اگر از من میپرسیدند به نظرت بین وزرای دولت کسی هست که به شهادت برسد، میگفتم #امیرعبداللهیان. چرا؟ چون دیدگاهش عزت خریدن برای ایران بود. دنبال سر خم کردن جلوی آمریکا و لبخند زدن کنار اروپایی ها نبود. قدرتمند، کنار آسیایی ها و آفریقایی ها و آمریکای جنوبی ایستاد. دستاوردش کاغذی نبود که به راحتی پاره اش کنند. دستاوردش #وعده_صادق بود. برایش دوید. از این کشور به آن کشور رفت. همه را به خط کرد. اگر حامی نبودند شاکی هم نشدند. نمود حرکت دولت در وزارت خارجه بود.
اگر میگفتند امام جمعه ای هست که به شهادت برسد، میگفتم #امام_جمعه_تبریز. آنقدر که همه جا تعریفش را کرده بودند. نه به خاطر اینکه خطیب درجه یکی بود. چون کنار مردم بود. آمده بود که همه مردم را ببیند، با همه هم صحبت شود، درد همه را بشنود، همه را به خط کند، مشکلات را با هم حل کنند. دل ها را به دست آورده بود. همان کاری که باید به عنوان امام جمعه انجام میداد. نشستن در دلها.
حالا اگر میپرسیدند #رئیس_جمهور چطور؟ او به شهادت میرسد؟
میگفتم نه، این را ولش کنید، دارد صبح تا شب، تعطیل و غیر تعطیل میدود، از این شهر به آن شهر، از این کارخانه به آن کارخانه، همه جا کار راه انداز شده، بگذارید بماند. کشور کار عقب افتاده زیاد دارد، حالا کسی افتاده جلو، دارد کارها را یکی یکی انجام میدهد. کاری با او نداشته باشید.
من خودخواه هستم. من نشسته ام کنج خانه. کسی بود که هر روز و هر هفته و هر ماه خستگی ناپذیر میدوید. من خوشحال بودم که هست و دارد با جان و دل کار میکند. ولی حالا نیست. رفته. خستگی های این چند سال را برده سر سفره امام هشتم رفع کند.
رفته تا من چشم باز کنم و تکانی بخورم و ببینم که چقدر کار روی زمین مانده و نباید معطلِ گوش دادن به حرف و تمسخر و تهمت ماند. باید کار کرد. بدون خستگی. بدون استراحت. وقتش که برسد خودشان خستگی را از تنمان در میکنند.
✍ #احمدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
صبح با صدای گریه، بیدار شدم. مامان و خاله، پشت به من، رو به رادیو به میز تکیه داده بودند. دستها را روی صورت گذاشته بودند و های های گریه میکردند. غم عالم روی سرشان خراب شده بود را توی این تصویر دیدم. فردایش همه مشکی پوش راه افتادیم سمت شیشهی امام. کیلومتر ها راه بود. همه پیاده میرفتند. مسافت به چشم کسی نمیآمد. برای مامان چرا. پل سیدخندان را که رسیدیم پایین نفسش تمام شد. بارش، سنگین بود. نشست لبه پله. سیل جمعیت میرفت سمت مصلی. خاله، خودش را رسانده بود و از دور امام را سپیدپوش، داخل شیشه دیده بود. وداع؟ نه نتوانسته بود. دل کندن محال بود. اصلا رفتن امام باورپذیر نبود. من هم نمیفهمیدم امام رفته یعنی چه؟ من منتظر بودم. منتظر روزی که مثل همه بچه های توی حسینیه جماران، بعد از سخنرانی، روی دست مردم، دست به دست شوم تا برسم به امام. بعد امام دستی به سرم بکشد. و من برق برقی شوم. برسم میان ابرها.
ولی نشد و امام رفته بود و من نمیفهمیدم. هر چه بود از همان خبر رادیویی هفت صبح بود.
همین چند روز پیش خودم شدم جای مامان. هشت صبح. نشسته بودم جلوی تلویزیون. آرام آرام گریه کردم تا بچه ای را که تازه خوابانده بودم بیدار نکنم. حالا رئیس جمهور رفته. هم من، هم بچه ها حالا حالا ها باید فکر کنیم ببینیم چه اتفاق تاریخی مهمی برای انقلاب افتاده.
امروز دلم سوخت. برای دلِ سوخته رهبرم. کاش بشود بچه ها را ببرم تا دستی روی سرشان بکشد. تا برق برقی شوند. تا برسند به ابرها.
✍ #احمدی
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
https://eitaa.com/mabarbinam
بنویس مامان!
آن زمان اسرائیل نام کشوری جعلی بود..
نوشتی؟
نقطه!
برو سر خط
ولی دیگر نامی از آن بر روی نقشه جهان باقی نمانده است.
دارم شیرش میدم ولی قطعا سننتصر
🥰
۱۰ مهر ۱۴۰۳
✍ #احمدی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat