#طنز
🔹قند شور
#ارشد_آسایشگاه بعد از #نماز_مغرب اعلام کرد فردا نوبت پخت قند آسایشگاه ماست. هر کس #قند می خواهد امشب، شکرش را تحویل بدهد.
حسن هم مثل بقیه، یک کیلو #شکر تحویل داد. فردا حدود پنجاه کیلو شکر رفت برای تهیه قند.
عصر همان روز قند اماده جهت تقسیم به آسایشگاه ۱۲ تحویل داده شد. اما قند مزه بدی داشت!! اصلا #شیرین نبود و همه تقصیر را بخاطر کیفیت شکرهای #عراقی می دانستند.
حسن آقای ما با تعجب کله طاس خود را دست می کشید و میگفت من دیشب شکرم را تحویل دادم اما الان هم یک کیلو شکر تو ساکم هست!!😳
بعد مشخص شد ایشان دیشب بجای شکر یک کیلو #نمک به روی شکرها ریخته😄
بچه ها هم که چاره ای نداشتند، حسن آقا را حسابی پتویی کردند!!😂😂
راوی #حمید_گوهری
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگی_ها
🔹جاسازی
#سوت_تفتیش هر هفته حداقل دو بار و به صورت ناگهانی زده میشد. با زدن سوت، مسئولین عراقی هر #آسایشگاه سریعا خود را به آسایشگاه مربوطه میرساندند و با داد و فریاد ضمن هدایت بچهها به صفوف ۵ نفره، مراقب اوضاع و تحرکات مخفی کارانه بچه ها بودند. معمولاً در این اوقات عراقیها بخاطر ایجاد رعب و #وحشت برخوردی خشنتر با ما داشتند. هر چند معمولا جز یکی دو تا مغزی خودکار، مداد و یا کاغذ نوشته ای، چیزی به دستشان نمیافتاد.
بچهها که همواره منتظر #تفتیش بودند، سعی در مخفی نگه داشتن و #جاسازی همیشگی اقلام ممنوعه خود داشتند ولی دلهره لو رفتن #جاسازی و پیدا شدن اشیا ممنوعه، تا آخر تفتیش ادامه داشت.
#اسلحه-سرد و گرم، #رادیو، دفترچه و #دعا نوشته، #قلم و کاغذ از هر نوع و ...، از جمله اقلام ممنوعه بود.
بیشترین اشیایی که در دست بچهها و احتمال لو رفتن آن وجود داشت #خودکار، مداد، کاغذ و دفتر بود. که در صورت کشف آن توسط عراقیها بسته به مقدار و محتوا، برخوردهای متفاوتی از جمله جمع آوری و ضبط، #تنبیه و حتی سلول انفرادی و #شکنجه به دنبال داشت.
نجیب #گروهبان_عراقی مسئول آسایشگاه ما بود که برخلاف اسمش بسیار ناقلا و نانجیب بود. او هر دفعه که تفتیش میکرد فقط کیسههای لباس، پتوها، لباسها و حتی اطراف سطلها و منبع آب را بازرسی میکرد و هیچ وقت پنجرههای آسایشگاه را بررسی نمیکرد. بچهها هم با خیال راحت در مواقع تفتیش هر مغزی خودکار یا مدادی که داشتند، بین درزها یا داخل پروفیل پنجره ها مخفی میکردند.
یک روز، بعد از سوت تفتیش نجیب مستقیماً به طرف پنجرهها رفت و در آن تفتیش تعداد زیادی خودکار و مداد جاسازی شده در پنجرهها را جمع آوری و کاری به وسایل و لباس بچهها نداشت. 😢😳😂
او وقتی از آسایشگاه بیرون آمد با قیافهای جدی و پیروزمندانه مشت پر از خودکار و مداد خود را به #ارشد_آسایشگاه نشان داد و گفت تو میگویی هیچی نداریم، پس اینها چیه؟
راوی #حسین_نواب
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگیها
🔹آزادباش زهرماری
شب عید نوروز سال ۶۲ ، اولین سالی بود که آقایان #آخوندی و #جوانی از چند روز پیش مقدمات تهیه #ذولبیا_و_بامیه را آماده کرده بودند و برای کل #اردوگاه #شیرینی تهیه کرده بودند.
روز قبل یک کارتن کوچک از ذولبیا و بامیه را بسته بندی و از طریق #مرحوم #گودرزی #ارشد_اردوگاه برای #فرمانده_عراقی برده بود. سرهنگ وقتی شیرینی ها را دیده بود اول گفته بود "وین معمل؟" یعنی کارخانه شیرینی پزی کجاست؟ "روح جیب معمل" یعنی برو کارخانه را بیار😂😂
آقای گودرزی آمده بود گفته بود درد سر درُست شد. #سرهنگ دنبال کار خانه شیرینی سازی است . #اصغر_آخوندی، قالب هائی را که از حلبی روغن ساخته شده بود داده بود وگفته بود کارخانه ما همین هاست.. وقتی آقای گودرزی قالب ها را نشان سرهنگ داده بود او تعجب کرده بود که چگونه بچه ها تونستند با بریدن حلب های روغن این شیرینی ها را درست کنند و بعد گفته بود این جعبه را من میخواهم ببرم خونه برو برای سرباز ها و درجه دارها هم بیاور..!!
ایشان برگشتند و یک کارتن دیگر برای سربازها بردند. سرهنگ با جعبه شیرینی به خانه اش رفت ولی دستور داده بود تا شب عید، #اسرا چند ساعتی بیشتر بیرون باشند و نفری یک بطری #نوشابه و چند عدد #شکلات نیز بعنوان #شیرینی_عید برای همه آوردند.
بچه ها دور هم جمع بودند و رفت و آمد میکردند. شب خوبی بود. یادم میاید #مرحوم #بهروز_ابراهیم_نژاد را در گوشه ای تنها دیدم که محزون گرفته بود بسراغش رفتم ومقداری با او صحبت کردم و بعد یکی از همشهریهایش را به نزد او فرستادم.
خلاصه تا پاسی از شب بچه ها بیرون بودند و با هم گعده گرفته بودند . اتاق چهار بعد از نماز #سخنرانی کردم تا این که #سوت_آمار زدند. به داخل رفتیم و برنامه دید و بازدید تا آخر شب ادامه داشت، خاموشی زده شد و خوابیدیم. صبح که شد بعد #آمار حوله ام را برداشتم تا با آب سرد دوشی بگیرم، #مرحوم #جلال_یارویسی که #ارشد_آسایشگاه بود گفت،، زود باش که تا چند دقیقه دیگر سوت آمار را میزنند پرسیدم چه خبره گفت دیشب دو نفر #فرار کردند!! پرسیدم کیا بودند؟ از کدام آسایشگاه؟ گفت آسایشگاه دو #محمد_عبدی و #مجید_مهرانی.. من با عجله رفتم دوش گرفتم و برگشتم ولی خبری از آمار نشد.
مرحوم آقای گودرزی، ارشد اردوگاه یکی دو ساعت بعد از آمار رفته بود به عراقی ها گفته بود یکی از میله های حمام اتاق ۸ کنده شده است و یکی از بلوک ها افتاده ولی #درجه_دار گفته بود میدانیم چیزی نیست ... و ایشان برگشته بود آمده بود ولی عراقی ها خبردار نشدند تا ظهر. تا اینکه ظاهرا کسی خبر فرار بچه ها را به عراقی ها رسانده بود. آنروز نماز ظهر وعصر را در اتاق پنج خوندیم و بعد از نماز عصر اجازه گرفتم تا چند دقیقه ای صحبت (سخنرانی) کنم. مشغول صحبت بودم که دیدم همه عراقی ها آمدند وسط اردوگاه واوضاع قمر در عقرب است. از اتاق اومدیم بیرون که سوت آمار زدند و ورق برگشت همه را فرستادند داخل آسایشگاه ورفتند سراغ اتاق ۲. وقتی متوجه شدند فراری ها از اتاق ۲ هستند همه خشم شان را برسر بچه های اتاق ۲ خالی کردند و #عید ما نیز تبدیل به بلا و شکنجه شد . البته ذولبیا و بامیه های ما نیز برای عراقی ها زهرمار و یا بقول خودشان قزلقورت شد..😂😂😂
راوی #علی_علیدوست(قزوینی)
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan