاغذ می‌پیچیدند تا به نوعی میل خود را به سیگار آرام کنند. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹حمام آب سرد در بین ۱۶ آسایشگاه اردوگاه تنها حمام آسایشگاه ۶ معمولا دارای آب بود و البته استفاده از دیگر آسایشگاه ها بدلیل حق و حقوق اخلاقی آن کار پسندیده ایی محسوب نمیشد .اما در صورت نیاز و اجبار از آن استفاده میکردیم . برای ما موضوع و شستشو با توجه به شرایط آب و هوایی گرما و سرما اهمیت زیادی داشت. (گرما از جهت نیاز بیشتر به استحمام و سرما از جهت آلوده نشدن به )، ناچارا سردی آب را تحمل میکردیم. یک هفته از آخرین حمام من گذشته بود هوا سرد و خشک بود ، در حمام یک نفر مشغول مخلوط آرد با گوشت بود و فضای حمام از حرارت تقریبا گرم شده بود، اما دود ناشی از آن تنفس رو کمی سخت میکرد. وارد کابین حمام شدم خبری از سردوش نبود. آب را باز کردم و آرام آرام بدنم را به سرمای آن عادت دادم. غیر از سردی آب، مشکل دیگر فشار و ضربه بی امان آب بود که مثل پتک بر سرم میکوبید.😳 یک له شده از نوع صابون مراغه ای خودمان به تنم مالیدم اما نه تنها کف نمیکرد بلکه مثل خمیر به بدنم چسبیده بود. چاره ای نبود یک بار خودم را آب کشی کردم ولی هنوز بدنم صابونی بود. لحظاتی بعد بدنم از سردی آب شروع به لرزیدن کرد غیر از آن احساس کردم نمیتوانم خوب نفس بکشم . هوای حمام بخاطر پریموس از مونواکسید پر شده بود. در کابین را باز کردم و فریاد زدم که برادر در حمام رو باز کن من نمیتونم نفس بکشم او به سراغم آمد، جان در بدن نداشتم، او کمکم کرد. اما یه مشکل دیگه هم همزمان پیش آمد. بی موقع بود که زده شد!! من😳😭 بدن صابونی ، سرد و بی حال لباسم را بزحمت پوشیدم. باید سریع از حمام خارج شوم تا زودتر و تا دیر نشده خودم رو به برسانم. تا آسایشگاه خودم یک دقیقه راه بود . همه در صف نشسته بودن و گویا فقط من بودم که دوان دوان به سمت آسایشگاه میرفتم .تصور اینکه مشکل بعدی یعنی مشکل چهارمی هم پیش بیاد وجود داشت : اگر دیر به صف آمار برسم حتما آسایشگاهم با کابل به جانم خواهد افتاد و متاسفانه همینطور هم شد 😌 اکنون ، شاید به دلیل وخامت اوضاع ، آن برهه زمانی سی دقیقه از شروع استحمام تا تو صف آمار نشستن همه و همه ، از نوع یک خاطره درد آور در ذهنم مجسم میشود و‌گویا تصمیم ندارد از ذهنم پاک شود 😢 راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اجرای فن روی سرباز عراقی در اردوگاهها، علاوه برورزشهای آزاد، مانند ، ، ، ، ، ورزشهای ممنوع (از نظرعراقیها) هم دربعضی از آسایشگاه ها بدور از چشم نگهبان عراقی و با نگهبانی اسرا و امنیتی شدید برگزار میشد. ورزشهایی چون ، ، ، ، و..‌. برای سلامتی و آمادگی رزمی و جسمی انجام می دادیم. حتی در آسایشگاه۱۴ که اکثرا از هم وطنان کُرد بودند و مابه آن آسایشگاه می گفتیم خالوتعش ( به معنای دایی در بعضی از شهرهای ایران مثل بوشهر و کردستان استفاده میشود) . به من دفاع شخصی در آسایشگاه ۱۱ یاد میداد . یک بار فنی را به من گفت اجراء کنم. البته قبل از اجراء باید اطلاع میدادم . او هنوز آماده نشده بود. فن را زدم و او را فرستادم تو هوا 😃😂 البته او ورزیده بود. یک پشتک زد و آمد روی پاهایش ! گفت مگر نگفتم قبل از اجرای فن به من بگو!!. ما معمولا نداشتیم. یکی از روزها با آقای روشنایی در حمام داشتیم دفاع شخصی کار میکردیم، نوبت من بود که آنها را اجرا کنم. همینکه داشتم برمیگشتم به عقب و با مشت محکم می خواستم به حریف بزنم، یک دفعه سر و کله پیدا شد و من زدم تو شکمش😬😳😂😃 او نگاهم کرد و من با از او معذرت خواهی کردم. و الحمدلله ماجرا ختم بخیر شد. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan