eitaa logo
خـــاتـون🦋
15.7هزار دنبال‌کننده
5 عکس
2 ویدیو
0 فایل
»سرگذشتِ جذابِ بـــــادام گُل و ســـالار خان💓
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 صفیه بدو بدو جلو رفت و سلام کرد ... نگاهی به عمارت انداخت و گفت : خدا برادرم و بیامرزه چه جایی برای بچه هاش گذاشت و رفت .... صفیه دعوتش کرد داخل و گفت :خانم خونه نیست؟‌ سالار از پشت سرش گفت : خوش اومدی عمه خانم‌... عمه به سمتش چرخید و گفت : اخ قربونت بشم‌... ببین کی اینجاست ؟ دستهاشو باز کرد و محکم‌سالار رو فشرد ... اونیکی درب باز شد و دخترش پیاده شد ... بلوز و شلوار تنش بود و عینکش رو بالای سرش زد و به سالار خیره بود ... اروم به سمتشون رفتم‌...گرم صحبت بودن و متوجه من نشدن ... سالار لبخندی زد و گفت : چرا بی خبر اومدین ؟‌ _عمه جان بی خبر چی دیروز اومدم عروسی پسر دوستم شب رفتم خونه عمه کوچیکت و الانم اومدم اینجا ... یکسال بیشتر نیومده بودم ... رفتم‌ سرخاک اقام و بابات و مادر خدا بیامرزم ... دخترش ماشین رو دور زد و روبروی سالار ایستاد ...دستسو جلو برد و گفت : سلام ... سالار با تردید دستشو فشرد و گفت :‌سلام ...سیما خوش اومدی ‌..