eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
258 دنبال‌کننده
36 عکس
49 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزیز سلام با توجه به زحمات زیاد در تهیه این خاطرات، لطفا ما را در انتشار و پخش آن با استفاده از گزینه هدایت "<---"، به دوستان، کانال‌ها و گروه‌های دیگر، یاری نمائید.. با تشکر- ادمین
🔹صبحانه چای شیرین تابستان اولین سال اسارت ما بود. بعد از یک ماه سرگردانی و گرداندن ما در بصره و و و ، تازه در آسایشگاه‌های اردوگاه اسکان گرفته بودیم، با حداقل امکانات. حدوداً ۴۰۰ نفر بودیم هر نفر دو قطعه پتو، یک بالشت، یک دست لباس زیر، یک (لباس بلند عربی) و یک جفت دمپایی پلاستیکی. برای خوراک هم روزانه، دو قطعه نان برای هر نفر (تقریبا شبیه نان کوچک که خمیر آن هم قابل استفاده نبود) و به همراه و شکر برای که به اردوگاه تحویل می‌دادند. صبح‌ها بعد از آمار و همه منتظر صبحانه بودند. از هر آسایشگاه مسئولین چای به آشپزخانه می‌رفتند و دو سطل (حلب روغن ۱۷ کیلویی ) برای ۱۲۰ نفر تحویل می‌گرفتند. صبحانه ما همین بود. ۱۲ نفر، از هر گروه یک نفر (ظرف مخصوص برای توزیع غذا) به دست، جلوی سطل‌ چای به صف و مسئول توزیع چای مشغول تقسیم آن می‌شد. سهم هر نفر یک پیمانه ( کاسه کوچک خمیر ریش تراش، که از وسایل شخصی سربازان عراقی قبلاً مستقر در این آسایشگاه‌ها به جا مانده بود😂). در هر یقلوی، مسئول توزیع، ۱۰ پیمانه چای شیرین می‌ریخت. این ۱۰ پیمانه تقریباً به ارتفاع دو سانتی‌متر از کف یقلوی را پر می‌کرد. گروه های ۱۰ نفره همه دور هم نشسته و منتظر صبحانه (چای) بودند. حالا وقت خوردنه، نه قاشقی نه استکان و لیوانی و نه هیچ چیز دیگر. هرکس به نوبت، یک قلوپ از لب یقلوی سر می‌کشید البته و یقلوی آلومینیومی !!😳😳😂 تازه لبه یقلوی هم به سمت بیرون برگشته، نوبت هر که می‌شد، بین لب گذاشتن بین لبه یقلوی یا خم برگشته دو دل میشد (که کدامیک کمتر ریخت و پاش دارد). حالا، اگر دوست صرفه جویی هم، تکه نانی از دو قرص جیره روز قبل کنار گرفته بود، وقتی نوبتش می‌شد را در یقلوی چای می‌زد که به دهان بگذارد ولی با اعتراض بقیه به خاطر شناور شدن خرده‌های خمیر روی چای مواجه می‌شد. بالاخره طی دو یا سه دور دست به دست شدن صبحانه صرف شده و باید مشغول امور روزانه و در انتظار ناهار می‌ماندیم که آن هم قصه خود دارد. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹رانندگی اتوبوس اولین گروه اسرا توسط 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹حفظ قرآن از آسایشگاه بیرون آمدم به طرف میدان وسط اردوگاه در حرکت بودم. چند قدمی بیشتر نرفته بودم که با برخورد کردم. مثل همیشه خیلی خون گرم و دوستانه برخورد کرد. سلام و علیکی کردیم سپس گفت بعد از ظهر ساعت ۴ در آسایشگاه ۱۴ را می‌خوانم. اولین بار بود که خود را در برابر آزمون و قضاوت جمع زیادی از دوستان قرار می‌داد. همه از مشغولیت به حفظ قرآن او و دیگر دوستان شنیده بودیم، ولی ... مملو از جمعیت شده بود، بچه ها، چند هم برای کنترل اوضاع و رصد کردن رفت و آمد در راهرو و محوطه اردوگاه گذاشته بودند. تعدادی هم محفوظات او را از روی قرآن دنبال و کنترل می‌کردند. عبدالرضا، بدون توجه به شلوغی جمعیت و دستپاچگی، شروع به خواندن ، از حفظ نمود. همه متعجب از سرعت و بدون تپق او شده بودند. الحمدالله جلسه به خوبی و بدون مزاحمت برگزار شد. همین فعالیت آشکار و سوره‌های بزرگ دلیلی شد برای تبلیغ و حفظ قرآن. در آن زمان، تقریباً بسیاری از بچه‌های مذهبی ساعات زیادی از اوقات شبانه روز خود را به حفظ قرآن و یا مرور اجزا و سوره‌های حفظ شده می‌گذراندند. عبدالرضا و دیگر هم برای بهبود کار، سبک و روش تعریف کرده بودند. بعضی اوقات، بچه‌ها برای مرور و تسلط بر سوره‌های حفظ شده، دونفره به دور میدان وسط اردوگاه قدم می‌زدند و به روش‌های مختلف تمرین می‌کردند. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹شکنجه روحی و روانی 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹کاروان اسرا در بصره محل نگهداری ما در گرمای بصره، فقط یک سالن با سقف کوتاه بدون هیچ گونه امکانات، در یک بود. طی آن ۹ روز، هر روز به تعداد ما افزوده می‌شد یعنی در هر مرحله ، به هر تعداد می‌ گرفتند، آنها را به محل ما می آوردند. شرایط خیلی ناهنجار بود. ۴۰۰ نفر اسیر مجروح، ، سنین متفاوت از ۱۲ ساله (تازه از خانواده جدا شده) تا پیرمرد ۶۵ ساله و بیشتر. بوی درهم آمیخته و و ادرار هم ناگفتنی است. روزانه فقط یک بار به مدت نیم ساعت ما را از آن سالن بیرون می‌بردند. هواخوری، توالت، و حتی کردن در همان نیم ساعت. گفتم حمام!! حدود ۱۵ تا ۲۰ نفر اسیر لخت می‌شدند و در یک صف می‌نشستند شلنگ را از روی سر همه رد می‌کرد، بعد از خیس شدن دوباره شلنگ را از روی سر همه برمی گرداند. یالا، خلاص، روح و گروه بعدی..😂 یادمه در یکی از این نیم ساعت‌ها، تعدادی از مجروحین، در مقابل صف کشیده بودند. هر کس تیری ترکشی و زخمی داشت در این صف نشسته بود. دکتر، همان جا بچه‌ها را و حتی می‌کرد. یکی از بچه‌ها تیر در شانه‌اش مانده بود، دکتر با یک چاک روی شانه‌اش ایجاد و با پنس به دنبال می‌گشت تا اینکه یک از شانه او خارج کرد. یکی از روزها تعدادی آوردند و همه ما را سوار بر اتوبوس کردند ظاهراً از قبل در اعلام شده بود، اسرا را به نمایش می‌گذارند. اتوبوس‌ها با و ، پشت سر هم در میان ازدحام و شلوغی مردم، در خیابان‌های بصره جولان می‌دادند. مردم که گویا حس پیروزی به آنها دست داده بود با پرتاب آب دهان و گوجه گندیده و تخم مرغ و نشان دادن چنگ و دندان از ما استقبال می‌کردند. ما هم خدا را شکر می‌کردیم که با حضور نگهبان‌ها به دست مردم نیفتادیم😄😳 راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹دوستان عزیز سلام با توجه به زحمات زیاد در تهیه این خاطرات، لطفا ما را در انتشار و پخش آنها با استفاده از گزینه هدایت "<---"، به دوستان، کانال‌ها و گروه‌های دیگر، یاری نمائید.. با تشکر- ادمین 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹کتک زدن حاج آقا ابوترابی هر چند مدت تعدادی از را از یک اردوگاه به دیگر منتقل می کردند تا به خیال خودشان ارتباطات و کلونیهای دوستانه را بشکنند. روزی گروه حدیدی را آوردند. شایع شده بود، که که شخصی و صفات شخصیتی و اخلاقیش قبل از خودش به همه جا رسیده بود، در بین آنها بود. مشتاق بودم ایشان را ببینم، بدنبال او بودم که در جمعی که مشغول قدم زدن بودند، او را دیدم. زده شد، افراد هر اطاق باید در ستونهای پنج نفره پشت سر هم می نشستیم و بعد از شمارش و توسط ، داخل اتاقها می شدیم. من هم که شاغل در . ، یک اطاق کوچک بود که تعدادی تخت در آن برای خدمات دهی به مجروحان و مریض ها چیده شده بود. ساعتی از داخل شدنمان به بهداری نگذشته بود که عراقیها با سر وصدای زیاد در بهداری را باز کردند و را با بدنی خون آلود داخل کردند. آنقدر او را با و لگد زده بودند که بی حال شده بود. او را فورا روی تخت خواباندیم. ، اول سینه ایشان که زخمی بزرگ داشت بخیه زد. پشتش هم در اثر به صورت خط خط ورم کرده و سیاه شده بود. من با ناشیگری برای بر طرف شدن خون مردگیهای پشت او را پماد ویکس مالیدم ولی چون از سر کابل لخت کابلها، زخم شده بود، پماد به زخمها رسید و زجر این عزیز بیشتر شد. وقت نماز مغرب و عشا شد. حاجی وضو گرفت که نماز بخواند هر چه سعی می کرد ایستاده نماز بخواند، نتوانست و به زمین می افتاد. اصرار کردیم نشسته نماز بخواند، لبخندی زد و گفت نه آقا جان، "می توانم" و بالاخره، ایستاده نماز خواند. صبح بعد از اذان صبح که نمازشان را خواندند، سر به سجده گذاشتند وذکر می گفتند.من فکر کردم خوابشان برده گفتم حاج آقا برید روی تخت بخوابید، می گفت بیدارم تا اینکه آفتاب طلوع کرد و آمد و روی تخت خوابید. روزهای بعد متوجه شدم، برنامه حاجی این بود که بعد از نماز صبح سر به سجده می گذاشت و تا طلوع خورشید ذکر می گفت. البته من حدس زدم که حافظ قران و مشغول مرور سوره ها بودند. با این اعمال و آن بدن مجروح ، به خود گفتم، انسان باید دارای یک قدرت معنوی خیلی قوی باشد تا بتواند از عهده آن بر آید. روحش شاد و انشالله جدش وخودش شفیع ما بشوند . راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹زیارت کربلا و نجف در یکی از سالهای ، تصمیم گرفت برای ایجاد یک سوژه و نمایش امکانات رفاهی و زیارتی در اردوگاه های ، ما را به زیارت و بفرستد. البته بشرطی که اسرا راضی به با و تایید رفتار مسالمت آمیز با آنها بشوند. البته هیچ یک از ما چنین شرطی را نپذیرفتیم و آنها به ناچار تن به خواسته ما ( ) دادند . ابتدا در گروههای چند نفری ما را به زیارت نجف و بعد به کربلا بردند. در حرم مطهر (ع) طبق سنت دیرین خود در برخورد با ، در همان مکان مقدس هم تا زمان خروج با کابل ما را کتک زدند. بعد از زیارت حضرت امام حسین (ع) پیاده بطرف مرقد ع، حرکت کردیم. در این حرم، خبری از کتک و نبود. به یقین عظمت، و ابهت آن حضرت، هنوز هم در فضای نینوا میدرخشید بطوریکه آنها حتی وارد هم نشدند و فرصت مناسبی بود تا بتوانیم بیشتر در آنجا بمانیم. شور و هیجان خاصی وجود داشت. میخواستم دورکعت بخوانم. فراموش نمیکنم وقتی نماز را رو به قبله شروع کردم، در پایان نماز بدلیل ازدحام زیاد اسرا، متوجه شدم نه تنها رو به قبله نماز را ادامه نداده ام بلکه از نقطه شروع نماز هم جابجا شده بودم 😅😅 پس از اتمام زیارت برای صرف ناهار به طبقه فوقانی حرم رفتیم جایتان خالی، پس از چند سال غذای تکراری و نامناسب، دلی از عزا درآوردیم. در هنگام خروج از نذری بود. مقداری برداشتم و این خرما را به مدت ۴ سال (تا زمان آزادی) در آن شرایط سختگیرانه عراقی ها نسبت به وسایل شخصی، نگهداشتم و وقتی به کشور بازگشتم آنرا از داخل کاغذ باز کردم. عجیب بود که پس از ۴ سال اثری از ترشی و یا کرم زدگی در این خرمای نذری وجود نداشت . این هم از کرامت و عنایت اهل بیت (ع) بود راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹حسین، علی محمد، تقی فضا اینقدر تنگ و فشرده بود که اکثراً نشسته بودند. به ندرت کسی می‌توانست در آن سالن کوچک دراز بکشد اگر یک نفر به هر دلیل سر پا می‌ایستاد، خیلی سخت مجدداً می‌توانست جایی برای نشستن پیدا کند. گرما و در هم آمیختگی بوی تعفن عرق و خون و جراحت هم در آن گرمای تیر ماه ، مزید علت شده بود. من که نشسته به خواب رفته بودم با صدای فریاد و همهمه بچه‌ها از خواب بیدار شدم. خوب به صداها گوش دادم، نیمه شب آمده بود و چند نفر را برای بازجویی صدا می‌کرد. بقیه را پیدا کرده بودند ولی با آن صدای نکره و که گوش ما هنوز به آن آشنا نبود، صدا می‌زد "حسین، علی محمد، تقی" بچه‌ها هم که از خواب بیدار شده بودند در تکاپو بودند زودتر نام برده را پیدا کنند و مجدداً بتوانند چرتی بزنند. پس از چند مرتبه تکرار اسم، به خود آمدم رفتم نوشته دست سرباز را مشاهده کردم و مطمئن شدم شخص مورد نظر او من هستم!! اشاره کردم، من هستم. پرسید انت؟ بعد هم به خاطر عصبانیت انتظار و فریاد زدن‌ها با یک پس گردنی مرا از سالن بیرون انداخت. چرا من؟ با توجه به کارم در ، نسبت به هرگونه احتمالی از جمله رفتن روی و و.... ، توجیه شده بودیم. به همین دلیل برای امکان ، بعد از حادثه پشت و قسمت‌های مختلف پیراهن که پوشیده بودم، پر بود از نوشته‌ها، " اللهم اجعلنی من جندک، ، ع و ... " همین موجب شده بود که تصور کنند همه خرابکاری‌های جبهه و شهرهایشان گردن من است.😳😂😭 و به دنبال آن انجام بازجویی ویژه!! قبل از من دو نفر دیگر را یکی یکی به اتاق بردند من هم دست‌ها از پشت بسته، پشت در اتاق روی زمین نشسته بودم. از سوال و جواب چیزی نمی‌شنیدم فقط فریادهای رفقای تحت بازجویی زیر هول و اضطراب من را دوچندان می‌کرد. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan