eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
669 عکس
100 ویدیو
15 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
«از جای زخم ها» به قلم طیبه فرید
« ازجای زخم ها» همسایه واحد بغلی مان از جنوب آمده بود. از ده کوره های اطراف هندیجان. چشمم کف پایش اصلا شبیه دهاتی ها نبود،انگار همین الان از اتاق گریم بیرون آمده باشد.اسمش لیلی بود.من صدایش می کردم بانو سوفیا لورن.طفلک اصلا اسم سوفیا به گوشش نخورده بود.شوهرش اما سبیل مشکی پت و پهنی داشت،هر وقت می دیدمش سگرمه هایش توی هم بود. انگار طلبکار عالم و آدم باشد.البته حق داشت. از زن شانس نیاورده بود.این را مادرش گفت!همینکه پسرم از زن، بخت و اقبال نیاورده. سوفیا لورن مریض بود!درد گران داشت. سرطان ریشه دوانده بود توی شکمش. باید زودتر درش می آوردند اما پشت گوش انداخته بود.اولش چند تا خال کمرنگ روی کبدش بود بعد شده بود بلای جانش. دو سالی از هندیجان می آمد شیراز و می رفت. آخرش درمان افاقه نکرد.اسفندبود.همه داشتند خانه تکانی می کردند. سوفیا لورن شکمش آب آوره بود. دیگر شبیه سوفیا نبود! نه که خوشکل نباشدها! نه... سفیدی چشم هایش نارنجی شده بود. از بس شیمی درمانی کرده بود رنگش برگشته بود و به سیاهی می زد. شوهرش از وسط های راه کم آورده بود، وسطِ یار کشی رفته بود توی جبهه سرطان.گفته بود ندارم خرجش کنم.عصر دو سه روز مانده به عید رفتم عیادتش.خودش می دانست وقت رفتنش رسیده. مثل روزهای آخر اسفند. می گفت شوهرم رفت!مادرم جورم را می کشد.شبش یکی از مردهای فامیلشان آمد گذاشتش پشت ماشین و بردش هندیجان. سه روز بعد سوفیا لورن مُرد....من هم بهار لب به توت های توی باغچه نزدم.سال قبلش بهار که برای شیمی درمانی می آمد می رفت لب باغچه از درخت، توت می چید. کاش زودتر رفته بود و درش آورده بود..... القصه سوفیا لورن نمونه بزرگتری هم دارد. این ایام وقتی بعضی آدم ها نوستر آداموس طور می گویند مشخص بود توی جنگ اسراییل و فلسطین قربانی زن ها و بچه ها هستند.اشتباه کردند ملتشان را به کشتن دادند! یادم می افتد به قصه سوفیا لورن. وقتی عقب نشینی سران عرب را می بینم ذهنم می رود پیش مرد سبیلویی که حس و حالش،حس و حال خسارت بود و فکر می کرد شانس نیاورده و با این حال و احوالش شده بود بلای مضاعف جان بانو لورن. کاش حرف زدن مجانی نبود.دردش را یکی دیگر می کشد و تحلیلش را تماشاچی ها می کنند. بیرون کشیدن سرطان بد خیم هفتاد ساله خونریزی و درد دارد.درد را از ترس خونریزی رها نمی کنند. کارش نداشته باشی، سرطان را می گویم، آخرش آدم را می کشد.اینکه شهید آوینی می گوید قدس مظهر جراحت عالم اسلام است، طبیعتِ جراحت، درد است باید آدم مجروح را بیدار و بی تاب کند.فلسطین هفتاد و چند سال است استخوان لای زخم مانده و حکام سُست دردِ عرب پشتِ هم معاهده ی عادی سازی با اسراییل امضا می کنند و یکی مثل خالد اسلامبولی دردش را حس می کند و میگوید یا مرگ یا فلسطین و خش صدای مردانه اش چُرت جوان های عرب را پاره می کند.آزمایش امت اسلام در واپسین روز های تاریخ،قصه ی زخم عمیق فلسطین است. و به قول مرتضی آوینی هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد.تردید و تحلیل های بی حساب بلای روح آدمند. سطلهای آب معهودِ کلام امام خمینی، در جنگ های ترکیبی منتظر بازشدن مرزهای خاکی نمی مانند!به خدا اگر در ماجرای فلسطین کم بگذاریم قافیه را باخته ایم. خدا به دل های آن ها و ما صبر بدهد. ✍ طیبه فرید 📝 متن ۱۱۱_۰۳ @khatterevayat @tayebefarid
"بودنش" اندک بود. "رفتنش" اما جهانی را خیره کرده است، نوزاد فلسطینی. ✍ نجفی 📝 متن ۱۱۲_۰۳ @khatterevayat
روز مرگی های فلسطین: پدران، کنار گودال هایی به اندازه ی مشتی خاک برداشتن از زمین، ایستاده اند و هر یک دیبایی سپید در آغوش گرفته اند. مادران، مشغول بنای سقفی هستند تا سربازی دیگر در آن زاده شود. ✍ نجفی 📝 متن ۱۱۳_۰۳ @khatterevayat
باد میاد و یه عالمه برگ میاد توخونه سریع در و میبندم... سرده.... طوفانه... تلویزیون رو روشن میکنم شبکه به گذاشتن پرچم فلسطین گوشه تصویر اکتفا کرده و برنامه های عادی خودشو داره بقیه کانالها همینطور شبکه خبر ولی اخبار رو زیر نویس میکنه که خب کارشه دیگه افغانستان هم زلزله اومده گوشی رو باز میکنم اینجام همینجوری بعضیا کارخودشونو میکنن بعضیام.... اینستا که انگار خبری نیست طبق معمول همه مشغول پز دادنن! بعضیام مشغول مبارزه مدنی! مشغول جمع کردن خونه میشم میخوام غذابپزم اونا چیزی دارن برای خوردن؟ عادتمه! هروقت فکرم مشغوله خودمو میزارم جای طرف... 🔅🔅🔅 سروصداس... آلاء رو با عروسکاش سرگرم کردم توی خونه گشتی میزنم تاچیزی پیداکنم برای خوردن! صدای سوت بلندی میاد به دو میرم آلاء رو بغل میکنم اونم عروسکشو محکم بغل کرده دست وپامو گم کردم نمیدونم کجا برم... برای اینکه دخترکم کمتر بترسه باهاش یه بازی راه ميندازم بیا وقتی صدای سوت میاد بشماریم صدای سووووت ۱-۲-۳ بووووم.... ۱-۲-۳.... بومممم حالا آلاء کمتر می‌ترسه وباصدای سووت آهنگ میزنه وبا لحن شیرین خودش میخونه ۱-۲-۳...بوووم ۱و۲و۳ بوممم... میگه مامان کاش خورشید شبا هم بود نمیشه دعا کنیم خورشید امشب بمونه نره؟ میخندم ولی یه چیزی گلومو میسوزونه! میگم :نمیدونم شاید بشه ولی اون طرف زمین دوستات منتظر خورشیدن که هواروشن بشه خورشید بیاد میگه خب اونا که برق دارن لامپاشونو روشن کنن نمیشه بهشون بگی امشبو خورشید و به ما قرض بدن؟ نمیشه ماباخورشید بریم؟ محکم جواب میدم:نعع! جامیخوره لباشو جمع میکنه ومیگه: چرااا؟ بامهربونی جواب میدم چون اینجا خونه ماست هرکسی باید خونه خودش بمونه میگم دعاکن مامان هرچی میخوای به خدا بگو... دستای تپل وسفیدشو میاره بالا: خداجووونم میشه خورشید خانوم امشب پیش ما باشه خداجونم مامانم گفته هرچی میخام بهت بگم خدایا میشه بارونم بیاد؟ ما نه آب داریم نه برق... صداشو آروم میکنه وبه حالت درگوشی میگه خدایاااا میشه یکم کنافه وکبابم برام بیاری؟ راستی مواظب باباودوستاشم باش.. مواظب ما ونی نی مونم باش باشه؟ ممنون.. داغ شدن خودمو احساس میکنم! خدایااا مواظب فرزندانم باش! چندروزه غذای درستی نخوردن... خدایا زنده بمونن! آلاء دعاش تموم شده ودستش روبه صورتش میکشه... میگه مامااان راستی اسم خواهرکوچولومو چی بزاریم؟ میگم نمیدونم! غزه قشنگه؟ اسمشو بزاریم غزه! میگه عاااره خیلی قشنگه میپره بالا پایین وهِی میگه غزه غزززه غزه.... آسمونو نگاه میکنه میگه مامااان اون چیه تو آسمون اون سفیده مثل تور عروسه... چشمانم خشک می‌شود بمب! خدایااا خودت کمکمون کن... 🔅🔅🔅 درمیزنن در رو باز میکنم دخترم از مدرسه اومده میگه :سلااام چی سرده مامان ناهار چی داریم؟ گشنمه من هنوز غذا درست نکردم!🤦🏻‍♀ مامان چقدررر برگ چرا برگا رو جمع نکردی؟ گفتم در باز بود اومدن تو... گفت : یه هفته اس که طوفانه! سریع یه غذای حاضری درست میکنم گوشیمو میگیرم دستم... اسرائیل از بمب فسفر سفید استفاده کرده دارم عکسشو نگاه میکنم دخترم میگه این چیه چقدر قشنگه! میگم بمبه! میخوام حواسشون پرت کنم میگم تومدرسه چکارکردی؟ شروع کردبه تعریف فقط شنیدم که گفت: مامان خانوممون گفته سوره نصر رو حفظ کنیم تومدرسه آیه اولشو حفظ کردم ببین درسته؟ بسم الله الرحمن الرحیم.... نصرالله والفتح.... به غزه فکر میکنم به آلاهایی که نمیدونم زنده هستن؟! گرسنه نیستن؟! من مادر همه بچه های دنیام آلاء هم دختر منه! دوباره باد میاد ودر باز میشه دوباره یه عالمه برگ...‌ خودمو یه مادر فرض میکنم زیر آوار! فلسطین یا افغانستان؟! بیشتر از یه هفته اس که طوفانه! ✍ پروا 📝 متن ۱۱۴_۰۳ @khatterevayat
این روزها ، کوچکترین تلنگری مرا میبرد به غزه ... کنار مادری که کودکش در آغوشش پناه گرفته . امروز ، برای اولین بار شریفه چهار ساله ام را به مهد بردم . بیدار شد ، با شوق لباس پوشید . کیفش را آماده کردم . تکه کیک کوچکی به دستش دادم و راهی شدیم . دم در خانه ، چند قدم جلوتر ، کیک از دستش افتاد 😢 لبانش بغض آلود شد . تکه دیگری به دستش دادم . به مهد رسیدیم . به مربی تحویلش دادم ، بوسیدمش و برگشتم . از مهد که خواستم بیرون بیایم ، تمام وجودم انگار آنجا مانده بود ... سخت بود تنها برگردم ، سخت بود دستانم خالی باشد از دستان کوچک معصومم به سمت خانه آمدم . چند قدم مانده به خانه ، تکه کیک را دیدم . قلبم انگار مچاله شد . مادر عزیز فلسطینی ... من را ببخش که جز دعا برای قلبت ، وقتی تکه تکه های بدن پاره تنت را میبینی ، کار دیگری از من بر نمی آید . وقتی نیمه شب با صدای خمپاره چشم باز میکنی ، آغوشت خالی است از نورچشمت ... من را ببخش که جز دعا برایت نمی توانم قدم دیگری بردارم ... مادر فلسطینی ما همه پشت تو ، و مردان مقاومتت ایستاده ایم . مبادا کم بیاوری ... ✍ ام حیدر 📝 متن ۱۱۵_۰۳ @khatterevayat @madar_nevesht
ده و نیم شب بود و ساعت اعلام خاموشی، از این ساعت به بعد نباید صدایی در خانه ایجاد می شد؛ خانم همسایه ی طبقه بالای خانه مان می گفت، مشکل قلبی دارد و کوچک ترین صدا باعث حمله پنیک شده و او را از خواب می پراند، اوایل ازدواج که بچه ای نداشتیم، این شرایط برایم سخت نبود اما بعد از به دنیا آوردن دو بچه، سخت ترین و زجرآور ترین کار ممکن بود، تا اینکه پسر کوچک خانم همسایه مان ازدواج کرد، رفت و آمد های گاه بیگاه، صدای بلند تلویزیون ساعت ۱۲ شب، صدای محکم بسته شدن در به وقت ساعت یک و نیم نصف شب، دیگر خبری از شکایت خانم همسایه نبود... اینها را تعریف کردم تا حقیقتی را بگویم؛ زمانی که خانم همسایه از صدای گریه بچه ام برای شیر خوردن، صدای حرف زدن بچه هایم، آن هم قبل از ساعت ۱۲ شب، گلایه می کرد، تصمیم من برای فرزندآوری بر همان دو بچه ماند و حالا با دیدن غزه، به زنان غزه غبطه می خورم، به اخلاصشان، به ایمانشان، به فداکاری هایشان برای زنده ماندن انتفاضه، برای حفظ نسل ها، اگر من در آن شرایط بودم، چه می کردم؟! اگر فداکاری های مردم غزه نبود، اسلام در آن منطقه زنده نبود... ✍ ترابی 📝 متن ۱۱۶_۰۳ @khatterevayat
مامان، لبهات سرخه. مامان بغلم کن.‌ دلم می‌خواد بغلم کنی، اما حال نداری. مامان چرا خوابیدی؟ پاشو! مامان چرا چشمت کبود شده؟ دلم می‌خواد بغلم کنی، من رو ببوسی. با همین لبهات. مامان ولی... خجالت می‌کشم. آخه من مَردم مثلاً. امّ‌علی همسایه‌مون دیروز خوابید و بیدار نشد. تو بیداری هنوز. مامان گلوم درد می‌کنه. وقتی به‌ت نگاه می‌کنم چیزی از قلبم کنده می‌شه و میاد تو گلوم، یک چیز سفت و سخت. مثل سنگ. تو زخمی شدی، خون از زیر روسریت میاد. خاله و زن‌دایی و ساره و سمیه دخترهای دایی خوابیده‌ان بیدار نمیشن. مامان، من یادم نمی‌ره. نه لب‌ خونی تو، نه روسری خونی ساره و سمیه، نه چشم‌های ترسیده علی. مامان، خوب به‌م نگاه کن. دمپاییم گم نشده، پرتش کردم به هواپیما نرسید. من رو ببین. من بزرگ می‌شم، مرد می‌شم. یه مرد مجاهد، یه رزمنده، خیلی نمونده. الان پنج سالمه، پنج سال بعد مَردم! اون وقت می‌تونم سنگ پرتاب کنم، فلاخن بسازم، شاید تفنگ هم بتونم بردارم. من یادم نمی‌ره. پنج سال بعد دیگه این وحشیا نیستن، نابود میشن‌، نابودشون می‌کنیم. ✍ صدیقه کجباف 📝 متن ۱۱۷_۰۳ @khatterevayat
صبح آن روز که چشم هایم را باز کردم،یحیی ایستاده بود بالای سرم: -امروز دیگه باید بریم دکتر. -دکتر برای چی؟ -به خاطر این وضعیت تو.چرا حالت اینطوریه؟اصلا نکنه حامله ای؟ -حامله؟!نه بابا.خدا به من و تو از این نگاها نمیکنه. -بریم دکتر؟به خاطر من... با چشم هاش مظلوم زل زد توی چشم هام‌.انگار هم توش نگرانی باشد هم امید.سیاهی وسطش میلرزید. توی دلم از امید داشنتنش خنده ام گرفت.۱۵ سال بود التماس میکردیم به خدا برای یک بچه.اوایل با یحیی سرش دعوا هم میکردیم.دست آخر قرار شد اگر دختر بوداسمش را من بگذارم،اگر پسر بود یحیی.بعد که به دنیا آمد ببریمش توی سرسبزی های کنار اردوگاه.هنوز هم کمی سبزی مانده بود.بگذاریم بچه را رویش بعد زل بزنیم به خاک بازیش وسط علف ها. سرسبزی های توی اردوگاه که با ترکش بمب شخم خورد،امید من و یحیی هم دود شد رفت توی آسمان.مثل همان دودی که از خانه ی ام داوود بلند شد.وفتی بمب را انداختند صاف وسط خانه شان.رفت تا خود آسمان. راستش بعد از آن دیگر حتا به بچه هم فکر نکردم‌.توی دلم میگفتم اگر بنا به دادن بود توی یکی از همین ۱۰ ۱۵ سالی که گذشت روزیمان میشد.بعد هم خدارا شکر میکردم:اصلا چه بهتر.توی این بوی دود بچه میخوام چکار‌؟ حالا چشم های ملتمش یحیی همه چیز را ریخته بود بهم.از جام بلند شدم.اول شال بعد عبارا انداختم روی سرم: -آماده م‌.بریم؟ چشم هاش برق زد. -ولی دل نبند.من که میگم هیچ خبری نیست. سوار ماشین شدیم.باید از ایست بازرسی رد میشدیم تا اگر دلشان میخواست مجوز میدادند برای عبور. یک ساعت و نیم بعد نشسته بودیم توی آزمایشگاه.یک برگه ی سفید توی دست های یحیی .با خنده زل زده بود بهش:من میگم پسره.اسمشو بذاریم یوسف؟ ذوق کردم.از خوشحالی یحیی بیشتر.بعد هم چون خدا ننشسته بود پای حرف های من.که من بگویم بچه نمیخواهم.اوهم بگوید چشم! توی دلم خندیدم.حالا نه ماه داشتیم برای ذوق کردن: براش یک درخت زیتون میکاریم با چند گیاه دیگر برای سر سبزی‌‌.که بگذاریم توش بازی کند.گور بابای سرباز سفید پوستی که همه ی بوستانمان را به آتش کشید. یحیی دست هام را گرفت: تا روزی که بتونه حرف بزنه،از شهرک رفتیم بیرون‌. خیره نگاه کردم توی چشم هاش. -باور کن.خدا بزرگه.اصلا تا اون روز جامون عوض میشه.اونا میان توی شهرک،ما برمیگردیم سر باغمون.میبرم باغ زیتون بابا خالد رو نشون یوسف میدم.میگم ما اینجا بزرگ شدیم.از صبح با بچه ها میدون توی کوچه ها.راستی،الان کوچه هامون چه شکلی شدن؟ یکدفه نشست سر جاش:اگه تا به دنیا اومدنش من زنده نباشم چی؟! از توی ذهنم رد شد:اصلا این بچه بااین همه سر و صدا و ترس زنده میمونه؟ از فکرم لرزم گرفت.باید مراقب میبودم. صدای یحیی دوباره بلند شد:اگه از صدای بمب و تفنگ بترسه چی،باید براش قصه بسازیم.اصلا قانون میذاریم.وقتی صدای بلند میاد باید بخندیم.راستی دلیله؟آدم اگه بخنده کمتر میترسه نه؟میخوای تو گوش هاشو بگیری.ولی نباید نگاهامون ترسیده باشه‌مبادا اگه من خونه نبودم تو بترسی. زل زدم توی چشم هاش.من هنوز میترسیدم.حتا از صدای سوتی که قبل از انفجار می آمد.حالاحتا بیشتر از قبل.شکم ترکش خورده و پاره ی ام مجید می آمد جلوی چشم هام.باید یک پارچه ی ضخیم میبستم روی شکمم.اقلا ترکش اگر خورد،فقط پوست شکمم را ببرد.به یوسفِ توش کاری نداشته باشد. دستم را گذاشتم روی شکمم.باید تا نه ماه هر روز چند تا سوره میخواندم.بلکه یوسفم سالم بماند.باید از ام احمد میپرسیدم چه سوره هایی خوانده. یحیی از جا بلندم میکند:پاشو،پاشو زن.باید برسیم به شهرک تا زمان مجوزمون تموم نشده. خیره نگاهش میکنم.اگر دیر برسیم و تیر خلاص را بگذارند روی سرمان چه؟برای همین چیز ها بود که هیچ وقت دلم نمیخواست از شهرک برویم بیرون‌.نمیدانستم زنده برمیگردیم یا نه.فقط باید قلبم میکوبید توی سینه م تا برسبم خانه.گور بابای دکتر و آزمایشگاه.اصلا کاش نمی آمدیم.بالاخره یک وقتی میفهمیدم این شکم بالا آمده از بچه ایست که تویش است.دکتر میخواست چکار؟ صدای یحیی امد:باید به بخوری.زیتون هم.کاش باغ زیتون بابا خالد بود تا خودم برات زیتون درست میکردم.باید بادام هم بخوری‌.راستی از سوره ها غافل نشی.بچه مون باید آروم باشه.وسط این همه سر و صدا فقط صدای سوره هاست که آرومش میکنه‌. توی دلم گفتم:مبادا بچه مان بشود مثل حصون که با کمترین صدایی از جا میپرد؟آن روز دکتر هلال احمر گفته بود شوک است.زیادی شوک بهش وارد شده‌.توی سر و صدای بلند نباید باشد.ام حصون نگاه کرد توی چشم های دکتر: بگو سر و صدای تیراندازی رو خفه کنند تا بچه مون بهش شوک وارد نشه.دکتر بر و بر نگاه کرده بود توی چشم هاش.حرفی نداشت بزند. ۱
۲ رسیدیم ایست بازرسی.سرباز صبحی نبودش‌.بجاش یک پسر بور قلچماق ایستاده بود.قیافه ش مثل سگ های سیاه هاری بودی که بزاق دهانشان مدام میچکد پایین.حصون دوباره آمده بود دم نگهبانی‌.لابد مادرش باز دنبالش میگشت‌.سرباز طوری کتش را گرفته بود گفتم حالاست بشکند.دلم براش کباب شد.اگر بچه ی مرا هم همبنطوری بگیرندش چه؟قلبم که تاب نمی آورد.بیچاره ام حصون.حالا چه حالیست.کاش ولش کنند. سرباز تفنگش را گرفت جلوی ماشین‌.یعنی بایستید.یحیی سریع ترمز گرفت.خنده اما از روی لب هاش دور نشد.میدانستم توی دلش به یوسفش فکر میکند که نه ماه دیگر می آید .توی دلم خندیدم.اگر یوسف نبود چه؟اسمش را میگذارم حمده.گذاشتم از مردک‌ که رد شدیم بهش بگویم‌.یحیی برگه مجوز را گرفت جلوی سرباز.سرباز غرید: مگه شما نکبتام آزمایشگاه باید برید؟ یحیی دندان هاش را فشار داد بهم. -ببینم برگه آزمایشتو؟چه دروغی سر هم کردین؟ یحیی برگه را گرفت جلوی سرباز‌.نگاهش کرد:.به به‌.دوباره یه سگ کثیف دیگه رو بیارید تو سرزمین اجدادی ما؟تا کی وایسیم مراقب که خراب کاری نکنید؟شما مسلمونااز سگ پست ترین.این سرزمین مال ماست‌.این رو توی کتاب گفته‌. یحیی بر بر نگاهش میکند.همه مان میدانیم وقت رد شدن با سرباز ها نباید یکی به دو کنیم. سرباز وحشیست.از چه؟نمیدانم‌.ارث باباش را طلبکار است.تفنگش را می آورد بالا‌.لابد تکانش بدهد بگوید بروید. بیاید پایین ببینم. ترسم میگیرد.لرزان از ماشین می آیم پایین.با صدای تفنگ لبخند میماسد روی لبم.باید بخندم تا تمرین کنم با بچه م دوتایی به صدای تفنگ و بمب بخندیم‌.درد اما نمیگذارد.وقت نشده روی شکمم را پارچه ببندم تا گلوله و ترکش نخورد‌.تیر مستقیم مینشیند روش.یحیی را میبینم که میزند توی سرش.از درد میخورم زمین.زیر پام از خون خیس شده.سرباز،کثیف میخندد. ✍ زهرا آصالح 📝 متن ۱۱۸_۰۳ @khatterevayat
واما موشک ها.... آی موشک ها کمی آهسته تر!! اشتباه آمده اید.. برگردید!! اینجا زیبایی جریان دارد.. جریانی پر از نفس های گرم و مشتاق برای زندگی..زندگی ای که حق ست.. حقِ با هم بودن..با هم خندیدن.. با هم بزرگ شدن.. کودک هایش هنوز یک عالمه از دنیا طلبکارند ..دنیا محتاج خنده هایشان است.. آی موشک ها کمی آراام تر!!! صدای خشن و بی رحم تو، دل کوچک و شیشه ایِشان را می لرزاند.. می شکند!! آنان هنوز آغوش می خواهد.. آغوش مادرانشان را، پدرانشان را... بی رحم!! آغوش ها را خالی نکن!!.. باشد تو ببار ای سنگدل!! .. ولی بدان آن جریانِ زیبایِ زندگی با وجود تو هم گرم و زیباست.. این اشک ها و دردها برایشان زیباترین ست..قامتشان را راست تر می کند و ایمانشان را قوی تر!!.. آنها معنای واقعی ایمان اند!! به روشنی باور دارند.. قرآن را زندگی کرده اند... تو ببار.. خدا چتریست محکم برای قلبهایشان.. که نلرزد.. که کم نیاورد.. که محکم باشد و با صدای رسا و شنیدنی و زیبا بگوید.. «حسبی الله و نعم الوکیل..» برای حال خودم که خوب شود... ✍ ص_بذرافشان 📝 متن ۱۱۹_۰۳ @khatterevayat