eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
220 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
ا﷽ روایتی از 🔻جامانده از اربعین دلم سنگین بود. باز هم فصل اربعین از راه رسید و من... باز هم جا مانده بودم. "چرا من طلبیده نمی‌شوم؟" این سؤال مثل خاری در قلبم فرو رفته بود. "نکنه لیاقتم را از دست داده‌ام؟ نکنه گناهی کرده‌ام که جزایش همین محرومیت است؟" سرم از همهمهٔ افکار پر بود. قلبم چنان بیرحمانه می‌تپید که گویی می‌خواهد از قفسه سینه‌ام بگریزد. روی تخت دراز کشیدم، اما پلکهایم مثل دو وزنهٔ سربی، سنگین و ناتوان از بسته شدن بودند. با ناامیدی، با انگشتان لرزان، آنها را به زودی پایین کشیدم. اگر جسمم راهی کربلا نیست، پس روحم را می‌فرستم. ناگهان خود را در خیابانی پر ازدحام یافتم. بوی اسپند دود شده با عطر چای و غذای گرم در هوا می‌پیچید. صدای مداحی به دو زبان فارسی و عربی از موکبها به گوش می‌رسید. ناگهان، پاشیدن آب خنکی بر صورتم مرا از خلسه بیرون آورد. بوی گل محمدی مشامم را پر کرد. ناخودآگاه صلواتی فرستادم. دختربچه‌ای با چشمانی درخشان دستم را گرفت و به سوی موکب هدایتم کرد. مادرش با چهرهای نورانی گفت: "اهلاً وسهلاً یا زائر الحسین!" و لقمه‌ای از سیب‌زمینی و سبزی، گرم و معطر، به دستم داد. آن لقمه، شیرین‌ترین طعمی بود که تا به حال چشیده بودم. حالا در خیابان بین الحرمین ایستاده‌ام. اینجا را "دالان بهشت" می نامم. جمعیت مثل موجی خروشان در حرکت بود. وقتی چشمم به گنبد باب‌الحوائج افتاد، سیل اشکهایم جاری شد. با چشمانی اشکبار سلام دادم و دعایی خواندم و اِذن گرفتم. سپس به سوی حرم امام حسین(ع) روی آوردم. بوی عجیبی فضای پیرامون را پر کرده بود . بویی آسمانی که گویی نفس‌های بهشت است. همه جا پر از نور و نوای "یا حسین" بود. صدای گریهٔ زائران در فضا می‌پیچید... دستم را به صورتم کشیدم. تمام صورت و حتی بالش زیر سرم خیس از اشک بود. آری، من روحم را به کربلا فرستاده بودم و حالا، پس از سالها، بالاخره آرام گرفته بودم. ✍ /اهواز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻«سالاد شیرازی در جغرافیای حسین (ع)» زهرا و فاطمه از توی موکب آمدند بیرون. پسندشان نشده بود. جا نبوده یا گرم بود یا کثیف بوده یا هر چه نمی‌دانم. اخم‌هایمان رفت تو هم. یازده تا زن و بچه و مرد می‌خواستیم ظل آفتاب برویم جلوتر تا موکب دیگری پیدا کنیم مردِ با دشداشه‌ی مشکی بدون این‌که یک کلمه حرف بزند بهمان اشاره کرد و ما هم بدون این‌که یک کلمه حرف بزنیم پیچیدیم توی فرعی سمت راست. ما آدم‌های دیراعتمادکنی هستیم؛ اینکه چه شد به آقای دشداشه مشکی اعتماد کردیم را نمی‌دانم. شاید خوشحال بودیم که ساعت ده صبح -با یک ساعت تأخیر در برنامه- می‌توانستیم برویم توی مبیت که احتمال زیاد اسپیلت دارد و ناهارمان جور است و جای خواب هم اختصاصی خودمان. فرعی، اولش بد نبود اما چند متر که رفتیم جلو شن‌های روان آمدند توی دست‌وپایمان، کالسکه و گاری سخت جلو رفتند، همان چند خانه‌ای که دو طرف مسیر بود تمام شد و مرد هنوز داشت بدون یک کلمه حرف، می‌رفت. کم‌کم استرس خزید توی دل‌مان. زدیم به شوخی و خنده؛ «ما می‌میریم»، «یکی‌مون خودش رو بزنه به تشنج، برگردیم»، «من اگه مردم همین‌جا خاکم کنید، زحمت برگشتنم رو نکشید.». ۱۲-۱٠ دقیقه رفتیم جلو، فضای سبز سمت راست و زمین‌های شنی سمت چپ را رد کردیم و پیچیدیم سمت چپ. چندتا خانه نیمه‌ساخته بلوک‌بتنی پیدا شد. گوگل‌مپ می‌گفت اینجا روستایی است «شباس سلمان»نام. هیچ‌کس تویش پر نمی‌زد و از سر و شکل خانه‌ها تقریبا مطمئن بودیم در خوشبینانه‌ترین حالت، پنکه دارند. اسپیلت و کولر آبی پیش‌کش. آقای دشداشه مشکی که درِ یکی از خانه‌ها را باز کرد، یاالله گفت و بفرما زد، نمی‌دانستیم خوشحال باشیم از اینکه بالاخره رسیدیم یا ناراحت بابت وضعیت خانه و روستای برزخی! بچه‌ها را از باباها تحویل گرفتیم و رفتیم قسمت زنانه و بعد، صورت خندان و صدای گرم زن صاحبخانه از دودلی درمان آورد. زهرا -برخلاف اکثر خانم‌های عراقی که دیده بودیم- چشمانش هم شاد بود. بچه‌های‌مان با هم اخت شدند و ما هم زود -با وساطت گوگل ترنسلیت- با هم گرم گرفتیم. آنقدر گرم که ظهر زهرا، برای اینکه گپ و گفتمان نصفه نماند، بساط سالادشیرازی‌اش را آورد توی اتاق، نجمه -حضرت برادرزاده- نشست کنارش گوجه و خیارهای خوردشده را یکی‌یکی خورد و ما درمورد مدل موی معصومه -دختر اولیِ زهرا- حرف زدیم. اوج رفاقت‌مان اما بعد از ناهار رقم خورد. همان وقتی که چای عراقی را خوردیم و یکی از هفت زنی که آنجا مهمان بودند شروع کرد روضه خواندن و ما با آوای ریتمیکِ پرسوزی که فقط چند کلمه‌اش را می‌فهمیدیم سینه زدیم؛ با «یوما»، «مای» و «حرم عطشان». عصر، با زهرا و پنج بچه‌اش -رسول، حسن، حسین، معصومه و فرح- خداحافظی کردیم، ۱۲-۱٠ دقیقه کوچه‌های شباس سلمان را برگشتیم و درست وقتی ریختیم وسط سیل جمعیتِ توی مشایه، به این فکر کردم که چقدر ما داریم در جغرافیای حسین (ع) قدم می‌زنیم و چقدر این حسین (ع) است که مرزها را مشخص می‌کند و چقدر حسین (ع)، نقطه اشتراک خوبی است. ۱۷/مرداد/۱۴٠۴ /شیراز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @baahaarnaranj
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا﷽ روایتی از 🔻چه سوال بی‌جایی؟! پیرمردی ست نابینا. شاید مادرزادی نابینا است یا شاید چشمهایش را در جبهه‌های شلمچه یا سوسنگرد به بهای دیدن روی حسین(ع) گذاشته است. لباسِ مشکی پوشیده، آغشته به خاکِ راهِ زیارتش. کوله‌‌اش خاکی‌رنگ است؛ چفیه‌ای، جانمازی، قرآنِ کوچک، مفاتیحی ساییده، تسبیحی نخ‌نما درآن است.. و عطرِ گل‌یاسی که هنوز در تهِ کوله می‌پیچد. تشنگی، گلوگیرش شده. به موکبی می‌رسد، از همهمه‌های شور و نوای «یا زائر» پیدایش می‌کند. بطریِ خالی را به دستِ خادمی می‌سپارد: «آب می‌خواهم.» دعوتش می‌کنند به نشستن. به سختی راضی می‌شود. عجله دارد؛ می‌خواهد زودتر پا بگذارد به سرزمینِ عشق، به همان بهشتِ روی زمین. شام را نمی‌پذیرد. ظرفِ آب را که می‌دهند، بطریِ کهنه‌اش را جلو می‌گیرد: «این‌جا بریزید… اسراف که حرام است.» آه، پدرجان! چه زیبا وسبک‌سفر می‌کنی… چگونه راه را می‌فهمی؟ چگونه گم نمی‌شوی در این همه ازدحام؟ اما چه سؤالِ بی‌جایی… تو که مهمانِ ویژه‌ی اربابی! حتّی اگر چشمانت تاریک باشد، نورِ زهرا (س) چراغِ راهت است، تا برسی به همان قطعه‌ی بهشت… آری! حسین (ع) نور است، و راهِ حسین (ع) همیشه روشن. زیارتت قبول باشدپدرجان. /اهواز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻زبان علمی جهان «امرجنسی مدیکال اور سرجیکال کمپ»... متوجه شدید چه خدمتی می‌دهد؟ اگر علما نبودند، در بهترین حالت، زبان‌مان یک چنین اوضاعی داشت... یک کارهایی خواستند بکنند، آیت الله بروجردی نگذاشت به برکت جمهوری اسلامی و حکومت آخوندها، از «حفظ رسم الخط»، ارتفاع افق یافته‌ایم به «تبدیل فارسی به عنوان زبان علمی جهان». 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @m_o_hoseini
ا﷽ روایتی از 🔻من گرمم است... در روضه‌ها شنیده بودم. نمی‌فهمیدم از چه حرف می‌زنند. نمی‌فهمیدم یعنی چه. می‌گویند وقتی عطش و گرما به کودکان کاروان اباعبدالله سخت شد، آخرین کار این بود که بچه‌ها لباس‌های عربی خود را بالا می‌زدند و شکم بر سایه زمین خیمه می‌گذاشتند.. یک: خواهر پنج ساله من از فرت گرما سر جایش ایستاد. اخم در هم کرد و پا زمین کوبید که من گرمم است. دیگر نمی‌آیم.. ناز و نوازش‌ها را با تلخی رد کرد. آب خنک آن نزدیکی‌ها ندیدیم. نق زد. بغض کرد. فوت کردن‌ها و باد زدن‌های‌مان را پس زد، چون خنکش نمی‌کردند. کلاه لبه‌دار و عینک آفتابی هم اگرچه کمی نور خورشید را ضعیف می‌کرد اما گرما را از جایش تکان نمی‌داد. رویم را برگرداندم سمتش. دیدم بلوزش را بالا داد. آن یکی خواهرم خنده‌اش گرفت. مادر در حالی که لباسش را پایین می‌داد گفت: نه مامانی زشته. پدرم از زمین بلندش کرد. می‌خواست ببرد و سر و صورتش را آب بزند. من اما، روضه دیده بودم.. دو: روی زمین موکب پتوهای سربازی پهن کرده بودند. جنسش لطیف نیست. از طرفی گرم است و آدم را کلافه می‌کند. دخترک بهانه گرفته بود که من گرمم است و روی این نمی‌خوابم. شش، هفت ساله بنظر می‌آمد. موهای گندمی‌اش، درهم و برهم جلوی صورتش ریخته بود. تیشرت آبی آسمانی به تن داشت. مادرش لباسی را روی پتو پهن کرد. _ نه. این خوب نیست. بازم گرمه. مادر خسته بود. لباس‌های بیرونش را هنوز نتوانسته بود در بیاورد. عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود. _ خب میخوای چادرتو بندازم؟ خانمی دیگر که کنارشان نشسته بود گفت: میخوای روی پتوی ما بخوابی؟ بعد به دختر خودش اشاره کرد و ادامه داد: اینجا بخواب. کنار دختر من. مادر دختر لباس آبی لبخند زد. پی حرف آن خانم را گرفت و تایید کرد: آره. ببین ملافه‌شون از ایناست که جنسش خنکه ها. دخترک با تکان دادن سر و با لب و لوچه آویزان فهماند که نمی‌خواهد جای دیگری برود. چند دقیقه بعد مادرش را دیدم که بالای سرش ایستاده و می‌خواهد کمی آب خنک‌ به صورت دختر بپاشد. آب را پاشید و بعد با دستش آب را به همه جای صورتش رساند. چند دقیقه بعد دوباره نگاهم بهشان افتاد. دیدم دخترک پیراهنش را بالا زده. مادر کنارش دراز کشیده بود. بادبزن در دستش را طوری تکان می‌داد که با هر حرکت یک دور از صورت تا شکم دختر باد بخورد. من این‌ها را در روضه‌ها شنیده بودم. نمی‌فهمیدم از چه حرف می‌زنند. نمی‌فهمیدم یعنی چه.. ✍ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/hayatkhalvattt
ا﷽ روایتی از 🔻سیام موکب تایلندی‌هاست. این دو رنگی که داخل پرچم هست، من را یاد دو رنگ پرچم انگلیس و فرانسه و آمریکا می‌اندازد. احتمالا ردّ این پرچم را بگیریم، بی ربط به استعمار نباشد. نام تایلند هم که land دارد. این هم یک نشانه‌ی دیگر. اصلا چرا کشوری که نامش «سیام» بوده و در متون تاریخی، پر تکرار شهره بوده، باید عوض شود؟ به هر حال... در استعمار فرانو، تایلندیِ عاشق ولایت، استعمار زده نیست. استعمار زده، آن ذهنِ شهروند ولایت الله است که عاشق تور تایلند است. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @m_o_hoseini
ا﷽ روایتی از 🔻پوشش نامرئی نمی‌دانم خدا فرصت می‌دهد که از این چند روز بنویسم یا نه اما قبل از نوشتن، یکی از موهباتی که نصیبم شد را می‌گویم. سفر کربلا از هر نوعش، آدم را از دنیا و مافیها جدا می‌کند. خیلی چیزها یادش می‌دهد... مثلا یاد می‌گیری که حضور و برخورد و نگاه کدام شخص، صادقانه و بی‌ریا و پاک بود و کدام یکی پر از خرده شیشه...مثلا می‌فهمی که باید قدم‌هایت را کجا برداری که عاقبتت بخیر شود. بعد از سفر کربلا خدا یک محافظ برایت می‌گذارد، مخصوص خودت. یک پوشش نامرئی که با وجود آن، هیچ‌کس نمی‌تواند به روحت آسیب برساند. ✍ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/r5roosta
ا﷽ روایتی از 🔻قوطی پرخون و کربلا و گاهی از موکب‌ها پر بود از خون کودکان غزه که در کوکاکولا و پپسی و فانتا ریخته بودند. جهل ما، تلی از کشته هم کیشان می‌سازد. 😔 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/eghlimaaaa
ا﷽ روایتی از 🔻مجنون هفتاد ساله دیده‌اید؟ اربعین امسال را هم با خانواده آمدم. به شوق آمدن مادربزرگِ در آستانه هفتاد سالگی‌. نمی‌دانم. شاید هم حساب و کتاب از دستم در رفته‌ است و الان هفتاد سالگی را رد هم کرده باشد. ما نوه‌ها مادربزرگ را "مامان‌جی" صدا می‌زنیم. فکر حضور شیرین مامان‌جی مرا دوباره از همراهی دوستانم منصرف کرد. امسال سومین سال بعد از کرونا است که بعد از عاشورا خودش در تکاپوی اربعین می‌افتد. مامان‌جی پا درد و زانو درد شدید دارد. بد غذا است و به هر آب و خوراکی لب نمی‌زند. به تمیزی حساس است و در حالت عادی از سالاد رستوران‌ها نمی‌خورد. یک: نُه سال پیش برای اولین بار همسفر اربعین شدیم. مامان‌جی کل کیفش را از ساقه‌طلایی و پتی‌بور پر کرده بود. غذا نمی‌خورد. آب هم فقط از مای‌باردهای بسته‌بندی شده نوش جان می‌کرد. همیشه برای خوردن غذا از بهداشتی‌ترین و شیک‌ترین موکب ایرانی دل‌دل می‌کرد و ما را از آنهمه غذا نخوردن خون به جگر. دو: دو سال پیش، یعنی سال ۱۴۰۲ مامان‌جی با کاروانی در شهرستان راهی سفر اربعین شد. باورکردنی نبود. وقتی چند سال قبلش همراه‌ خودمان آمده بودند، ما اجازه نمی‌دادیم دست به ساک و کوله‌شان بزند. اگر کوله بود یا ساک و چرخ، یکی از نوه‌ها حملش می‌کرد. لحظه‌ای تنهای‌شان نمی‌گذاشتیم. اما حالا مامان‌جی خودش تنها باید وسایلش را می‌برد. اینترنت یا هیچ راه ارتباطی هم با او نداشتیم. هیچ کدام‌مان هم نبود که به ترفندی راضی‌اش کند به خوردن غذای موکب‌ها. هنوز قصه‌های آن سفر تنهایی با همسفرهای از پیش تعیین نشده تمام نشده است. سه: مامان‌جی هر وقت بین راه گرسنه می‌شود بار و بنه را می‌زند بغل و می‌پرد توی صف غذا. حالا غذا می‌خواهد فلافل کثیف باشد یا ساندویچ مرغ که کمی هم بوی ضحم می‌دهد. فقط اگر بین مخلفات غذا گوجه فرنگی داشته باشد، با ایما و اشاره موکب‌دار را از گذاشتن آن منع می‌کند. گوجه غیر دوست‌داشتنی‌ترین خوراکی جهان برای مامان‌جی است. دیگر آنکه اگر تشنه باشد و آب در دسترس نباشد، هر آب در دسترسی را قلپ قلپ سر می‌کشد و سلام بر حسین می‌گوید. خواه آن آب، دهانی اعضای خانواده شده باشد، یا کلمنی باشد که پسرکی عراقی چند دقیقه پیش بدون لیوان از آن آب خورده. عجیب‌ترین قسمت ماجرا آنجا بود که مامان‌جی از موکبی که یخمک عراقی می‌دادند به من سفارش یخمک داد. آنقدر از چیزی که می‌شنیدم غیر مطمئن بودم که چند بار پرسیدم: برای شما بیارم؟ خلاصه بگویم. همیشه فکر می‌کردم آدم‌ها از ۴۰ سالگی به بعد دیگر شخصیت‌شان عوض نمی‌شود. هرچه تا آن وقت شده‌اند، همان می‌مانند. قابلیت تغییر خودشان را از دست می‌دهند. هیچ چیز و هیچ کس دیگری هم نمی‌تواند روی‌شان تاثیر خاصی بگذارد. اما من‌ در مسیری به اندازه ۸۰ کیلومتر ناقابل، جذبه‌ نادیدنی‌ای را دیده‌ام که کمترین کارش آن است که پیر از پا افتاده را حبیب می‌کند. جوان سر به هوا را عابس می‌کند. نوجوان پر تلاطم را قاسم می‌کند. دخترکان بهانه‌گیر را رقیه می‌کند و شیرخواران بی‌تاب را علی‌اصغر می‌کند، تا فقط و فقط نمایان کند که شرط جنون سن نیست، دل است و دادن دل. ✍ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/hayatkhalvattt
ا﷽ روایتی از 🔻انفجار در حرم ساعت یک و نیم در ورودی باب القبله وعده کردم با خانواده یک و نیم شد و نیامده بودند هرم گرما شدید بود ناگهان دیدم صدای ترکیدن یک بمب آمد، برای ده ثانیه گیج بودم بعد به خود آمدم دیدم هیچ کس تا پنج متری من نیست و به سمت صدا نگاه کردم و دیدم آتش و تخریبی نیست، حتی به شکم ام دست زدم، خونی نیامده بود خوب که نگاه کردم دیدم یک اسپری کنار پایم افتاده است. هوا آنقدر گرم بود که اسپری کنار کوله ای که به نرده ها آویزان بود، ترکیده بود خادم ها جمع شدند و اسپری ترکیده را بردند خدا روشکر که بچه ها با تاخیر آمدند 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/neveshtanijat
ا﷽ روایتی از 🔻امیرحسین آقای امام حسین اگر من سعادت نداشتم که همراه زائرانت توی مشایه قدم بگذارم، تکه‌ای از وجودم را می‌فرستم تا به جای من در این مسیر عرق بریزد، خاکی شود، پاهایش درد بگیرد. به جای من در هوای تو نفس بکشد و ببیند هر چیزی را که من آرزوی دیدنش را دارم. زمان روی دور تند به عقب برمی‌گردد. روزی که هنوز پا به این دنیا نگذاشته‌بود‌. اربعین سال هشتاد و پنج، که توی ازدحام مشتاقان، روبه‌روی حرم ایستاده‌بودم و از دلم گذشته‌بود که اگر خدا به من پسری داد، نامش امیرحسین باشد. یک‌سال و نیم بعدش خدا او را هدیه داد و من که یادم رفته‌بود چه نیتی در دل داشتم و نام دیگری را پسند کرده‌بودم. و خدایی که یادش نرفته‌بود و به دست همسر، وقتی که پیشنهاد اسم امیرحسین را داد، این نیت را به ثمر رساند. شب ششم تولدش، این دو نام رفتند لای قرآن و امیرحسین از آن بیرون آمد. حال آن شبم، حال کسی بود که نه فقط اسم بچه را که خودش را ازش گرفته‌اند. و چقدر از خدا ناراضی بودم و چقدر بهانه می‌گرفتم. بعدتر، خیلی بعدتر تازه یادم افتاد که این همان نیتی بود که روبه‌روی حرم از دلت گذشته و امام حسینی که نیت تو را به خدا رسانده و او خودش خواسته‌بود این اسم از لای قرآن بیرون بیاید. امیرحسین که قرار بود یادمان بیاورد: امیری حسین و نعم الامیر❤️ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/esmesh_hamin_bashe
3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا﷽ روایتی از 🔻ژن خوب در دل اربعین. دلم ضعف رفت برایشان. حتماً امام حسین هم روزی هزار بار لپشان را می‌کشد. این فکر من است. فکر من که عاشق بچه‌هام. این‌ همان ژن خوب است که عشق امام حسین را نسل به نسل توی دی ان ای آدم‌ها پنهان می‌کند. راستی من از کدام جدم عشقت را میراث دارم؟ اولینشان چطور دلش برایت لرزید؟ هر که بود دمش گرم و خانه‌اش آباد که ارث گرانی برایم گذاشت. من هم برای نسل‌های بعدی به اشتراک می‌گذارم. کاش امانت‌دار خوبی باشم. ژن خوبم را جوری عظمتش دهم که پر رنگ و لعاب‌تر به دست فرزندانم برسد. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/eghlimaaaa