eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
715 عکس
118 ویدیو
16 فایل
این جا محل انتشار روایت‌های مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. توضیح بیشتر: https://eitaa.com/khatterevayat/2509 ارتباط با ادمین‌‌ها: خانم یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z خانم جاودان @Sa1399
مشاهده در ایتا
دانلود
کاغذهای a4 را به آرام‌ترین حالت ممکن از کمد بیرون می‌کشم. هفت صبح است و طفل هجده ماهه اگر بیدار شود و بهانه‌ بگیرد واویلا می‌شود. از یک طرف دلم شور دیر رسیدن به کلاس را باید بزند و از طرفی خون به جگر بشوم از ضجه‌های بچه که باید از من جدا شود. پانزده تا می‌شمارم. محض خراب کردن چند تا از بچه‌ها، دو سه تا هم اضافه می‌گذارم رویش. از وسط که نصفشان کنم درست می‌شود. صدای نفس‌کشیدن بچه‌ها و پدر تنها صدایی است که می‌آید. خانه برای من که لباس پوشیده‌ام گرم است. گلویم از سرفه‌های یک ماهه که ولم نمی‌کند می‌سوزد. بوی کتلتِ دیشب هنوز توی خانه مانده. همه‌ی اینها را می‌گذارم، در را می‌بندم و به سمت آسانسور می‌روم و مثل هرروز از خودم می‌پرسم چه چیز مهمی اینقدر ارزش داشت که تصمیم گرفتم همه‌ی اینها را ول کنم و معلم شوم؟ از بچه‌های هشت ساله می‌پرسم چه مناسبتی نزدیک ماست؟ چند نفر می‌گویند عید و یک نفر داد می‌زند ولنتاین! سری تکان می‌دهم و روی تخته بزرگ می‌نویسم ۲۲بهمن و پایین‌تر اضافه می‌کنم دهه‌ی فجر. یکی بلند می‌پرسد: دهه‌ی فَجَر یعنی چه خانوم؟ مدادرنگی‌ها را گذاشته‌اند روی میز. برگه‌های نصف کرده‌یa4 را می‌گذارم جلوشان، پرچم ایران را که روی تخته کشیده‌ام نشانشان می‌دهم. تاکید می‌کنم با دقت رنگ کنید. اسپیکر را روشن می‌کنم: ((خمینی ای امام، خمینی ای امام...)) جلوی صف ایستاده‌ام و کاغذ سرود را بالا گرفته‌ام که عقبی‌ها هم ببینند. بیست و یک بهمن است و نوبت ما پنجمی‌ها تا برنامه اجرا کنیم. نُه روز است که درس و مشق را تعطیل کرده‌ایم و هر روز جشن گرفته‌ایم. هفت نفر اعضای گروه سرود از ته دل فریاد می‌زنیم: دیو چو بیرون رود فرشته درآید... بی‌حوصله‌ترها زودتر سرهم‌بندی کرده‌اند و آمده‌اند پرچم‌هایشان را تحویل بدهند. جاهای سفید رنگ نکرده را نشانشان می‌دهم و بَرِشان می‌گردانم که بهتر رنگ کنند. راه می‌روم و پرچم‌های در حال کشیده شدن را نگاه می‌کنم. کندترها هنوز دارند بالای پرچم را سبز می‌کنند. محکم می‌کشند. مجبور می‌شوند چندبار مدادهایشان را بتراشند. یکی می‌گوید: ((خانوم مدادم کوچیک شد!)) می‌گویم: ((بالاخره آدم باید برای پرچم کشورش هزینه بده)) صورت ریز و پرچروک خانم ستوده جلوی چشم‌هایم نقش می‌بندد. بچه که بودم نمی‌توانستم بفهمم دو پسرت را - یکی بیست ساله و یکی شانزده ساله - در فاصله‌ی دو سال با دستان خودت در قبر بگذاری یعنی چه. حالا که خودم مادرم می‌فهمم چرا در روضه‌ها اولین نفر او بود که ناله‌اش بلند می‌شد. قرمز را که دست می‌گیرند دلم شور بچه‌ها را می‌زند. پیامک می‌زنم به پرستار و حال بچه‌ها را می‌پرسم. حواسش به بچه‌ها است و می‌دانم دیر جواب می‌دهد. تمام متن‌های روانشناسی عالم جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند:(( بچه‌ زیر سه سال از مادر جدا شود اضطراب جدایی می‌گیرد که تا آخر عمر رهایش نمی‌کند. ))خودم را آرام می‌کنم. کُلُهُم روزی شش ساعت بیرونم. تمام وقت که نیستم. دست چپم را می‌چرخانم، ساعت ۹:۴۵.صدایم را بلند می‌کنم:(( بچه‌ها نزدیک زنگه، لطفا زودتر تموم کنید)) ۲۵ تا پرچم رنگ شده جلویم است. یکی قرمزش را صورتی کرده و آن دیگری گوشه‌ی پرچمش قلب کشیده. نخ و سوزن را دست می‌گیرم و پرچم‌ها را به صف می‌کنم. قرار است بچه‌ها که از زنگ تفریح بیایند با پرچم‌های ریسه شده کلاس را تزیین کنیم. صدای۶۳۰ تا دانش‌آموز حیاط را برداشته. ۶۳۰ تا دختر کودک و نوجوان، می‌دوند، می‌خندند، گریه می‌کنند، خوراکی می‌خورند. پرچم بزرگِ گوشه‌ی حیاط سایه‌اش را پهن کرده روی سر دخترها. دینگ دینگ موبایل بلند می‌شود. پرستار جواب داده که بچه‌ها خوبند و حسابی مشغول بازی. لبخند می‌زنم. ارزشش را دارد، این پرچم ارزشش را دارد. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.