eitaa logo
خـــاتـون🦋
16هزار دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
»سرگذشتِ جذابِ بـــــادام گُل و ســـالار خان💓
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 رباب که بیاد بیدار میشم‌... اخم کردم و بیرون میرفتم که شنیدم به سیما گفت : بهترین لباستو تنت کن ... بدجور داشتن عصبیم میکردن ... برگشتم تو اتاق و حوصله نداشتم ... مدام عصبی میشدم و نمیتونستم بشینم .. با خودم کلنجار میرفتم‌... دم دمای ناهار بود که خاله اومد حداقل بودنش نور امیدی بود ... با عجله بیرون رفتم‌... نفس زنان بهش رسیدم و گفتم : خاله اومدی ؟‌ _ اره ...رو بهم شد و گفت : چرا انقدر عجله داری ؟‌ _ سلام خاله ...علی بزرگ شده ؟‌ صدای سالار بود که از پشت سرم‌گفت : اره داشت با اسب میومد ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم : الان کجاست ؟ خاله خندید و گفت : سالار سر به سرش نزار ... چونه امو بین دست گرفت تکونی داد و گفت : اون نوزاد فعلا که حتی نمیتونه گردنشو نگه داره ... سالار لبخندی زد و گفت : عمه خانم اومده ... خاله لبهاشو جمع کرد و گفت : شنیدم‌...بیشتر شوکه شدم از اومدنش ... سالار سکوت کرد و دوتایی بالا میرفتن ... اردلان رو بین درخت ها دیدم‌که داره میره ...