eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
689 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
من شاید آنشبها، عاشق‌ترین زن تنهای روی زمین بودم. شبهای سرد پاییزی، وقتی مردها و زنها از هم جدا میشدند. همه به موکبها پناه میبردند و زیر تلی از پتوهای رنگ‌رنگ به خواب میرفتند؛ من، برای سما قصه میخواندم و زهرا را روی پا تکان تکان میدادم تا چشم‌هایش سنگین شود و لبهایش به روی سرشیشه، شل شود. آرام‌ پایینش میگذاشتم و رویش را با پتو میپوشاندم. بعد فلاسک کوچکم را دست میگرفتم و چادر سرمیکردم. شیشه شیر را هم برمیداشتم و از موکب بیرون میزدم. بیرون، سیاهی شب بود و سرمای بیابان و تک و توک عابرهای شبرو. من، میگشتم دنبال موکبی که آب جوش برای فلاکس کوچکم داشته باشد. گاهی همراه جمعیت و گاهی برخلاف جهت حرکتشان. سپیدی بخار آب جوش لب‌پر که خیالم را راحت میکرد، مینشستم کنار مشایه، روی زمین خاکی. سر خم میکردم و فقط به پاهای پیاده چشم میدوختم که قدم قدم میرفتند.‌ گاهی لنگ و کند تاولی، گاهی پابرهنه؛ گاهی با لخ لخ دمپایی پلاستیکی؛ گاهی همراه چرخ کالسکه‌ای یا... مشایه میکردند و بوی خاک و چای با قدم‌هایشان در هم میآمیخت. صدای دور یا نزدیک مداحی عربی موکبها هم همراهشان دل را با خود میبرد. من مادر تنهای عاشق، نصفه های شب، فقط اینجا را برای عبادت انتخاب میکردم. اینجایی که امن بود و پر از آرامش. نگاه مردانه‌ای به سمتم خطا نمیرفت و خطری تهدیدم نمی‌کرد. خسته بودم و شاید سلول به سلول بدنم درد می‌کرد اما میان اشک، لبخند میزدم. اینجایی که آرام‌بود و آبستن بزرگ‌ترین اتفاقات و تصمیمات بود‌؛ برای امروز، امشب و فردا... چندک میزدم و چند دقیقه ای صفا میکردم. بعد سر به آسمان بلند میکردم و فلاکس و شیشه شیر در دست برمیخاستم به سمت موکب و بچه‌ها. شاید آن لحظات آرام نیمه شب، زیباترین خاطرات اربعینی من در طول این سالها باشد. و شاید، زیباترین نشانه شبهای بعد از ظهور... ✍ فاطمه شایان‌پویا 📝 روایت ۵۰۰ @khatterevayat
پیرمردی که وقار، متانت، ادب و تواضع از شمایل و رفتارش می‌بارد و بزرگ خاندان عرب بودنش را به رخ جماعت می‌کشد، دست به سینه خم می‌شود و نیمی از فنجان را قهوه‌ی تلخ عراقی می‌نوشاند. قهوه‌ای که جان می‌شود به تن زوار حسین تا قدمی بیش‌تر به معشوق نزدیک‌شان کند. آن‌طرف‌تر زنی سالخورده، پشت دکه‌ی صبحانه نشسته و با لطافتی ستودنی همراه با سرعتی که از پی تجربه می‌آید، خمیر شل و وارفته‌ای را با انگشتان آفتاب‌سوخته و چروکیده‌اش روی تنور ساجی مدور می‌کند و لحظه‌ای بعد نان داغ عراقی به دست دخترکی روی میز صبحانه می‌نشیند تا قوتی شود برای خستگی زوارالحسین. زائری به طلب آب آمده و دخترک عباس را با اشاره و زبان نشانش می‌دهد؛ پسرکی که با دقت و ظرافت بسته‌های آب گرم را داخل آب و یخ فرو می‌کند، فوری دستش را تا آرنج توی وان می‌گرداند و یکی از همان آب‌هایی که فقط خودش می‌داند چند لحظه پیش کجا و در چه عمقی قایم کرده را بیرون می‌آورد و سردی و طراوت را به دستان زائر حسین هدیه می‌کند. سر در خانه، عکس جوانی خوش بر و رو دلربایی می‌کند. جوانی با لباس ارتش که اول نامش با قرمز نوشته شده شهید... و طرف دیگر قاب همان جوان است که با دشداشه‌ای سفید و لبخندی به پهنای صورت، کنار همین دکه‌ی صبحانه ایستاده و زیرش نوشته خادم‌الحسین... اینجا همان‌قدر که شهادت گران‌مایه و پرافتخار است، خادم‌الحسین بودن هم هست. در دل‌شان چه می‌گذرد؟ بیا و بشنو! چه حلاوتی شیرین‌تر از خادم زوار حسین بودن و قربان قدم تک‌تک زائران حسین رفتن؟! همه‌ی دار و ندار و زندگی‌ام باعشق و بی‌منت فدای دل تپنده‌ی زائران حسین... هله‌بیکم یا زوار. ✍ نرگس برزنونی 📝روایت ۵۰۱ @khatterevayat
امروز: اولین روز سفر در عراق ده دقیقه بیشتر نمی‌گذشت از حمل کوله‌ام که تراپزهایم شروع کرده بودند به جیغ کشیدن. انگار وسط تارهای‌شان سرب داغ گذاشته باشند. تریگرها پس از جدالی سخت و دردآور با انگشتان صالحه، شل کردند و با بندهای کوله‌ام دست دوستی دادند و از آن به بعد تا حالا که از مرز به سمت کاظمین حرکت می‌کنیم، صدای‌شان درنیامده. صدای اتوبوس و بالا پایین رفتن‌های ناموزونش در ترکیب با شب عجیب اسب خیال را می‌نوازد. من در میان جاده و دلم جای دیگری است. خودم را انداخته‌ام وسط معرکه و بدترین حالت ممکن را تصور می‌کنم؛ روح سنگی! من همانی هستم که تمام گریه‌هایم را جمع کرده بودم که وقتی رسیدم حرمت و بغلم کردی، فقط زار بزنم عزیز جانم! من از همه‌ی دنیا و حتی از خودم به سوی تو فرار کردم. این من باید جایی در کنج کج‌ترین انشعاب حرمت، تمام شود. ولی می‌ترسم که نشود و دل‌چرکین برگردم. گاهی وقت‌ها روحم سنگ می‌شود و انشعابات احساسم بروز نیافته، منجمد می‌شوند؛ حالتی شبیه تراپزهایم. این بدترین حالت ممکن است. پشت سر هم دکمه‌ی صلوات‌شمار را می‌فشارم و از خدا می‌خواهم که اشک روزی‌ام کند و اتفاقی سر راهم قرار ندهد که روحم سنگی شود. امروز: آخرین روز سفر در عراق تا این‌جای سفر جز اشک و شور و عشق چیزی ندیده‌ بودم. می‌دانستم که قرار است کار همیشه‌ام باشد؛ چشمانم را ببندم و خودم را وسط مشایه تصور کنم: همه جا حسین است و همه چیز به عشق حسین در حرکت است. از قدم قدم راه رفتن زوار گرفته، تا دستی که «مای بارد» به دست مردم می‌دهد، تا زبانی که «الی الله» را زیر لبش زمزمه می‌کند، تا لرزش سینه‌ای که مرهم غمش ضربه‌ی دست عزادار است، همه به عشق حسین و برای حسین در تب و تاب‌اند. سیل جمعیت روانه و مقصد مسیر است. قطره‌ها به دریا پیوسته‌اند. به دریای غم حسین. این‌جا دمای هوا صفر مطلق است. همه گرد هم آمده‌ایم و مثل یک ابراتم واحد در دایره‌ی عشق حق به وحدت رسیده‌ایم. همه‌ی مأمن‌های جهان گرد پرچم سرخ حسین به هم رسیده‌اند و در هم ضرب شده‌اند و پرچم سبز ظهور را بشارت می‌دهند. تو گویی روح خدا در ذره‌ذره‌ی مولکول‌های آب و خاک و هوا جریان دارد. در این راه، دل آرام می‌گیرد. مشایه قرار بی‌قراران سفر الی الله است. می‌شنوید؟ این صدای گام‌های مستحکم مستضعفین جهان است که رعشه به دل ناخلفان می‌اندازد. این سکوت، فریادی است از ته دل که خلف صدق خدا را به میدان می‌خواند. لبیک یا حسین مسیر فریاد لبیک یا مهدی است. لبیک به حق و حقیقت و حقانیت عالم! چشمانم را باز می‌کنم و به تک‌تک جزئیات، خوب نگاه می‌کنم. یک چیزی این وسط می‌لنگد. کور شده‌ام. دقیقا یک روز کامل است که هیچ چیزی حس نمی‌کنم. چیزی که ازش می‌ترسیدم به سرم آمد؛ روح سنگی! سردرگمم. زانوانم را بغل گرفته‌ام و بدون هیچ احساسی به نوحه‌سرایی مداح گوش می‌کنم. دریغ از یک قطره اشک! خادمان موکب را می‌بینم که دور تا دور پرچمی را گرفته‌اند و از روی سر مردم رد می‌کنند. یکهو می‌زنم زیر گریه. تمام وجودم اشک می‌شود. اشک و عشق. همان چیزی که از اول سفر تا همین دیشب با تمام وجود حس می‌کردم. پرچم حضرت عباس است که برایمان آورده‌اند. یک تکه از حرم! شروع می‌کنم به مرور کردن خاطرات امروز. ساعت سه‌ی بامداد اربعین بود. به نیت خواندن نماز زیارت وضو گرفتم. مهر و کتاب دعایم را برداشتم و با بچه‌ها راهی حرم شدیم. انتظار داشتم یک گوشه از بین‌الحرمین نصیبم شود. بنشینم وسط بزرگ‌ترین بغل دنیا و زارزار گریه کنم. اما آن‌قدر شلوغ بود که در بهت فشردگی جمعیت، فقط یک سلام نصیب‌مان شد! دل‌گرفته بودم. به دل بی‌قرارم وعده‌ی مأمن بین‌الحرمین را داده بودم و به قرارش نرسیده بود. اما مگر محبت اهل بیت می‌گذارد دلی گرفته از پیششان برود؟ تکه‌ای از حرم را برایم فرستاده بودند...! ✍ نرگس برزنونی 📝 روایت ۵۰۲ @khatterevayat
۲ حسین (ع) خرج می‌کنند. حکومت جمهوری اسلامی ایران اینجا حرفی برای گفتن نداشت به واقع اصلا در سیل میزبانان گم بود، هرچند دولت عراق تمهیدات خوبی برای جابجایی مسافران فراهم کرده بود اما چیزی که می‌دیدی مردمی بودن اصل حرکت بود. سختی‌های مسیر گویی پوچ می‌شد، سختی بود، گرما بود، سرگشتگی و آوارگی داشت اما همه اینها وقتی در مسیر حسین (ع) بود، گویا هیچ نبود. انگار این زمان و مکان وقت اضافه عمر بود یا شاید پرانتزی بود باز شده بود در زندگی مشایگان. بالاخره رسیدیم کربلا، هوا به شدت گرم بود و آفتاب با تمام قوا می‌تابید اما گرمای ۴۵ درجه چیزی از جمعیت نکاسته بود. اطراف حرم‌های مطهر از جمعیت موج می‌زد، پشت در پشت مردم در حرکت بودند و به سختی می‌توانستی موج آدمها را شکافته و به حریم حرم امنش وارد شوی. اما پس از ورود فضا گسترده بود و مکان مناسب برای نشستن، دعا و زیارت پیدا می‌شد. در سرزمینش بهت تو را فرا می‌گرفت، روضه‌ها کاره‌ای نبودند، اما نگریستن به فرزندت ، پاهای تاول زده مشایگان، حس حرارت آفتاب کربلا، تشنگی ، بی‌حالی و عطش کودکان خود روضه مجسم بود. آنجا انگار مامن امنی بود که تو را سخاوتمندانه در بغل خود جای داده بود تا از دنیا و هیاهویش آرام بگیری. کم کم خستگی راه و‌طول سفر بیماری را غالب بر همسفرانمان کرد اما آنچه من می‌دیدم همراهی فرشتگان خدا در طول سفر با کودکانم بود. انتظار سختی و بیماری انگار مرا پذیراتر کرده بود و دعای نور هر صبح دفع بیماری بود از عزیزانم. سفر به پایان خودش نزدیک می‌شد و من برای وداع به خانه پدری بازگشتم با اتوبوس‌هایی که مجانا لخدمتکم بر رویشان به چشم می‌آمد. از خانه پدری به سمت کشور دوست‌داشتنی‌ام ایران پرواز کردم اما سراسر شوق و شعف بودم. حال خوشی نصیبم شده بود. چند روزی را هدفدار در مسیر بهترین جوانان اهل بهشت زیسته بودم و با خود می‌گفتم ای کاش حسین (ع) را در هر دو‌دنیا از ما نگیرند که بی عشق او زندگی خالی از معنا می‌شود و زیستن جز عذاب نیست. ✍سلاله نقاش زاده 📝 روایت ۵۰۳ @khatterevayat
حسرت مداحی را قطع می کنم. حوصله ام سر رفته. با چک کردن گوشی مشغول می شوم. گروه اول را چک می کنم. چند پیام بی مورد به چشمم می خورد. گروه بعدی پیام جدیدی نیامده. بعدی را نگاه می کنم. از رفقا است و پیام داده برای حلالیت و خداحافظی. داغ دلم تازه می شود. صحبت می کنیم و التماس دعا می گویم. این هم راهی شد. نفر بعدی کیست؟ بیخیال گوشی می شوم و دنبال کنترل تلویزیون می گردم. تلویزیون را روشن می کنم و شبکه هارا بالا و پایین. شبکه خبر درحال پخش مراسم پیاده روی اربعین است. دلم می گیرد. از کودکی زیارت حرم امام حسین (ع) را دوست داشتم. مخصوصا دهه اول محرم و اربعین که خیلی ها راهی می شدند، من هم دلم میخواست که بروم. یادم است کلاس دوم که بودم پدرم یکبار اربعین رفت کربلا. من هم بدجور دلم میخواست بروم و بهانه گیری می کردم. این سال های اخیر که با اربعین آشنا شده ام در این دوران بیشتر بی تابی میکنم. بقیه حداقل یا اقدام می کنند ولی در کارشان گره می افتد یا امکان این سفر را دارند ولی به دلایلی نمی شود. اما درباره من اینطور نیست. غصه ام این است که برای من نه شرایطش هست و نه امکان اقدام. یعنی اصلا ناشدنی است رفتنم. حتی گذرنامه هم ندارم. چه رسد به بقیه ماجرا. همین است که همیشه می گویم پس کی می شود نوبت من هم بشود؟ کی می شود قسمت من هم بشود؟ پس کی شرایطش جور می شود؟ می ترسم. از این که روزگار بگذرد ولی شرایط برای من بازهم جور نشود. هراس دارم از این که نشود و حرم حضرت عشق (ع) را نبینم. گاهی به خودم امید می دهم که چرا؛ شرایط تغییر می کند، توهم راهی می شوی. اما گاهی ترس تمام وجودم را می گیرد که اگر نشد چه؟ چون می دانم شدنی نیست سعی می کنم خیلی هوایی نشوم. ولی گاهی با اتفاقات بدجور بی تاب می شوم. مثلا اینکه رفقا تک تک راهی می شوند. وقتی تصاویر و فیلم هارا می بینم. خاطرات را می خوانم. یا مداحی از اربعین به گوشم می خورد. آن موقع است که با حسرت و دل شکستگی می گویم: آقای امام حسین پس کی نوبت منه؟ میشه شرایط برام جور بشه زائرت بشم؟ نکنی با نوکرت اینطوری. میدونم ممکنه حالا به صلاحم نباشه ولی یه بار هم که شده منم بطلب. و اشک هایی که پشت سر هم روی صورتم سرازیر می شود را پاک می کنم. ✍ ر.رحمانی 📝 روایت ۵۰۵ @khatterevayat
حدود ۴۰ روز مونده بود به محرم، با پیام چله نوکری تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بگیرم. شنیده بودم هر کس ۴۰ روز قبل از محرم، چله زیارت عاشورا بگیره روز اول محرم به سیدالشهدا سلام بده؛ خیلی زود جواب می‌گیره. تصمیم گرفته بودم از همون شب شروع کنم تا شب اول محرم زیارت عاشورای شبانه بخونم. از طرفی پیام آیت الله بهجت توی ذهنم بود که ۴۰ روز مانده به محرم چله گناه نکردن بگیرید؛تا سوز دل و اشک چشمانتان برای سیدالشهدا فراوان گردد . پس توی برگه نوشتم؛ خدایا به عشق حسین چله گرفتم هم چله زیارت عاشورا و هم چله کم کردن گناه. بعد از خوندن زیارت عاشورای اون شب شروع کردم به درست کردن روز شمار زیارت عاشورا، از اونجایی که فراموشکار بودم مثل یک تابلو زدم به دیوار اتاق تا هر شب قرارم با اباعبدالله یادم بمونه. با یکی از دوستای صمیمیم که داشتم حرف می‌زدم، گفتم دارم چله زیارت عاشورا می‌گیرم؛ خیلی خوشحال شد و گفت پس منم می‌خونم و با هم می‌گیریم. یهو یه فکری به ذهنم رسید گفتم یه کاری کنم به سه تا از دوستای دیگم پیام بدم، اگر اون‌ها هم تونستن چله بگیرن تا انشاالله بشیم ۵ نفر و به نیت پنج تن آل عبا هر شب زیارت عاشورا بخونیم. من هر شب به هر کدوم از دوستام، با پیام چله نوکری بهشون یادآوری می‌کردم که خوندن زیارت عاشورا فراموش نشه. توی اون ایام، خودم حال عجیبی داشتم؛ شاید به کمک همین زیارت عاشورا بود که کارهام سریع درست می‌شد، واقعاً کمک‌های امام حسین رو حس می‌کردم موقع امتحانات دانشگاه هم بود و برام خیلی راحت‌تر از قبل شده بود. یکی از بهترین حالی که توی اون ایام داشتم این بود که وسط های چله نوکری بود که یک فیلم از بین الحرمین خیلی بهمم ریخت، خیلی دلم شکست با خودم می‌گفتم: چی می‌شد اگه کربلایی می‌شدم؟؟ خیلی دلتنگ کربلا بودم؛ همون شب مامانم از کلاس برگشت و گفت حاج خانوم اینا یعنی استادشون رفته بودن کربلا مثل اینکه یاد تو می‌افتن و برات یه پارچه متبرک و مهر و تسبیح میارن. اصلاً نمی‌دونستم چی بگم همینجوری مونده بودم؛ حس می‌کردم هدیه امام حسین که برام فرستاده، هنوز پارچه متبرکش بوی کربلا می‌داد؛ مثل همیشه یه ذره از مهر خوردم و یه آرامش خاصی گرفتم، می دونستم امام حسین همیشه هوای منو داره. خیلی زود گذشت و چله زیارت عاشورا هم تموم شد دیگه رسیده بودیم به ماه محرم اباعبدالله الحسین همون شب با امام حسین درد و دل میکردم سلام ارباب خوبم این چهل روز زیارت عاشورا خواندیم به نیت ظهور آقا صاحب الزمان و اینکه قسمتمون بشه امسال از نجف تا کربلا پیاده بیام تا حرمت از قشنگی های این چله زیارت عاشورا بگم که همه ی اون چهارنفر که باهاشون چله نوکری گرفتیم امسال راهی کربلا شدن شاید خودشون اصلا نمیدونستن چجوری اما بلاخره قسمتشون زیارت آقا امام حسین شد. ✍ مهدیه یحیی 📝 روایت ۵۰۶ @khatterevayat
چهارشنبه ۱۳ صفر ساعت هشت و ربع صبح رسیدیم به این نانوایی در خیابان‌های کربلا. ایستادیم توی صف. قدم به قدم این مسیر، موکب‌داران غذا و آب و شربت و هر چه به فکر آدمی برسد یا حتی نرسد(!) فراهم کرده بودند و به رایگان، با التماس و حتی گاهی اوقات زوری(!) در اختیار زوار می‌گذاشتند. همه این‌ها را گذرانده بودم اما توی همان چند دقیقه‌ی کوتاهِ صف، فکرم بی‌هوا رفت یک جای دیگر. می‌گویند در عصر ظهور پول بی‌ارزش می‌شود، مردم نیازمندی پیدا نمی‌کنند که صدقه دهند. فکر می‌کنم که این حتماً حاصل «سلم لمن سالمکم» و «ولی لمن والاکم» است. یعنی که امام جان! ما آن‌هایی که دوستتان دارند را هم دوست داریم. و آدم مگر وقتی از سر دوست داشتن برای کسی کار می‌کند پول طلب می‌کند؟ و چه می‌شود وقتی که همه از سر عشق به محب امام کار کنند جز اینکه پول تبدیل شود به کاغذپاره؟ صف پر می‌شد و خالی می‌شد. جوان‌ها توی گرمای کنار تنور با لبخند کار می‌کردند و تند تند نان می‌دادند دست مردم. انگار موکب‌داران این مسیر مال این عصر نبودند. انگار کسی از عصر بعد از ظهور برداشته بودشان و گذاشته بود جلوی چشمم ما. که نشان دهد آدم برای پول نمی‌تواند با این شوق و لذت کار کند، وقتی لذت در جان کار می‌نشیند که کار از سر عشق باشد نه نیاز. در عصری که فکر و ذکر مردم شده پول و اقتصاد و تورم و فلان و فلان و فلان، چقدر دیدن این صحنه‌ها شیرین است. ✍ مریم بردبار 📝 روایت ۵۰۷ @khatterevayat
جایی میان کوچه‌ها روایت اربعین ١٣٩٧ شمسی زمان زیارت به پایان رسیده بود. وارد حیاط شدم. انگار خدا فلکه شیر آسمان را باز کرده بود. باید سر قرار می‌رسیدم. کفش‌های پارچه‌ایم را در دست گرفتم. دل به باران زدم. زیرلب الحمدلله می‌گفتم. ایوانِ نجف و بارانِ رحمت، عیش کاملی بود. جوراب‌هایم مثل اسفنج آب‌های کفِ صحن را جذب می‌کرد. خیالم از یک جفت جوراب اضافه و صندلِ ته کوله‌ام راحت بود. از حرم بیرون زدیم . آفتابِ سرِ ظهرِ آبان، تنِ باران خورده‌مان را گرم کرد. کوچه‌های دور حرم را یکی‌یکی گشتیم. دنبال جایی برای یک کاروان. وارد خانه‌ای نجفی شدیم. از رفت‌و‌آمد و درِ بازِ خانه معلوم بود پذیرای زائران است. هیچ مردی حق ورود نداشت حتی مردهای خانه. ورودی در پرده‌ای آویزان بود. همه‌چیز از پشت پرده رفع و رجوع می‌شد. از رساندن مواد غذایی خام برای پخت تا سینی‌های پر از قیمه نجفی برای توزیع. بعد عبور از راهرو کوتاهی وارد حیاط شدیم. حیاط وسط خانه قرار داشت. اتاق‌ها، آشپزخانه و حمام دورتادور حیاط بودند. کف حیاط با حصیر و پتو پوشیده شده‌بود. جمعیت نشسته در حیاط، نشان از پر بودن اتاق‌ها می‌داد. لابه‌لای خانم‌های نشسته و دراز شده جای خالی بود. برای خواندن نماز و کمی استراحت مناسب بود. تا من مشغول شانه و بافتن موهایم شدم، زنان اهل خانه، سفره ناهار جمع نشده در تدارک شام بودند. این را می‌شد از رفت‌و‌آمدشان به آشپزخانه دید. پر کردن دیگهای بزرگ از آب و بلند کردنشان با کمک هم، قطره‌های عرق را از سر و رویشان جاری کرده‌بود. صفِ گوشه‌ی حیاط توجهم را جلب کرد. دانستن این‌که، صفِ چیست، کار سختی نبود. حوله و لباس‌های روی دست همه‌چیز را برملا می‌کرد. از صحبت‌های زن‌ها با دخترِ عرب می‌شد فهمید سر نوبت بحث‌شان شده‌بود. سمت دخترِ لاغر و قدبلند نشسته روی سکو رفتم. با عربی دست و پا شکسته و حرکات سر و چشم فهمیدم دخترِ خانه است. او هم در صف حمام نشسته بود. در چشم به‌هم زدنی تکه‌های سیاه ابر اشک‌هایشان را جاری کردند. زن‌های نشسته در حیاط به اتاق‌ها و سایه‌بان پناه بردند. خانم‌های خانه برای جمع کردن حصیر و پتوهای کف حیاط به تکاپو افتادند. ریزش اشک‌های ابرها طولی نکشید و همه‌چیز به حال اول برگشت. خوردن یک استکان چای داغ بابِ دندان آن حال و هوا بود. استکان‌های کوچک روی سینی دست به دست چرخید. دانه‌های شکر چسبیده ته ظرف را به چرخش درآوردم. گرم صحبت با زنِ جوانِ تهرانی شده‌بودم. بین صحبت‌هایمان از فهمیدن کلمه یخ به عربی گفت. وقتی او و شوهرش با ایما و اشاره به پسرِ عراقی فهمانده بودند چه می‌خواهند، پسر "ثَلِجْ" را تکرار کرده بود. برایم جالب بود یخ را برای چه خواسته‌اند؟ _داروهای شوهرم یخچالیه. _مگه چه داروییه؟ مویرگ‌های ظریف چشمانش مثل زغال گداخته قرمز شدند. _سرطان داره. دکتر از سفر منعش کرده. نتونستیم نیایم. زن تهرانی از صاحب‌خانه طلب یخ کرد. این‌بار دیگر می‌توانست یخ را به عربی تلفظ کند. صاحب‌خانه فریزر صندوقی گوشه‌ی حیاط را نشانش داد. دلم چای دیگری می‌خواست. استکان را برداشتم و وارد آشپزخانه شدم. انگار وارد کوره شده‌بودم. حرارت بالای سماور و دیگهای روی اجاق در آشپزخانه‌ی کوچک کلافه کننده بود. نمی‌دانم خانم‌های خانه چطور آنجا نفس می‌کشیدند. من فقط برای ریختن یک چای رفته‌بودم که عرق از کمرم شُرّه گرفت. استکان را پر کردم و سریع بیرون زدم. نسیم خنکی بغلم گرفت. چای دوم را با شکلات تعارفی زنِ تهرانی سر کشیدم. مدیر کاروان زمزمه‌ی حرکت سر داده‌بود. خودمان را جمع‌وجور کردیم. شارژر موبایل را از پریز بیرون کشیدم. اما رشته‌های قلبم را در حوالی حرم امیرالمؤمنین جا گذاشتم. جایی میان کوچه‌ها. درست وسط حیاط آن خانه. پیش صاحب‌خانه. بغل دست دخترِ خانه. اندازه‌ی گرمای آشپزخانه. به طعم قیمه نجفی. به عطر چای عراقی. ٠٢/٠۶/٠٢ ✍ لیلا فرامرزی نیا 📝 روایت ۵۰۸ @khatterevayat
وقتی پسرکم مریض شد و زندگیمون بهم ریخت مدام در حال توسل بودم تا اینکه روزی با خودم عهد کردم که شفایش را از حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس بگیرم و بعد نذر کنم تا راهی سفر اربعین بشیم.... پسرکم خوب شد و من ماندم نذرم.. پارسال به هر دری زدیم نشد حتی بلیط هم گرفتیم اما اجازه ورود ندادن و ماندیم دل بی تاب و شرمندگی... اما امسال هم دودل بودم سر رفتن یا نرفتن ...گرما..ازدحام...کم طاقتی بچه ها... با همسر جان صحبت کردم و گفت مخالفم..چون معتقد بود با بچه باید تا جایی که بشه اسباب سفر رو راحت کرد و حتی المکان هوایی و با برنامه قبلی... خوب تهیه بلیط با این هزینه ها برای ما خیلی خیلی زیاد بود.. یاد عهدم افتادم که روزی گفتم شده طلاهایم میفروشم و بچمو میبرم سفر اربعین.. پیشنهاد دادم اما همسر مخالفت کردن ..کارم شده بود گریه و حسرت.. تا اینکه پرچم متبرک حرم توسط یک دوست رسید .. رفتم زیر بیرقش و اشک ریختم تا دل همسر را نرم کنند ..نشان به این نشان همان شب طلاها رو فروختم ..با عشق.. افتادیم دنبال بلیط..مگر پیدا میشد...به هر دری میزدیم نمیشد..حتی دوسه بار تا پرداخت رفتیم و‌نشد..نا امید شدم.. همسر میگفت من به کسی رو نمیزنم..خودشان بخوان درست میشه.. داشتیم به اربعین نزدیک میشدیم.. کارمون شده بود نشستن جلو لب تاب...داشتم از نرفتن میسوختم ..بیتاب بودم.. نهایت روزی دل بریدم و گفتم لابد نمیخواید دیگه.. نه سایتی رو نگاه کردم نه کانالی...سر نماز ظهر دخترکم گفت مامان نگاه کن شاید باز شد... پرواز باز شده بود.. به همسر زنگ زدم .. نشستم به ذکر کاشف الکرب گفتن..صلوات هدیه به حاج قاسم.. همسر زنگ زد گفت خریدم و تمام... افتادیم دنبال کارای سفر..از روز اول بنا رو بر راحتی بچه ها گذاشتیم..بلیط هوایی...ساعت مناسب بلیط..خرید خوراکی و اسباب بازی ودارو.تهیه ویلچرو کالسکه ...راهی مشایه شدیم... همه چی عالی بود..عالی تر از عالی..از عصر حرکت میکردیم تا اذان صبح تا مبادا بچه ها گرما زده بشن.. بنا نبود اربعین بریم کربلا چون میدونستیم خیلی شلوغ ..مبادا بچه ها اذیت بشن.... اما نمیدونم چیشد که ساعت ۱۱ ظهر بعد از سه روز پیاده روی کامل با بچه ها رسیدیم به دیار کرب و بلا.. هوا به شدت گرم بود... سلامی از راه دور دادیم و برگشتیم تا سوار ماشین بشیم و به کاظمین برویم طبق قرار قبلی.. اما اصلا ماشینی نبود که ببره.. گرما ازدحام بی خوابی شب قبل و بدتر از همه نگران ازگرمازدگی بچه ها بیتابمون کرده بود.. هرجا دنبال سایه میگشتم نبود..سه بار مکان بچه هارو عوض کردم تا در سایه باشن اما میگفتن قرار برویم وهمون سایه بان ها جمع میشد.. شوهرم به این ور وان ور میزد تا ماشین پیدا کنه و من به دنبال سایه....سه ساعت تمام داخل گرما میدوید تا بچه ها به خنکی برسن..😭😭 یهو هردو بهم نگاه کردیم ..فقط میگفت بچه ها..میگفتم خیالم راحت... دلم شکست رو به حرم کردم و گفتم امام حسینم از بچه هام اینطوری پذیرایی میکنی؟ نفهمیدم چی گفتم..😭😭 بعد سه چهار ساعت کلافگی و‌ اوارگی روی یک زمین سفت ولی سایه جایی برا استراحت پیدا کردیم.. تا اینکه بهمون خبر دادن یکی از اشناها مکانی رو پیدا کردن.. از خیر کاظمین گذشتیم و راه افتادیم به سمت موکب.. تا یک دفعه چشمانمان به گنبد حضرت ابوفاضل افتاد.. اشک ریختم و تشکر کردم که نذرمو ادا کردم....از حرفی که زدم عذرخواهی کردم.🥲. رسیدیم به موکب..خنک...ایرانی..مرتب و نزدیک به بین الحرمین..بدو ورود بهمون شربت دادن و میوه... سرمو انداختم پایین و گفتم ببخشید..😭😭 شما همه چی رو اماده میکنید.. نفهمیدم چی گفتم... شب جمعه ماندیم کربلا...در حالی که قرار نبود..تربت کربلا از طرف خادم حرم بهمون رسید.. 😭😭😭😭 من و بچه هام شرمنده شدیم.. ذکر لبم این بود که .شرمنده ام..ببخشید.. همه چی عالی بود..چه قد قشنگ پذیرایی کردین از طفلانم.. بمیرم برا طفلانت..بمیرم برا بی بی زینب... وقتی دنبال سایه بان بودم وسط افتاب داغ کربلا در روز اربعین یاد رقیه ات افتادم و بانوزینب.. وقتی جایی نداشتیم بریم و از خستگی روی زمین سفت و داغ نشستیم فقط میگفتم یا حسین... رفتم حرم و تشکر کردم که ذره ای از سختی ها رو به ما نشان دادی...همسرم بیتاب بود و بی قرار ...دخترانم نگران پدرشان وسط افتاب... ...بمیرم برا دل سکینه 😭😭😭 سه روز مهمان ارباب بودیم به بهترین حالت پذیرایی شدیم.. مهمان امامین کاظمین شدیم به راحتی .. مهمان خانه حضرت پدر شدیم..داخل صحن فرزندانم عششق بازی کردن و موقع خداحافظی پسرک سه ساله ام گفت چه قد خونه امام علی خوب بود.... و در نهایت برگشتیم با دلتنگی و شرمندگی ... و این سفر شد بهترین سفر زندگیی ما... و اون سه چهار ساعت ظهر اربعین در کربلا شد لذت بخش ترین بخش سفر برا ی من .😭 درس گرفتم و شرمنده شدم..😭😭 ✍ بانو مجاور 📝 روایت ۵۰۹ @khatterevayat
davat-arbaeen_logo.mp3
2.71M
🎙کسی رو که تا حالا اربعین نرفته؛ دعوت کنید به این سفر! 📻کاری از گروه خط روایت ما @khatterevayat
31.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙کسی رو که تا حالا اربعین نرفته؛ دعوت کنید به این سفر! 📻کاری از گروه خط روایت ما @khatterevayat