eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
278 دنبال‌کننده
48 عکس
62 ویدیو
2 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹قرآن بعد از پیگیری‌های زیاد از طریق بالاخره برای هر یک جلد آوردند. بچه‌ها خیلی مشتاق قرائت و آموزش قرآن بودند. هر آسایشگاه حدود ۱۲۰ نفر و فقط یک جلد قرآن...!! قرآن را به چند قسمت (هر قسمت چند جزء) تقسیم و آن را با همان امکانات محدود صحافی کردند. حالا مقداری شرایط بهتر شده بود هر نفر می‌خواست قرآن بخواند، نوبت می‌گرفت و هر کس می‌دانست، نوبت قبل و بعد از او چه کسی است. البته نوبت‌ها محدود به روز نبود. مثلاً یک نفر که ساعت ۲ نیمه شب نوبت داشت نفر قبلی او را از خواب بیدار و قرآن را تحویل او می‌داد. اینطور بگویم که خوشبختانه قرآن‌ها روی زمین نمی‌ماند. کلاس‌های هم برای افراد نابلد، تشکیل و هر روز به صف انتظار قرآن اضافه می‌شد. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سید آزادگان ... ادامه قسمت قبل آن سه روزی که درها برای حضور ، باز بود به محض باز شدن در آقا به اتاق های ما می امد و تا وقت مشغول گفتگو با بچه ها بود. منطق قوی و نیکو بهترین سلاح او بود. او هرگز نه تنها کار ما را نکرد بلکه همواره واستقامت بچه ها را می ستود و هیچوقت خطا و اشتباه کسی را به رخ او نمی کشید. قبل از این که بگوید را بشکنید بحث دیگری، راجع به وحدت بین همه اسرا داشتند. نظرش این بود، بین اسرا یک امر و ضروری‌ است. وقتی از بعضی اتفاقات تلخ گفته میشد، میفرمود: آنکه تعهدش بیشتر است باید تحملش هم بیشتر باشد. طی این سه روز گفتگو، بچه ها هنوز شکستن اعتصاب را قبول نکرده و مقاومت هایی می شد. مسول هیات صلیب به هنگام ترک اردوگاه به گفته بود، تنها کسی که میتواند مشکل اعتصاب را حل کند، است. از او بخواهید تا مشکل را حل کند و چون از قبل او را می شناخت به عراقیها‌ معرفی کرده بود. تا به آن روز مسئولین ، حاج آقا را نمی شناختند. بعد از آن، فرمانده عراقی حاج آقا را به مقر فرماندهی برده و می گوید که صلیب خیلی از شما تعریف کرده کمک کنید تا مشکل حل شود. حاج آقا میگوید بعد از رفتن صلیب، شما دوباره در آسایشگاهها را بستید و من دسترسی به آنها ندارم تا با آنها صحبت کنم. فرمانده عراقی قول میدهد، سه روز دیگر درها برای نتیجه گیری باز باشد و بالاخره در آسایشگاهها باز شد. راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹مبارزه با سنگ و ندای الله اکبر با خالی شدن و آزاد شدن همه اسرا وحتی پناهندگان و اینکه تا چندمتری ما آمده بود ولی ثبت نامی انجام نشده بود، موجی از نگرانی اردوگاه کوچک ما را فرا گرفت. خبری از صلیب سرخ هم نبود و باید کاری می‌کردیم. از آنجایی که در روزهای قبل تجربه کرده بودیم که فقط با می توانیم به حقمان برسیم ، تصمیم ‌گرفتیم، که حالت هجومی به خودمون بگیریم و کنیم. همه هم قسم شدیم یا همه ما رو به رگبار می‌بندند و همین‌جا به می‌رسیم و یا مجبورشون می‌کنیم که صلیب سرخ رو خبر کنن و ما رو هم مانند بقیه اسرا آزاد کنن. عراقی ها از شورش و ما خیلی می ترسیدند. از این رو ته دلمون به این قضیه قرص و محکم بود که این تدبیر جواب می‌دهد و توی این شرایط حوصله دردسر رو نداره و نمی‌خواد بخاطر نگهداری و یا کشتن ۶۰۰ اسیر رابطه‌شو توی اون شرایط حساس با خراب کنه و بهونه دست بده که تو قضیه براش بشه قوز بالای قوز. تصمیم نهایی برای شورش گرفته شد تا تونستیم سنگ و چوب و میله آهن جمع کردیم. تعدادی از بچه ها به پشت با‌م آسایشگاها رفتند شعار الله اکبر شروع شد. حدود ۶۰۰ نفر همه با هم یک صدا الله اکبر می گفتیم . موجی از وحشت در میان بعثی ها ایجاد شد و سریع همۀ نگهبانها از داخل خارج و پشت مستقر شدند. به‌روشنی می شد ترس و وحشت از تکرار حادثه‌ رو تو چشماشون مشاهده کرد. بعثیها فکر اینجاشو نکرده بودند. اصلاً به ذهنشون نرسیده بود ما حاضریم برای بمیریم. واقعاً بچه‌ها بعد از ۴۴ ماه اسارت دیگه طاقت نداشتند حالا که همه رفتند و آزاد شدند جمع کوچک ما سالها بدون نام و نشون در زندانها‌ی عراق بمونیم و بپوسیم. هیچ ابائی از درگیری و کشتن و کشته شدن نداشتیم. و ذره‌ای ترس از مرگ در چهرۀ کسی دیده نمی شد. اردوگاه اومد که چه خبره چرا سروصدا میکنید؟ چند نفر از بچه ها به نمایندگی با فرمانده اردوگاه صحبت کردند و پرسیدند که چرا ما تبادل نمیشیم و او که حرفی برای گفتن نداشت و از طرفی می دانست که ما به راحتی تسلیم نمی شویم قول داد که شمارو آزاد میکنیم . الحمدلله با و پایمردی بچه‌ها این مون هم نتیجه داد و بدون اینکه درگیری مجددی بین ما و بعثیها بوجود بیاد قضیه به خیر و خوشی خاتمه یافت. بچه‌ها سنگ و چوبها رو دور ریختند و وقتِ نماز که شد، آخرین هم با شکوه خاصی در تموم آسایشگاها برگزار شد و با مراجعه نمایندگان صلیب ، آماده‌ حرکت به سمت شدیم. ادامه دارد...... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹هیتر سهمیه نفتی که به ما می‌دادند به قدری کم بود که از ۱۵۰ نفر شاید فقط ۲۰ نفر می‌توانستند با آب گرم حمام کنند. لذا ما برای اینکه بتوانیم هفته‌ای یک بار حمام کنیم از المنت استفاده می‌کردیم. از دو رشته سیم تشکیل شده بود که یک سر هر کدام به یک جسم فلزی مانند در روغن نباتی یا قاشق وصل می‌شد، یک جسم عایق مانند چوب هم بین این دو فلز قرار گرفته و با نخ محکم بسته میشد. حالا المنت یا آماده بهره‌برداری و فقط کافی بود المنت را داخل آب و سر دیگر سیمها را به پریز برق بزنیم. با حاصل از آن هم حمام می‌کردیم و هم و چای درست می‌کردیم. فقط مشکلی که بود عراقی‌ها شدیداً با هیتر مخالف بودند و داشتن آن را جرم می‌دانستند. مسئول هیتر هم شب‌ها یا هر وقت که لازم بود آن را روی هم سوار می‌کرد و بعد از اتمام کار دوباره قطعاتش را از هم جدا و هر تکه را جایی مناسب پنهان می‌کرد.. قرار شد کسی به صورت انفرادی اقدام به ساختن آن نکند بلکه هر اتاق یک مسئول هیتر داشته باشد و مسئول هیتر هر اتاق ، هم خطر را به جان می‌خرید و هم زحمت تهیه آب گرم برای همه را. ، هر موضوعی را که می‌خواست برای همه عنوان کند، ارشد اتاق‌ها را جمع می‌کرد و از این طریق اعلام می‌کرد و آنها هم مطالب را برای بچه‌ها در سطح بازگو می‌کردند. ارشد ما هر بار که از چنین جلساتی برمی‌گشت و می‌خواست مطالب عنوان شده را برای ما بازگو کند به قدری تهدیدهای فرمانده اردوگاه را با عنوان می‌کرد که صدای خنده بچه‌ها تا آسایشگاه بغلی می‌رفت.😂😂 یک روز که از جلسه برگشته بود، گفت فرمانده عراقی خیلی عصبانی بود و گفته من مطمئن هستم شما هیتر دارید ما هم قسم خوردیم که اصلاً چنین چیزی نداریم. او گفت اگر هیتر ندارید پس چرا وقتی شما را داخل آسایشگاه و در را قفل می‌کنیم، کنتور برق ما مانند به قدری تند می‌چرخد که می‌خواهد از جا کنده شود!!😳😳 علی فرعون گفت در هر صورت ما زیر بار نرفتیم و با حالت تعجب اظهار بی‌اطلاعی کردیم ولی فرمانده عراقی قسم خورده و گفته والله العلی العظیم اگر از هر اتاقی هیتر پیدا کنیم سیم آن را به گردن ارشد آن اتاق می‌اندازیم و او را کشان کشان تا زندان می‌بریم. بعد هم خودش می‌داند چه بلایی به سرش می‌آوریم.. علی فرعون بعد از بیان تهدیدهای فرمانده اردوگاه، مسئول هیتر اتاق را صدا زد. من احتمال دادم می‌خواهد به او بگوید چون اوضاع فعلاً خیلی خراب است تا اطلاع ثانوی از هیتر استفاده نکنید. خلاصه مسئول هیتر بلند شد و گفت بله. علی فرعون گفت از فردا حق نداری سیم هیتر را از یک وجب بلندتر درست کنی! مسئول هیتر گفت چرا؟ علی فرعون گفت معلومه !! برای اینکه دور گردن من جا نشه!! این را که گفت صدای شلیک خنده بچه‌ها بلند شد😂😂 راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بلوک زنی بعد از یه مدت که از گذشته بود برای اسرا گفتند : ما مسلمانیم و روزه میگیریم. سال اول عراقی ها گفتند؛ نمیشه و باید نظم اردوگاه و ساعات ناهار و صبحانه مثل قبل باشه . شامی هم که در کار نبود و گفتند بی روزه . اما دیدند بچه ها آش صبحانه رو برا افطار و ناهار را برای سحری نگه می‌دارند و روزه میگیرند. هوا گرم بود، یخچال هم نبود غذا فاسد می شد و موجب بیماری اسرا میشد . به ناچار گفتند: باشه افطاری و سحری میدیم. اینجا بود که تعدادی اسیر نمای مریض و معلوم الحال به عراقی ها خط دادند که همه روزه نمی‌گیرند. البته خب اشکالی هم نداشت زیرا ما مسیحی و اقلیت مذهبی و بیمار و پیرمرد و یا از فرقه ها داشتیم که نمی تونستند روزه بگیرند و این قابل قبول بود. اونا ناهار و صبحانه رو به وقتش بخورند ما هم روزه مونو بگیریم. اما طرح و هدف اون آدم مریض ها دو دستگی بود. گفتند: اطاقها رو جدا کنید روزه گیر ها را از کسانی که نمی‌خواهند روزه بگیرند جدا کنید. عراقی ها گفتند: پس ثبت نام کنید کیا قصد روزه گرفتن دارند ؟ و تعدادی ثبت نام کردند . در این حال فعالیت و ستون پنج ها برای تضعیف سمت راستی ها شروع شد که: ثبت نام نکنید عراقی ها قصد شکنجه دارند 'مسلمانی که به روزه نیست ، بد بختی کم دارید برا روزه گیر ها قراره روزی یه وعده غذا بدهند. در نهایت تعداد تقریبا مساوی شد ، و آسایشگاه ها رو جدا کردند . اسایشگاه روزه گیرها یه طرف اردو گاه سمت راست و آسایشگاه ثبت نام نکرده ها اون طرف اردوگاه سمت چپ اردوگاه ، بعثی ها با هدف تفرقه افکنی بین اسرای ایرانی، هم اسم گذاشتن رو آسایشگاه های دو طرف اردوگاه سمت چپ شد "" و سمت راست "" یه روز دستور تجمع اسرا را داد .سربازها هم بعد از سوت همه را به وسط اردوگاه سوق دادند و زیر افتاب داغ جمع کردند. بعد از معطلی زیاد، فرمانده عراقی اردوگاه آمد و بعد صحبت و تهدید و تبلیغات انچنانی بر علیه که: اسرای ما غذا ندارند و شکنجه میشوند و ایران از آنها بیگاری میکشد و..... گفت قرار شده ، سیمان و ماسه و شن و قالب بیاریم و شما برای پر کردن اوقات، بزنید (بلوک سیمانی درست کنید). ادامه دارد...... راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹خیانت .... ادامه از قبل به محض ایستادن تانک عراقی در مقابل سنگر ما من اسلحه ژ-3 را بر داشتم و به زانو قصد تیراندازی به عراقیهایی را کردم که از روی موتور تانک پایین می آمدند. ولی در این هنگام ناگهان دیدم که عده ایی از دوستان ما تسلیم شده اند و بعدا فهمیدم که به علت شدن تمامی گروهان ما، فرمانده دستور تسلیم شدن داده است. دو را که شب قبل گرفته بودیم آزاد کردند تا به طرف نیروهای خودشان بروند و پیام تسلیم شدن ما را به آنها بدهند. (بعدا در از اسیرانی که از واحد خودمان بودند و اسیر شدن فهمیدیم که فرمانده منطقه خائن بوده و نقشه های عملیات را به عراقیها می داده است) . ما ابتدا به و بعد از دو روز به و استخبارات و بعد از چهار یا پنج روز بازجویی، با اسرای که ۴ روز زودتر از ما اسیر شدن بودن و در بودند، به منتقل کردند. در بدو ورود به ابتدا توسط و یک نفر دیگر سر ما را با ماشین دستی تراشیدند و لباسهای ما را گرفته و یک دست بیلرسوت سورمه ای و لباس زیر و یک جفت پوتین عراقی و دمپایی به همراه یک تشک و دو تخته دادند. تعدادی از ما را به اطاق ۸ و الباقی که ۱۲۰ نفر بودیم اطاق ۹را تشکیل دادیم. (آخرین اطاق اردوگاه در آن روز). بعد از آن اردوگاه دستور داد که اسرای جدید تماما در اطاق ۹ جمع شوند و شروع به سخنرانی کرد. .......... ادامه دارد. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
، 🔹رمضان در اسارت سال 60، اولین و سال سختی بود برای . همان طور که سال سختی بود برای ملت به خاطر اتفاقات ناگواری که رخ می داد. ما در حالی خود را آماده ماه رمضان می کردیم که همان ایام فاجعه تلخ اتفاق افتاده بود وما دغدار -امام بودیم. چند روز قبل از ماه مبارک، عراقی ها اعلام کردند کسانی که می خواهند بگیرند ثبت نام نمایند به خاطر افطاری و سحری. بعضی ها نظرشان بود که ثبت نام نکنیم شاید بخواهند از این ببرند ولی بعضی ها گفتند ما به تکلیف مان عمل می کنیم هرچه پیش آمد خوش آمد و ثبت نام کردند. روز اول ماه مبارک با سوت عراقی ها وسط اردوگاه جمع شدیم و گفت امروز اول ماه رمضان است آنهایی که می خواهند روزه بگیرند بیایند یک طرف و انهایی که روزه نمی گیرند یک طرف دیگر و دو صف شدیم. روزه گیرها شدند چهار اسایشگاه و یک طرف اردو گاه و بقیه هم یک طرف. و بعد طبق لیست، آسایشگاه ها شکل گرفت بر خلاف شایعاتی که عده ای راه انداخته بودند، رفتار عراقی ها با روزه داران خوب بود.. موقع و درها را باز می کردند و غذای گرم می دادند. افطارها آش ( همان شوربا) و سحر هم برنج . البته که غذا از نظر کمی و کیفیت مناسب ماه رمضان نبود و ما نه افطار سیر می شدیم نه سحر! روزهای طولانی تیر ماه و هوای گرم و نبود آب خنک، کار را خیلی سخت کرده بود البته یک وعده چای می دادند.. چیز دیگری هم نبود چند روز که گذشت فکری برای آب خنک شد. هر گروه غذایی یک حلب روغن ۱۷ کیلوبی خالی از آشپز خانه گرفتند، (البته به تدریج و به نوبت ) و دور حلب های روغن را گونی کشیدند. صبح که در باز می شد این حلب ها را پر آب می کردند و در سایه قرار می دادند و گونی اطراف آنرا خیس می کردند و نسیم می زد و تا آمار عصر این آب داخل حلب کمی خنک می شد تا افطار بعد از شانزده ، هفده ساعت تشنگی هر نفر یک لیوان آب بخورند.. ولی از نظر و عبادی اوضاع خیلی خوب بود. یک جو معنوی، هم فکر و متحد شکل گرفته بود. برای اولین بار این جو بوجود آمده بود. همه بدنبال این بودند که از فرصت پیش آمده استفاده کننده. اولین کاری که شروع شد نماز ها را همه باهم می خواندیم، البته جماعت ممنوع بود ولی همزمان شروع می شد و تعقیبات را یک نفر بلند می خواند و بعد دعای قبل از افطار و ربناها و دعاهای دست جمعی (البته با رعایت مسائل امنیتی) و همین طور شروع ختم های قرآن فردی و گروهی و بعضی از کلاسها راه افتاد، مثل احکام و آموزش و . شب های جمعه و و قران بسر گرفتن و در آخر .. خلاصه ماه رمضان خیلی پر برکت وبیاد ماندنی بود. راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹آزادباش زهرماری شب عید نوروز سال ۶۲ ، اولین سالی بود که آقایان و از چند روز پیش مقدمات تهیه را آماده کرده بودند و برای کل تهیه کرده بودند. روز قبل یک کارتن کوچک از ذولبیا و بامیه را بسته بندی و از طریق برای برده بود. سرهنگ وقتی شیرینی ها را دیده بود اول گفته بود "وین معمل؟" یعنی کارخانه شیرینی پزی کجاست؟ "روح جیب معمل" یعنی برو کارخانه را بیار😂😂 آقای گودرزی آمده بود گفته بود درد سر درُست شد. دنبال کار خانه شیرینی سازی است . ، قالب هائی را که از حلبی روغن ساخته شده بود داده بود وگفته بود کارخانه ما همین هاست.. وقتی آقای گودرزی قالب ها را نشان سرهنگ داده بود او تعجب کرده بود که چگونه بچه ها تونستند با بریدن حلب های روغن این شیرینی ها را درست کنند و بعد گفته بود این جعبه را من میخواهم ببرم خونه برو برای سرباز ها و درجه دارها هم بیاور..!! ایشان برگشتند و یک کارتن دیگر برای سربازها بردند. سرهنگ با جعبه شیرینی به خانه اش رفت ولی دستور داده بود تا شب عید، چند ساعتی بیشتر بیرون باشند و نفری یک بطری و چند عدد نیز بعنوان برای همه آوردند. بچه ها دور هم جمع بودند و رفت و آمد میکردند. شب خوبی بود. یادم میاید را در گوشه ای تنها دیدم که محزون گرفته بود بسراغش رفتم ومقداری با او صحبت کردم و بعد یکی از همشهریهایش را به نزد او فرستادم. خلاصه تا پاسی از شب بچه ها بیرون بودند و با هم گعده گرفته بودند . اتاق چهار بعد از نماز کردم تا این که زدند. به داخل رفتیم و برنامه دید و بازدید تا آخر شب ادامه داشت، خاموشی زده شد و خوابیدیم. صبح که شد بعد حوله ام را برداشتم تا با آب سرد دوشی بگیرم، که بود گفت،، زود باش که تا چند دقیقه دیگر سوت آمار را میزنند پرسیدم چه خبره گفت دیشب دو نفر کردند!! پرسیدم کیا بودند؟ از کدام آسایشگاه؟ گفت آسایشگاه دو و .. من با عجله رفتم دوش گرفتم و برگشتم ولی خبری از آمار نشد. مرحوم آقای گودرزی، ارشد اردوگاه یکی دو ساعت بعد از آمار رفته بود به عراقی ها گفته بود یکی از میله های حمام اتاق ۸ کنده شده است و یکی از بلوک ها افتاده ولی گفته بود میدانیم چیزی نیست ... و ایشان برگشته بود آمده بود ولی عراقی ها خبردار نشدند تا ظهر. تا اینکه ظاهرا کسی خبر فرار بچه ها را به عراقی ها رسانده بود. آنروز نماز ظهر وعصر را در اتاق پنج خوندیم و بعد از نماز عصر اجازه گرفتم تا چند دقیقه ای صحبت (سخنرانی) کنم. مشغول صحبت بودم که دیدم همه عراقی ها آمدند وسط اردوگاه واوضاع قمر در عقرب است. از اتاق اومدیم بیرون که سوت آمار زدند و ورق برگشت همه را فرستادند داخل آسایشگاه ورفتند سراغ اتاق ۲. وقتی متوجه شدند فراری ها از اتاق ۲ هستند همه خشم شان را برسر بچه های اتاق ۲ خالی کردند و ما نیز تبدیل به بلا و شکنجه شد . البته ذولبیا و بامیه های ما نیز برای عراقی ها زهرمار و یا بقول خودشان قزلقورت شد..😂😂😂 راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اذان نابهنگام خبر آوردند که منافقین یک فیلم موهن بازی کردند که به و مسئولین توهین کردند و بناست آن فیلم را بیاورند و برای نمایش دهند. من نگران بودم و می خواستم بدانم که وظیفه ما در برابر این عمل زشت چیست. آن ایام ترابی در ما و معاون ارشد اردوگاه بودند. خدمت ایشان رسیدم و با ایشان مشورت کردم که تکلیف ما چیست ایشان فرمودند من تماشای این فیلم را تحریم کرده ام وجای نگرانی نیست. اسرا از نمایش این فیلم استقبال نمی کنند وعراقی ها دست از پا دراز تر بساط شأن را جمع می کنند پرسیدم فقط تحریم؟ حاج آقا چیزی نگفت و نگاه معنی داری کردند و از هم جدا شدیم بعثی ها شروع کردند به نمایش دادن فیلم... چند آسایشگاه نشان دادند یک روز عصر آمدند اتاق ما ویدیو و آوردند که فیلم را نمایش دهند من متحیر بودم که چه کنم آیا فقط نگاه نکنم یا باید کاری انجام دهم که این بساط مسخره جمع شود. ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد و آمدم کنار پنجره و رو به قاطع (قسمت مجزای اردوگاه برای نگهداری بسیجیان)، دستانم را گذاشتم زیر گوشم وبا صدای بلند و رسا شروع کردم به گفتن وصدای اذان بی موقع در اردوگاه پیچید.. محمودی نیز صدای اذان را شنید و با تعجب به سراغ حاج آقای ابوترابی می رود و علت این اذان نابهنگام را سوال می کند و حاج آقا نیز وقتی دیده بود تنور داغ است، نون را چسبانده و گفته بود در بین ما این اذان معنی خاصی دارد. هرگاه احساس خطر کنیم و یا احساس که به اعتقاداتمان و یا شخصیت های مذهبیمان توهین می شود و یا بر کسی به ناحق ظلم می شود، اذان می گوئیم و با این اذان اعلان خطر می کنیم... محمودی وقتی هوا را پس می بیند دستور می دهد تا بساط نمایش فیلم را جمع کرده و از اتاق ما بیرون ببرد وبعد از آن دیگر در هیچ اتاقی آن فیلم مسخره را نمایش ندهند.. با این اذان بساط فیلم جمع شد و کنار گذاشته شد و دشمن فهمید که نمی تواند به عقاید ما و یا شخصیت های مورد احترام ما اهانت نماید. این حرکت باعث وحدت و همدلی بین اسرا شد وهرکس بنحوی ازاین کار تقدیر و تشکر می کرد و همه راضی بودند ولو این که منجر به تنبیه و اذیت و آزار اسرا شود. البته این اذان از طرف دشمن بدون پاسخ نماند و دو روز بعد صبح ساعت هشت بعثی ها به سراغ ما آمدند من و شش نفر دیگر را از جمع جدا گردند و به یک در گوشه بدون هیچ گونه امکانات بردند. نه منفدی داشت نه آبی نه زیر اندازی!! تا غروب همانطور ماندیم. غروب یکی آمد در را باز کرد نفری یک و دو تا سطل پلاستیکی دادن که یکی را پر آب کردیم و یکی نیز برای قضای حاجت بود ..😳😢 نفرات این سلول کم و زیاد می شد ولی من تنها محبوس این سلول بودم که مدت هفده ماه در آن بودم. تشنگی، گرسنگی، مریضی اسهال، بی لباسی و بدون لوازم بهداشتی فقط هر دو هفته یکبار چند دقیقه اجازه می دادند که با آب سرد کنیم. این وضعیت تا فروردین سال شصت دو ادامه داشت..!! ما امیدی بجز خدا نداشتیم. اوائل فروردین شصت و دو، ما را از این ظلمتکده به جهنم ، منتقل کردند و پانزده روز در آن جهنم بودیم. یک شب در میان ما را برای و می بردند. از ساعت یک تا ساعت سه بعداز نصف شب و با قساوت تمام شکنجه می کردند از پنکه آویزان می گردند و یا وارونه به تسمه و قرقره می بستند و بعد پائین می اوردند.و سرمان را داخل آب ده دقیقه الی پانزده دقیقه تا جایی که نفس داشتیم نگه می داشتند. شوک الکنریکی وارد می کردند.... خلاصه انواع و ابزار شکنجه موجود بود. این ابزار برای مخالفین و فعالین سیاسی و مجاهدین عراقی بود که ما نیز بهرمند می شدیم. اکثر اسرا در طول اسارت گذرشان به استخبارات می افتاد ولی من را هفت بار به استخبارات بردند و هر دفعه نیز از این شکنجه ها بهرمند شدم و بعد از پانزده روز دوباره ما را به برگرداندند و دوبار همان تنگ و تاریک و خلاصه تا زمانی که در اردوگاه عنبر بودیم برای آن اذان بی موقع تاوان می دادیم وصد البته که راضی بودیم راوی با تشکر از 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan