🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وسیزده
دلمگرفت و باورم نمیشد بخوام اونطور گریه کنم...
نگین رو چادر سرش کردن و شال بستن و بردن بیرون ....
اقام جلوی پاهای نگین به عنوان هدیه گوسفند قربونی کرد ...
مامان با اخم گفت :انقدر گریه کردی چشم هات باد کرده ...
_ دلم براش تنگ میشه ....
_ دختر همینه دیگه ...دل من برای تو تنگ نمیشه که مادرتم ...؟
دستمو پشتش گذاشتم و همو فشردیم ...
نگین سوار بر ماشین رفت و مهموناشون همه رفتن ...
دادا و ننه خیلی اصرار کردن اونشب بمونم ولی میدونستم که سالار میاد دنبالم ...
همونم شد و چراغ ماشینش رو که دیدمگفتم : باید برم ...
اشک رو تو چشم های مامان دیدم و اینبار منم دلم گرفت از رفتنم ...تا عمارت سالار باهام صحبت نکرد و میدونست که خیلی دلم گرفته ...
فقط دستمو بین دستش گرفته بود ...
همون دستش برای من بیشترین دلگرمی بود ...
اونشب تا دم دمای صبح نخوابیدمو حس بدی داشتم انگار قرار بود اتفاقی بیوفته و به من الهام میشد...
به سالار خیره شدم اروم خواب بود و...
#به_قلم_فاطمه