🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وسی_وهشت
_ بچه توام بدنیا بیاد من اونقدر دوستش دارم ...
بلند شو یچیز بخور من دارم میرم ...سالار اومد از دلش در بیار ...نزاری گرسنه بخوابه اون عادت داره از کسی دلخور باشه با شکم خودشم قهره ...
دست خاله رو به صورتم فشردم و تشکر کردم...
داشت میرفت که چرخید و گفت : لباس خوشگل بپوش فردا مهمون زیاد داریم...
خاله که رفت یکم غذا خوردم و اصلا میل نداشتم ...
هوا تاریک میشد که صفیه به پنجره زد و گفت " سالار خان اومده ...
دستپاچه تند تند خودمو مرتب کردم ...
طولی نکشید که اومد داخل ...اخم هاش تو هم بود و روی مبل نشست ...
زیر چشمی نگاهش کردم سلام کردم ولی جوابی نداد ...
چشمم به دستش افتاد به یه پارچه بسته بود و خون بین انگشت هاش خشک شده بود ...
صفیه به درب زد و با اجازه من وارد شد برای سالار شام اورده بود...
سینی رو روی زمین گذاشت که سالار گفت : مادرم کجاست ؟
صفیه سرشو پایین انداخت و گفت : رفتن خونه مینا خانم فردا حموم دهم پسرشه ..
با دست اشاره کرد صفیه رفت ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وسی_ونُه
همونجا نشسته بود و من خیره بهش بودم ...
به سمتش رفتم...پایین پاهاش نشستم...
نگاهم نمیکرد ...دستشو به زور گرفتم ...دستشو میکشید و من محکم نگه داشتم...
اون پارچه رو باز کردم و گفتم : اینجوری که عفونت میکنه ...
دستش بدجور بریده بود ...
لگن و پارج اب رو جلو اوردم و دستشو شستم ...
مخالفتی نمیکرد ولی نگاهم نمیکرد ...همونطور که با پارچه تمیز میبستم گفتم : الهی بمیرم چه دردی رو تحمل کردی ...
با تعجب نگاهم کرد و تو چشم هاش خیره موندن ...
لبخندی زدم و گفتم : درد میکنه ؟
دستشو جلو اورد زیر چونه ام گذاشت ...
سرمو بالا گرفت و به نیم رخم خیره موند ...
انگشتشو رو گونه ام کشید و گفت : این جای انگشت های منه ؟
از بین پاهاش بالا تر رفتم و همونطور که خودمو بین دستهاش قرار میدادم گفتم " مهم نیست ...
خودمو محکم بهش چسبوندم و گفتم : مهم نیست ....همین که الان کنارمی مهم...مگه من میتونم عشقی قشنگتر از تو داشته باشم ...
سالار سرمو بوسید و گفت : همون کلمه برای تمام عمرم کافیه ...
من همینطور عاشقانه بودنت رو دوست دازم ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وچهل
سالار سرمو بوسید و منم محکم بغلش گرفتم ...
سالار بغلم گرفت و با خودش روی تخت برد ...موهامو روی تخت بازی میدادم و گفتم : اگه هنوزم میخوای بهت ثابت کنم میتونم ...
انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت : کافیه نمیخوام حرفی بزنی ...
اروم روم اومد و عطر موهامو بو کشید ...
تنمو لمس میکرد و منم داشتم صورتشو میبوسیدم ...
صبح شده بود که بیدار شدم ...سالار روی تخت خواب بود ...
میخواستم اذیتش کنم ک تازه داشتم عشق رو با اون تجربه میکردم ...
موهامو رو صورتش ریختم و تکون میدادم ....
فکر میکرد پشه است و همش موهامو کنار میزد ...
خنده ام گرفته بود و به زور خودمو کنترل میکردم نخندم ...
یهو ناقافل منو گرفت و روی تخت خوابوند ...
شونه امو گاز میگرفت و گفت : اول صبحی منو اذیت میکنی؟ شیطون شدی دختر اول صبحی ؟
بلند بلند میخندیدم و گفتم: معلومه که دیگه نمیزارم ارامش داشته بخندید و محکم تر گاز میگرفت ....همدیگرو بغل گرفتیم و نفس زنان اروم گفتم ...و تو بغلش خودمو لوس میکردم...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وچهل_ویك
باورم نمیشد اینطور عاشقی رو تجربه میکردم ...
بعد از یه حمام و صبحونه برای رفتن به حموم دهم اماده شدم..
تو ایینه موهامو میبستم که تصویر سالار رو تو ایینه پشت سرم دیدم ...
لبخند زنان جلو اومد از پشت سر دست هاشو رو شونه ام گذاشت و گفت " مثل ماه میدرخشی ...
یدونه از گردنبندهامو دور گردنم بست و گفت : بریم ؟
دستشو گرفتم و گفتم : بریم ...
تا اونجا برسیم سرمو رو شونه سالار گذاشته بودم و ازش جدا نمیشدم ...
حیلط رو زیر اندازهای گلیمی پهن کرده بودن ...
غذا رو تو عمارت پخته بودن و با چهارچرخ میاوردن ...
خیلی مهمون داشتن ...
سالار یه دسته پول بهم داد و گفت " اینارو بده به علی چشم روشنیش ...
از طرف زن دایی اش ...
لبخند زدم و پولهارو گرفتم...
پیاده میشدم که گفت " بیرون نمون زود برو داخل ...
بیرون شلوغ بود و سالار هم که حسابی سخت گیر ...
علی کوچولو از اون روز خیلی بزرگتر شده بود ...از حموم اورده بودنش و بغل مینا بود ...
زنها به احترامم بلند شدن و با محبت نگاهم میکردن ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وچهل_ودو
جلوتر رفتم و کنار مینا نشستن ..علی رو بین دستهام گرفتم و گفتم : وای خدایا چقدر ناز تر شده ...
چشم هاشو ابروهاشو سرمه زده بودن ...
سرمو به سر کوچولوش تکیه دادم و بو کشیدمش ...چه بوی قشنگی میداد ...خاله رباب کنارم نشسته و اروم گفت : سالار اومد ؟
با سر گفتم بله و نفس راحتی کشید ...
تا عصر اونجا بودیم و جشن که تموم شد برای برگشت به خونه اماده میشدیم ...
یه سر گیجه وحشتناک داشتم و ماتم زده تا خونه نمیتونستم صحبت کنم ...
تو حیاط که رسیدیم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم...
روی تخت نشستم و تمام حیاط دور سرم میچرخید ...
به سالار اشاره کردم و گفت : چی شده بادام ؟
دستهام میلرزید و گفتم : سالار حالم خوب نیست ...
چشم هام تار میدید ...صفیه برام اب خنک و خاکشیر اورد و گفت : گرما زده شدی خانم ...
دل و روده ام تو هم پیج میخورد و نمیتونستم نفس بکشم...
سالار ترسیده بود ...
بغلم گرفت و با خودش برد داخل اتاق منو روی تخت گذاشت و خاله دستهامو گرفت و گفت : سالار بدنش یخ کرده بفرست دنبال دکتر ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وچهل_وسه
سالار نتونست بایسته و خودش رفت ...
انقدر و بقدری حالم بد بود که نمیتونستم حتی جواب خاله رو بدم...
اردلان بیشتر از همه ترسیده بود اومد داخل اتاق و گفت : مامان چیکار کنم ...؟
خاله دست و پاهاشو گمکرده بود و گریه میکرد ...تا گلوم انگار باد بود و میخواست بالا بیاره ...
خاله رو کنار زدم و خودمو به حیاط رسوندم...حس میکردم زهر به خوردم دادن و تمام محتویات معده ام رو بیرون ریختم...
با همون حال انگار دوباره متولد شده بودم ... تنم جون گرفت ...مشتی اب به صورتم زدم و از درب دستشویی بیرون که اومدم ...اردلان روبروم بود و دستمو براش دراز کردم ...
پاهامتوان ایستادن نداشت ...
بین دستهای اردلان افتادم ...
سرم گیج میرفت ...روی تخت منو برد و به صورتم اب میزدن ...تو دهنم گلاب ریختن ...
خیلی زود سالار و طبیب اومدن ...یه مرد پیر بود ...عینکشو به چشم زد و جلو اومد ...تا صورتمو نگاه کرد گفت : مشکلش رو به دکتر زنان بگین ...من کاری از دستم برنمیاد ...
انگار مشکلش چیزی دیگه است ...
صفیه و قابله اونجا اومدن داخل ...بیشتر از هر چیزی ترس منو در بر گرفت ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وچهل_وچهار
مردهارو بیرون کرد و به صورتم که نگاه کرد گفت : رباب خانم انگار یه بچه پر از ناز داره بزرگ میکنه تو شکمش ....
بین پاهام قرار گرفت نگاهی انداخت و من از ترس پتو رو گاز گرفته بودم...
با لبخندی گفت " خودم شیرینیشو از سالار خان میگیرم ...
خاله رباب با خنده گفت : مبارک باشه پس بالاخره چیزی که انتظارشو میکشیدم داره اتفاق میوفته ...
سالار درب رو باز کرد اومد داخل خیلی ترسیده بود خندهای مادرشو که دید گفت " به چی میخندی مامان ؟بادام حال نداره تو میخندی ؟
خاله دستهاشو بهم کوبید و تکون داد و جیلیغ جیلیغ النگوهاش بلند شد و گفت : داری بابا میشی ...
سالار خشکش زد و اردلان از پشت سرش خندید و گفت : دارم عمو میشم...
خودمو جمع و جور کردم و قابله گفت : ضعف داره بهش غذا بدین بخوره ...
اشک تو چشم هام حلقه زد و به سالار خیره موندم ...
لبخندی زد و گفت : بالاخره به انتظارش سر رسید ...
جلو تر اومد لبه تخت نشست و گفت : چرا زودتر نگفتی ؟
خودمم خبر نداشتم و فقط لبخند میزدم.باورم نمیشد و گریه میکردم ....از خوشحالی اشک میریختم ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وچهل_وپنج
سالار سرمو به سینه فشرد و رفت : دورت بگردم این اشک ها برای چیه ؟
خاله رباب همه رو بیرون برد ...
سرمو بالا گرفتم زیر چونه سالار رو بوسیدم و گفتم : باورم نمیشه ...
همش به خودم میگفتم من نازا میشم ...
سالار به سرم زد و گفت :دیونه مگه میشه تو نازا باشی ...
اشکهامو با لباسش پاک کردم و گفتم : اگه نازا بودم چیکار میکردی ؟
سالار یکم فکر کرد و گفت : معلومه دیگه سیما رو میگرفتم ...
با مشت به بازوش زدم و گفتم : اذیتم نکن ...
موهامو نوازش کرد و گفت : برای من خودت مهمی ...
وگرنه هر زنی رو میگرفتم برام بچه میاورد ...من دوست داشتم بچه هام به تو بکشن جسور و نترس ...
لبخند رو لبهام نشست
سالار دستهامو کنار زد سرشو رو شکمم گذاشت و گفت " چقدرم کوچولو ...
با صدای بلند خاله رو صدا زد و خاله اومد داخل ...سالار به شکمم اشاره کرد و گفت : خیلی کوچیک نیست ...؟
خاله لبه تخت نشست لباسمو پایین کشید و گفت : نه الان اندازه است از یک ماه دیگه بزرگ میشه ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وچهل_وشش
شکمشو پایین بکش چشم میخوره ...
خاله لبخندی زد و گفت : انقدر نگران بودی دیدی خدا جای درستی نشسته ...
وقتی انتظارشو نزاشتی این کوچولو رو بهت داد ...
_ خیلی خوشحال شدم خاله ..
_ باید خوشحال باشی به شیر مرد مثل سالارم خدا بهت بده ....
مدام به سالار خان نگاه کن بزار شبیهه پدرش بشه ...بزار تو مردونگی به باباش بره ...
سالار با تعجب گفت : مگه پسره ؟
خاله فوتی کرد و گفت : امان از دست شما دوتا ...هنوز که نمیدونم ...
من دارم میگم اگه پسر بود شبیهه تو باشه ...اگرم دختر بود به بادام گل بکشه ...
دستمو رو شکمم کشیدم و لبخند زدم ...
اونشب بهترین شب برای ما بود ...سالار به سفارش قابله برام گوشت کباب کرد تا تو دهنم بجوم و بیرون تف کنم ....
اونطور واقعا هم معده ام اروم میگرفت هم حالت تهوع من ...سالار لباشو کنار پیشونیم گذاشت و گفت : خوشگلم ....خوابیدی؟
چشم هام بسته بود ولی بیدار بودم و گفتم : نه بیدارم...
_ خوابم نمیبره خیلی خوشحالم باورم نمیشه ... قدرت خدارو ببین چطور یه کوچولو خوشگل میزاره تو شکم یه زن و این حس رو به پدر و مادرش میده ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وچهل_وهفت
دستشو زیر سرم گذاشتم و رو بازوش خوابیدم ...
تا صبح تکون نخوردم و هوا روشن بود که چشم هامو باز کردم ...
سالار دستشو برنداشته بود و همونطور زیر سرم گذاشته بود ...
دستش درد میکرد و از درد دست بیدار شد ...
دستشو فشار دادم و گفتم : بمیرم برات چرا بیدارم نکردی ؟
سالار لبهاشو جمع کرد و گفت : عیب نداره ...
با عشق نگاهش میکردم و گفت : چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
لبخند زدم دستهامو کنار صورتش گذاشتم و محکم لبهاشو بوسیدم و گفتم " چون خیلی دوستتت دارم ...
سالار شُکه دستمو کشید و گفت : اینا از عوارض بارداری ؟
خندیدم و گفتم : نخیر اینا از عوارض عاشقی ...
خب بارداری خانم خان همه جا پیچیده بود و برام همه چیز به عنوان هدیه میاوردن ...
از ترشی های که برام مینا و مادرش فرستاده بودن میخوردم که سالار گفت : بادام مهمون داری ...
سرمو تکون دادم و گفت : رفتن تو اتاق مهمون ...مادربزرگ و مادرتون و زنعموت ...
ظرف ترشی رو زمین گذاشتم و گفتم : فهمیدن باردارم اومدن ...
بلند شدم لپ سالار رو کشیدم و گفتم : کی میشه شکمم بزرگ بشه ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وچهل_وهشت
سالار فوتی کرد و گفت " امان از دست تو ...اروم برو....عادت داشتم پله ها رو با عجله پایین برم ...
سالار از دور رفتممو نگاه کرد و با احتیاط پایین رفتم ...
وارد اتاق که شدم براشون اسباب پذیرایی اورده بودن ...
ننه تا داخل رفتم با خنده گفت : دورت بگردم ...
بغلم گرفت و محکم فشارم داد و گفت : اخ فدای تو بشم...
مامان رو بغل گرفتم و گفتم : خیلی خوش اومدین ...
تک تک خوش امد گفتم...ننه زنبیل خوردنی های ویارونه رو نشونم داد و گفت " خودم برات اوردم...بخور جون بگیری ...چرا انقدر لاغر شدی ؟
از معده درد نمیتونستم چیز زیادی بخورم ...
مامان سرمو به سینه فشرد و گفت : همه که اول های حاملگی چاق نمیشن ...
بزار به وقتش اینم چاق میشه ...
یدونه از الو های خشک رو تو دهنم گذاشتم و گفتم: خیلی کار خوبی کردین اومدین ...
صفیه رو صدا زدم و اومد ...صفیه جان شام اماده کن برای مهمونای من ...
صفیه چشمی گفت و رفت ...ننه دستپاچه گفت " ما که نمیتونیم بمونیم دورت بگردم ...
_ چرا نمیتونین ماشین میفرستم برای دادا و بابامینا بیان ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وچهل_ونُه
یشبم اینجا بد بگذرونید ...
ننه اخمی کرد لبشو گزید و گفت : خاک به سرم مگه میشه خونه اربابی بد بگذره ...
صدای یاالله سالار بود ...
تو چهارچوب ایستاد و مانع بلند شدن اونا شد و گفت : راحت باشین خیلی خوش امدین ...
بادام مهموناتو حتما نگه دار ...
از دور بهش چشمکی زدم و نمیتونست جلو اونا چیزی بگه از خجالت داشت قرمز میشد و گفتم : حتما نگهشون میدارم ...
بی زحمت راننده بفرست دنبال مردهای ما ...
رو به سالار گفتم : بی زحمت راننده بفرست دنبال مردهای خونه اقام...
سالار سری تکون داد بیرون میرفت که دنبالش رفتم و گفتم: الان میام ...
بیرون اتاق درب رو بستم و گفتم" سالار خانم ؟
به سمت من چرخید چشم هاشو ریز کرد و گفت : چی شده بادام خانم؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم : میخوام تشکر کنم...بابت این همه خوبی هات ...
ریز لبخند زد و گفت : برو پیش مهمونات بهترین پذیرایی رو ازشون بکن نزار چیزی کم باشه ...
_ مگه میشع تو عمارت سالار خان به کسی بد بگذره ...
انگشت هامو بین انگشت هاش گذاشتم دستشو لمس کردم و گفتم: مراقب خودت باش ...
#به_قلم_فاطمه