eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
278 دنبال‌کننده
48 عکس
62 ویدیو
2 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹روزقبل از آزادی قبل از ظهر ۲۴ مرداد بود با اردوگاه قدم می زدیم و برای برنامه ریزی می کردیم. قصد داشتیم با یک برنامه دقیق، برنامه های خوبی برای این تدارک ببینیم. پیشنهادات مختلف را با هم مرور می کردیم تا هر کاری را به مسئول خودش بسپاریم. در همین حال بودیم که یک دفعه صدای تلوزیون اتاق های ۲۰ و ۲۱ بلند شد و توجه همه را بخود جلب کرد. "سنذیع علیکم بعد قلیل بیانا مهما" یعنی بزودی اطلاعیه مهمی را پخش میکنیم!. باشنیدن این جمله پاهایمان میخ کوب شد، دوباره چه خبره؟ پس از چند بار تکرار این آگهی، بالاخره گوینده در صفحه تلوزیون ظاهر شد و شروع بخواندن نامه صدام، خطاب به رئیس جمهور وقت ایران کرد.. مغرور ومتکبر در این نامه کاملا خرد وشکسته شده بود، که روزی درمقابل دروبین ها را پاره کرده بود دوباره زبونانه آنرا پذیرفت و اعلام کرد که به مرزهای بین المللی عقب نشینی و برای تبادل اسرای دو کشور آمادگی دارد و برای اثبات حسن نیت خود، روز جمعه هزار نفر را یکطرفه آزاد خواهد کرد. و جمله ای بسیار مهم خطاب به رئیس جمهور وقت "" نوشته بود "ولقد تحققت کل ما اردتموه" یعنی، همه خواسته های شما محقق شد وشما به همه خواسته هایتان رسیدید. هرچند دقیقه یکبار این پیام از تلوزیون پخش می شد. با پخش این پیام حال و هوای اردوگاه عوض شد. از جای کنده شد، حال اسرا قابل توصیف نبود، روز بی نظیری که هیچ وقت تکرار نمی شود. به آقای رنجبر گفتم بی خیال هفته دفاع مقدس، هرچه زود تر باید مسئولین گروه های سرود را پیدا کنیم تا خودشان را برای در آماده کنند. فورا و را پیدا کردیم رفتیم و در آن حال هوا که هر کس بفکر برنامه خودش بود خیلی سریع جمع شده و به تمرین سرود پرداختند. طی یک بعد از ظهر چندین آماده شد؛ بچه ها همگی قلم بدست، آدرس و تلفن رد و بدل و خود را آماده رفتن می کردند. ظاهرا همه باور کرده بودند که این بار جدی است و این ده ساله شکسته خواهد شد. بعد از عصر گاهی و داخل باش، همه صحبت ها از قرار و مدارهای فی‌مابین بود. آن شب کسی خواب بچشم نداشت همه مشغول گفتگو بودند از هم که ده سال بود گریبان گیر ما بود خبری نبود. بالاخره آن شب طولانی صبح شد. بعد از آمارگیری صبحگاهی توسط سربازان عراقی، بچه ها طبق روال هر روز، فعالیت روزانه خود را شروع کردند. بچه های آشپز خانه هم مثل هر روز را تقسیم کردند. اسارت هم صرف شد. ساعتی نگذشته بود که بلندگوی اردوگاه روشن شد. ابتدا را خواستند و بلافاصله اعلام کردند که هیات وارد اردوگاه شده تا مقدمه آزادی هزار نفر را آماده نماید. راوی (قزوینی) 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
🔹دعای ندبه سال ۶۱، اردوگاه قدیم، روزهای جمعه مراسم برگزار میکردیم. بدین صورت که بعد از نظافت وصبحانه، در یک آسایشگاه جمع می‌شدیم و را بصورت دست جمعی می خواندیم. بعد از دعا هم معمولا یک نفر می کرد که اکثرا سخنران آقای بود (ایشان یکی از مفاخر آزادگان هستند). عراقی ها در برابر مراسم، هیچ عکس العملی نشان نمی دادند و ما تصور می کردیم که آنها از مراسم دعا، اطلاع دارند و عکس العملی نشان نمی‌دهند. غافل از اینکه آنها خبر نداشته، هفته به هفته هم برشکوه این مراسم افزوده می شد. روز# ۲۲_بهمن سال ۶۱، تعداد ۴۰۰ جدید که بسیاری از آنها کم سن و سال (به اصطلاح عراقیها، ) بودند، به اردوگاه آوردند و ما آنها را نیز به این مراسم دعوت کردیم. قرار شد آسایشگاه ۱۳ (آسایشگاه کم سن ترها)، در برنامه دعای ندبه، بخوانند. این در حالی بود که عراقی ها رفت و آمد آنها (کم سن و سال ها) را به آسایشگاه های ما ممنوع کرده بودند. دعا شروع شد و گروه سرود نیز در جایگاه مستقر شدند تا در زمان مناسب اجرا کنند. وسط دعا یکباره سر وکله پیدا شد، آمد داخل آسایشگاه و با دیدن جمعیت تعجب کرد و برگشت. سرباز دیگری را صدا کرد، دوم آمد و وقتی اتاق را پر از جمعیت دید، در را از بیرون قفل کرد و رفت . در این فاصله ما دست به کار شدیم و بچه های گروه سرود را از بالای در و بین میله ها از اتاق خارج کردیم. طولی نکشید که سروان سیاه با تمام سربازان مسلح به چوب و چماق و کابل آمدند، در اتاق را باز کردند و گفت افراد این اتاق از بقیه جدا شوند. بعد از اینکه آنها در گوشه ای جمع شدند، گفت به شما کاری نداریم ولی حساب بقیه را می‌رسیم.😳 شروع کردند، ده نفر از اتاق بیرون می آوردند و تا آنها را می زدند، دوباره جلو سلول یکبار دیگر مفصل می زدند، بعد بر می گشتند و ده نفر دیگر. شاید بیش از دوساعت این نمایش ادامه داشت تا این که همه را آوردند جلو سلول، ولی سلول جا نداشت و به تعداد همه نبود، بقیه را جلوی سلول جمع کردند و بعد شروع به که اگر یکبار دیگر تکرار شود، چنین و چنان می کنیم. بالاخره (معاون )، آمد وضمانت کرد و قول داد که دیگر تکرار نشود، تا اینکه، جمع را آزاد کردند. علی آقا، آنروز بخاطر اذیت شدن بچه ها، چشماش پراشک و بغض کرده بود، رو کرد به بچه ها وگفت شما را بخدا دیگر از این کار ها نکنید و خلاصه خاطره آن دعا ماند گار شد. راوی (قزوینی) 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی .......ادامه از قبل آقای ، در اسیر شده و به هم آشنایی داشتند. او به قول امروزی ها فعال اجتماعی و به مباحث و احکام شرعی و فقهی و قرآنی آشنایی نسبتا خوبی داشته و آسايشگاه ۲ بود. لازم به توضیح استکه در دوران ، همزمان و طبق تقویم کشوری تمام مراسمات ملی مذهبی در حد مقدورات و بصورت مخفيانه انجام می‌گرفت. در هر آسايشگاه یک مسول ارشد بود که معمولا از میان عرب زبانان اهل انتخاب می‌شدند. و یک وجود داشت که معمولا از میان ارتشی ها انتخاب میشد. اگر ارشد اردوگاه به زبان عربی آشنا نبود ، یک عرب زبان خوزستانی هم بعنوان برای او انتخاب می‌کردند و در اتاق ارشد اردوگاه که جدای از سایر آسايشگاه ها بود با هم زندگی می‌کردند. در مسولیتهای غیر رسمی فیمابین اسرا، نیز هر آسايشگاه مسولین مختلفی داشت . از جمله یک مسول که وظیفه هماهنگی انجام مراسمات را عهده دار بود. کل اردوگاه هم تحت رهبری مخفی شورایی از بزرگان روحانی بود که نسبت به بقیه اعلم و سخنان و راهنمایی های نافذتری را در بین اسرا داشتند. بگذریم... پس از اینکه آقا سعید با کابل و شلنگ، زیر آب سرد و از روی لباس خیس حسابی کتک نوش جان کرد، بالاخره عراقی ها خسته شدند و ما را تنها گذاشتند و رفتند. حالا علت زندانی شدن آقا سعید... معمولا با هماهنگی مسولان آسايشگاه ها، جابجایی هایی موقتی بصورت یک شبه بدلایل مختلف بین نفرات آسايشگاه ها انجام می‌گرفت. رابطی که مسول هماهنگی جابجایی آن روز آقا سعید از آسايشگاه ۲ به آسايشگاه ۸ بود، گویا با دو نفر صحبت کرده بود که آن دو نفر هم به هوای اینکه نفر بعدی رفته، عملا کسی نرفته بود. در نتيجه آسايشگاه ۲ یک نفر کم داشت و آسايشگاه ۸ یک نفر زیاد...و عاقبت آن تنبیه و رندانی شدن آقا سعید!!😂😂 با ورود آقا سعید به و پیدا کردن یک هم سلولی برای سه روز از تنهایی چندین روزه درآمدم. ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹آزادباش زهرماری شب عید نوروز سال ۶۲ ، اولین سالی بود که آقایان و از چند روز پیش مقدمات تهیه را آماده کرده بودند و برای کل تهیه کرده بودند. روز قبل یک کارتن کوچک از ذولبیا و بامیه را بسته بندی و از طریق برای برده بود. سرهنگ وقتی شیرینی ها را دیده بود اول گفته بود "وین معمل؟" یعنی کارخانه شیرینی پزی کجاست؟ "روح جیب معمل" یعنی برو کارخانه را بیار😂😂 آقای گودرزی آمده بود گفته بود درد سر درُست شد. دنبال کار خانه شیرینی سازی است . ، قالب هائی را که از حلبی روغن ساخته شده بود داده بود وگفته بود کارخانه ما همین هاست.. وقتی آقای گودرزی قالب ها را نشان سرهنگ داده بود او تعجب کرده بود که چگونه بچه ها تونستند با بریدن حلب های روغن این شیرینی ها را درست کنند و بعد گفته بود این جعبه را من میخواهم ببرم خونه برو برای سرباز ها و درجه دارها هم بیاور..!! ایشان برگشتند و یک کارتن دیگر برای سربازها بردند. سرهنگ با جعبه شیرینی به خانه اش رفت ولی دستور داده بود تا شب عید، چند ساعتی بیشتر بیرون باشند و نفری یک بطری و چند عدد نیز بعنوان برای همه آوردند. بچه ها دور هم جمع بودند و رفت و آمد میکردند. شب خوبی بود. یادم میاید را در گوشه ای تنها دیدم که محزون گرفته بود بسراغش رفتم ومقداری با او صحبت کردم و بعد یکی از همشهریهایش را به نزد او فرستادم. خلاصه تا پاسی از شب بچه ها بیرون بودند و با هم گعده گرفته بودند . اتاق چهار بعد از نماز کردم تا این که زدند. به داخل رفتیم و برنامه دید و بازدید تا آخر شب ادامه داشت، خاموشی زده شد و خوابیدیم. صبح که شد بعد حوله ام را برداشتم تا با آب سرد دوشی بگیرم، که بود گفت،، زود باش که تا چند دقیقه دیگر سوت آمار را میزنند پرسیدم چه خبره گفت دیشب دو نفر کردند!! پرسیدم کیا بودند؟ از کدام آسایشگاه؟ گفت آسایشگاه دو و .. من با عجله رفتم دوش گرفتم و برگشتم ولی خبری از آمار نشد. مرحوم آقای گودرزی، ارشد اردوگاه یکی دو ساعت بعد از آمار رفته بود به عراقی ها گفته بود یکی از میله های حمام اتاق ۸ کنده شده است و یکی از بلوک ها افتاده ولی گفته بود میدانیم چیزی نیست ... و ایشان برگشته بود آمده بود ولی عراقی ها خبردار نشدند تا ظهر. تا اینکه ظاهرا کسی خبر فرار بچه ها را به عراقی ها رسانده بود. آنروز نماز ظهر وعصر را در اتاق پنج خوندیم و بعد از نماز عصر اجازه گرفتم تا چند دقیقه ای صحبت (سخنرانی) کنم. مشغول صحبت بودم که دیدم همه عراقی ها آمدند وسط اردوگاه واوضاع قمر در عقرب است. از اتاق اومدیم بیرون که سوت آمار زدند و ورق برگشت همه را فرستادند داخل آسایشگاه ورفتند سراغ اتاق ۲. وقتی متوجه شدند فراری ها از اتاق ۲ هستند همه خشم شان را برسر بچه های اتاق ۲ خالی کردند و ما نیز تبدیل به بلا و شکنجه شد . البته ذولبیا و بامیه های ما نیز برای عراقی ها زهرمار و یا بقول خودشان قزلقورت شد..😂😂😂 راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan