eitaa logo
خـــاتـون🦋
15.9هزار دنبال‌کننده
7 عکس
3 ویدیو
0 فایل
»سرگذشتِ جذابِ بـــــادام گُل و ســـالار خان💓
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سیما گریه میکرد و گفت : گرمم بود زن دایی ...این دختر دیونه است ..‌ خواستم بهش دوباره حمله ور بشم که سالار فریاد زد بادام برو تو اتاق ... مچ دستمو محکم گرفته بود و با خشم نگاهم میکرد ... نفس زنان گفتم : دستمو ول کن ... _ صداتو برای من‌بالا نبر ... ترسیدم و دلخور شدم‌... دستمو ول کرد و به طرف اتاق راه افتادم‌... عمه خانم غر میزد اینجا بی صاحب شده اون دختر چطور به خودش اجازه میده پاره تن منو بزنه ....باید دستهاشو قلم کنین .. سالار به خودت بیا چرا انقدر بی عرضه شدی پسر ... تو یه تعره میزدی همه شلوارشون رو خیس میکردن ... از دور نگاشون کردم و رفتم داخل ....از عصبانیت مدام اینور و اونور میرفتم ... سالار با خشم درب رو باز کرد و گفت : این چه بساطی بود ؟ با چشم های درشت شده ام نگاهش کردم و گفتم : انگار خیلی بهت خوش میگذشت ... اونجا نصفه شبی چیکار داشتی؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 با خشم گفتم ؛ اونجا نصفه شبی چیکار داشتی ؟ اون دختر تو بغلت چی میخواست ...جوری داد میزدم که کم مونده بود گلوم جر بخوره ....از پشت سرش سیما فریاد زد ... به تو چه ربطی داره ..‌اون پسر دایی منه ...اون روزایی که عشق بین ما یود تو کجا بودی ؟‌ با نگاهم به سالار چشم دوختم و گفت " سیما چرت نگو ... با مشت تو سینه اش کوبیدم و گفتم : تو با معشوقه قدیمی ات تو باغ بودی و من اینجا چشم انتطارت بودم‌... سیما فریاد زد من معشوقه اش نیستم تو هر* ای ... سالار با عصبانیت سیما رو به بیرون هل داد و گفت : مراقب حرف هات باش ... سیما ترسیده بود و گفت : اون منو کتک زده بعد من مراقب رفتارم باشم‌... _ اون زن منه ...ناموس منه ... چقدر این حمایت کوچولوشو دوست داشتم‌... همین که نذاشت سیما بهم اهانت کنه ... بال و پر گرفتم و گفتم‌: تو در اصل هرزه ای .... سالار نگاهش کافی بود که سکوت کنم و به سیما گفت : همین الان برگردین تهران ... صفیه رو صدا زد و گفت : به عمه خانم بگو تا افتاب نزده برگردن خونشون ....
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سیما دستهاشو روی دهنش گذاشت و گریه کنان گفت : تو منو چرا نمیبینی سالار ...این همه سال عشقمو ندیدی ؟‌ _ فقط برو ... سیما عقب عقب میرفت و گفتم : به معصومه قبلیت چشم دوختی ؟ سالار به سمت چرخید و چنان به صورتم کوبید که جای انگشت هاش روی صورتم جا موند ... چشم هامو بستم و خواستم مانع ریختن اشک هام بشم ... سالار با خشم اتاق رو بهم ریخت وچنان با مشت تو شیشه کوبید که شیشه ها خورد شد روی زمین ریخت .. از بین انگشت های دستش خون میچکید ...نفس نفس میزد و میشد اون شدت عصبانیشتو حس کرد ... خون از چشم هاش میبارید و از ترس نمیتونستم نگاهش کتم ... همه اتاق رو بهم ریخت و ظروف مسی روی طاقچه رو زمین ریخت ... به زخم دستش اهمیت نمیداد و عصبی بود ... فریاد زد این همه جسارت رو از کجا اوردی ؟‌تو چطور جرئت کردی ؟‌ تو به چه حقی تو صورت من نگاه میکنی .... سرمو بالا گرفتم و چشم های خیس اشکمو بهش دوختم و گفتم : از دوست داشتنت ....از عشقی که نسبت بهت دارم‌...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سرمو بالا گرفتم تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم‌" از دوست داشتنت از عشقی که تو وجودم نسبت بهت داشتم و تازه فهمیدم .. بهم چشم دوخت شاید توقع شنیدن اون کلمات رو از من نداشت ....به صورتم‌نگاه کرد و بیرون رفت ... قطره های خون‌زمین میریخت و فقط تو حیاط فریاد زد افتاب نزده عمه خانم رو ببرین ... بیرون عمارت رفت و من به اتاقی که زیر و رو شده بود خیره موندم‌... صفیه و یکی دیگه از خدمتکارا با عجله اتاق رو جمع میکردن ... صدای پچ‌پچ‌همه بلند شده بود ... صفیه شیشه خورده هارو جمع کرد و گفت : خانم دستت درد نکنه ...دلم خنک شد ...سیما و مادرش خیلی به ما زور میگفتن ... شما نبودی اون روزا که چطور به ما بی حرمتی انجام‌ میدادن ... اشکهامو پاک کردم و گفتم : دارن میرن ؟‌ _ بله اگه خدا بخواد ...میترسم باز عمه خانم یه بهونه بیاره و بمونه ...همه میدونستن که سالار خان اونو نمیخواست ...من دیدم چطور دختره بی حیا داشت به طرف سالار خان میرفت ... به موقع رسیدی و درس حسابی بهش دادی خانم ... زانوهام بغل گرفتم و گفتم : سالار کجا رفت ::؟‌
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 _ خبر ندارم‌ خانم‌ به ما نمیگن ...ولی جایی نمیره الان عصبی بود رفت بیرون ... اولین باره اونطور سالار خان رو میدیم اونطور عصبی ... به صورتم خیره شد و گفت : جای انگشت های سیما ست؟ یه لحظه به فکر فرو رفتم اون لحظه ای سیما داشت جلو همین در بهم حمله میکرد ...سالار با عجله بین ما ایستاد و دست سیما رو گرفت و نذاشت حتی انگشتش لمسم کنه ...با خشم به سیما گفت : چه غلطی میکنی ...حواست هست به کی داری حمله میکنی ؟ لبخند رو لبهام نشست و گفتم : خیلی قشنگ بود ... صفیه باتعجب گفت : چی قشنگ بود خانم‌؟‌ به خودم اومدم و گفتم: هیچی صفیه ...هی چیز... صدای روشن شدن ماشین عمه خانم بود ... از پشت پرده نگاه کردم و با خشم به خاله میگفت " یادتون باشه بیرونم کردین ... خاله با دلخوری گفت : عمه خانم مقصر سیما بوده ...اون چه سر و وضعی بود ؟‌ سیما جلو اومد و گفت : زن دایی تو رو خدا اینطور نگو ...من سالار رو بیشتر از جونم دوست دارم ... یادت نیست بخاطر اون چطور خودمو کتک میزدم‌... همه میدونن که من سالار رو میخوام ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 چرا نمیخواین قبول کنین ... خاله آهی کشید و گفت : سیما همه هم میدونن که سالار تو رو نمیخواد ...همه میدونن انتخاب سالار تو نبودی ... بادام همه چیز سالار ...اون طوری اونو دوست داره که هیچ کسی رو دوست نداشته ... برو سیما جان ...توام انشالله خوشبخت بشی... سیما و عمه خانم رفتن و من دورشونو رو نگاه میکردم .... همه جارو مرتب کردن و دیگه نزدیک سحر بود که منم خوابیدم .... تو اتاقم مونده بودم و بیرون نمیرفتم ...نه به صبحونه ام لب زدم نه به ناهار ...سالار نبود و فردا شب برای علی شام میخواستن بدن و براش جشن حموم دهم بگیرن ... تو اتاق زانوی غم بغل گرفته بودم که خاله اومد داخل... از دور لبخندی زد وگفت : چرا امروز بیرون نیومدی ؟‌ نگاهش کردم و خواستم به احترامش بلند بشم که مانع شد ...روبروم نشست به سینی ناهار دست نخورده نگاه کرد و گفت : هیچی نخوردی ؟‌ _ میل ندارم‌... _ مگه میشه ؟‌ با خودتم قهری ؟ دیشب که خوب بلد بودی بزنی و مو بکشی ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 خاله میخندید ...اهی کشیدم و گفتم : خاله مسخره نکن ...اون عصبیم کرد ..‌اگه یکی به شوهرت چشم داشت چیکارش میکردی ؟ خاله دستمو فشرد و گفت : من هیچی چون مثل تو جرئت نداشتم ‌..ولی تو خیلی خوب از خودت و سالار دفاع کردی ... همیشه به خودم میگفتم سالار تو رو دوست داره توهم دوستش داری ...ولی دیشب ثابت کردی که بیشتر از همه دوستش داری ... _ کجا رفته چرا نمیاد ؟ _ میاد من پسرمو خوب میشناسم اون رفت چون ناراحت بود ...ولی میاد و از دلت در میارع ... من امشب میرم‌خونه مینا برای فردا ببرمشون حموم‌... تو و سالار هم فردا بیاین ‌... _ اخ خاله میشد منم میبردی خیلی دلم برای اون علی تنگ شده ... _ انشالله خدا به تو هم میده ...یدونه خوشگل ترشو ... سالار اجاره نمیده ببرمت ..‌. اخلاقش به اقاش رفته میگه هر جا خودم میرم باید زنمم‌بره ... اقاشم همین اخلاق رو داشت ... خاله یه قاشق غذا به سمت منو اورد و گفت " توام بچه دار میشی عجله نکن ... _ کی ؟ خاله دلم میخواد زود بدنیا بیارمش ...علی رو خیلی دوست دارم ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 _ بچه توام بدنیا بیاد من اونقدر دوستش دارم ... بلند شو یچیز بخور من دارم میرم ...سالار اومد از دلش در بیار ...نزاری گرسنه بخوابه اون عادت داره از کسی دلخور باشه با شکم خودشم قهره ... دست خاله رو به صورتم فشردم و تشکر کردم‌... داشت میرفت که چرخید و گفت : لباس خوشگل بپوش فردا مهمون زیاد داریم‌... خاله که رفت یکم غذا خوردم و اصلا میل نداشتم ... هوا تاریک میشد که صفیه به پنجره زد و گفت " سالار خان اومده ... دستپاچه تند تند خودمو مرتب کردم ... طولی نکشید که اومد داخل ...اخم هاش تو هم بود و روی مبل نشست ... زیر چشمی نگاهش کردم سلام کردم ولی جوابی نداد ... چشمم به دستش افتاد به یه پارچه بسته بود و خون بین انگشت هاش خشک شده بود ... صفیه به درب زد و با اجازه من وارد شد برای سالار شام اورده بود... سینی رو روی زمین گذاشت که سالار گفت : مادرم کجاست ؟ صفیه سرشو پایین انداخت و گفت : رفتن خونه مینا خانم فردا حموم دهم پسرشه ‌.. با دست اشاره کرد صفیه رفت ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 همونجا نشسته بود و من خیره بهش بودم ... به سمتش رفتم‌...پایین پاهاش نشستم‌... نگاهم نمیکرد ...دستشو به زور گرفتم ...دستشو میکشید و من محکم نگه داشتم‌... اون پارچه رو باز کردم و گفتم : اینجوری که عفونت میکنه ... دستش بدجور بریده بود ... لگن و پارج اب رو جلو اوردم و دستشو شستم ... مخالفتی نمیکرد ولی نگاهم نمیکرد ...همونطور که با پارچه تمیز میبستم گفتم : الهی بمیرم چه دردی رو تحمل کردی ... با تعجب نگاهم کرد و تو چشم هاش خیره موندن ... لبخندی زدم و گفتم : درد میکنه ؟‌ دستشو جلو اورد زیر چونه ام گذاشت ... سرمو بالا گرفت و به نیم رخم خیره موند ... انگشتشو رو گونه ام کشید و گفت : این جای انگشت های منه ؟ از بین پاهاش بالا تر رفتم و همونطور که خودمو بین دستهاش قرار میدادم گفتم " مهم نیست ... خودمو محکم بهش چسبوندم و گفتم : مهم نیست ....همین که الان کنارمی مهم‌...مگه من میتونم عشقی قشنگتر از تو داشته باشم ... سالار سرمو بوسید و گفت : همون کلمه برای تمام عمرم کافیه ... من همینطور عاشقانه بودنت رو دوست دازم ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سالار سرمو بوسید و منم محکم بغلش گرفتم ... سالار بغلم گرفت و با خودش روی تخت برد ...موهامو روی تخت بازی میدادم و گفتم : اگه هنوزم میخوای بهت ثابت کنم میتونم ... انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت : کافیه نمیخوام حرفی بزنی ... اروم روم اومد و عطر موهامو بو کشید ... تنمو لمس میکرد و منم داشتم صورتشو میبوسیدم ... صبح شده بود که بیدار شدم ...سالار روی تخت خواب بود ... میخواستم اذیتش کنم ک تازه داشتم عشق رو با اون تجربه میکردم ... موهامو رو صورتش ریختم و تکون میدادم .... فکر میکرد پشه است و همش موهامو کنار میزد ... خنده ام گرفته بود و به زور خودمو کنترل میکردم نخندم ... یهو ناقافل منو گرفت و روی تخت خوابوند ... شونه امو گاز میگرفت و گفت : اول صبحی منو اذیت میکنی؟ شیطون شدی دختر اول صبحی ؟‌ بلند بلند میخندیدم و گفتم‌: معلومه که دیگه نمیزارم ارامش داشته بخندید و محکم‌ تر گاز میگرفت ....همدیگرو بغل گرفتیم و نفس زنان اروم گفتم ...و تو بغلش خودمو لوس میکردم‌...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 باورم نمیشد اینطور عاشقی رو تجربه میکردم ... بعد از یه حمام و صبحونه برای رفتن به حموم دهم اماده شدم‌.. تو ایینه موهامو میبستم که تصویر سالار رو تو ایینه پشت سرم دیدم ... لبخند زنان جلو اومد از پشت سر دست هاشو رو شونه ام گذاشت و گفت " مثل ماه میدرخشی ... یدونه از گردنبندهامو دور گردنم بست و گفت : بریم ؟‌ دستشو گرفتم و گفتم : بریم ... تا اونجا برسیم سرمو رو شونه سالار گذاشته بودم و ازش جدا نمیشدم ... حیلط رو زیر اندازهای گلیمی پهن کرده بودن ... غذا رو تو عمارت پخته بودن و با چهارچرخ میاوردن ... خیلی مهمون داشتن ... سالار یه دسته پول بهم داد و گفت " اینارو بده به علی چشم روشنیش ... از طرف زن دایی اش ... لبخند زدم و پولهارو گرفتم‌... پیاده میشدم که گفت " بیرون نمون زود برو داخل ... بیرون شلوغ بود و سالار هم که حسابی سخت گیر ... علی کوچولو از اون روز خیلی بزرگتر شده بود ...از حموم اورده بودنش و بغل مینا بود ... زنها به احترامم بلند شدن و با محبت نگاهم میکردن ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 جلوتر رفتم و کنار مینا نشستن ..‌علی رو بین دستهام گرفتم و گفتم : وای خدایا چقدر ناز تر شده ... چشم هاشو ابروهاشو سرمه زده بودن ... سرمو به سر کوچولوش تکیه دادم و بو کشیدمش ...چه بوی قشنگی میداد ...خاله رباب کنارم نشسته و اروم گفت : سالار اومد ؟‌ با سر گفتم بله و نفس راحتی کشید ... تا عصر اونجا بودیم و جشن که تموم شد برای برگشت به خونه اماده میشدیم ... یه سر گیجه وحشتناک داشتم و ماتم زده تا خونه نمیتونستم صحبت کنم ... تو حیاط که رسیدیم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم‌... روی تخت نشستم و تمام حیاط دور سرم میچرخید ... به سالار اشاره کردم و گفت : چی شده بادام ؟‌ دستهام میلرزید و گفتم : سالار حالم خوب نیست ... چشم هام تار میدید ...صفیه برام اب خنک و خاکشیر اورد و گفت : گرما زده شدی خانم ... دل و روده ام تو هم پیج میخورد و نمیتونستم‌ نفس بکشم‌... سالار ترسیده بود ... بغلم‌ گرفت و با خودش برد داخل اتاق منو روی تخت گذاشت و خاله دستهامو گرفت و گفت : سالار بدنش یخ کرده بفرست دنبال دکتر ...