☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
#قهرمان
ازیک هفته قبل گفتم که لطفاً امسال دیگر پارچه شلواری و پیراهن جعبه ای نگیر.
ابروهایش را درهم میکند و میگوید: "باشه یه چیز خوب برا آقاجانتون بگیرین ولی از طرف من باشه، قبلشم بدید به خودم" و لبخند میزند.
امروز صبح زنگ زده است که قرمه سبزی رو بارگذاشتم و برنج خیس کردهام. حالا هم زیر دست مریم خانم، آرایشگر همسایهی خانهی دایی علی نشستهام تا با دستان سبکش بند تمیزی بیاندازد و غم وغصهها رو بشورد و ببرد. سفیدی موهایش را هم با رنگ شرابی بپوشاند.
مامان گفت: "آقاجانتان صبح زود رفته به پاتوق بعد از بازنشستگیاش و دورهمی فرماندهان صبحگاه که حالا شده یک خیریه وسط شهر،
گفته که خودش را زود می رساند."
من زودتر از بقیه به خانه میرسم، از توی راهروی حیاط بلند داد میزنم: صاحبخونه مهمون نمیخوای؟؟
صدای رسا و بلندش شنیده میشود که میگوید: مهمون از کی تا حالا کلید داره؟
خنده هامان باهم قاطی میشود. یک ماچ محکم از پیشانی، سهمِ من و یک ماچِ لوس لُپی برای اون، مامان هنوز نیامده است.
آقا بساط پختِ پلو را با یک گاز تک شعله گوشه حیاط علم کرده و با آب گردون بزرگ برنج های قدکشیده را توی آبکشهای آماده میریزد. صورتم را به طرف آقا میکنم و میگویم: "این خانومت که ما رو کچل کرده؛ گفت که همه ی کارها رو کردم فقط شما بیاین. حالا نه کارهاش رو کرده نه خودش هست که؟"
_ "پشت سر مادرت حرف نزن."
من خوشحال و شاد و خندان از
پله های حیاط به سمت بالا میروم تا لباس هایم را عوض کنم.
کادوی خودمان را شب، هادی میاورد ولی کادوی سفارشی مامان را توی کابینتها قایم میکنم، زود میپرم توی حیاط و با موبایلم یک آهنگ شاد پخش میکنم. اقاجان با یک دستش قابلمه را گرفته و یک دستش را بالا میاورد و چندبشکن که چه عرض کنم صدای گردو شکستن میدهد را برایم میفرستد و برنجها رو دم میکند.
باهم میایم بالا، دستور یک چایی پدر دختری میدهد که روی جفت چشمهایم قبول میکنم. دم دمای ظهر یک نماز جماعت دوتایی میخوانیم. بعد کم کم هر کدام از خواهر، برادرها با اهل و عیالشان و نوهها و نتیجهها میرسند، بازار ماچ و بوسه و تبریکات گرم گرم است. تلویزیون برای خودش مشغول پخش موسیقی و مداحی است که آقا وسط همه بلند میگوید: ای که دستت میرسد، همون تلویزیون رو خاموش کن.
کادوها را همه میدهند دست بچه ها. اول دست بوسی و بعد تبریک.
کلی شعر روز پدر آماده کردند که نوبتی میخوانند و مورد استقبال قرارمیگیرند و از سرو کله آقاجانشان بالا میروند. مبل یک نفره کفاف این فسقلی ها رونمیدهد و میرود روی مبل بزرگ مینشیند ، امروز نقطه توجه همه است. مامانخانوم و ملکهی امروز از راه میرسد. توی دستش کلی پلاستیک است و چادرش را دورش گرفته و گره روسریش را باز میکند. خوشگلیهایش را که به همه نشان میدهد، همه میگویند عوووووو
بعد همه دست میزنیم، مامان با پادردش و سرگیجهاش چندتا حرکت موزون میزند و سریع از یک کیسهی پلاستیکیِ دستش پیراهن چارخونهای درمیارد و کادویش رو با ناز و ادا میدهد.
از دور دستور آماده کردن سفره رو میدهد و به بقیه هم کاری ندارد چون روزِ شوهر و مرد خودش است.
آقایون مبلها را به عقبترین حالت ممکن میکشند تا فضای کافی برای انداختن سفرهی بزرگ باشد. قرمهسبزیِ مامان و ژلهها و دسرهای دخترها حسابی روی سفره چشم نوازی میکنند. همه از آقاجانشان میخواهند که امتحان کند اما دو سه تا صدا میاید که: آقاجون قند داری نخوری؛ ولی آقا میگن که امروز قند تعطیله و از هر کدام قد یک آبنبات میچشند. سرسفره همه هستند.
همه شیرین زبانی میکنند و میخندند حتی سر تعداد گوشتهای خورشت هم باهم شوخی میکنند.
مامان و آقا بالای سفره نشستهاند و باهمه خوشوبش میکنند و در آخرِ سفره، آقاجان رو میکند به پسربچهها که دعای سفره رو بخوانند. همه دورتا دور پذیرایی نشستهاند و مشغول چای خوردن و لطیفه گفتن هستند که آقاجان به شیخ مجتبی دستور میده تا مولودی بخواند.
((ناد علی مظهرالعجائب...))، همه دست میزنیم و من حسابی کل میکشم. آقایون چون روزشان است حسابی سنگ تمام میگذارند برای شاد کردن جمع.
بساط عکس سلفی و دسته جمعی داغِ داغ است. همه دوربین به دست میشوند.
آقاجون بخاطر امروز از ما تشکرکرد و برای همه دعای خیر میکند.
دیگر کم کم همه آماده نماز مغرب میشوند. " یه نماز جماعت الان خیلی میچسبه."
اذان مسجد که به ((اَشهد اَنّ علی وَلی الله)) که میرسد از خواب میپرم. خیلی مهمونی خوبی بود.
لطفاً آقاجون اکبر توی بهشت برایمان از این مهمونیها سر سفره بابای امت تدارک ببینید.
✍ #مرضیه_مشهدی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
روزهی کلاغها
آفتابِ داغِ ظهرِ رمضان، سوزانتر از همیشه، بر سرِ شهر میبارد. مشکات، با لبهای خشکیده، به تو نگاه میکند: «مامان، دیگه نمیتونم!»
علی هم، که از صبح بیتابی میکند، غر میزند: «منم گشنمه!»
تو، با وجودِ تشنگیِ خودت، لبخند میزنی: «بچهها، یادتون نره، ماه رمضان، ماهِ صبره. خدا داره ما رو امتحان میکنه.»
اما، انگار نه مشکات و نه علی، حرفهایت را نمیشنوند. مشکات، با چشمهای پُر از اشک، میگوید: «من میخوام برم خونهی بیبی. اونجا حتماً غذا هست.»
قلبت میشکند. میدانی که بیبی، با وجودِ کهولتِ سن، همیشه سفرهاش پُر از غذاست. اما، نمیخواهی که فرزندانت، ارزشِ روزه را فراموش کنند.
«مشکات جان، عزیزم، ما میتونیم با هم بریم پارک. اونجا، کلاغها رو ببینیم. میگن کلاغها هم تو ماه رمضان روزه میگیرن.»
مشکات، با تعجب، میپرسد: «کلاغها؟ مگه اونها هم مسلمونن؟»
«نه عزیزم، اما خدا به همهی موجودات، صبر و تحمل رو یاد داده. بیا بریم ببینیم، کلاغها چطوری روزه میگیرن.»
در پارک، کلاغها، زیرِ سایهی درختان، آرام نشستهاند. مشکات و علی، با دقت، به آنها نگاه میکنند.
ناگهان، کلاغی، از شاخهی درخت، به زمین میپرد و به سمتِ تکه نانی که از سفرهی زائران امام رضا(ع) باقی مانده، میرود. مشکات، با هیجان، میگوید: «مامان، دیدی؟ داره روزهاش رو میشکنه!»
اما، کلاغ، فقط به نان نگاه میکند و بعد، دوباره به شاخهی درخت برمیگردد.
علی، با تعجب، میپرسد: «چرا نخورد؟»
«چون هنوز موقعِ افطار نشده. کلاغها هم، مثلِ ما، منتظرِ اذانِ مغرب میمونن.»
مشکات و علی، با چشمهای گرد شده، به کلاغها نگاه میکنند. انگار، تازه متوجهِ چیزی شدهاند.
وقتی به خانه برمیگردید، مشکات و علی، با صبر و حوصله، منتظرِ اذانِ مغرب میمانند. موقعِ افطار، با اشتیاق، خرما را در دهانشان میگذارند. و باقیمانده سفره را برای گربه ها و پرندگان توی کنار درب حیاط میگذارند.
«مامان، روزه خیلی سخت بود، اما خیلی هم خوب بود.»
تو، با لبخند، آنها را در آغوش میگیری. ماه رمضان، فقط ماهِ گرسنگی نیست. ماهِ یادگیریِ صبر و تحمل است.
✍ #مرضیه_مشهدی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#رمضان
#صبر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
ما بیباباها
باز امشب درد یتیمیمان مثل یک زخم زبان باز کرده و حسابی بغضمان را فشار میدهد.
امشب همه یاد آن اولین شب نبودن باباهایمان میکنیم.
مثلا من یادم آمد که یک شب سرد برفی در ماه رمضان بود.
مثل کودکان یتیم کوفه تا صبح دست به دعا برداشته بودیم که شاید نشود و مقدرات تغییر کند اما زور گازهای شیمیایی انگار خیلی بیشتر بود.
همه فامیل شب را خانهی ما مانده بودند که ما بچهها تنها نباشیم.
روزهای بعد دیگر برایمان مسجل شده بود که این رفتن بی بازگشت است، روزگار خیلی سخت و تلخ گذشت.
بعدها که به درد یتیمی عادت کرده بودم، یک عکس اندازه کف دست از تمثال بابای عالم با شمشیر دولبه و یک شیر زانو زده داشتیم که هر وقت دلم میگرفت و اشکم روانه میشد با این عکس درد و دل میکردم و خوابم میبرد و این تمثال زیبا و با جذبه را در خواب میدیدم، خواب یا رویا یا حتی توهم ذهنی، هر چیزی که بود خیلی قشنگ و آرامبخش بود.
شاید برای چند لحظه حال شیرین کودکان کوفه زمان بازی با امیرالمؤمنین علی(ع) را می چشیدم و کیفم تا مدتها کوک میشد.
بعد از سالها آمدم که بگویم دیگر نه عکسی در کار است نه صفای دل کودکی ولی همچنان دلتنگ و دلگیر از خودی که به خودش جفاها کرده. ما که جسم پدر نداریم که در سختیها و سرپایینیها به آن تکیه کنیم.
زبانم لال دارم ناشکری میکنم، نمک سفرهام هم از دعای شماست، بابای عالم.
بیمعرفت شدم، من کجا و بی بی سه ساله کجا و بچه های غزه کجا...
یا حیدرکرار ای بابای عالم لطفی کن و امشب یک گوشه چشمی به فرزندانت در گوشه گوشهی این دنیا کن و زمین را از لوث وجود منحوس غاصبان و ظالمان پاک کن و مقدمه ظهور آقاجانمان(عج) را فراهم کن که جانهایمان به لب رسیده و میخواهیم در آن دولت کریمه باشیم و ببینیم شادی و سربلندی و عدالت را در سراسر زمین.
پ.ن: یتیمی درد بی درمان یتیمی.
۲۱ رمضان ۱۴۰۴
✍ #مرضیه_مشهدی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#امام_علی
🔻روایتهای خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat