*بسم الله الرحمن الرحیم*
#به_قلم_خودم
خانم نصیری معلم علوممان دست لرزان و حال زارم را که دید گفت: "تو برو بیرون"
او مرا که شاگرد ممتازش بودم خیلی دوست داشت. خدا خیرش دهد. کمی دیگر میگذشت نزدیک بود سکته خفیفی را رد کنم.
بغضم جرئت نداشت بترکد. بیچاره دکمههای مانتوی گشاد و بلندم! داشتند با دستان بی قرارم از جایشان کنده میشدند.
پدرم فقط داد میزد و درخواست اخراج من را از مدرسه داشت.
اول که صدایم کردند و گفتند پدرت در دفتر است و صدایت میکنند، سوار بر ابرها شدم و با شوق راهی دفتر شدم. چرا که برای دختری که بعد از پنجم ابتدایی از شنبه تا چهارشنبه در فضای خوابگاه باشد، این بهترین خبر بود.
رویم نشد روی پدر را مقابل نگاه معلمها و مدیر ببوسم. همان وسط دفتر ایستادم و احوال پرسیِ ساده کردم.
پدر هم بدون مقدمه شروع کرد.
"دخترم خانم مدیر ازت گلهمنده..."
با تعجب پرسیدم از من؟!
شروع شد. داد و بیدادها شروع شد. خانم مدیر بر سر من داد و بیداد کرد و پدرم هم سر مدیر!
قضیه از این قرار بود که من که ممتاز مدرسه بودم، اکثر مسابقات را شرکت میکردم. در مسابقهی احکام در مدرسه و منطقه اول شدم.
مرحلهی بعدی استانی بود که به تابستان افتاده بود. از من پرسیدند که آیا میآیی؟ من هم جواب رد ندادم.
اما وقتش که رسید، نرفتم. چون جورابهایم سوراخ بود و انگشتانم حنایی. نه پولی داشتیم که جوراب بخرم و نه آسِتون میتوانست حنای انگشتانم را پاک کند. از همه مهمتر چه کسی مرا به آنجا میبرد؟
حالا مدیر ناراحت بود که چرا اینگونه شد؟ تو گفته بودی میآیی؟
و آنجا بود که پشتم حسابی به پدرم گرم شد. پدرم فقط از من حمایت میکرد و به مدیر مدام میگفت: "چطور دخترم تک و تنها به شهر میرفت؟ اصلا اخراجش کن بریم"
او حتی نمیتوانست لفظ تنها را درست تلفظ کند و به جای آن میگفت :"تهنا"
اما از دخترش حمایت کرد که اگر نبود آن حمایت پدر شاید مسیرم عوض میشد. شاید افسرده میشدم و قید درس خواندن را میزدم.
من از آن به بعد فقط در مسابقات شرکت نکردم ولی فهمیدم پدری دارم که مانند کوه نیست بلکه خود کوه است...
✍ #هادی_دلها
#خط_روایت
#روز_پدر
#پدر_یعنی_گرمی_خانه
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.