eitaa logo
خـــاتـون🦋
16.2هزار دنبال‌کننده
10 عکس
3 ویدیو
0 فایل
»سرگذشتِ جذابِ بـــــادام گُل و ســـالار خان💓
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 بالاخره صدای گریه بچه اومد ...من چشم هامو بسته بودم و تند تند نفس میکشیدم ... خاله رباب نوزاد رو بغل گرفت و گفت : خداروشکر پسره ... اروم چشم هامو باز کردم‌... انقدر کوچیک و سفید بود که ناخواسته خندیدم‌... از پشت سر خاله رباب جلو رفتم و گفتم‌ : خاله ببینمش ؟‌ بند نافشو نخ بستن و بریدن و خاله رباب لای ملحفه پیچید و بچه رو خونی بین دستهام گذاشت ... اون لحظه بغض کردم و به مینا که بی جون افتاده بود خیره شدم‌... خوش بسعادتش که مادر شده بود... اونم‌ مادر اون کوچولو بامزه و خوشگل ... انگشتمو بین دست کوچولوش گذاشتم و محکم‌ گرفت ... با خوشحالی گفتم : مینا ببین دستمو گرفت ... مینا خیس عرق بود و فقط چشم هاش و تکون داد ... هادی براشون گوسفند برید و جیگرشو داغ داغ براش کباب کردن ... صفیه همه جارو مرتب کرد ...لباسهای مینا رو عوض کردن ...رختخواب تمیز پهن کردن و خاله رباب اشاره کرد من اول تو رختخوابش بخوابم ...