🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وپنج
بالاخره صدای گریه بچه اومد ...من چشم هامو بسته بودم و تند تند نفس میکشیدم ...
خاله رباب نوزاد رو بغل گرفت و گفت : خداروشکر پسره ...
اروم چشم هامو باز کردم...
انقدر کوچیک و سفید بود که ناخواسته خندیدم...
از پشت سر خاله رباب جلو رفتم و گفتم : خاله ببینمش ؟
بند نافشو نخ بستن و بریدن و خاله رباب لای ملحفه پیچید و بچه رو خونی بین دستهام گذاشت ...
اون لحظه بغض کردم و به مینا که بی جون افتاده بود خیره شدم...
خوش بسعادتش که مادر شده بود...
اونم مادر اون کوچولو بامزه و خوشگل ...
انگشتمو بین دست کوچولوش گذاشتم و محکم گرفت ...
با خوشحالی گفتم : مینا ببین دستمو گرفت ...
مینا خیس عرق بود و فقط چشم هاش و تکون داد ...
هادی براشون گوسفند برید و جیگرشو داغ داغ براش کباب کردن ...
صفیه همه جارو مرتب کرد ...لباسهای مینا رو عوض کردن ...رختخواب تمیز پهن کردن و خاله رباب اشاره کرد من اول تو رختخوابش بخوابم ...
#به_قلم_فاطمه