🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وپانزده
صفیه بدو بدو جلو رفت و سلام کرد ...
نگاهی به عمارت انداخت و گفت : خدا برادرم و بیامرزه چه جایی برای بچه هاش گذاشت و رفت ....
صفیه دعوتش کرد داخل و گفت :خانم خونه نیست؟
سالار از پشت سرش گفت : خوش اومدی عمه خانم...
عمه به سمتش چرخید و گفت : اخ قربونت بشم...
ببین کی اینجاست ؟ دستهاشو باز کرد و محکمسالار رو فشرد ...
اونیکی درب باز شد و دخترش پیاده شد ...
بلوز و شلوار تنش بود و عینکش رو بالای سرش زد و به سالار خیره بود ...
اروم به سمتشون رفتم...گرم صحبت بودن و متوجه من نشدن ...
سالار لبخندی زد و گفت : چرا بی خبر اومدین ؟
_عمه جان بی خبر چی دیروز اومدم عروسی پسر دوستم شب رفتم خونه عمه کوچیکت و الانم اومدم اینجا ...
یکسال بیشتر نیومده بودم ...
رفتم سرخاک اقام و بابات و مادر خدا بیامرزم ...
دخترش ماشین رو دور زد و روبروی سالار ایستاد ...دستسو جلو برد و گفت : سلام ...
سالار با تردید دستشو فشرد و گفت :سلام ...سیما خوش اومدی ..
#به_قلم_فاطمه