eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹نامه از همسر بعد از در یکی از آسایشگاههای قدیم، بین و عراقیها و به دنبال آن دو نفر از رفقای همبندمان، اردوگاه دیگری در موصل افتتاح کردند و برای کاهش نفرات آسایشگاهها، عده زیادی را از اردوگاه ما به اردوگاه تازه تاسیس بردند. در نتیجه جابجایی ها، جمعیت هر آسایشگاه به صد نفر رسید. و آمار آسایشگاه ما، تقریبا ۹۰ نفر شده بود. عراقیها به خیال خودشان برای اذیت کردن ما، از اطاقهای دیگر هر چه کهن سال و بیماران و خسته از اسارت بود، جمع کردند و به اطاق ما آوردند. ولی بچه ها با گشاده رویی تمام از پیرمردها که باعث برکت و روشنایی اطاق ما بودند و همچنین آن چند نفر (در نتیجه آزار و ) و شیرین عقل مراقبت و نگهداری میکردند. با جمع شدن تعدادی از دوستان پر شیطنت و شیرین عقل ها، پایه و در اطاق ما جور شده بود. یکی از این هم اطاقی های شیرین عقل بنام(ص)، اهل بود، که گویا قبل از اسارت همسرش حامله شده ولی این دوست ما اطلاعی نداشته و میشود. طبعا در ابتدای اسارت تا بعد از معرفی به ، هیچگونه ارتباطی بین او و خانواده اش برقرار نبود. بعد از حدود دوسال نامه ای توسط صلیب سرخ برای ایشان آمده بود که همسرش نوشته بود که خدا به شما فرزندی داده است. مرتضی (یکی از بچه های آسایشگاه) که خیلی بذله گو و شوخ بود، از آقای (ص) میپرسد که شما اینجا هستید و خانم شما در ایران .چطور ممکن است بچه دار شده باشد. (ص) جواب میدهد. عزیزم چطور؟ ما همگی گفتیم .خوب. گفت. این هم همانطور.😂😂 راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
🔹استقبال در ورود اگرچه و را تحت‌فشار قرار داده تا این روش را متوقف کنند. با این‌ حال هنوز هم گهگاه در گوشه و کنار استفاده می‌شود. بدترین چیز درباره این ابزار این است که در انتهای هر رشته فلز وجود دارد. این فلزها به بدن قربانی فرو رفته و سپس با زور آن را خارج می‌کنند. (یعنی بدن فربانی را میکند). در گشت و گذار ، این وسیله را دیدم و ناخودآگاه به یاد ای افتادم. وقتی اسرای را به آوردند، با و چوب از آنها استقبال کردند. هااز ضخیمی استفاده می کردند که نوک آنها را به اندازه چند سانت لخت کرده بودند، وقتی به پشت یا قسمتی از بدن می زدند نوک مسی آن تو بدن فرو می رفت بعد که می کشیدند ایجاد می کرد. من در اردوگاه بودم، وقتی (از ) را آوردند کابل دور سرش پیچیده بود و قسمت فلزی تو چشم او گیر کرده بود، موقع کشیدن، چشم او مجروح شد کاری نتوانستیم بکنیم و متاسفانه یک خودش را از دست داد. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹زیارت کربلا و نجف در یکی از سالهای ، تصمیم گرفت برای ایجاد یک سوژه و نمایش امکانات رفاهی و زیارتی در اردوگاه های ، ما را به زیارت و بفرستد. البته بشرطی که اسرا راضی به با و تایید رفتار مسالمت آمیز با آنها بشوند. البته هیچ یک از ما چنین شرطی را نپذیرفتیم و آنها به ناچار تن به خواسته ما ( ) دادند . ابتدا در گروههای چند نفری ما را به زیارت نجف و بعد به کربلا بردند. در حرم مطهر (ع) طبق سنت دیرین خود در برخورد با ، در همان مکان مقدس هم تا زمان خروج با کابل ما را کتک زدند. بعد از زیارت حضرت امام حسین (ع) پیاده بطرف مرقد ع، حرکت کردیم. در این حرم، خبری از کتک و نبود. به یقین عظمت، و ابهت آن حضرت، هنوز هم در فضای نینوا میدرخشید بطوریکه آنها حتی وارد هم نشدند و فرصت مناسبی بود تا بتوانیم بیشتر در آنجا بمانیم. شور و هیجان خاصی وجود داشت. میخواستم دورکعت بخوانم. فراموش نمیکنم وقتی نماز را رو به قبله شروع کردم، در پایان نماز بدلیل ازدحام زیاد اسرا، متوجه شدم نه تنها رو به قبله نماز را ادامه نداده ام بلکه از نقطه شروع نماز هم جابجا شده بودم 😅😅 پس از اتمام زیارت برای صرف ناهار به طبقه فوقانی حرم رفتیم جایتان خالی، پس از چند سال غذای تکراری و نامناسب، دلی از عزا درآوردیم. در هنگام خروج از نذری بود. مقداری برداشتم و این خرما را به مدت ۴ سال (تا زمان آزادی) در آن شرایط سختگیرانه عراقی ها نسبت به وسایل شخصی، نگهداشتم و وقتی به کشور بازگشتم آنرا از داخل کاغذ باز کردم. عجیب بود که پس از ۴ سال اثری از ترشی و یا کرم زدگی در این خرمای نذری وجود نداشت . این هم از کرامت و عنایت اهل بیت (ع) بود راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹ارتشی، بسیجی، یه لشکر الهی (۱) از اول که به درآمدیم، عراقی‌ها نسبت به اسرا رفتار متفاوتی داشتند. را چون مامور به دفاع از کشورشان می‌شناختند با رفتاری ملایم تر، اما با نیروهای ، رفتاری خصمانه و تندتر، که چرا به جبهه آمده‌اید؟ با هم که نپرس..!! اگر شناسایی می‌شدند و یا قیافه اسیر طوری نشان می‌داد که ظن سپاهی بودن بر او داشتند، و و بعضاً . اما بچه‌ها غیر از گروه‌های رفاقتی قبل از اسارت و یا گروه رفقای جدید و همزبان در اردوگاه، سعی می‌کردند یکپارچگی عمومی را در دید عراقی‌ها حفظ کنند. سال ۶۱ در (قدیم)، تقریبا همه شش آسایشگاه، ترکیبی از نیروهای بسیجی و ارتشی بود. عراقی‌ها مرتباً از طریق ارشد اردوگاه پیام می‌دادند که (بسیجی ها) و ارتشی‌ها باید از همدیگر جدا و در آسایشگاه‌های مجزا اسکان بگیرند. به چه دلیل؟ من هنوز هم نمی‌دانم!! از عراقی‌ها فشار و سخت‌گیری و از بچه‌ها و حتی بعضی اوقات بعد از ، شعار همگانی "ارتشی بسیجی یه لشکر الهی". کار بالا گرفت ...!! یک روز که همه برای ساعت ۸ صبح آماده شده بودند، درها را باز نکردند. ظهر شد و عصر شد و کم کم متوجه شدیم از طرف آنها اعمال تنبیه شده است. روز بعد، با ماندگاری شرایط، بچه ها تصمیم به و عراقیها هم بدون توجه به اعتراض ما، ناهار را هم قطع کردند. با اتمام ذخیره داخل آسایشگاه، تامین آب از پشت درهای بسته هم غیر ممکن شد!!. این ماجرا چند روز طول کشید، نه خوراک، نه آب، نه و نه آزاد باش !! محوطه اردوگاه خالی از بچه‌ها و در آسایشگاهای با در بسته هم یکی یکی از و از رمق و جنب و جوش می‌افتادند. روزانه چند مرتبه بچه های هر آسایشگاه با صدای بلند می‌خواندند و می‌خواستند صدای مظلومیتشان را به مردم و نگهبانان پشت دیوارهای اردوگاه برسانند. متنی تهیه می‌شد، جمله به جمله توسط یک نفر خوانده، و بقیه افراد که پشت پنجره‌ها جمع شده بودند، آن جمله را در اردوگاه با فریاد می‌خواندند. نداااا 😲 نداااا 😲 ایها الجنود العراقیون 😲 و ... حدود یک هفته یا بیشتر در این شرایط گذشت البته بچه‌ها از همان ابتدای بستن در آسایشگاه با و خوراک موجود در آسایشگاه، این شرایط را پشت سر گذاشتند. ماجرا ادامه دارد... (در ۴ قسمت) راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹وضعیت قرمز از دیدگاه ، خصوصا زندانبان‌های عراقی، تقریباً هر تحرک و فعالیتی ممنوع بود. تجمعات بیش از ۵ نفر به هر دلیل و موضوع، برگزاری ، سیاسی و عبادی، و .... ، همه ممنوع!! و در صورت مشاهده سربازان گشتی عراقی (در هر ساعت از شبانه روز) در ، عواقب سختی از جمله محرومیت‌های آزاد باش، ، و به دنبال داشت. لکن، علیرغم محدودیت‌ها، تقریباً همه فعالیت‌های فوق و بیشتر از آن، با نفراتی از ما در برابر نگهبانهای عراقی انجام می‌شد. و حتی در فعالیت‌های مهم‌تر و پرجمعیت‌تر، بعضی اوقات دیده بانی توسط چند نفر به صورت ماراتونی (اطلاع به یکدیگر) اجرا می‌شد. یکی از فعالیت‌های فراگیر، سبکهای مختلف بود که اکثرا در اوقات نظافت صبحگاهی ، توسط و فراگیران انجام می‌شد. دیگرانی هم بودند که وقت یک ساعته نظافت برای علایق ورزشی آنها ناکافی بود. ، ، ، ، مرحوم و ... به عنوان یا فراگیر با دیده بانی دوستان دیگر، معمولا به نوبت در مشغول فعالیت‌های و ورزشی بودند. بعضی اوقات که بچه‌ها مشغول اجرای یکی از ممنوعیات در زمان بسته بودن درهای آسایشگاه بودند، میدان دید دیده‌بان‌ها کمتر و امنیت برنامه حساس‌تر می شد. در این مواقع، دیده‌بان‌ها با استفاده از تکه ، رفت و آمد نگهبان عراقی در راهروها را از داخل پنجره‌ کنترل و در وقت ضرورت ""، را اعلام می‌کردند. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹جاسازی هر هفته حداقل دو بار و به صورت ناگهانی زده می‌شد. با زدن سوت، مسئولین عراقی هر سریعا خود را به آسایشگاه مربوطه می‌رساندند و با داد و فریاد ضمن هدایت بچه‌ها به صفوف ۵ نفره، مراقب اوضاع و تحرکات مخفی کارانه بچه ها بودند. معمولاً در این اوقات عراقی‌ها بخاطر ایجاد رعب و برخوردی خشن‌تر با ما داشتند. هر چند معمولا جز یکی دو تا مغزی خودکار، مداد و یا کاغذ نوشته ای، چیزی به دستشان نمی‌افتاد. بچه‌ها که همواره منتظر بودند، سعی در مخفی نگه داشتن و همیشگی اقلام ممنوعه خود داشتند ولی دلهره لو رفتن و پیدا شدن اشیا ممنوعه، تا آخر تفتیش ادامه داشت. -سرد و گرم، ، دفترچه و نوشته، و کاغذ از هر نوع و ...، از جمله اقلام ممنوعه بود. بیشترین اشیایی که در دست بچه‌ها و احتمال لو رفتن آن وجود داشت ، مداد، کاغذ و دفتر بود. که در صورت کشف آن توسط عراقی‌ها بسته به مقدار و محتوا، برخوردهای متفاوتی از جمله جمع آوری و ضبط، و حتی سلول انفرادی و به دنبال داشت. نجیب مسئول آسایشگاه ما بود که برخلاف اسمش بسیار ناقلا و نانجیب بود. او هر دفعه که تفتیش میکرد فقط کیسه‌های لباس، پتوها، لباس‌ها و حتی اطراف سطل‌ها و منبع آب را بازرسی می‌کرد و هیچ وقت پنجره‌های آسایشگاه را بررسی نمیکرد. بچه‌ها هم با خیال راحت در مواقع تفتیش هر مغزی خودکار یا مدادی که داشتند، بین درزها یا داخل پروفیل پنجره ها مخفی می‌کردند. یک روز، بعد از سوت تفتیش نجیب مستقیماً به طرف پنجره‌ها رفت و در آن تفتیش تعداد زیادی خودکار و مداد جاسازی شده در پنجره‌ها را جمع آوری و کاری به وسایل و لباس بچه‌ها نداشت. 😢😳😂 او وقتی از آسایشگاه بیرون آمد با قیافه‌ای جدی و پیروزمندانه مشت پر از خودکار و مداد خود را به نشان داد و گفت تو میگویی هیچی نداریم، پس این‌ها چیه؟ راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹عنایت اهل بیت (ع) یکی از موارد حساسیت برانگیز، با صدای بلند، و دعا بود که با عوامل آن بشدت برخورد و تنبیه و و بدنبال آن بود 😢 شبی در آسایشگاه یکی از بچه ها طبق روال همیشگی شروع کرد به اذان با صدای آهسته، برحسب اتفاق سرباز عراقی متوجه اذان شد و فرد به قول خودشان خاطی را صدا زد و به او گفت که فردا میروی زندان🥺 صبح روز بعد این جوان تقریبا بیست ساله را با سیلی و لگد به سلول انفرادی روانه کردند. تقریبا یک هفته ایی گذشت و ما هیچ اطلاعی از وضعیت او نداشتیم 😒 یک شب درب آسایشگاه باز شد و او با لبی خندان وارد و همه خوشحال شدیم. از او خواستیم جریان یک هفته در سلول را تعریف کند .🤗 .....در روز فقط سهمیه دو لیوان نیمه پر آب داشتم و دو وعده غذای خیلی کم. (سلول اتاقی کوچک بدون هیچگونه امکانات با یک پنجره کوچک بود که عراقی ها برای دیدن و دادن غذا و آب به زندانی از آن استفاده میکردند) . ...روز دوم (یک سرباز ثابت ) صدایم کرد که برایت آورده ام ، به سمت پنجره رفتم که لیوان آب را بگیرم ، آب را به زمین ریخت و نیشخندی زد و رفت . ... روز بعد دوباره آمد و گفت بیا برایت آب آورده ام ، به کنار پنجره رفتم خواستم را بگیرم که همان کار دیروز را تکرار کرد و آب را بر روی زمین ریخت. نا امید و برگشتم و او هم از کنار پنجره دور شد. ... روز بعد هم همین اتفاق افتاد . با خودم عهد کردم اگر اینبار برای دادن آب صدایم کند نمیروم. از طرفی و پذیرش ذلت و خواری از سرباز عراقی مرا رنج میداد . شب هنگام به یاد -حسین (ع) افتادم که چطور زیر بار تسلیم و ذلت نرفت .تا صبح با خودم کلنجار رفتم که همانطور که از نوشیدن آب صرف نظر کرد، من هم کمی مثل او باشم و به هیچ وجه حتی کنار پنجره هم نروم . فردای آن روز طبق روال روزهای قبل غدا را آورد این غذا مقدارش بیشتر بود اما بر حسب عادت کم غذایی نتوانستم همه را بخورم . سرباز دوباره مرا صدا کرد و گفت بیا لیوان آبت را بگیر ، از جایم تکان نخورم دوباره صدایم کرد و من حتی نگاهش هم نکردم. کمی صدایش را بلند کرد اما نه با خشونت و فریاد ، باز جوابش را ندادم و نگاهش هم نکردم ، میخواستم در مقابل نفسم و خواسته سرباز عراقی کنم ، برایم سخت بود و راستش کمی هم ترسیده بودم که مبادا بخاطر سرپیچی از او شکنجه ام کنند. دوباره صدای او در فضای کوچک اتاق که تماما سیمان بود پیچید . با صدای لرزان و آرام گفت بیا نگران نباش ، جا خوردم زیر چشمی نگاهش کردم ، در چشمانش بود. سرم را بالا گرفتم و گفت این بار دیگه آب را زمین نمیریزم بیا بگیر.. رفتم کنار پنجره. لیوان آب رو به دستم داد ، من هم مثل او دگرگون شدم. گفت بخور آب خنکه ، به آرامی و روی باز بهش گفتم امروز چطور شده که ... زود حرفم را قطع کرد و گفت "می خالف " یعنی مهم نیست!! من هم در جوابش گفتم تا نگویی نمیخورم . از او اصرار و از من امتناع . دیدم اشک از چشمانش جاری شد ،گفت باشه میگم .. من دیروز چند ساعت مرخصی گرفتم رفتم خونه ، تا وارد خانه شدم مادرم بطرفم آمد و یک سیلی محکم به صورتم زد🥵 شوکه شدم و علت را پرسیدم، با خشم و عصبانیت گفت با ایرانی چکار کردی ؟ گفتم ، چطور نمیدانم چی شده؟ لحظاتی مادرم آرام شد اما هنوز عصبانی بود ، گفتم بگو چی شده ؟ مادرم در حالیکه گریه میکرد گفت : دیشب خانم به خوابم اومد. خیلی ناراحت و خشمگین بود به من گفت ،، به پسرت بگو اگر دست از آزار و اذیت این سرباز من برنداره همه تان را نفرین میکنم !! ...من و این سرباز هردو منقلب شدیم او آن طرف پنجره و من این طرف ، دستم را گرفت و بوسید من هم دست به صورتش کشیدم.. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
، 🔹دکتر حسین اسیرداری وقتی خالی از ارزشهای انسانی می شود اولین تبعات خود را در مباحث بجا می گذارد . شرایط نامساعد بهداشتی، سوء تغذیه، آزار و های جسمی و روحی ، فشارهای عصبی و روانی، صدمات و جراحات بدنی و بسیاری از دیگر عواملی هستند که مولد بیماری بوده و نیازمند درمان می باشند و در چنین شرایطی وقتی دسترسی به درمان به سختی وجود داشته باشد تحمل شرایط اسارت بسیار بغرنج تر خواهد شد. به مناسبت دریافت خبر فقدان همبند گرانقدر ایام اسارت مرحوم ، بر آن شدم به منظور یادآوری خدمات ارزشمند آن جناب و ارج نهادن به سال‌ها خدمت بی‌منت ایشان در تنگنای ، خاطراتی از درمان در داشته باشم. با آن چهره خندان و بشاش همواره علی رغم فقدان کمترین امکانات و ، پذیرای بیماران اسیر و حتی بعضاً مراجعات سربازان و افسران بود. او که در زمان اسارت صرفا دانشجوی و با تجربه ای اندک بود، همیشه سعی داشت با مطالعه کتب پزشکی درخواستی از ، اطلاعاتی در خصوص تعامل با بیماری‌ها و موارد جدید را دریافته و به نوعی تسکین دهنده آلام و درد اسرا باشد. روزهای اول اسارت که بیشتر نیاز به تعویض زخمی‌ها و و کمک‌های اولیه بود با پیشنهاد خود و بهره‌گیری از تجربیات پزشکیاری در ، اتاق کوچکی بعنوان ، راه اندازی و به تنهایی و با کمترین امکانات پزشکی و کار خود را شروع نمود. او تمامی دوران ۸ سال و چند ماه اسارت خود را صرف مشاوره‌های درمانی، و تجویز پزشکی نمود.. 🔹گوشه ای از ابتکارات و خاطرات درمانی از وی متناسب با امکانات و محدودیتهای : 👈تامین محدود خصوصاً داروهای مسکن از طریق مجروحین و بیماران اعزامی به بیمارستان نظامی 👈نظارت بهداشتی و مدیریت درمان اپیدمی‌ها و بیماری‌های شایع در بین اسرا 👈 بستری نمودن و از بیماران بدحال در بهداری و انجام مقدمات اعزام ایشان به بیمارستان نظامی 👈انجام سرپایی با ابزاری همچون و دوختن و بخیه جای زخم با نخ و سوزن 👈 با زرورق پاکت های (از شایع ترین روشهای پر کردن دندانها در اسارت) ایشان بعد از اسارت با ادامه تحصیل در رشته پزشکی به عنوان متخصص ، همیشه در دسترس و پاسخگوی نیاز همبندان خود بود. کانال "ناگفته‌هایی هایی از اسارت" این ضایعه را به همه دوستان و آزادگان عزیز و خانواده آن مرحوم تسلیت عرض می‌نماید. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی ..... ادامه از قبل ، اسمی که برای نام آشناست. بدترین و وحشیانه ترین نوع های دسته جمعی بود. استقبال از اسرای جدید الورد به هر با کابل و شلنگ و باتوم و مشت و لگد...، در تونلی به طول حدود ۲۰ متر که در دو طرف سربازهای خشمگین ایستاده و برای عبور تک تک اسرا برنامه ریزی شده بود که نقطه ای از بدن آنها بدون ضربات قرار نگیرد. در ابتدای تونل سربازی قوی هیکل به اسم "مشعل" ایستاده بود با ضربه ای کارتی به گردن هر اسیر، او را گیج می‌کرد تا توان گذشتن سریعتر را از او بگیرد تا دیگر سربازان بتوانند از سر تا پای او را با ضربات نوازش کنند. توصیف آن شرایط از توان هر قلم و بیانی عاجز است. فضایی که در آن "تونل مرگ" اجرا می‌شد هم گویا با اسرا یار نبود..یک طرف سیم خاردارهای حلقوی از بالای دیوار تا کناره و روی زمین و طرف دیگر بلوک های سیمانی لبه تیز و انباشته شده قرار داشت. بعد از گذر از آن تونل وحشت و مرگ، محال بود کسی طعم زخم و لبه تیز بلوک های سیمانی را مضافا نچشیده باشد... از طرف دیگر اگر کسی خیلی هم فرز و دارای بدنی ورزیده و عضلانی هم بوده و توانسته باشد آن شکنجه ها را تحمل کرده باشد، دیدن آن صحنه های ناجوانمردانه ضرب و شتم دوستان و همرزمان، خود شکنجه ای بس دردناکتر بود...کم سن و سال ها و پیرمردها و کم بنیه هایی در میان ما بودند که آسیب پذیری بیشتری داشتند... یادم هست همرزم عزیزم ، بدنی نحیفی داشت، ران پای او با ضربات کابل قاچ شده و زخم بزرگی برداشته بود. در نهایت ۵۰۰ نفر را در دو آسايشگاه، هر کدام ۲۵۰ نفر جای دادند. آسايشگاه هایی که طبق معمول فضایی برای حداکثر ۱۰۰ تا ۱۲۰ نفر بیشتر جای نداشت. طوری بود که بصورت نوبتی باید دراز میکشیدی تا بتوانی کمی از خستگی و رنج را کم کنی... استقرار در آسايشگاه تقریبا همزمان با غروب آفتاب بود، مغرب و عشاء را با بجا آورده و از شدت خستگی و درد، همه نیمه جان و مچاله شده افتادیم. ناگهان با صدای بلند یکی از بچه ها که نماز داره قضا میشه و فرصت نیست همه بلند شدند که در جا تیمم و نماز صبح را بخوانند. از طرف دیگه ها که متوجه موضوع شدند آمدند پشت پنجره آسایشگاه که چه خبره؟؟!! چرا بلند شدید؟؟! ممنوع هست و خاموشیه و داد و بیداد و انواع و اقسام فحش هایی که لیاقت خودشان را داشت... مترجم آسايشگاه بهشون گفت برای نماز بیدار شدیم. گفتند که چه موقع نمازه و هنوز که نشده و ساعت ۳ صبح هست و شما قصد مخالفت و شورش دارید و فلان و بهمان. و پرونده ای دیگه برای فردای بچه های آسايشگاه درست شد؟؟!! ... جریان از این قرار بود، در میان همه فقط یک ساعت مچی وجود داشت ، متعلق به اسیری به نام استاد عظیم و از بهمراه داشت و بطور مخفیانه آن را حفظ کرده بود. او دارای بدنی لاغر و نحیف و استخوانی و عینک ته استکانی هم به چشم داشت. گویا اثر ضربات روی هم تأثیر گذاشته و او را هم به اشتباه انداخته بود.😂😂 ادامه دارد ....... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan